@asheghanehaye_fatima
دل؟
نه ،
دیگر هرگز دلی نخواهم داشت.
فقط ماهی سرخ کوچکی هست
که مرتب (آب آب) میکند
چه تُنگ تَنگی
وچه آرزوی ناکامی
نمیداند که من هیچ وقت
دل به دریا نخواهم زد.
ماهی سرخ ساده دل!
باور نمیکنی این سنگِ پشت سنگین
رو به دریا نمی رود؟
#سپیده_اسدی
دل؟
نه ،
دیگر هرگز دلی نخواهم داشت.
فقط ماهی سرخ کوچکی هست
که مرتب (آب آب) میکند
چه تُنگ تَنگی
وچه آرزوی ناکامی
نمیداند که من هیچ وقت
دل به دریا نخواهم زد.
ماهی سرخ ساده دل!
باور نمیکنی این سنگِ پشت سنگین
رو به دریا نمی رود؟
#سپیده_اسدی
@asheghanehaye_fatima
زیبا هستم ای مَردم
همچون رویایی به سختیِ سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبتِ خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گُنگ و ابدی
مثل ذات....
من بر مسند لاجوردی آسمان
مینشینم
همچون افسانهای
که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را،
به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را
جابهجا میکند
هرگز نمیگریم
و هرگز نمیخندم
شاعران در برابرِ منشهای والایام
که گویی،
از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض،
من برای افسون کردنِ این عاشقان سربهراه
در آینههای زلالی
که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانام را دارم
چشمانِ درشتام را
با درخشش جاوید!
|■شاعر: #شارل_بودلر |فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱|
🔺|Charles Baudelaire|
|■برگردان: #سپیده_حشمدار|
زیبا هستم ای مَردم
همچون رویایی به سختیِ سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبتِ خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گُنگ و ابدی
مثل ذات....
من بر مسند لاجوردی آسمان
مینشینم
همچون افسانهای
که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را،
به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را
جابهجا میکند
هرگز نمیگریم
و هرگز نمیخندم
شاعران در برابرِ منشهای والایام
که گویی،
از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض،
من برای افسون کردنِ این عاشقان سربهراه
در آینههای زلالی
که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانام را دارم
چشمانِ درشتام را
با درخشش جاوید!
|■شاعر: #شارل_بودلر |فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱|
🔺|Charles Baudelaire|
|■برگردان: #سپیده_حشمدار|
@asheghanehaye_fatima
تا وقتی که مرگ
به یک قدمی ام برسد
دوستت خواهم داشت
لمس خطوط چهره ات
آیین جدیدی است
که لازم است بشر
به آن ایمان بیاورد
و ده فرمانی که قلب
در هر تکان تکرار می کند
حروف نام توست
تکه تکه
تکان
تکان
تا وقتی که مرگ
بوسه بر لبانم بزند
از سرخی پرحرارت لبهایت
بیزار نخواهم شد
که وقت بوسه
محکم و صمیمی اند
و به اعتمادشان می شود
در چاهی ژرف ، مرموز و پرالتهاب فرو رفت
تا وقتی که مرگ
دست به صورتم بکشد
و چشمانم را به آرامی ببندد
از دیدنت سیر نخواهم شد
که بلند بالایی در آغوشم
و برای دوست داشتن آفریده شدی
اینچنین که دست حلقه می کنی
و لبخند عمیق و مردانه ات
پایان روز است
پایان شب است
پایان نامردمی است
پایان مرگ ناخواسته است
#سپیده_نیک_رو
#عزیز_روزهام❤️
تا وقتی که مرگ
به یک قدمی ام برسد
دوستت خواهم داشت
لمس خطوط چهره ات
آیین جدیدی است
که لازم است بشر
به آن ایمان بیاورد
و ده فرمانی که قلب
در هر تکان تکرار می کند
حروف نام توست
تکه تکه
تکان
تکان
تا وقتی که مرگ
بوسه بر لبانم بزند
از سرخی پرحرارت لبهایت
بیزار نخواهم شد
که وقت بوسه
محکم و صمیمی اند
و به اعتمادشان می شود
در چاهی ژرف ، مرموز و پرالتهاب فرو رفت
تا وقتی که مرگ
دست به صورتم بکشد
و چشمانم را به آرامی ببندد
از دیدنت سیر نخواهم شد
که بلند بالایی در آغوشم
و برای دوست داشتن آفریده شدی
اینچنین که دست حلقه می کنی
و لبخند عمیق و مردانه ات
پایان روز است
پایان شب است
پایان نامردمی است
پایان مرگ ناخواسته است
#سپیده_نیک_رو
#عزیز_روزهام❤️
مست شوید
تمام ماجرا همین است.
