آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۵۱



لباس پوشیدم و رفتم سمت عمارت

. آدم توی این هوا یخ می زنه؛ بیچاره معتادایی که تو خرابه،

بدون حتی یه پتو می خوابن. از اونا بدبخت تر، کارتون خوابا.

رفتم به اتاق پرهام درو باز کردم و چراغو زدم. نگاش کردم.

سرش زیر پتو بود؛ نه! مثل اینکه یاد گرفته مثل آدم بخوابه

! آروم رفتم جلو، بالشت کنارشو برداشتم و گذاشتم رو سرش و خودم روش

خوابیدم و می خندیدم.

اول تکون نخورد، بعد که فهمید منم، شروع کرد به تکون خوردن.

بیشتر فشار دادم و گفتم:
- عمرا اگه بتونی در بری!

با مشت دو تا زدم به بالشت و گفتم: بخور اختاپوس زشت!

دوباره خودمو به بالشت فشار دادم.

خیلی دست و پا می زد؛ یعنی دیگه توان آخرش بود.

همونطور که فشار می دادم، گفتم: اگه بتونی خودتو نجات بدی،

یه میلیون بهت جایزه می دم. الان داری به این فکر می کنی که یه میلیون از کجا می خوام بیارم؟...

.اون پسره ی جوجه تیغی بهم شیش میلیون داد!

#پارت۱۰۵۲



بلند خندیدم. یهو از زیر دستم بلند شد. منم بلافاصله بالشتو زدم به سرش که دوباره افتاد رو تخت

با خنده نگاش کردم و گفتم: دید

... زبونم غش کرد! بالشت از دستم افتاد

. با چشای گشاد و دهن باز، به آرمان که عین شیر زخمی بهم نگاه می کرد

، زل زدم. هر کاری می کردم، زبونم به هوش نمی اومد که حداقل بگم ببخشید!

رفتم عقب. هنوز عصبی و با خشم نگام می کرد. انالله و انا الیه راجعون!

دویدم. از پله ها می اومدم پایین که آرمانم با همون وضع دنبالم می دوید.

جیغ می کشیدم و داد زدم.

- بابا ببخشید! غلط کردم! رفتم سمت در عمارت.

اون سرعتش بیشتر بود. اومد جلوم

. فرار کردم. دستشو دراز کرد و فقط روسریمو کشید.

فرار کردم و با جیغ و داد پشت مبل وایسادم

. گفتم: بابا گه خوردم! من رفتم پرهامو بیدار کنم

. شما چرا تو اتاق اون خوابیدی؟!

#پارت۱۰۵۳



تو غلط کردی می خواستی پرهامو بیدار کنی کی بهت همچین اجازه ای داد؟

دوباره دوید سمتم که کلیپسم شل شد و افتاد. تمام موهام دورم ریخت.

باز خوبه نرم کننده می زنم که عین برق گرفته ها نشه!

حالا باز خوبه فضا برای دویدن زیاده!

انقدر جیغ کشیدم که پرهام اومد پایین. با تعجب رو پله ها وایساده بود و به ما نگاه می کرد.

گفت: خب می ذاشتین هوا روشن بشه، بعد بازی می کردین!

آرمان همین جور که دنبال من می دوید گفت: حساب تو رو هم بعدا می رسم.

پرهام دست می زد و گفت: آرمان بدو، شیرین بدو

هی هی آرمان بدو، شیرین بدو

هی هی دیگه نفس برام نمونده بود.

تمام موهام رو صورتم بود. جایی رو نمی دیدم.
پرهام با ذوق اومد پایین و گفت: منم بازی... منم بازی

#پارت۱۰۵۴



داد زدم: پرهام خفه شو! همش تقصیر توئه...

چرا تو اتاق خودت نخوابیدی؟

پرهام دنبال آرمان می دوید.

گفت: بابا این گرگی که داره دنبالت میدوئه منو از اتاقم انداخت بیرون،

گفت شومینه ی اتاقم
خراب شده، گرم نمی کنه.

