آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۶۱


از دیدنم تعجب کرد. منم با خوشحالی طرفش می دویدم

. بهش نزدیک شدم و خودمو انداختم تو بغلش که سوغاتیا از دستش افتاد.

از دل نازکی شاید دلتنگی، نمی دونم!

هرچی بود، گریه کردم. محکم فشارش دادم و همین جور گریه می کردم

. تو این مدت انقدر سختی کشیده بودم که به یه پناهگاه احتیاج داشتم.

بردیا گفت: چی شده؟ از دلتنگیه یا باز این آرمان اذیتت کرده؟!

ازش جدا شدم. اشکمو پاک کردم و گفتم: - نمی دونم! شاید دو تاش!

- پس اذیتت کرده... دارم براش؟ سوغاتیاشو برداشت و گفت: ببین دختر با سوغاتیا چیکار کردی!

کمکش جمع کردم و گفتم: ببخشید؟

#پارت۱۰۶۲



همین جور که به سمت عمارت می رفتیم، گفت: راستی! فهمیدی ما سلام نکردیم؟!

- سلام!

با خنده گفت: علیک سلام!

گفتم: این همه سوغاتی برای چی خریدی؟!

- بیشترش برای توئه، بقیشم برای اونا۔


رفتیم داخل. آرمان دست به جیب منتظر ما وایستاده بود.

با بردیا رفتیم تو؛ رفت جلو با آرمان دست
داد و گفت:

- اینجوری امانت داری می کنن؟!

مگه نگفتم سالم تحویل می گیرم؟!

- حالا هم که سالمه... یه خش به صورتش نیفتاده!

- جسمی آره.

#پارت۱۰۶۳



ولی روحش چی؟ دل آرام تو چهار چوب در

وایساده بود

. با تعجب به بردیا نگاه کرد و گفت: سلام!

بردیا: سلام!


به آرمان نگاه کرد: حالا بی خبر ازدواج می کنی؟!

آرمان پوزخندی زد و گفت: می دونی که زنم نیست؛ پس حرف مفت نزن!

- ها! راست می گی! ببخشید. فراموش کردم شدی یکی عین بابات!

به این دختر بدبختم رحم نکردی؟

آرمان خواست چیزی بگه که دل آرام گفت: تا حالا شما رو اینجا ندیدم!

آرمان: شوهر اینه... یعنی قراره بشه!

بردیا: باز که گفتی این؟! اسمشو بلد نیستی!

اسمش شیرین.. شیرین

#پارت۱۰۶۴



با عصبانیت به هم نگاه می کردن.

بخاطر اینکه اوضاع از این بیشتر بیخ پیدا نکنه،

گفتم: بشینید آرمان با همون وضع نگام کرد.

- یعنی بفرمایید بشینید تا ازتون پذیرایی کنم!

دل آرام: راست می گه! چرا سر پا وایسادین؟ خب بشینید

با سوغاتیای توی دستم رفتم به آشپزخونه.

قهوه دم کردم و میوه رو شستم. قهوه رو بردم
براشون.

خواستم برم که بردیا گفت: بشین شیرین
- برم میوه بیارم.

- نه، نمی خواد. قهوه کافیه.

خواستم رو مبل تکی بشینم که بردیا گفت: اونجا نه! بیا پیش خودم بشین!

جهت در آوردن حرص آرمان، کنار بردیا نشستم.

نگاش کردم با حالت عصبی پا روی پا انداخته بود و تکون می داد

#پارت۱۰۶۵


بردیا دستشو انداخت دور شونم و گفت: بدون من خوش گذشت؟!

به دست بردیا نگاه کردم. این چرا اینجوری می کنه؟!

با لبخند و حرفی که نمی دونم از کجام دراومد، گفتم: نه؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود.

بردیا نمکشو بیشتر کرد و گفت: الهی من قربون دلت برم

وای به پای آرمان که هر لحظه تکون دادنش بیشتر می شد نگاه کردم.

