@asheghanehaye_fatima
نمی خوام ازت بپرسم
حالت چطوره …
وقتی مردم این جمله رو می پرسن
یه جواب واقعی و درست نمی خوان مگه نه؟
فقط میپرسن که یه چیز گفته باشن
که بشنون که بگی:
خوبم!
و دیگه بعدش مجبور نباشن تحملت کنن
_دقیقا همینطوره
اگه مردمی که اتفاقی همدیگرو میدیدن
به هم میگفتن واقعا
چه حال و احساسی دارن
خیابونا غرق اشک می شد!!!
#عادل_دانتیسم
قسمتی از رمان در حال نگارش:
#آقای_احساس
نمی خوام ازت بپرسم
حالت چطوره …
وقتی مردم این جمله رو می پرسن
یه جواب واقعی و درست نمی خوان مگه نه؟
فقط میپرسن که یه چیز گفته باشن
که بشنون که بگی:
خوبم!
و دیگه بعدش مجبور نباشن تحملت کنن
_دقیقا همینطوره
اگه مردمی که اتفاقی همدیگرو میدیدن
به هم میگفتن واقعا
چه حال و احساسی دارن
خیابونا غرق اشک می شد!!!
#عادل_دانتیسم
قسمتی از رمان در حال نگارش:
#آقای_احساس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
« #آقای_تنها» اثر #بابی_وینتون
او ترانه اثر را در ۱۹۶۲ زمانی که دور از خانه در جنگ سپری میکرد نوشت. ترانه شرح تنهایی او و بسیاری از سربازان بود و به سرعت محبوب شد.
@asheghanehaye_fatima
او ترانه اثر را در ۱۹۶۲ زمانی که دور از خانه در جنگ سپری میکرد نوشت. ترانه شرح تنهایی او و بسیاری از سربازان بود و به سرعت محبوب شد.
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
نمی خوام ازت بپرسم
حالت چطوره …
وقتی مردم این جمله رو می پرسن
یه جواب واقعی و درست نمی خوان مگه نه؟
فقط میپرسن که یه چیز گفته باشن
که بشنون که بگی:
خوبم!
و دیگه بعدش مجبور نباشن تحملت کنن
_دقیقا همینطوره
اگه مردمی که اتفاقی همدیگرو میدیدن
به هم میگفتن واقعا
چه حال و احساسی دارن
خیابونا غرق اشک می شد!!!
#عادل_دانتیسم
قسمتی از رمان در حال نگارش:
#آقای_احساس
نمی خوام ازت بپرسم
حالت چطوره …
وقتی مردم این جمله رو می پرسن
یه جواب واقعی و درست نمی خوان مگه نه؟
فقط میپرسن که یه چیز گفته باشن
که بشنون که بگی:
خوبم!
و دیگه بعدش مجبور نباشن تحملت کنن
_دقیقا همینطوره
اگه مردمی که اتفاقی همدیگرو میدیدن
به هم میگفتن واقعا
چه حال و احساسی دارن
خیابونا غرق اشک می شد!!!
#عادل_دانتیسم
قسمتی از رمان در حال نگارش:
#آقای_احساس
@asheghanehaye_fatima
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی ■
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■#آقای_نامرئی■
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...