کنار رودخانه زانو زدم
خنجرم را کشیدم
سوگند خوردم به عشق تو که زیبای شهر شده ای
گفتم از امروز شوالیه ی تو خواهم بود
نه به جنگ آسیاب های بادی خواهم رفت
نه اهریمنی را در لباس کشیشی خواهم کشت
گفتم دوستت دارم
و می دانم رودخانه کلماتم را برای تو می آورد
و به نیت تصاحب تو سکه ای به رودخانه انداختم
کمی آن سو تر مردی عاشق
نامت را شنید
قلبش را به رودخانه انداخت...!
@asheghanehaye_fatima
#علیرضا_راهب
کتاب:
#دو_استکان_عرق_چهل_گیاه
خنجرم را کشیدم
سوگند خوردم به عشق تو که زیبای شهر شده ای
گفتم از امروز شوالیه ی تو خواهم بود
نه به جنگ آسیاب های بادی خواهم رفت
نه اهریمنی را در لباس کشیشی خواهم کشت
گفتم دوستت دارم
و می دانم رودخانه کلماتم را برای تو می آورد
و به نیت تصاحب تو سکه ای به رودخانه انداختم
کمی آن سو تر مردی عاشق
نامت را شنید
قلبش را به رودخانه انداخت...!
@asheghanehaye_fatima
#علیرضا_راهب
کتاب:
#دو_استکان_عرق_چهل_گیاه
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
4_122131277712196722.pdf
697.1 KB
@Asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
@asheghanehaye_fatima
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
@asheghanehaye_fatima
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
@asheghanehaye_fatima
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from اتچ بات
Telegram
attach 📎
:
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
آدم در روز کلی کلمه میشنود. بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب. بعضی کلمهها جنسیت دارند، بعضیها هم شخصیت دارند. مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن. کلمهها وزن و مزه هم دارند. وزن بعضیهایشان زیاد است و مزهی بعضیهایشان تلخ. بعضیهایشان قلع و قمع میکنند، بعضیهایشان نوازشت. شنیدن جملهی «جای طرف خالی! » ، همیشه غمگینم میکند. یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست. حس میکنم جای های خالی دلم زیاد شده.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم: «جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود.»
📙 #دو_کوچه_بالاتر
👤 #مریم_سمیع_زادگان
آدم در روز کلی کلمه میشنود. بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب. بعضی کلمهها جنسیت دارند، بعضیها هم شخصیت دارند. مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن. کلمهها وزن و مزه هم دارند. وزن بعضیهایشان زیاد است و مزهی بعضیهایشان تلخ. بعضیهایشان قلع و قمع میکنند، بعضیهایشان نوازشت. شنیدن جملهی «جای طرف خالی! » ، همیشه غمگینم میکند. یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست. حس میکنم جای های خالی دلم زیاد شده.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم: «جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود.»
📙 #دو_کوچه_بالاتر
👤 #مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
@asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