@asheghanehaye_fatima
فقط ایستادم
تا دلم آرام گیرد
تنها رفته بودم
گلایه ای نبود
به فراموشی سپرده بودم حجم ناموزون تنهایی را
فقط ایستادم
تا جانی دوباره گیرد نگاه خسته ام
همسفر شب های بی کسی ام!
دوباره هم نفس شدی
همراه با پژواک اهریمنان تاریک قلبم
دلتنگم کردی!!
فقط ایستادم تا شیارخموش خستگی هایم
تاریک کند غم نامیرای دوست داشتنت را
هم سفر شب های بی کسی ام!!
سکوت زیبای دشت قلبم را
به تاراج گذاشتی؟
چرا؟؟
دریغ کردی بت وجودت را
از چشمان ستایشگرم!!
چرا؟؟
واینک
ای همسفر شب های دلتنگی ام
جان بی رمقم را
برای کدامین "دوئل"
به میدان می خوانی؟؟!!
فقط ایستادم
دلم
آ
ر
ا
م
گیرد...
چرا؟؟
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#به_زمین
#هشت_کتابی_برای_سهراب
فقط ایستادم
تا دلم آرام گیرد
تنها رفته بودم
گلایه ای نبود
به فراموشی سپرده بودم حجم ناموزون تنهایی را
فقط ایستادم
تا جانی دوباره گیرد نگاه خسته ام
همسفر شب های بی کسی ام!
دوباره هم نفس شدی
همراه با پژواک اهریمنان تاریک قلبم
دلتنگم کردی!!
فقط ایستادم تا شیارخموش خستگی هایم
تاریک کند غم نامیرای دوست داشتنت را
هم سفر شب های بی کسی ام!!
سکوت زیبای دشت قلبم را
به تاراج گذاشتی؟
چرا؟؟
دریغ کردی بت وجودت را
از چشمان ستایشگرم!!
چرا؟؟
واینک
ای همسفر شب های دلتنگی ام
جان بی رمقم را
برای کدامین "دوئل"
به میدان می خوانی؟؟!!
فقط ایستادم
دلم
آ
ر
ا
م
گیرد...
چرا؟؟
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#به_زمین
#هشت_کتابی_برای_سهراب
@Asheghanehaye_fatima
گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرامآرام بگیرد توی شانهی خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و هرچند کوتاه، نگاهی به پشت سرش بیندازد؛ به مسیرِ رفته؛ و ردی که از خودش باقی گذاشته.
#کاوه_فولادی_نسب
کتاب #هشت_و_چهل_و_چهار
گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرامآرام بگیرد توی شانهی خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و هرچند کوتاه، نگاهی به پشت سرش بیندازد؛ به مسیرِ رفته؛ و ردی که از خودش باقی گذاشته.
#کاوه_فولادی_نسب
کتاب #هشت_و_چهل_و_چهار
با اسارت زن،هيچکس بيشتر از خود مرد مجازات نميشود.
«کارل مارکس»
#زنان
#هشت_مارس
#مارکس
@asheghanehaye_fatima
«کارل مارکس»
#زنان
#هشت_مارس
#مارکس
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
زن نوين، دختر نجیبی نیست که عشقش به یک ازدواج موفق ختم شود، همسری نیست که در خفا از خیانت های شوهرش رنج بکشد... پیردختری نیست که در حسرت عشق نافرجام جوانیش بسوزد، او قربانی شرایط رقت بار طبیعت سرکوب شده اش نیست... زن نوین قهرمانی است که مستقلانه از زندگی طلب می کند، که اعتماد به نفس دارد، که علیه بردگی جهانی زنان در مقابل دولت و خانه و جامعه می ایستد، که به عنوان نماینده همجنسانش برای حقوقش می جنگد...
« #الكساندر_كولونتای»
#زنان
#کولنتای
#هشت_مارس
زن نوين، دختر نجیبی نیست که عشقش به یک ازدواج موفق ختم شود، همسری نیست که در خفا از خیانت های شوهرش رنج بکشد... پیردختری نیست که در حسرت عشق نافرجام جوانیش بسوزد، او قربانی شرایط رقت بار طبیعت سرکوب شده اش نیست... زن نوین قهرمانی است که مستقلانه از زندگی طلب می کند، که اعتماد به نفس دارد، که علیه بردگی جهانی زنان در مقابل دولت و خانه و جامعه می ایستد، که به عنوان نماینده همجنسانش برای حقوقش می جنگد...
