عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوالپرسی كه زنگ مي زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند!

#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima




اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همه ی خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد...
ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،
برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم.
تا ته داستان را از حفظیم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...



#مریم_سمیع_زادگان
_
@asheghanehaye_fatima




آدم است دیگر، گاه فراموش میکند گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت، فراموش شدن چيزی نيست که از ياد آدم برود، درديست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار، فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...




#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima



می دانی من هنوز عاشق رنگ سبزم؛ بنفش و آبی و زرد و سفید نمی خواهد دلم. ترجیح می دهم سیاه نپوشم گرچه چند دست لباس سیاه هم دارم توی کمدم. هنوز شیرقهوه را توی ماگ و چای را توی استکان کمرباریک دوست دارم. گفته بودم عاشق اسم ِ لچک ترنج فرش ام؟ فقط اسمش ها، طرح ترکمن را بیشتر دوست دارم... هنوز هم ویترین کتابفروشی ها میخکوبم می کند و نقره فروشی ها سرگرمم. چای خوردن را فقط با یکی دو نفر دوست دارم و آشپزی کردن را برای چند نفر. هنوز هم با دقت دستمال سفره انتخاب می کنم. اتو کردن را دوست ندارم اما ظرف شستن را چرا، از تو چه پنهان گاهی زیر لب آواز هم می خوانم وقتِ شستنِ آنها. هنوز هم گبه و گلیم و جاجیم را ترجیح می دهم به فرش ابریشم. فصل پاییز را به خاطر گل نرگس دوست دارم و میوه ی انارش. هنوز هم با وسواس هديه می خرم، کمتر از سابق سفر می روم و آن چمدان یشمی چرخدار را برده ام گذاشته ام خانه ی خواهرم. دوباره با احمد محمود دوست شده ام، شروع کرده ام به خواندن چند باره ی کتابهایش. هنوز هم وقتی قاصدک می بینم چشم هایم را می بندم و آرزو می کنم... هنوز هم اگر مژه افتاده باشد پای چشمی می گویم:« چپ یا راست؟ زود باش آرزو کن...» هنوز هم تا می توانم می خوانم و می نویسم و کمتر حرف می زنم. کم می خوابم و زیاد بیدارم. هنوز هم معتقدم آدم ها از دور قشنگ اند و زیاد بهشان نزدیک نمی شوم، دلم می خواهد همانطور قشنگ بمانند و قهرمان سازی نمی کنم. هنوز هم زیبایی ها را با دیگران تقسیم می کنم و عاشق عطر بیدمشک و نسترنم...



#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima





سالهاست وقت خداحافظی می گوید : "می بینمت"
"خداحافظ" نمی گوید.
با گفتن "می بینمت" قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار،
یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش!
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد:
"مراقب خودت که هستی؟"
یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت! هیچ وقت نمی گوید: "دوستت دارم"
تاکید می کند که: "می دانی که دوستت دارم"
یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است! بعضی آدم ها حرف نمی زنند،
با کلمات بازی می کنند،
راحت خرجشان نمی کنند.
شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر
حتی، مادری می کنند برای کلمات!
مثل مادر همین امروز صبح،
با موهای سفید نقره ایش،
وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: "تو که اینجا باشی پیر نمی شوم"
خصلت مادرها همین است گویا،
بلدند شعر کنند جملات را ...

#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima


تا به حال با کسی همسفر شده‌اید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری. امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود. حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا. مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند.




#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima



پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا

دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد

به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش؟

گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.



#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima


ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن. بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...» لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی. امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد. خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!
نیمرو رو با همان تابه می گذارد وسط میز. می گوید:« تنهایی نمی چسبید، خوب است که همراهی!...»