مدام باید مست بود
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تو را میشکند
و شانههایات را خمیده میکند را احساس نکنی.
مادام باید مست بود
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد، موج، ستاره، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است.
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد.
○■شاعر: #شارل_بودلر | فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱ | Charles Baudelaire |
○■برگردان: #سپیده_حشمدار
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را میخواستی
فرا میرسد، ببین
شهر در تاریکی فرو میرود
برای عدهای آرامش
برای عدهای هراس به همراه دارد
آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بیرحم
در مهمانی اسارت، افسوس میچیند
اندوه من، دستت را به من بده
دور از آنها به اینجا بیا
نگاه کن که سالهای گذشته
زیر ایوانهای آسمان
با جامهای مندرس خمیده شدهاند
افسوس، تبسمکنان از قعر آب پدیدار میشود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل میآرامد
بشنو محبوب من
بشنو لطافت شب را که قدم بر میدارد
#شارل_بودلر
ترجمه: #سپیده_حشمدار
اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را میخواستی
فرا میرسد، ببین
شهر در تاریکی فرو میرود
برای عدهای آرامش
برای عدهای هراس به همراه دارد
آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بیرحم
در مهمانی اسارت، افسوس میچیند
اندوه من، دستت را به من بده
دور از آنها به اینجا بیا
نگاه کن که سالهای گذشته
زیر ایوانهای آسمان
با جامهای مندرس خمیده شدهاند
افسوس، تبسمکنان از قعر آب پدیدار میشود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل میآرامد
بشنو محبوب من
بشنو لطافت شب را که قدم بر میدارد
#شارل_بودلر
ترجمه: #سپیده_حشمدار
@asheghanehaye_fatima
لب هایم
این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقه ی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانه ی شور انگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم ؛دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛کنار آمده ام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشنده ی شورانگیز
این ماهیچه های مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینشم متوقعم
#سپیده_مختاری
لب هایم
این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقه ی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانه ی شور انگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم ؛دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛کنار آمده ام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشنده ی شورانگیز
این ماهیچه های مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینشم متوقعم
#سپیده_مختاری
@asheghanehaye_fatima
اگر نتوانیم تنهاییمان را
در آغوش کشیم ،
از " دیگری "
به عنوانِ سپری در برابرِ اِنزوا
سود خواهیم جُست ...
تنها زمانی که فَرد
بتواند همچون شاهین
بینیاز از حضورِ دیگری زندگی کند ،
تواناییِ عشق وَرزیدن خواهد یافت ... »
#اروین_دی_یالوم
#سپیده_حبیب
اگر نتوانیم تنهاییمان را
در آغوش کشیم ،
از " دیگری "
به عنوانِ سپری در برابرِ اِنزوا
سود خواهیم جُست ...
تنها زمانی که فَرد
بتواند همچون شاهین
بینیاز از حضورِ دیگری زندگی کند ،
تواناییِ عشق وَرزیدن خواهد یافت ... »
#اروین_دی_یالوم
#سپیده_حبیب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کافههای دنیا
دانشکدههای عاشقیاند
اگر روزی تعطیل شوند
عشق و عاشقی هم تمام میشود
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #سپیده_متولی
@asheghanehaye_fatima
دانشکدههای عاشقیاند
اگر روزی تعطیل شوند
عشق و عاشقی هم تمام میشود
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #سپیده_متولی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مست شوید
تمام ماجرا همین است.
مدام باید مست بود
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تو را میشکند
و شانههایات را خمیده میکند احساس نکنی.
مادام باید مست بود
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است.
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد.
■●شاعر: #شارل_بودلر | فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱ | Charles Baudelaire |
■●برگردان: #سپیده_حشمدار
@asheghanehaye_fatima
مست شوید
تمام ماجرا همین است.
