@asheghanehaye_fatima
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندن هایی ست
که گوشه اتاق فرسوده می شود
از کسی که می خواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد می رود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت
مانعش نشدم
اگر در را می بستم از پنجره می رفت
دست هایش سفید تر شده بودند
می توانستند به بال بدل شوند...
#رسول_یونان
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندن هایی ست
که گوشه اتاق فرسوده می شود
از کسی که می خواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد می رود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت
مانعش نشدم
اگر در را می بستم از پنجره می رفت
دست هایش سفید تر شده بودند
می توانستند به بال بدل شوند...
#رسول_یونان
وقتی که با هم
توی یکی از قهوهخانههای لندن مینشینیم
همچون دو کشتی
که بعد از یک سفر بلند استراحت میکنند
به ذهنام خطور میکند که به تو بگویم
تو زیبایی همچون تبعیدگاه.
عندما نجلس معاً،في أحد المقاهي اللندنية
كمركبين يستريحان بعد سفر طويل
يخطر ببالي أن أقول لك:
(أنت جميلة كالمنفى.)
#نزار_قبانی
برگردان: #احمد_دریس
@asheghanehaye_fatima
توی یکی از قهوهخانههای لندن مینشینیم
همچون دو کشتی
که بعد از یک سفر بلند استراحت میکنند
به ذهنام خطور میکند که به تو بگویم
تو زیبایی همچون تبعیدگاه.
عندما نجلس معاً،في أحد المقاهي اللندنية
كمركبين يستريحان بعد سفر طويل
يخطر ببالي أن أقول لك:
(أنت جميلة كالمنفى.)
#نزار_قبانی
برگردان: #احمد_دریس
@asheghanehaye_fatima
عشق ، چیزی فراتَر از گفتنِ
دوستت دارم در بوسه بوسههایِ
داغ ، لب به لب
وَ لمسِ عُریانی آغوش ها
نفس به نفس ، شنیدن است!
این کافی نیست .
عشق ، لمسِ دل از فاصلههاست
گاه نزدیک به کوتاهیِ یک سقف
گاه دور به بلندایِ
هفت بهشت آسمان !
عشق شبیه لمسِ لایتناهی
در آغوشِ خُدا رویِ جهنمِ زمین
را ، حِس کردن است !
درکِ عشق
چیزی ماورایِ فرازمینیهاست.
#انیل_آچلار
@asheghanehaye_fatima
دوستت دارم در بوسه بوسههایِ
داغ ، لب به لب
وَ لمسِ عُریانی آغوش ها
نفس به نفس ، شنیدن است!
این کافی نیست .
عشق ، لمسِ دل از فاصلههاست
گاه نزدیک به کوتاهیِ یک سقف
گاه دور به بلندایِ
هفت بهشت آسمان !
عشق شبیه لمسِ لایتناهی
در آغوشِ خُدا رویِ جهنمِ زمین
را ، حِس کردن است !
درکِ عشق
چیزی ماورایِ فرازمینیهاست.
#انیل_آچلار
@asheghanehaye_fatima
طولش نمیدهم
چرا که عشق
روشن و مختصر است
مَن هلاک کسی چون توام
که روزی از راه برسد
#نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
چرا که عشق
روشن و مختصر است
مَن هلاک کسی چون توام
که روزی از راه برسد
#نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
گفتم: تو زن جوانی هستی و اگه من نباشم، با گذشت زمان به بودن کسی دیگه نیاز پیدا میکنی. فقط ازت می خوام اگه خواستی به کسی دیگه علاقهمند بشی یا به آغوشش بری، پیش از هرچیز من را فراموش کنی، کاملا فراموش کنی.
لیلی مکث کرد و گفت: چرا؟ چرا می خوای فراموشت کنم؟
نیم نگاهی به لیلی انداختم. برای این حرفم دو دلیل داشتم، اما نمی خواستم به زبان بیاورم. دلیل اولم که خودخواهانه بود این بود که هیچ گاه نمیخواستم به خاطر حضور فرد دیگری فراموش شوم. حتا اگر علاقهی لی لی به آن فرد بسیار ناچیز و کمتر از علاقهاش به من و تحت فشار نیازهای جنسی و تنهایی بود. از این نفرت داشتم لحظهای که نفس آن فرد به لیلی بخورد یا اینکه پوستش را لمس کند یاد من بیفتد.