#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima



توی تاکسی، وسط دو خانم موبایل به دست نشسته بودم. صورت خانم دست راستی کامل روی صفحه ی موبایل اش بود، نوک انگشت اش را مدام روی صفحه تکان می داد و تند تند چیزی را تایپ می کرد. خانم دست چپی انگشت اش را از پایین صفحه موبایل، هی هل می داد به بالا، معلوم بود دنبال چیزی می گردد. شاید هم داشت صفحه ی ایسنتاگرامش را چک می کرد، نمی دانم... به شوخی از خانم دست راستی پرسیدم: « توی مهمانی هم موبایل را همراه می بری؟» لبخند زد، به موبایل اش اشاره کرد و گفت: « این نباشد من فلجم!...» دوستی می گفت: « یادم نیست سال ها قبل بدون موبایل و اینترنت و کامپیوتر چه می کردیم؟!» من ولی یادم هست...
جنگ که شروع شد، بابا روی تمام پنجره های بزرگ خانه چسب زد، دو تا چسب ضربدری بلند. تلویزیون خانه را هم برد و گذاشت توی اتاق مهمان، اتاق را آماده کرد برای دور هم نشینی های شبانه. دیوارهای اتاق مهمان نارنجی بود، یک نارنجی خوشرنگ. شب که می شد همه، یک جا جمع می شدیم، برای ما که توی یک خانه ی در اندشت بزرگ می شدیم، جمع شدنمان توی یک اتاق، یک امتیاز بود، یک بهانه برای کنار هم بودن. دیدن سریال ها، « ارتش سری »، « آینه »، « اوشین»، « بادبانهای برآفراشته»، راستی « ایزما » خاطرتان هست؟....
دقیق که نگاه می کنم می بینم حس من به این سریال ها، یک حس معمولی نیست. جنسش یک جنس خاصی است. از همان تیتراژ تا قسمت آخر، معجونی ست از خاطره، خاطرات کودکی، پدر، مادر، خواهر، برادر. خاطره خوب است حتی اگر تو را یاد « جنگ » بیاندازد.
دیشب نقد کتابی را می خواندم، منتقد گله کرده بود از نویسنده که این خانم هنوز توی دهه ی شصت زندگی می کند، بعد من پیش خودم فکر کردم کداممان توی آن دهه زندگی نمی کنیم؟! آن روزها که اینترنت و موبایل و کامپیوتر نبود، جنگ هم بود، ما به هم نزدیک تر بودیم، نبودیم؟...



#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima



آدم در روز کلی کلمه می‌شنود. بعضی کلمه‌ها آبادت می‌کنند و بعضی خراب. بعضی کلمه‌ها جنسیت دارند، بعضی‌ها هم شخصیت دارند. مونث‌اند و لطیف یا مذکر و خشن. کلمه‌ها وزن و مزه هم دارند. وزن بعضی‌هایشان زیاد است و مزه‌ی بعضی‌هایشان تلخ. بعضی‌هایشان قلع و قمع می‌کنند، بعضی‌هایشان نوازشت. شنیدن جمله‌ی «جای طرف خالی! » ، همیشه غمگینم می‌کند. یادآوری می‌کند یکی باید باشد و نیست. حس می‌کنم جای های خالی‌ دلم زیاد شده.

نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: «جای خالی بعضی آدم‌ها با هیچ چیز پر نمی‌شود.»


📙 #دو_کوچه_بالاتر
👤 #مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima




طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»

#مریم_سمیع_زادگان
🍂🍁🍂🍁🍂


سالهاست وقت خداحافظی می گوید « می بینمت »، « خداحافظ » نمی گوید. با گفتن « می بینمت » قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار، یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش. سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد:« مراقب خودت که هستی؟» یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت. هیچوقت نمی گوید :« دوستت دارم...» تاکید می کند که:« می دانی که دوستت دارم...» یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است. بعضی آدم ها حرف نمی زنند، با کلمات بازی می کنند، راحت خرجشان نمی کنند. شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر حتی، مادری می کنند برای کلمات. مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقره ایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: « تو که اینجا باشی پیر نمی شوم...» خصلت مادرها همین است گویا، بلدند شعر کنند جملات را...

#مریم_سمیع_زادگان

@asheghanehaye_fatima

🍂🍁🍂🍁
‏تموم میشه بقیه آدما حتی نگاهم نمیکنن
همینقدر سرد و زمخت😔👆



اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد !
ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم ، یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم ، یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم ، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان ، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم !
کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگریست، چیزی نیست که او میخواست ،
برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم ؟
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم.
تا ته داستان را از حفظیم ، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی میزنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه ، گاهی فقط حسرت منتظر ماست ...