پشتمو نگاه کردم. آرمان هنوز می دوید و پرهام دنبال آرمان

گفتم: پرهام بگیرش!

پرهام: اگه بگیریمش که بازیمون خراب می شه؟!

جیغ زدم: پرهام! پرهام پرید رو آرمان و با هم افتادن رو زمین

. آرمان با عصبانیت نگاش کرد و گفت: تارزان! اون تن لشتو از رو من بردار!

- خب اگه بردارم، می ری شیرین و می خوری که؟!

#پارت۱۰۵۵



آرمان بدون دست و پا زدن و با عصبانیت به پرهام نگاه می کرد.

پرهامم با دست و پاهاش، آرمان و تو
بغلش قفل کرده بود و گفت:

- شیرین فرار کن! گرفتمش!

منم سریع کلیپسو برداشتم و موهامو بستم.

آرمان با حرص ولی آروم گفت: پرهام ولم کن!
سریع به طرف در دویدم.

پرهام داد زد: شیرین! موهات خیلی خوشگله؟ بدون اینکه چیزی بگم،

رفتم بیرون و با سرعت به سمت خونه دویدم.

خودمو پرت کردم تو خونه و پشت در اتاق خاتون وایسادم و در زدم

. چند دقیقه بعد، اومد بیرون. جلو پاش زانو زدم و با گریه و خواهش گفتم:

#پارت۱۰۵۶



خاتون! الهی درد و بلات بخوره تو سرم.

قربونت برم امروز صبحونه ی آقا رو می دی؟

قول میدم جبران کنم. هر چی بگی، می گم چشم!

خاتون با موهای باز و تعجب زده شده بود عین فراریا؟

گفت: بازم؟! باز چیکار کردی؟ دختر پیرم کردی!

- خاتون خودم می برمت پیش دکتر که جوونت کنه. حالا میری؟

نفسی از روی حرص بیرون داد که صدای آرمان اومد:

- ولم کن پرهام! باید حساب این دخترو برسم.
بلند شدم و گفتم: وای بدبخت

شدم ...سامورایی اومد.

پریدم تو اتاقم سريع درو قفل کردم.

با مشت زد به اتاقم و گفت: این درو باز کن!

- اگه باز کنم که تو منو می کشی؟

- منم می خوام بکشمت! زود باش درو باز کن!

#پارت۱۰۵۷



جون فرحنازت بیخیال شو! من که گفتم گه خوردم؟

- گه خوردن تو که به درد من نمی خوره ؟

داشتی منو می کشتی

- حالا که الحمدا... زنده ای ! من که تیر نزدمت؟

بالشت گذاشتم رو سرت. تازشم فکر کردم اون پرهام گور به گور شده تو اتاق خوابیده.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۵۱


تصویر گریه ها و چشم های معصوم ماهک!

رفتن نفس ها و شل شدن دست ها..

تصویر آخرین بوسه و شیطونی های ماهک!!

قیافه ی ترسیده ی بابا و آخرین نفس ها و بسه

شدن چشم

هام....

"اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن

حراصم نیست، یه حسی دارم این روزا، شاید

مردم حواسم

نیست"


****
ماهک:




صدای بوق های ممتد سامیار و آرامش فلورا روی عصابم

بود!

_واییی عجله کن تو رو خدا مگه نمی بینی

خودشو کشت!

فلورا_ تو برو عزیزم من الان میام!

بدون حرف اضافه پا تند کردم سمت در خروجی

و با

عصبانیت رو به سامیارگفتم:

_چه خبره؟ عروس آوردی؟



#پارت۱۰۵۲


باخنده به رزا اشاره کرد و گفت:

_عروس از این جیگرتر؟

جلوی خنده مو گرفتم وسعی کردم موضعم رو

حفظ کنم! 

باحرص گفتم:

_لوس!