دلیل دوم به خاطر خود لیلی و البته تحت تاثیر گذشته و آن خاطرهی تلخم با همکارم، تانیا بود. صدای لرزان تانیا را پشت تلفن به یاد میآورم که عاجزانه التماس میکرد سریع تر خودم را به او در پارک مرکزی شهر برسانم. وقتی به او رسیدم تقریبا نصف پاکت سیگار دود کرده بود. دستانش، لبانش و حتا چشمان اشکبارش میلرزید. تانیا داستان هولناکی را برایم تعریف کرد. او پس از جدا شدن از معشوقش در طی ده روز با پنج مرد مختلف رابطه داشته بود. پنج مردی که هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتند. اولی نوازنده مورد علاقهش در یک گروه جاز بود، دومی همسایه پایین خانهاش که یک بدنساز بود، سومی یک فروشنده ساده بود، چهارمی دوست پسر خیلی سال قبلش بود که زن و فرزند هم داشت. و پنجمی یک تاجر ثروتمند بود که البته با این آخری به ازای دریافت پول راضی به انجام آن کار شده بود، در حالیکه حقوق تانیا به قدری بود که نیازی به این پول ها پیدا نکند. کاملا پیدا بود که تانیا از سر واماندگی تن به این کارها داده.
تانیا برای فراموش کردن داشت همه چیز را امتحان می کرد و هرچه بیشتر تلاش می کرد بیشتر معشوقش را می خواست.
من از اینکه لیلی به سرنوشت تانیا دچار شود هراس داشتم. می ترسیدم به خاطر فراموش کردن من، معصومیتش را از دست بدهد.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
گفتم: تو زن جوانی هستی و اگه من نباشم، با گذشت زمان به بودن کسی دیگه نیاز پیدا میکنی. فقط ازت می خوام اگه خواستی به کسی دیگه علاقهمند بشی یا به آغوشش بری، پیش از هرچیز من را فراموش کنی، کاملا فراموش کنی.
لیلی مکث کرد و گفت: چرا؟ چرا می خوای فراموشت کنم؟
نیم نگاهی به لیلی انداختم. برای این حرفم دو دلیل داشتم، اما نمی خواستم به زبان بیاورم. دلیل اولم که خودخواهانه بود این بود که هیچ گاه نمیخواستم به خاطر حضور فرد دیگری فراموش شوم. حتا اگر علاقهی لی لی به آن فرد بسیار ناچیز و کمتر از علاقهاش به من و تحت فشار نیازهای جنسی و تنهایی بود. از این نفرت داشتم لحظهای که نفس آن فرد به لیلی بخورد یا اینکه پوستش را لمس کند یاد من بیفتد.
دلیل دوم به خاطر خود لیلی و البته تحت تاثیر گذشته و آن خاطرهی تلخم با همکارم، تانیا بود. صدای لرزان تانیا را پشت تلفن به یاد میآورم که عاجزانه التماس میکرد سریع تر خودم را به او در پارک مرکزی شهر برسانم. وقتی به او رسیدم تقریبا نصف پاکت سیگار دود کرده بود. دستانش، لبانش و حتا چشمان اشکبارش میلرزید. تانیا داستان هولناکی را برایم تعریف کرد. او پس از جدا شدن از معشوقش در طی ده روز با پنج مرد مختلف رابطه داشته بود. پنج مردی که هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتند. اولی نوازنده مورد علاقهش در یک گروه جاز بود، دومی همسایه پایین خانهاش که یک بدنساز بود، سومی یک فروشنده ساده بود، چهارمی دوست پسر خیلی سال قبلش بود که زن و فرزند هم داشت. و پنجمی یک تاجر ثروتمند بود که البته با این آخری به ازای دریافت پول راضی به انجام آن کار شده بود، در حالیکه حقوق تانیا به قدری بود که نیازی به این پول ها پیدا نکند. کاملا پیدا بود که تانیا از سر واماندگی تن به این کارها داده.
تانیا برای فراموش کردن داشت همه چیز را امتحان می کرد و هرچه بیشتر تلاش می کرد بیشتر معشوقش را می خواست.
من از اینکه لیلی به سرنوشت تانیا دچار شود هراس داشتم. می ترسیدم به خاطر فراموش کردن من، معصومیتش را از دست بدهد.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
@asheghanehaye_fatima
باید قبول کرد که زندگی کردن در وضع کنونی کار هر کسی نیست
باید جان کَند و جان داد تا بتوانی زنده بمانی و زندگی کنی
اما میتوان متفاوت بود
میشود خوب زندگی کرد
میشود با تمام داشته هایت برای خودت لحظات شیرین و در عین حال ساده بسازی
میشود امید داشت و نیم نگاهی هم به آینده و بهتر شدن داشت
میشود جوری زندگی کرد که رنگ و غبار تکرار به سراغت نیاید
بخش دردناک قضیه آنجا هویدا میشود که دست به مقایسه میزنی
اینکه مقایسه کردن، لذت زندگی را می کُشَد
باید در لحظه و مکانی که هستی خدا را شاکر باشی
قطعا زمان و مکان بهتری از زمان و مکان اکنونِ تو وجود دارد که در درونت غبطه اش را بخوری اما یادت باشد خیلی ها در حال تلاش برای رسیدن به شرایط کنونیِ تو هستند
یادت باشد که باید در زمان حال زندگی کنی و تنها برای بهتر شدن مقایسه کنی ، اینکه من هم میتوانم .
تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی هست که دیروز بوده ای!
پس عزمت را جزم کن و امروزت را جوری رقم بزن که شاید فردایی دیگر در انتظار تو نباشد.
#علیرضا_بهجتی
باید قبول کرد که زندگی کردن در وضع کنونی کار هر کسی نیست
باید جان کَند و جان داد تا بتوانی زنده بمانی و زندگی کنی
اما میتوان متفاوت بود
میشود خوب زندگی کرد
میشود با تمام داشته هایت برای خودت لحظات شیرین و در عین حال ساده بسازی
میشود امید داشت و نیم نگاهی هم به آینده و بهتر شدن داشت
میشود جوری زندگی کرد که رنگ و غبار تکرار به سراغت نیاید
بخش دردناک قضیه آنجا هویدا میشود که دست به مقایسه میزنی
اینکه مقایسه کردن، لذت زندگی را می کُشَد
باید در لحظه و مکانی که هستی خدا را شاکر باشی
قطعا زمان و مکان بهتری از زمان و مکان اکنونِ تو وجود دارد که در درونت غبطه اش را بخوری اما یادت باشد خیلی ها در حال تلاش برای رسیدن به شرایط کنونیِ تو هستند
یادت باشد که باید در زمان حال زندگی کنی و تنها برای بهتر شدن مقایسه کنی ، اینکه من هم میتوانم .
تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی هست که دیروز بوده ای!
پس عزمت را جزم کن و امروزت را جوری رقم بزن که شاید فردایی دیگر در انتظار تو نباشد.
#علیرضا_بهجتی
دلت که گرفته باشد سفر میخواهی به کجا اما نمیدانی
باید سوار بر قالیچه ای شد و از این شهر و مردمانش دور شد
باید خودم را بردارم و به سوی ناکجا آباد روانه شوم
باید چون پرستویی عاشق کوچ کرد و دور شد و دور
من منتظر خواهم ماند
منتظر فصلی دیگر
منتظر فصل پنجمی که تقویم زندگی ام را تغییر دهد
وقت رفتن است
تو بمان با همان چهار فصل زندگی ات
برای من فصل پنجم تازه شروع شده است
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
باید سوار بر قالیچه ای شد و از این شهر و مردمانش دور شد
باید خودم را بردارم و به سوی ناکجا آباد روانه شوم
باید چون پرستویی عاشق کوچ کرد و دور شد و دور
من منتظر خواهم ماند
منتظر فصلی دیگر
منتظر فصل پنجمی که تقویم زندگی ام را تغییر دهد
وقت رفتن است
تو بمان با همان چهار فصل زندگی ات
برای من فصل پنجم تازه شروع شده است
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
اندکی شکیب و هوش بایدت
تا ببینی این زلالِ زندگی
چون به گوش لحظهها چشانده میشود،
وین سرودِ ترسِ محتسب چشیدهی خموش
بر بلندتر چکادِ چامه ها ، نشانده میشود
سطرْسطرِ این ترانهی سکوت
از میانِ موْیرَگ صدای کوچهها
- رو به سوی وسعتی که زندگی
کشانده میشود
آن سپیدهی خجسته چون براید از افق
در میان شعرهای تو
سطرهای نانوشته خوانده میشود.
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
طفلی به نام شادی
اندکی شکیب و هوش بایدت
تا ببینی این زلالِ زندگی
چون به گوش لحظهها چشانده میشود،
وین سرودِ ترسِ محتسب چشیدهی خموش
بر بلندتر چکادِ چامه ها ، نشانده میشود
سطرْسطرِ این ترانهی سکوت
از میانِ موْیرَگ صدای کوچهها
- رو به سوی وسعتی که زندگی
کشانده میشود
آن سپیدهی خجسته چون براید از افق
در میان شعرهای تو
سطرهای نانوشته خوانده میشود.
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
طفلی به نام شادی
قبل از ازدواج هر مردی می گوید حاضر است زندگی اش را به خاطر تو کنار بگذارد! اما بعدداز ازدواج حتی روزنامه اش را کنار نمیگذارد تا با تو صحبت کند.
#هلن_رولند
@asheghanehaye_fatima
#هلن_رولند
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
تلخترین چیزی که از رنج عشق چشیده ام
نزدیکی معشوق است آنگاه که وصالش ناممکن است. چون شتری که در بیابان از عطش میمیرد.در حالی که بر پشت ، آب میبرد...