مدام باید مست بود
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تو را میشکند
و شانههایات را خمیده میکند احساس نکنی.
مادام باید مست بود
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است.
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد.
■●شاعر: #شارل_بودلر | فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱ | Charles Baudelaire |
■●برگردان: #سپیده_حشمدار
@asheghanehaye_fatima
لب هایم
این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقه ی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانه ی شور انگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم ؛دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛کنار آمده ام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشنده ی شورانگیز
این ماهیچه های مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینشم متوقعم
#سپیده_مختاری
@asheghanehaye_fatima
این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقه ی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانه ی شور انگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم ؛دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛کنار آمده ام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشنده ی شورانگیز
این ماهیچه های مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینشم متوقعم
#سپیده_مختاری
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
شناخت انسانی دیگر، مانند عشقورزی به او، نوعی یکی شدن در خود دارد، یک مشارکتِ جَدلی با دیگری.
برای آنکه بتوان دیگری را درک کرد، باید دستکم برای دوست داشتنش آمادگی داشت.
#هستی
خاستگاه و اهمیت جنبش اگزیستانسیال در روانشناسی
#رولومی
#سپیده_حبیب
شناخت انسانی دیگر، مانند عشقورزی به او، نوعی یکی شدن در خود دارد، یک مشارکتِ جَدلی با دیگری.
برای آنکه بتوان دیگری را درک کرد، باید دستکم برای دوست داشتنش آمادگی داشت.
#هستی
خاستگاه و اهمیت جنبش اگزیستانسیال در روانشناسی
#رولومی
#سپیده_حبیب
در زبان یونانی کهن و عبری کهن فعل «شناختن، دانستن» [to know] همان واژهای است که «آمیزش جنسی» معنا میدهد. این واژه بارها در ترجمهی انجیل با تأیید و تصویب جیمز اول پادشاه انگلستان تکرار شدهاست:« ابراهیم زنش را شناخت و زن بار برداشت...» و مانند این.
پس شناختن، و عشقورزیدن رابطهی ریشهشناختیِ بسیار نزدیکی دارند.
#هستی
خاستگاه و اهمیت جنبش اگزیستانسیال در روانشناسی
#رولومی
#سپیده_حبیب
@asheghanehaye_fatima
پس شناختن، و عشقورزیدن رابطهی ریشهشناختیِ بسیار نزدیکی دارند.
#هستی
خاستگاه و اهمیت جنبش اگزیستانسیال در روانشناسی
#رولومی
#سپیده_حبیب
@asheghanehaye_fatima
🎼●«ترسم که اشک»
🎙صدای: #سپیده_جندقی
#حافظ
آهنگ: #باربد
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
@asheghanehaye_fatima
🎼●«ترسم که اشک»
🎙صدای: #سپیده_جندقی
#حافظ
آهنگ: #باربد
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
خوب می دانیم برخاستن از بستر در صبحی منجمد در اتاقی بدون آتش یعنی چه و اینکه چگونه حیاتی ترین قانون درون ما با این آزمون سخت مخالفت می کند.
شاید بیشتر افراد گاهی در چنین صبح هایی یک ساعت بیدار در بستر می مانند و قادر نیستند عزم خود را برای برخاستن جزم کنند.
فکر می کنیم چقدر تأخیر خواهیم داشت،وظایف روزانه مان چقدر صدمه خواهد دید.به خود می گوییم:«باید بلند شوم،شرم آور است» و چیزهایی شبیه به این.ولی هنوز بستر گرم ،زیادی خوشایند و مطبوع است و سرمای بیرون، زیادی بی رحم ورنج آور؛
و تصمیم کمرنگ می شود .
بارها و بارها و درست در زمانی که امری قطعی به نظر میرسد،به تأخیر می افتد.
حالا در چنین شرایطی چگونه
برمی خیزیم؟!
اگر بخواهم تجربه ی خودم را تعمیم دهم،در بیشتر مواردبدون دردسر و حتی تصمیم از جا
برمی خیزیم،ناگهان درمی یابیم که برخاسته ایم.یک وقفه ی مبارک در هوشیاری حادث شده.