شده بود عین گاو میشی که سمشو به زمین می کشید و دود از دماغش می داد بیرون!

به من نگاه می کرد؛ منم که لباس قرمز تنم بود!

دیگه بد تر الانه که با شاخش بهم حمله کنه!

یه لبخند تحویلش دادم تا جونش در آد؛

هرچند جون این، حالا حالاها به جسمش چسبیده!

#پارت۱۰۶۶



بردیا: می خوام چند روزی شیرین و ببرم پیش خودم.

- برای بردن زن خودت داری اجازه می گیری؟

- اجازه نمی گیرم! به اطلاعت رسوندم!

دل آرام: ببخشید؟ اگه شیرین، خانم شما هستن پس چرا برای آرمان کار می کنه؟

به آرمان نگاه کرد: کار نمی کنه... امانت دستش بود. ظاهرا امانت دار خوبی نبوده!

بردیا بهم گفت: عزیزم! برو حاضر شو بریم!

چقدر محتاج به کلمه محبت آمیز بودم!

چقدر دلم می خواست یکی بهم بگه عزیزم؛ جانم؛ عمرم...

چرا با وجود محبتایی که بردیا بهم می کنه بازم دوستش ندارم؟ خرم دیگه!

منم گفتم: چشم عزیزم!

بلند شدم. بردیا نگام کرد؛ خم شدم صورتشو بوسیدم.

#پارت۱۰۶۷



با لبخند تو چشمام زل زد. اصلا حس خوبی نداشتم.

یه عذاب وجدان اومد سراغم.

باید معذرت خواهی می کرد

. اصلا چرا بوسیدمش؟! شاید فقط می خواستم به آرمان ثابت کنم تنها نیستم؛ یکی منو دوست داره!

نمی دونم بردیا تو چه حالی بود اما خودم از خجالت سرخ شدم.

خواستم برم که بردیا مچ دستمو گرفت و گفت:


- صبر کن با هم بریم، یه سلامی هم به خاتون و مش رجب می کنم.

فقط تونستم سرمو تکون بدم.بردیا بلند شد، روبه آرمان کرد و گفت: خب دیگه کم کم رفع زحمت می کنیم

. ما که سلام نکردیم، حداقل خداحافظی رو بکنیم! دستشو به طرف آرمان دراز کرد. اونم بلند شد و فقط نگاش کرد.

بردیا گفت: می دونی اگه دست ندی ولت نمی کنم!

انگار آرمان به وزنه دویست کیلویی به دستش وصل کرده بودن.

به زحمت دستشو بلند کرد و با بردیا دست داد.

اونم به طرف خودش کشید و بغلش کرد و صورتشو بوسید و گفت:

#پارت۱۰۶۸



اگه با دل آرام ازدواج کردی، مبارکه! خوشبخت بشی؟

آرمان ازش جدا شد و با اخم گفت: یه بار که گفتم؟ زنم نیست.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۶۱


آدسو بهش دادم و همون اطراف روی یکی از

نیمکت های

فضای سبزش نشستم و منتظر مهران شدم!

دلم به شدت ضعف میرفت اما انگار از همه چی

دنیا

سیربودم!

قلبم درد میکرد، چنگش زدم و نالیدم:

_لج میکنم تا وقتی باهام لج میکنی و از کار

نیوفتی!

به حرفایی که به مامور کلانتری گفتم فکر کردم!

"میخواستم گزارش یه باند بزرگ رو بهتون بدم"

صداهای خودم توی سرم اکو میشد! واسم مهم

نبود اگه اون

شیطان صفت بمیره یا بمونه! فقط دلم میخواست

همینطور

که به تنها پسرش رحم نکرد و نابودم کرد،

نابودش کنم!

باز هم صدای تو سرم،،،

"بله اتابک عظیمی  یکی از بزرگ ترین قاچاقچی

های

واردات صادرات هستن!

صدای پرسیدن سوال و صدای نفس های خسته و

پرسوزم!

"پدرم هستن"



#پارت۱۰۶۲


توی همین فکرها بودم که صدای مهران باعث شد

رشته ی

افکارم پاره بشه!