« #الكساندر_كولونتای»
#زنان
#کولنتای
#هشت_مارس
@asheghanehaye_fatima
#گریه
خورشید را به کام میکشم و
باران را حبسِ نگاهم میکنم
گریه از من دور میشود
آیینه چه بیراه میرود
این خاطرات با من چه میکند
غم در زلالِ باورم شکست میخورد
آسمان در عمقِ خاطرم رعد میزند
به زانو میرسد این درد
دیوار از آغوشم خیس میشود
که این زن
آغوشِ حیرانیست ،
نیستی و به دیوار پناه میبَرد
پشتِ این پنجره حسی از بهار نیست
من درونم یک زمستان و
حرفی از قرار نیست
به خاکِ نبودنت دست میکشم
پیراهنت رفیقِ دستهای من
پارهپاره تو را زار میزنم
رنج از نهادِ خانه باران میشود
نوبتِ دوست داشتنم ،
شاید روزِ دیگریست
روزِ دیگر را
برای دوست داشتنت ،
انتظار میکشم
#مرجان_پورشریفی
#هشت_مارس_هم_گذشت
#گریه
خورشید را به کام میکشم و
باران را حبسِ نگاهم میکنم
گریه از من دور میشود
آیینه چه بیراه میرود
این خاطرات با من چه میکند
غم در زلالِ باورم شکست میخورد
آسمان در عمقِ خاطرم رعد میزند
به زانو میرسد این درد
دیوار از آغوشم خیس میشود
که این زن
آغوشِ حیرانیست ،
نیستی و به دیوار پناه میبَرد
پشتِ این پنجره حسی از بهار نیست
من درونم یک زمستان و
حرفی از قرار نیست
به خاکِ نبودنت دست میکشم
پیراهنت رفیقِ دستهای من
پارهپاره تو را زار میزنم
رنج از نهادِ خانه باران میشود
نوبتِ دوست داشتنم ،
شاید روزِ دیگریست
روزِ دیگر را
برای دوست داشتنت ،
انتظار میکشم
#مرجان_پورشریفی
#هشت_مارس_هم_گذشت
@asheghanehaye_fatima
#شاسوسا #بخش۱
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم
لغزید و فروریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام
میترسم، از لحظهی بعد،
و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد:
برگ اقاقیا!
بوی ترانهای گمشده میدهد،
بوی لالایی
که روی چهرهی مادرم نوسان میکند...
#سهراب_سپهری
📖 #آوار_آفتاب #هشت_کتاب
#شاسوسا #بخش۱
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم
لغزید و فروریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام
میترسم، از لحظهی بعد،
و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد:
برگ اقاقیا!
بوی ترانهای گمشده میدهد،
بوی لالایی
که روی چهرهی مادرم نوسان میکند...
#سهراب_سپهری
📖 #آوار_آفتاب #هشت_کتاب
@asheghanehaye_fatima
#شاسوسا #بخش۲
... از پنجره
غروب را
به دیوار کودکیام
تماشا میکنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار،
روی درهای باغ سبز فروریخت.
زنجیر طلایی بازیها،
و دریچهی روشن قصهها،
زیر این آوار رفت.
آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبد کاهگلی ایستادهام،
شبیه غمی.
و نگاهم را در بخار غروب ریختهام.
روی این پلهها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
«من» دیرین
روی این شبکههای سبز سفالی
خاموش شد.
در سایه–آفتاب این درخت اقاقیا،
گرفتن خورشید را
در ترسی شیرین
تماشا کرد...
#سهراب_سپهری
📖 #آوار_آفتاب #هشت_کتاب
#شاسوسا #بخش۲
... از پنجره
غروب را
به دیوار کودکیام
تماشا میکنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار،
روی درهای باغ سبز فروریخت.
زنجیر طلایی بازیها،
و دریچهی روشن قصهها،
زیر این آوار رفت.
آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبد کاهگلی ایستادهام،
شبیه غمی.
و نگاهم را در بخار غروب ریختهام.
روی این پلهها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
«من» دیرین
روی این شبکههای سبز سفالی
خاموش شد.
در سایه–آفتاب این درخت اقاقیا،
گرفتن خورشید را
در ترسی شیرین
تماشا کرد...
#سهراب_سپهری
📖 #آوار_آفتاب #هشت_کتاب
@asheghanehaye_fatima
هولاكوی اين عصر!
بردار شمشيرت را / از روی مرز تنام
پوشيده پوست تو/كينه را
سياهی را / دشمنی را
نمیدانی فرق ميان خونام و نقطههای جوهر
كه از من پر شدهاند
هولاكو
راهها دهان چاه را باز كردهاند
هيچ راهی نيست كه مرا نزديک تو آورد
نه راههای كه به قلب منتهی میشوند
و نه راههای كه به فكر
دوست داری سكون خشكی را
و من هجوم میآورم به ماهيان دريا
میپوشی لباس مبارزه را
و من لباس صبر را
هولاكوی اول/ هولاكوی دوم/ و هولاكوی نودونهمين
مرا وارد نمايش اتاق خوابات نمیكنی
كه من زنی هستم
بيزار از افعال نهی و از افعال امر
از احساسات به من نگو!
تو آخرين نفری هستی كه از كلمات با من میگويد
هيچ نيست كه مرا وادار به ماندن كند
خار در دستان تو بلندتر میشود
و تختخوابات /
قبری كه رگهای مرا فرو میبلعد
و اگر اين راز را
با تو در ميان گذاشتهام
همهی اجزای من به دمای جوش رسيدهاند
و تو مردی هستي زير صفر.