سامیار_بدو لپ هامو ببوس!

رزا_ عع اذیتش نکن سام!

دست فلورا توی کمرم رفت و منو کشوند سمت

ماشین

و گفت:

_بیا بریم اینقدر غر نزن!

سوار ماشین شدیم و سامیار با خنده حرص

دراری گفت:

_باز دوغت ریخته؟ یا ماستت ترش شده ننه

غرغرو!

فلورا_ سامیار اذیتش نکن امروز دخترم پاچه

گیرشده!

رزا با تعجب_ چی هست؟ بیماریه؟ تو مریض

شدی

ماهک؟

با حرف رزا نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند

زدم زیر خنده!

#پارت۱۰۵۳


با خنده ی من  اونا هم زدن زیرخنده که چشم

های زمردی زیبای

رزا گرد شد و هنگ کرده گفت:

_چیزخنده داری گفتم؟

سامیار_ منظورمون این بود ماهک هاپو شده!

رزا اصالتا اروپایی بود و پدر بزرگش از نسل

پدری ایرانی

بوده. واسه همون به زبان فارسی علاقه داره و به

لطف

کلاس هایی که رفته بود فارسیش خوبه و وقتی

هم با سامیار

آشنا میشه بهترم میشه، اما هنوز لهجه ی غلیظی

داره

و بعضی کلمات رو نمیفهمه..

تا شب توی دیسکو ها و پارک ها چرخیدیم و

لذت بردیم!

سامیار اونقدر خوبه که وقتی باهاشم یادم میره

واسه چی به

غربت اومدم و نامردا چه بلایی سرم آوردن!

داشتیم کنار دریا قدیم میزدیم و بستی

میخوردیم و سامیار

و رزا جلوتر از ما بودن، یه کم بعد سامیار برگشت

طرف ما

وگوشیشو طرفم گرفت وگفت:

_با تو کار دارن!

با تعجب گفتم: من؟ کی؟

گوشیشو تکون داد و گفت:

_بگیر دیگه دستم خسته شد!



#پارت۱۰۵۴


با تردید گوشی رو کنار گوشم گذاشتم!

_بله؟

بابا_ سلام دخترم!

_عع بابا تویی؟ سلام خوبی؟

بابا_ سلام جیگر گوشه! کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟

_اومدیم تفریح، گوشیمو گم کردم بابایی باید یه

دونه دیگه بخرم! از کجا فهمیدی با سامیارم؟

بابا_ حدس زدنش کار سختی نبود! میگم...

یه کم مکث کرد و ادامه داد: کی برمیگردی؟

_چرا؟ چیزی شده؟ مامان خوبه؟

بابا_آره آره! همه خوبن! دلمون واست تنگ شده!

با خنده گفتم: ساسون هاشو بازکن بابایم که فعلا

تصمیم ندارم بیام!

بابا_ ماهک؟ بازم مکث..

دلشوره به جونم افتاد، با استرس و عجله گفتم:

_بابا چی شده؟ گوشی رو بده مامانم زود باش!

#پارت۱۰۵۵


بابا-مامانت خوبه، مرصاد... 

_میون حرفش پریدم و گفتم: اگه بخوای از اون

آشغال حرف

بزنی دیگه جواب تلفن هیچکدومتونو نمیدم!

بابا_میذاری حرف بزنم یا نه؟

با صدای بالا رفته گفتم: نه نمیخوام! یه امشب

داشت خوش

میگذشت! کوفتم کردین! اه

گوشی رو قطع کردم و خاموش کردم!

سامیار باتعجب نگاهم کرد و گفت:

_عع؟ چراگوشی منو خاموش میکنی؟

با حالت زاری گفتم:

_میشه لطفا جواب بابامو ندی؟ بخدا سرمو

برمیدارم میرما!

سامیار_باشه بابا، چرا تهدید میکنی؟

فلورا_ چی گفت مگه؟

باحسرت آهی کشیدم و گفتم:

_لابد میخواست بگه مرصاد زن گرفته!