#مریم_سمیع_زادگان
#همسرانه

@asheghanehaye_fatima
مهین خانم چهل سال است ازدواج کرده،
سه دختر و یک پسر دارد.
داماد دارد، عروس دارد، چند تایی هم نوه دارد.
خودش می گوید دانشگاه نرفته، اما انقدر خوب حرف می زند که گاهی شک می کنم راست بگوید.
مهین خانم از آن زن هایی است که من از هم صحبتی با آنها لذت می برم.
دیروز وقتی گفت « تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است...»
سریع توی کیفم دنبال خودکار گشتم، دفترم را بیرون آوردم و جمله اش را یادداشت کردم،
می دانستم اگر آن را ننویسم خیلی زود فراموشش می کنم.
مهین خانم معتقد است خیلی از زن ها مجبورند زندگی زناشویی شان را تحمل کنند
چون گزینه ی دیگری جلوی رو ندارند.
می گوید خودش هم چهل سال تحمل کرده،
تن داده به زندگی که دوست نداشته.
می گوید تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است گاهی زندگی مجبورت می کند مسالمت آمیز با آن کنار بیایی و دم نزنی.
پرچم سفیدت را تکان بدهی و سرنوشتت را بی کم و کاست قبول کنی.
و آرزو کنی دخترانت سرنوشتی بهتر از تو داشته باشند.

جورج اورول در کتاب روزهای برمه جمله ی خوبی دارد،
نوشته آدم به فرض آن که تا آخر عمر تنها بماند و شریکی پیدا نکند،
تحمل آن بسیار آسان تر است
تا شب و روز با کسی سر و کار داشته باشد که حتی یکی از هزاران حرف او را نمی فهمد.

نمی دانم مهین خانم درست می گوید یا جورج اورول...

#مهین_خانم
#مریم_سمیع_زادگان



@asheghanehaye_fatima
چقدر خوب است یک نفر باشد
آدم را همانطوری که هست دوست بدارد
قدش را،
وزنش را،
کارش را،
حتی دیوانه بازی‌هایش را... ♥️

#مریم_سمیع_زادگان
#شما_فرستادید

@asheghanehaye_fatima
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوال‌پرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر!
از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت :«خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته!». موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد :«اگر این یکی بود همان دفعه‌ی اول سقط شده بود... این یکی اما سگ جان است!». دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم :«توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می‌رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است! حرفمان، رفتارمان، حرکت‌مان چه خطی می‌اندازد روی دلش...»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می‌دهد...

#مریم_سمیع_زادگان



@asheghanehaye_fatima
...
توی کارش موفق بود!
عروس که شد، قید کار کردن را زد.
چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد.
گفت: "شوهرش دوست ندارد کار کند."
گفت: "خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی."
لبش می خندید چشمهایش اما نه... غم چشمهایش را نمی توانست قایم کند.
این آخرها هر وقت می دیدمش توی خودش بود. دلم می خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است؟ مزه دارد؟!
بعد دیدم بهتر است آدمهای غمگین را سوال پیچ نکنم!

چقدر خوب است یک نفر باشد آدم را همانطوری که هست دوست بدارد!
قدش را، وزنش را، کارش را، حتی دیوانه بازی هایش را...

#مریم_سمیع_زادگان

@asheghanehaye_fatima
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود ، باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر !
از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت :«خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته !» . موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد :«اگر این یکی بود همان دفعه‌ی اول سقط شده بود ... این یکی اما سگ جان است !» . دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد .
گفتم :«توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است ! حرفمان، رفتارمان، حرکت‌مان چه خطی می‌اندازد روی دلش ...»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می‌دهد ...





#مریم_سمیع_زادگان

@asheghanehaye_fatima
وارد خانه اش که شدم عطر بهارنارنج مستم کرد، خانه بوی بهشت می داد، دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت. لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد« این قانون من است، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیت اش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم، خوب بود، هم عطرش هم مزه اش. لبخند زدم« قانون کارآمدی داری...» بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت، باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخته گاز می رود تا آنجایی که باید. یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبک اش کنی. مثل کیسه شن های آویزان از بالون، بالون برای اینکه بالا برود باید سبک شود، باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین، بعد اوج می گیرد، بالا می رود. توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خود دور کنی یک حرفهایی را، فکرهایی را، خاطراتی را... یک آدمهایی را...

#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
.

اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده
هی کش پیدا کند تا جایی که همه خاطرات
خوبش را هم با خودش ببرد،

ما فقط بلد شدیم عاشق شویم.
یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم.
آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم،
دلمان لرزید دستمان و نگاهمان،
حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم.

کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس
دیگری ست،برگشت توی جاده خودش؟
کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید
ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم.

از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به
دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را
بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه،
گاهی فقط حسرت منتظر ماست...


#مریم_سمیع_زادگان


@asheghanehaye_fatima