#طرفه_بن_العبد
تلخترین چیزی که از رنج عشق چشیده ام
نزدیکی معشوق است آنگاه که وصالش ناممکن است. چون شتری که در بیابان از عطش میمیرد.در حالی که بر پشت ، آب میبرد...
#طرفه_بن_العبد
@asheghanehaye_fatima
و چه شیرین است عشق
آن هنگامی که عذاب میدهد
و هنگامی که به باد میدهد نرگس ترانهها را
عشق...
مرا میآموزد
که عشق نورزم
و رهایم میکند در وزشگاهِ برگها
#محمود_درویش
و چه شیرین است عشق
آن هنگامی که عذاب میدهد
و هنگامی که به باد میدهد نرگس ترانهها را
عشق...
مرا میآموزد
که عشق نورزم
و رهایم میکند در وزشگاهِ برگها
#محمود_درویش
@asheghanehaye_fatima
کفش جادو به پایم پوشاندی
و مرا به میان خورشید و ستارگان بردی
و دیگر تمام دنیا مال من بود
آه این کفش ها را از پایم در آور
خورشید و ستاره ها را می خواهم چه کنم ؟
همه ی دنیای من تویی
و جهان با همه ی ستاره ها و خورشیدش
از تو روشنی می گیرد
#سارا_تیس_دیل
ترجمه : چیستا یثربی
کفش جادو به پایم پوشاندی
و مرا به میان خورشید و ستارگان بردی
و دیگر تمام دنیا مال من بود
آه این کفش ها را از پایم در آور
خورشید و ستاره ها را می خواهم چه کنم ؟
همه ی دنیای من تویی
و جهان با همه ی ستاره ها و خورشیدش
از تو روشنی می گیرد
#سارا_تیس_دیل
ترجمه : چیستا یثربی
گاهی نباید از زندگی چیز زیادی خواست
همین که یکی را در زندگی ات دوست داری
همین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش است
همین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنوی
همین که میدانی فردا صبح که از خواب بیدار میشوی یکی تو را با نام مادر یا پدر صدا خواهد کرد و همین که با چشمانت میتوانی آن ها را ببینی و عزیزانت را بغل کنی و ببوسی شان و لمسشان کنی
همین که برای به دنیا آمدن فرزندت انتظار میکشی
همین که میتوانی یک لیوان چای از دست مادرت بگیری و بنوشی
همه ی این ها برای شعله ور شدن و زنده ماندن امید در وجودت کافیست
گاهی از این زندگی نباید چیزی اضافه ای خواست
کافیست به داشته هایت فکر کنی
همین داشتن های ساده ات آرزوی دست نیافتنی خیلی از آدم های دیگر است .
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
همین که یکی را در زندگی ات دوست داری
همین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش است
همین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنوی
همین که میدانی فردا صبح که از خواب بیدار میشوی یکی تو را با نام مادر یا پدر صدا خواهد کرد و همین که با چشمانت میتوانی آن ها را ببینی و عزیزانت را بغل کنی و ببوسی شان و لمسشان کنی
همین که برای به دنیا آمدن فرزندت انتظار میکشی
همین که میتوانی یک لیوان چای از دست مادرت بگیری و بنوشی
همه ی این ها برای شعله ور شدن و زنده ماندن امید در وجودت کافیست
گاهی از این زندگی نباید چیزی اضافه ای خواست
کافیست به داشته هایت فکر کنی
همین داشتن های ساده ات آرزوی دست نیافتنی خیلی از آدم های دیگر است .
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
And you, soul that offers no relief, on which side of my body did you lie?
.
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم
غنودهای؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
.
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم
غنودهای؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
یبار خواب دیدم که یه "نُت" ام
یه نت کوچیک
که نمیدونست بین حنجره ی احمد کایا و سوزان آکسو کدومو انتخاب کنه...
یه تکه از ملودی
با دو تو انتخاب قشنگ
هم خوشحال، و هم بلاتکلیف...
زُل که میزنی بهم
تعبیر میشم
عین همون "تک" نُت
خوشحال...
اما مردد بین دو تا چشات...
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima
یه نت کوچیک
که نمیدونست بین حنجره ی احمد کایا و سوزان آکسو کدومو انتخاب کنه...
یه تکه از ملودی
با دو تو انتخاب قشنگ
هم خوشحال، و هم بلاتکلیف...
زُل که میزنی بهم
تعبیر میشم
عین همون "تک" نُت
خوشحال...
اما مردد بین دو تا چشات...
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
مردم میگویند كه درد كشیدن آدم را شریف و پاك میكند؛ این یك دروغ است، درد فقط آدمی را بی رحم میكند...
#سامرست_موام
@asheghanehaye_fatima
#سامرست_موام
@asheghanehaye_fatima