مهران_ نگاش کن، مثل این یتیم ها نشسته!

ازجام بلند شدم که گفت:

_بشین بشین راحت باش، اینجا چیکار میکنی؟

بی مقدمه گفتم:

_لوش دادم!

مهران_ چیکار کردی؟

_همه چی روگفتم، هرچی که میدونستم، از انبار

تا کامیون هاو آدم هاش، همه رو گفتم!

مهران_ سرشو به داد میدی پسر!

تلخ پوزخند زدم و گفتم:

_آره دست کم اعدام رو شاخشه!

کلافه موهاشو چنگ زد و به پشت سرش نگاه

کرد!

مهران_ همش بخاطر ماهک؟

_نه، اون دیگه زندگی خودشو داره و دیگه

هیچوقت چشمم

دنبالش نیست! بخاطر تموم عذاب هایی که

کشیدم! بخاطر

نامردی و سنگ دلیش، بخاطر بی وجدان بودنش،

بخاطر

#پارت۱۰۶۳


مادرم که از دست این بیشرف دق کرد و

مرد،بخاطر بچه ی حرومزاده اش! اون اگه نباشه،

یه انگل از اجتماع کم

میشه!

سویچ و موبایلمو به سمتم گرفت و گفت:

_داداشم اینجوری

داغون ترمیشی، اونوقت عذاب وجدان پدرتم

داریا!

ازش گرفتشمون و گفتم:

_خوب بهم نگاه کن، مگه از این داغون تر هم

میشه؟

بغلم کرد و گفت: نوکرتم داداش، با خودت این

کارو نکن،

تو هم از ایران برو، برو پیش عشقت وخوش

وخرم

زندگیتونو بکنید!

ازش جداشدم و گفتم:

_تا پای خون پای این مسئله وای می ایستم!!

ممنون که

کمکم کردی، ازش فاصله گرفتم و دستمو واسش

تکون دادم

و کم کم از اونجا دور شدم!

سوار ماشینم شدم، اول باید میرفتم خونه و

دوش میگرفتم،

سریع مسیر و سمت خونه کج کردم و به وکلیم

زنگ زدم!



#پارت۱۰۶۴


جواب داد: جانم مرصاد جان؟ بدون سلام و

احوال

پرسی گفتم: 


هرچه زود تر پرونده ی طلاق رو به جریان بنداز...



*
ماهک





توی حیاط بزرگ و فضای سبز قشنگ خونه ی

عمو

شهروز روی چمن ها دراز کشیده بودم و به

آسمون صاف

و ابرهای سفیدش نگاه میکردم!

داشتم واسه خودم توی رویا های محالم سیر میکردم که

صدای فلورا به رشته ی افکارمو پاره کردو چه بد لحظه

ای وارد رویای قشنگم شد، درست وقتی که

میخواستم دست

هاشو لمس کنم...

فلورا_ اینجایی؟ یک ساعته دنبالت میگردم!

از جام بلندشدم و گفتم:

_هواش وسوسه ام کرد واسه نشستن و ساعت

ها رویا

پردازی!

فلورا_اوهم! هوا خوبه، تو خوبی؟

سرمو به معنی تایید تکون دادم و گفتم:

#پارت۱۰۶۵


_عجیب هوا دونفره اس و عجیب دلم تنگه...

فلورا_ چرا واسه خودت یه سرگرمی جدید پیدا

نمیکنی؟

چرا دوست پسر نمیگیری و خوش بگذرونی؟ تا

کی

میخوای تارک دنیا کنی؟؟

پوزخندی تلخ زدم و گفتم: گفتی ۱۸ساله بودی

طلاق گرفتی درسته؟

فلورا_ اوهوم!

_چرا بعداز اون شوهر نکردی؟

فلورا_ موضوع من فرق میکنه، من شوهرم بود.

بعد از

اون مطلقه و زن بودم!

_خب؟

فلورا_ تو الان خیلی امتیاز ها داری که من اون

موقع

نداشتم!