رزا با تعجب پرسید:

_مگه مرصاد زن گرفته؟؟



#پارت۱۰۵۶


سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:

_به درک! اگه بمیره هم واسم ارزش نداره!

سامیار دستشو تو کمرم انداخت و گفت:

_خب حالا بریم به ادامه تفریحمون برسیم

نمیخواد حرف

های بدبد بزنیم!

ایستادم! برگشت و باز هم تعجب!

_میشه برگردیم؟

سامیار_ ای بابا بازکه...

فلورا-اشکال نداره! دیگه شب شده، اکه میخوای

ما

خودمون میریم!

سامیار-نه بابا، میرسونمتون! 

مسیر اومده رو عقب گرد کردیم و رزا دستمو گرفت

و با اون لهجه ی بامزه و تن صدای نگرانش گفت:

_غصه نخور، درست میشه!

لبخندی زدم و دستشو فشردم!

دلم آشوب بود، صدای غمگین بابا روی اعصابم خط

میکشید وداغونم میکرد!

#پارت۱۰۵۷


توی دلم رو به آسمون گفتم:

_خدا چی میشد اگه پرنده بودم؟ کاش میتونستم

پرواز کنم!

اونقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم

خونه و کی

توی رختخوابم جا گرفتم!!!



****
مرصاد:



با احساس تیزی چیزی توی دستم از درد چشمامو

جمع کردم

و بعد به سختی باز کردم!

بیمارستان بودم!

پرستار با دیدن چشمای بازم و نگاه پرتعجبم

لبخندی

زد و گفت:

_صبح بخیر!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۴۹



شرمنده!

متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.

با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.

مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:

-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش گلاره جون می شینم.

پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.

بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.

صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.

صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.

بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.

#پارت۱۰۵۰



دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.

همه با تعجب نگاهم کردن.

-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟

همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:

-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.

همه تأیید کردن.

 

-بله، عالیه. با اجازه …

از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.

غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.

#پارت۱۰۵۱



بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟

-البته!


کنار غزاله نشستم.

-جلسه تموم شد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟

-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.

آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.

-از فامیل های آقای شمس هستی؟

برگشت سمتم.

-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.

-خوبه، خوشبخت بشین.

لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.

خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.

متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.

-ممنون، من دیگه برم داخل.

سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.

#پارت۱۰۵۲




برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!

با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.

-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟

 یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.

-برای چی برات مهمه؟

پوزخندی زد.

-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ شاهرخ  برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!

-منم می دونم اما داری میگی شاهرخ  و شاهرخ  سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.

-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح شاهرخ  رو شاد کنی؟

سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.

-خودتم می دونی اون بچه مال شاهرخ  نیست!

نگاهم رو به نگاهش دوختم.

#پارت۱۰۵۳


اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم شاهرخ  خیریه ای بزنم.

چشمهاش رو کمی تنگ کرد.

-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی … بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.

تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.

-اما بین تو و اون فیک شاهرخ  چی؟

روی پاشنه ی پا چرخیدم.

-شما فکر کن هست!

 

پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.

فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.

#پارت۱۰۵۴




شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.

-بله؟

-سلام.

مکثی کرد.

-سلام. خوبی؟

-ممنون … از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.

-آره، چند روزی میشه اومدم.

-کجائی؟

-سمت تهران.

-مگه کجا بودی؟

-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.

-عه! من الان رامسرم!

-اونجا برای چی؟

-برای کارهای فروش سهامم.

-خوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.

#پارت۱۰۵۵



-آره.

بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.

بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.

چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.

-کاری داشتین؟!

پوزخندی زد.

-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟

گوشه ی لبم کج شد.

-چی داری برای خودت می گی؟

-خوب میدونی چی دارم میگم.

-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!

#پارت۱۰۵۶