هم گرما و هم سرما را از یاد برده ایم؛ درگیر رشته افکار مربوط به زندگی روزانه می شویم و در همان راستا این فکر به مغزمان خطور می کند که:«آهای! دیگه نباید اینجا دراز بکشم» فکری که در آن لحظه ی مبارک ،هیچ نظر متضاد یا فلج کننده ای را برنمی انگیزد و در نتیجه
بی درنگ ،واکنش حرکتی متناسب با خودش را ایجاد میکند.درک ما از سرما و گرما در طول کشمکش امان با خود بود که ما را فلج کرده بود...
در آن لحظه ای که مهار برداشته می شود،ایده ی اصلی ،اثرش را میگذارد و ما دیگر برخاسته ایم.
#رولومی
#عشق_و_اراده
#سپیده_حبییب
خوب می دانیم برخاستن از بستر در صبحی منجمد در اتاقی بدون آتش یعنی چه و اینکه چگونه حیاتی ترین قانون درون ما با این آزمون سخت مخالفت می کند.
شاید بیشتر افراد گاهی در چنین صبح هایی یک ساعت بیدار در بستر می مانند و قادر نیستند عزم خود را برای برخاستن جزم کنند.
فکر می کنیم چقدر تأخیر خواهیم داشت،وظایف روزانه مان چقدر صدمه خواهد دید.به خود می گوییم:«باید بلند شوم،شرم آور است» و چیزهایی شبیه به این.ولی هنوز بستر گرم ،زیادی خوشایند و مطبوع است و سرمای بیرون، زیادی بی رحم ورنج آور؛
و تصمیم کمرنگ می شود .
بارها و بارها و درست در زمانی که امری قطعی به نظر میرسد،به تأخیر می افتد.
حالا در چنین شرایطی چگونه
برمی خیزیم؟!
اگر بخواهم تجربه ی خودم را تعمیم دهم،در بیشتر مواردبدون دردسر و حتی تصمیم از جا
برمی خیزیم،ناگهان درمی یابیم که برخاسته ایم.یک وقفه ی مبارک در هوشیاری حادث شده.
هم گرما و هم سرما را از یاد برده ایم؛ درگیر رشته افکار مربوط به زندگی روزانه می شویم و در همان راستا این فکر به مغزمان خطور می کند که:«آهای! دیگه نباید اینجا دراز بکشم» فکری که در آن لحظه ی مبارک ،هیچ نظر متضاد یا فلج کننده ای را برنمی انگیزد و در نتیجه
بی درنگ ،واکنش حرکتی متناسب با خودش را ایجاد میکند.درک ما از سرما و گرما در طول کشمکش امان با خود بود که ما را فلج کرده بود...
در آن لحظه ای که مهار برداشته می شود،ایده ی اصلی ،اثرش را میگذارد و ما دیگر برخاسته ایم.
#رولومی
#عشق_و_اراده
#سپیده_حبییب
@asheghanehaye_fatima
زیبا هستم ای مَردم
همچون رؤیایی به سختیِ سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبتِ خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گُنگ و ابدی
مثل ذات...
من بر مسند لاجوردی آسمان
مینشینم
همچون افسانهای
که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را،
به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را
جابهجا میکند
هرگز نمیگریم
و هرگز نمیخندم
شاعران در برابرِ منشهای والایم
که گویی،
از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض،
من برای افسون کردنِ این عاشقان سربهراه
در آینههای زلالی
که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانام را دارم
چشمانِ درشتام را
با درخشش جاوید!
#شارل_بودلر | فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱ | Charles Baudelaire |
برگردان: #سپیده_حشمدار
زیبا هستم ای مَردم
همچون رؤیایی به سختیِ سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبتِ خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گُنگ و ابدی
مثل ذات...
من بر مسند لاجوردی آسمان
مینشینم
همچون افسانهای
که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را،
به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را
جابهجا میکند
هرگز نمیگریم
و هرگز نمیخندم
شاعران در برابرِ منشهای والایم
که گویی،
از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض،
من برای افسون کردنِ این عاشقان سربهراه
در آینههای زلالی
که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانام را دارم
چشمانِ درشتام را
با درخشش جاوید!