■شاعر: #سعاد_الصباح |کویت|
■برگردان: #مریم_آذرسان
📕از کتاب: "شهری که نه میخواند و نه مینویسد"
📓نشر: #هشت
هولاكوی اين عصر!
بردار شمشيرت را / از روی مرز تنام
پوشيده پوست تو/كينه را
سياهی را / دشمنی را
نمیدانی فرق ميان خونام و نقطههای جوهر
كه از من پر شدهاند
هولاكو
راهها دهان چاه را باز كردهاند
هيچ راهی نيست كه مرا نزديک تو آورد
نه راههای كه به قلب منتهی میشوند
و نه راههای كه به فكر
دوست داری سكون خشكی را
و من هجوم میآورم به ماهيان دريا
میپوشی لباس مبارزه را
و من لباس صبر را
هولاكوی اول/ هولاكوی دوم/ و هولاكوی نودونهمين
مرا وارد نمايش اتاق خوابات نمیكنی
كه من زنی هستم
بيزار از افعال نهی و از افعال امر
از احساسات به من نگو!
تو آخرين نفری هستی كه از كلمات با من میگويد
هيچ نيست كه مرا وادار به ماندن كند
خار در دستان تو بلندتر میشود
و تختخوابات /
قبری كه رگهای مرا فرو میبلعد
و اگر اين راز را
با تو در ميان گذاشتهام
همهی اجزای من به دمای جوش رسيدهاند
و تو مردی هستي زير صفر.
■شاعر: #سعاد_الصباح |کویت|
■برگردان: #مریم_آذرسان
📕از کتاب: "شهری که نه میخواند و نه مینویسد"
📓نشر: #هشت
شعری از #جمال_سورهیا
#Cemal_Süreya
که در ایران #جمال_ثریا هم معرفی شده است
برگردان #ابوالفضل_پاشا
برگرفته از مجموعهی شعر #کاش_تنها_برای_همین_تو_را_دوست_داشتم
نشر #هشت
چ اول
سال 1398
صص 62-61
درخواست
تویی: کوچهی من
و وقتی کلید را در قفل میچرخانم
چیزی که بسته میشود درِ خانه نیست
میخواهم دری که باز میشود رو به تو باشد
تویی: نشانیِ من
که نامههای من درست به مقصد برسد
وقتی که ما دو نفر حرف میزنیم
نمیخواهم که در همان دم کسی بیاید و
سه نفر شویم
تویی: شهرِ من
اگر شهرهای دیگری هم به میان بیایند
من به شادمانگیِ دیگری میپیوندم
تویی: جشن و سُرورِ من
همه را بنویس!
تویی: تاریخِ من
چیزی از قلم نیفتد!
تویی: زبانِ من
تو هم کمی مراقب شیرینزبانیات باش
تویی: اندیشهی من
خواهرم پنجره را باز میکند
که با پادرمیانیِ نوری که کاکل به سر دارد
اتاق از هوای تازهی روز پر شود
گیسوانات را ادامه بده «فریگیا»!
تویی: محبوبِ من
تویی: سرزمینِ من
تو ای آناتولی! به من قول بده!
@asheghanehaye_fatima
#Cemal_Süreya
که در ایران #جمال_ثریا هم معرفی شده است
برگردان #ابوالفضل_پاشا
برگرفته از مجموعهی شعر #کاش_تنها_برای_همین_تو_را_دوست_داشتم
نشر #هشت
چ اول
سال 1398
صص 62-61
درخواست
تویی: کوچهی من
و وقتی کلید را در قفل میچرخانم
چیزی که بسته میشود درِ خانه نیست
میخواهم دری که باز میشود رو به تو باشد
تویی: نشانیِ من
که نامههای من درست به مقصد برسد
وقتی که ما دو نفر حرف میزنیم
نمیخواهم که در همان دم کسی بیاید و
سه نفر شویم
تویی: شهرِ من
اگر شهرهای دیگری هم به میان بیایند
من به شادمانگیِ دیگری میپیوندم
تویی: جشن و سُرورِ من
همه را بنویس!
تویی: تاریخِ من
چیزی از قلم نیفتد!
تویی: زبانِ من
تو هم کمی مراقب شیرینزبانیات باش
تویی: اندیشهی من
خواهرم پنجره را باز میکند
که با پادرمیانیِ نوری که کاکل به سر دارد
اتاق از هوای تازهی روز پر شود
گیسوانات را ادامه بده «فریگیا»!
تویی: محبوبِ من
تویی: سرزمینِ من
تو ای آناتولی! به من قول بده!
@asheghanehaye_fatima
و من آنان را
به صدای قدم پیک
بشارت دادم.
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ!
به طنین گل سرخ ،پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی
خواهد ماند...
#هشت_کتاب
#سهراب_سپهری
@asheghandhaye_fatima
به صدای قدم پیک
بشارت دادم.
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ!
به طنین گل سرخ ،پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی
خواهد ماند...
#هشت_کتاب
#سهراب_سپهری
@asheghandhaye_fatima