شونه ای بابا انداختم و گفتم:

_من الان فقط به نفرت و کینه ی قلبم فکرمیکنم!

فلوار_ بابات زنگ زد!

با لبخند زورکی گفتم: چیز جدیدی نیست!




#پارت۱۰۶۶


فلورا_ اصرار داره باهات حرف بزنه!

_من نمیخوام از اون لعنتی چیز جدیدی بدونم!

پس اصرار

بابا بی فایده اس!

از جام بلند شدم و همزمان گفتم:

_بریم بستنی بخوریم؟ تو این هوا میچسبه!

فلورا لبخندی غمگین زد و گفت:

_نه عزیزم تو برو! من باید برم داروهای بابا رو

بگیرم!

اونم از جاش بلند شد و تره ای از موهامو که

عسلیش کرده

بودم به دست گرفت و گفت:

_اینقدر خودتو اذیت نکن عسلم! زندگی قشنگ تر

از اونیه

که بخوای با عزا گرفتن واسه دیگران سپریش

کنی!

خندیدم و گفتم:

_حرفای قشنگ میزنی! من برم زود میام!

دستمو واسش تکون دادم و به سمت در حرکت کردم!


*
مرصاد




با عصبانیت گوشی رو محکم به زمین کوبیدم و نعره کشیدم:

#پارت۱۰۶۷


_کجا غیبت زده حروم زاده؟؟

مهران با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت:

_چی شد؟ پیداش نکردی؟

_موهامو چنگ زدم و با همون تن صدا گفتم:

_نه! آب شده رفته تو زمین، کار اون اتابکه، اون

قایمش کرده!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۶۱




با خیال راحت سشوار و به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم.

هنوز موهام کامل خشک نشده بود که در اتاق باز شد. به هوای غزاله سشوار رو خاموش کردم و چرخیدم.

موهام به صورتش خورد و تو سینه ای فرو رفتم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم از فاصله ی کمی با نگاهش تلاقی کرد.

 

هول شدم و اومدم فاصله بگیرم که دسته ای از موهام به دکمه ی پیراهنش گیر کرد و دوباره به سمتش کشیده شدم.


دلشوره گرفتم از اینکه غزاله بیاد تو اتاق و ما رو اینجوری ببینه.

با موهام درگیر بودم که با صدای بم و مرتعشش دست از موهام برداشتم.

-صبر کن.

#پارت۱۰۶۲




دستم و کشیدم. آروم و با آرامش موهام رو از دور دکمه اش جدا کرد.

کمی عقب رفتم و به میز آرایش خوردم. پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نمیدونستم تو اینجائی … فکر کردم غزاله است.

و سریع از اتاق بیرون رفت. متعجب و با گونه های گل انداخته به جای خالیش نگاهی انداختم.

سریع موهام رو با کش بستم و بعد از سر کردن شالم از اتاق بیرون رفتم.

پارسا پای تلویزیون بود. غزاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و کنار پارسا نشست.

پارسا بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه گونه ی غزاله رو بوسید.

نمیدونم چرا یه طوری شدم! چیزی ته قلبم تکون خورد. نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای قطره های بارون به گوش می رسید. دستم و دور لیوانم حلقه کردم.

تمام خاطرات و کمک هایی که پارسا بعد از رفتن شاهرخ  بهم کرده بود ناخواسته جلوی چشمهام رژه می رفتن.

#پارت۱۰۶۳




سریع بلند شدم. غزاله سؤالی نگاهم کرد. به ناچار لبخندی زدم.

-کمی خسته ام، میرم استراحت کنم.

-اما تو که شام نخوردی!

-ممنون، اشتها ندارم.

غزاله اتاقم رو نشون داد. وارد اتاق شدم. بدنم کمی درد می کرد.

صبح بارون بند اومد. همراه پارسا و غزاله جایی که ماشین رو گذاشته بودم رفتیم.

بعد از گرفتن پنچری ازشون خداحافظی کردم و سمت تهران حرکت کردم.