#شارل_بودلر | فرانسه، ۱۸۶۷-۱۸۲۱ | Charles Baudelaire |
برگردان: #سپیده_حشمدار
این زن زیبا و باهوش است:
آه، اما چه باهوش تر میتوانست باشد، اگر زیبا نمی بود.
#سپیده_دم
#فریدریش_نیچه
@asheghanehaye_fatima
آه، اما چه باهوش تر میتوانست باشد، اگر زیبا نمی بود.
#سپیده_دم
#فریدریش_نیچه
@asheghanehaye_fatima
گاهی از «مرگ من» موجب میشود فرد عمیقاً دریابد که قادر نیست با دیگری یا برای دیگری بمیرد.
هایدگر میگوید « با اینکه آدمی میتواند برای دیگری به کام مرگ رود، این مُردن برای دیگری هرگز بدان معنی نیست که آن دیگری از مرگ خود حتی به کمترین میزان رهایی یافته است. هیچکس قادر نیست دیگری را از مرگ خویش برهاند. چه در حلقهی دوستان باشیم، چه افراد برای آرمانی واحد بمیرند، حتی در یک زمان بمیرند، باز بنیادیترین و عمیقترین سطح مُردن، تنهاترین تجربهی بشری به حساب میآید.
#روان_درمانی_اگزیستانسیال
#اروین_یالوم
#سپیده_حبیب
@asheghanehaye_fatima
هایدگر میگوید « با اینکه آدمی میتواند برای دیگری به کام مرگ رود، این مُردن برای دیگری هرگز بدان معنی نیست که آن دیگری از مرگ خود حتی به کمترین میزان رهایی یافته است. هیچکس قادر نیست دیگری را از مرگ خویش برهاند. چه در حلقهی دوستان باشیم، چه افراد برای آرمانی واحد بمیرند، حتی در یک زمان بمیرند، باز بنیادیترین و عمیقترین سطح مُردن، تنهاترین تجربهی بشری به حساب میآید.
#روان_درمانی_اگزیستانسیال
#اروین_یالوم
#سپیده_حبیب
@asheghanehaye_fatima
تا وقتی که مرگ
به یک قدمی ام برسد
دوستت خواهم داشت
لمس خطوط چهره ات
آیین جدیدی است
که لازم است بشر
به آن ایمان بیاورد
و ده فرمانی که قلب
در هر تکان تکرار می کند
حروف نام توست
تکه تکه
تکان
تکان
تا وقتی که مرگ
بوسه بر لبانم بزند
از سرخی پرحرارت لبهایت
بیزار نخواهم شد
که وقت بوسه
محکم و صمیمی اند
و به اعتمادشان می شود
در چاهی ژرف ، مرموز و پرالتهاب فرو رفت
تا وقتی که مرگ
دست به صورتم بکشد
و چشمانم را به آرامی ببندد
از دیدنت سیر نخواهم شد
که بلند بالایی در آغوشم
و برای دوست داشتن آفریده شدی
اینچنین که دست حلقه می کنی
و لبخند عمیق و مردانه ات
پایان روز است
پایان شب است
پایان نامردمی است
پایان مرگ ناخواسته است
#سپیده_نیک_رو
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
به یک قدمی ام برسد
دوستت خواهم داشت
لمس خطوط چهره ات
آیین جدیدی است
که لازم است بشر
به آن ایمان بیاورد
و ده فرمانی که قلب
در هر تکان تکرار می کند
حروف نام توست
تکه تکه
تکان
تکان
تا وقتی که مرگ
بوسه بر لبانم بزند
از سرخی پرحرارت لبهایت
بیزار نخواهم شد
که وقت بوسه
محکم و صمیمی اند
و به اعتمادشان می شود
در چاهی ژرف ، مرموز و پرالتهاب فرو رفت
تا وقتی که مرگ
دست به صورتم بکشد
و چشمانم را به آرامی ببندد
از دیدنت سیر نخواهم شد
که بلند بالایی در آغوشم
و برای دوست داشتن آفریده شدی
اینچنین که دست حلقه می کنی
و لبخند عمیق و مردانه ات
پایان روز است
پایان شب است
پایان نامردمی است
پایان مرگ ناخواسته است
#سپیده_نیک_رو
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima