آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
- فعلا داریم زندگی می کنیم، بعدشم خدا کریمها

- شیرین! دارم جدی حرف می زنم. تا کی می خوای خدمتکار آرمان بمونی و دم نزنی؟

تا کی می خوای اذیتای آرمان و تحمل کنی؟

#پارت۱۰۷۸


با غم نگاش کردم و گفتم: فکر می کنی از اینکه پیش آرمان م خیلی خوشحالم؟

! دلم می خواد از اون خونه برم ولی کجا؟ نه خونواده ای دارم، نه آشنایی، نه فامیلی


با تعجب گفت: پدر مادر نداری؟! یعنی تو دختر فراری نیستی؟

- بخاطر همین بود هیچی ازم سوال نمی کردی؟!

چون فکر می کردی من فراریم و آرمان منو پیدا کرده و آورده پیش خودش؟!

- خب راستش نه... یعنی من می دونم کار آرمان چیه ولی فکر می کردم فرار کردی.

پوزخندی زدم و گفتم: منو باش چی فکر می کردم، چی شد!

اصلا ازت انتظار نداشتم. پس همه محبتات ترحم بوده؟

- نه به خدا! این چه حرفیه می زنی؟

چیزی نگفتم. سرمو پایین انداختم و با قاشق، مربای هویچ رو هم می زدم.

#پارت۱۰۷۹



گفت: معذرت می خوام ... نمی خواستم ناراحتت کنم.

همین جور که سرم پایین بود، گفتم: مهم نیست..

. ولی کاش در مورد زندگیم ازم سوال می کردی.

خوشم نمیاد کسی در موردم قضاوت بد کنه.


- حق با توئه؛ شرمنده... پس پدر و مادرت کجان؟

- ندارم... مادرم فوت کرده، پدرمم نمی دونم کدوم گوریه؟

- یعنی الان هیچ کسی رو نداری؟

- هیچ کس ... فقط یه دوست.

نگاش کردم.

- تو از زندگی من هیچی نمی دونی؛ هیچی... حتی اگه فامیلی هم داشته باشم،

نمی شناسم

. - اگه بگم ازدواج کن، حتما می گی کسی رو دوست ندارم.

- آره....دقیقا

#پارت۱۰۸۰



شیرین جان! خواهش می کنم این تنفر از مرد رو بذار کنار..

. آرمان بد؛ قبول.. پرهام و آبتین و من هم

بدیم؟

اون پسره که تو شمال نجاتت داد هم بده؟!

شیرین چرا همه ی مردا رو با یه سنگ ترازو اندازه می گیری؟

با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: من نمی تونم هیچ مردی رو دوست داشته باشم...

حتی تو با محبتات هم نتونستی جایی تو قلبم پیدا کنی.

یه لقمه جلوم گرفت. نگاش کردم.

با لبخند گفت: این برای عذرخواهیه... من باید بخاطر این میز ازت تشکر می کردم، نه اینجوری

ناراحت کنم.

به لبخندش نگاه کردم. غم داشت. دستمو دراز کردم که بردارم؛ لقمه رو کشید و گفت:

- اول بخند!

یه لبخند بی جونی زدم.
پانیذ در حالیکه صورتش به کبودی میزد داشت

زیر دستم

جون میداد که صدای عربده ی بلند مهران توی

گوشم

زنگ خطر شد.

تا به خودم اومدم محکم به عقب کشیده شدم!

مهران_ مرتیکه خررر! داشتی میکشتیش! نمیگی

میگیرین

اعدامت میکنن؟ هان؟ نمیگی؟؟

هنگ کرده به پانید نگاه کردم! به شدت سرفه میکرد!

من داشتم چیکارمیکردم؟ جنون گرفته بودم!

صدای عصبی و غر زدن های مهران روی اعصابم

بود!

دستامو از پشت قفل هم کرده بود و قلبم انگار

برای ایستادن

لحظه شماری میکرد..

مهران انگار ناتوانیمو توی دست های بسته ام

حس کرد..

ولم کرد و با عجله روبه روم ایستاد و گفت:

_مرصاد؟ داداش خوبی؟



#پارت۱۰۷۸


آروم لب زدم_ داشتم میکشتمش!

با انزجار به پانیذ نیم نگاهی انداخت وگفت:

_حیف تو نیست

بخاطر این نکبت گرفتار بشی؟

دستمو گرفت و از کلبه بردم بیرون!

آب معدنی روجلوی صورتم گرفت و گفت:

_یه کم آب بخور آروم بشی داداشم! درستش

میکنیم!

_میخوان منو دیوونه جلوه بدن! میخوان بگن

بچه ای

در کار نبوده! هرچقدر کتکش زدم اعتراف نکرد..

با درد

فریاد زدم؛ اعتراف نکــــــرد!

مهران-مگه شهر هرته؟ اون همه دکتر رفته و دعوا

درمونش کردی! کافیه یه دونشون حاملگیشو

تایید کنن!

_هیچکدومشونو باهاش نرفتم! تنها میرفت!

مهران با تعجب_ چی؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و بطری آب

معدنی رو

سر کشیدم!

۲هفته اس از اون روز میگذره و هنوز هم پانیذ

لب باز نکرده..

#پارت۱۰۷۹


نمیدونم اون لعنتی با چی تهدیدش کرده که

حاضره بمیره اما

حرف نزنه!

دارم کم کم به پیشنهاد مهران فکر میکنم!

یاد حرف های

مهران افتادم!

"چرا با جنگ و دعوا میخوای کارت و پیش ببری؟

اون الان

زنته یه جوری وانمود کن که کم کم داشتی

عاشقش

میشدی"

حتی فکر کردن بهشم روحمو آزار میداد اما انگار

چاره

نداشتم!

واسه اینکه بتونم شکایتم و ثابت کنم به پانیذ

احتیاج داشتم!

بازم حرف های مهران توی ذهنم اکو شد!

"من اگه جای تو بودم واسه رسیدن به هدفم

حتی اگه لازم

بود باهاشم میخوابیدم"

تند تند سرمو تکون دادم که از این فکرهای

مسخره بیام

بیرون!



#پارت۱۰۸۰


محاله اشتباه های گذشته رو تکرار کنم! محاله یک

بار دیگه

حتی توی فکرم حتی بخاطر نجات دادن جون

خودمم شده

به خودم خیانت کنم!

مرصاد تنهاست.. خودم میخوام به خودم وفادار

بمونم!

گل هارو از روی صندلی چنگ زدم و از ماشین

پیاده شدم!

دلم هوای مادرمو کرده بود.. دلم گله داشت..

کنار قبرش ایستادم و به سنگ قبر و اسم حک

شده روی

سنگش نگاه کردم!

آروم زمزمه کردم:

_مامان!

بی اراده بغضم شکست! دونه دونه از بی کسی

هام گفتم و گل

هارو پرپر کردم!

داشتم زمزمه وار گله هامو میکردم که دستی روی

شونه ام

نشست..

هول کرده اشک هامو پاک کردم و به پشت سرم نگاه کردم!

_اگه من نبودم شاید آذر عاشق اتابک میشد و

اتابک اینقدر

عقده به دل نمی برد!

از جام بلند شدم و باهاش دست دادم!

_شما اینجا چیکار میکنید؟
#پارت۱۰۷۶



صدای امیریل باعث شد لحظه ای سرم رو بالا بیارم.

-جناب سرهنگ شوکه شده … حق داره؛ روز خوبی رو پشت سر نذاشته! اون قتل از عمد نبود، من به همکارانتون هم توضیح دادم.

با این حرف امیریل یهو عصبی از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب رفتم.

-من اون آدم رو کشتم … من قاتلم … من کشتمش …

داد میزدم و به دستهای خونینم نگاه می کردم. امیریل اومد سمتم و یهو تو یه آغوش گرم فرو رفتم.

-آروم باش، آروم باش؛ چیزی نشده، تو کاری نکردی!

-من قاتلم … من کشتمش …

-آقای محسنی!

امیریل ازم فاصله گرفت.

-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.



هراسون به امیریل نگاه کردم.

-آروم باش، من هستم.

اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.

#پارت۱۰۷۷



پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.

چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.

دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.

بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.

ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.

-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی … دستهات چرا خونیه؟!

عصبی از جام بلند شدم.

-دست از سرم بردار … به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن …

صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.

#پارت۱۰۷۸



ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.

به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.

 

همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.

در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.

مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.

-گلاره!

-دیدی من کشتمش … دیدی؟؟

مونا عصبی سرش رو تکون داد.

-چرت نگو … امکان نداره … چرت نگو …

و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.

#پارت۱۰۷۹



قاضی شروع به صحبت کرد.

-خب، خانم گلاره فروغ، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟

نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!




خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.

-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟

-جناب قاضی!

امیریل سکوت کرد.

قاضی: جناب!

احساس کردم امیریل کلافه شد.

-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.