چند روزی از اومدنم میگذشت.

امروز قرار بود به دیدن امیریل برم. بهارک کلاس بود و مونا هتل. سوار ماشین شدم و کنار خونه ای ویلائی نگهداشتم.

کوچه خلوت بود و انگار اکثر ویلاها خالی بودن. زنگ در و فشار دادم.

بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

#پارت۱۰۶۴




درخت های بلند خالی از هر برگی بودن. استخر بزرگ توی حیاط مملو از برگهای رنگی بود.

از دو پله ی کوتاه بالا رفتم. در سالن نیمه باز بود. نمیدونم چرا یه لحظه احساس ترس کردم! اما با یادآوری اینکه چندین ماه تو خونه ی این مرد بودم کمی آروم شدم.



در و آروم هل دادم. بوی تلخ قهوه خورد به دماغم. آروم وارد خونه شدم. سالن بزرگی بود.

با صدای رسائی گفتم:

-کسی خونه نیست یا قایم باشک بازیه؟

صدای پایی از آشپزخونه اومد. به همون سمت چرخیدم.

با شنیدن صداش احساس کردم خونه روی سرم خراب شد.

لبخند کریهی زد و ماگ قهوه اش رو بالا آورد.

-احوال گلاره خانوم چطوره؟

قدمی به عقب گذاشتم. باورم نمی شد بعد از اینهمه سال اینجا تو این خونه باید این مرد رو میدیدم!

#پارت۱۰۶۵



قدمی جلو گذاشت.

-آخ آخ، خانوم کوچولو ترسیده؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

خونسرد به پیشخوان تکیه داد.



-فکر کردی من به همین راحتی دست بر می دارم؟ نچ؛ شاهرخ  باعث شد تمام سرمایه ام رو از دست بدم.

-تو باعث آتیش سوزی هتل شدی … تو باعث شدی تا شاهرخ  من بمیره …

صدای قهقهه اش رعشه به تنم انداخت. از پیشخوان فاصله گرفت.

باید می رفتم. همینطور که بهم نزدیک می شد من عقب عقب می رفتم.

نگاهم به آباژور کنار در ورودی افتاد. برش داشتم و پرت کردم سمتش.

چرخیدم در سالن رو باز کنم که از پشت یقه ام رو کشید. به عقب پرت شدم.

نمیدونستم امیریل کجاست! افتادم روی زمین. اومد بالای سرم. یاد اون روز تو حیاط افتادم.

#پارت۱۰۶۶



چهره اش کمی شکسته تر شده بود اما هنوز همون نفرت ته چشمهاش بود. پاش رو روی گلوم گذاشت.


-تو مثل احمق ها این سه سال دنبال من بودی و نمی دونستی من مثل یه سایه همیشه در کمینت بودم!
حتی یه بار تا داخل حیاط اومدم اما اون پارسای احمق کار رو خراب کرد.

قرار بود اون برزوی احمق تو رو ترکیه بیاره پیش

من اما خیلی خوش شانس بودی که تصادف شد و قسر در رفتی! اما خوب، خودم باید دست به

کار می شدم.

با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج می شد نالیدم:

-امیریل کجاست؟

همونطور که پاش روی سینه ام بود کمی خم شد.

 

با تمسخر گفت:

-امیریل یکم زیادی شبیه به شاهرخ … آخه شاهرخ  دوست خوبی بود!

-خفه شو … اسمش رو توی دهن کثیفت نیار!

یهو خم شد. یقه ام رو محکم گرفت و کشید بالا.

#پارت۱۰۶۷



خیلی زبون دراز شدی؛ یادت رفته روزی که خونه ی شاهرخ  اومدی یه دختر دهاتی بیشتر نبودی؟ کسی رغبت نمی کرد نگات کنه! البته مرگ شاهرخ  برای تو که بد نشد، الان شدی صاحب تمام اموالش!

تمام آب دهنم رو جمع کردم و یکجا توی صورتش تف کردم.