#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
@asheghanehaye_fatima
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
@asheghanehaye_fatima
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
⬆️
ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن
! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....
گفت: فردا ! الان میخوام ببوسمت عشقم !....و غریو هزاران پرنده ؛ از قلب ما ؛ هر دو تا.....
اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛ او دریا.....
مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا ؛ پیش آغوشش ؛
چه کوچک !....
میخواستم بگویم ؛ نه!.....الان نه !
ولی دیگر ؛ دیر شده بود...همه جا شهرام بود ! آسمان ؛ زمین و هوا.....
من ازسر شب ؛ کسل ؛
او ؛ پرشور ؛ مثل صبح سبز بهار....
نفهمیدم چطورشد ؛ میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم ؛ هلش دادم ! عشقم را ؛ عاشقم را....
به حیاط دویدم ؛
همان جا کنار باغچه بالا آوردم !
دربالکن ؛ ایستاده بود ؛
موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های قشنگ دنیا ؛
در باد ؛ رها.....
گفت: مبارک باشه حاج خانم ! یه دوجین بچه میخوام... اولی دختر ! میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم : چی؟!.....
نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل اولین نگاه یوسف ؛ بعد از بخشایش زلیخا.....
#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن
! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....
گفت: فردا ! الان میخوام ببوسمت عشقم !....و غریو هزاران پرنده ؛ از قلب ما ؛ هر دو تا.....
اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛ او دریا.....
مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا ؛ پیش آغوشش ؛
چه کوچک !....
میخواستم بگویم ؛ نه!.....الان نه !
ولی دیگر ؛ دیر شده بود...همه جا شهرام بود ! آسمان ؛ زمین و هوا.....
من ازسر شب ؛ کسل ؛
او ؛ پرشور ؛ مثل صبح سبز بهار....
نفهمیدم چطورشد ؛ میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم ؛ هلش دادم ! عشقم را ؛ عاشقم را....
به حیاط دویدم ؛
همان جا کنار باغچه بالا آوردم !
دربالکن ؛ ایستاده بود ؛
موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های قشنگ دنیا ؛
در باد ؛ رها.....
گفت: مبارک باشه حاج خانم ! یه دوجین بچه میخوام... اولی دختر ! میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم : چی؟!.....
نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل اولین نگاه یوسف ؛ بعد از بخشایش زلیخا.....
#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
در چشم هایش گرگ می تازد
مردان دِه را معترض میکرد
من آخرین نسلی نبودم که
با چشمهایش منقرض میکرد
#پارسا_شایگان
@asheghanehaye_fatima
مردان دِه را معترض میکرد
من آخرین نسلی نبودم که
با چشمهایش منقرض میکرد
#پارسا_شایگان
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
زبانش گفت: نمیخواهمت
و پاهایش رفت!
نقشه ی جدایی مارا این دو کشیدند
وگرنه من بهتر میدانم؛
خودش
#رفتن
بلد نبود ...
#مهدیه_صالحی
زبانش گفت: نمیخواهمت
و پاهایش رفت!
نقشه ی جدایی مارا این دو کشیدند
وگرنه من بهتر میدانم؛
خودش
#رفتن
بلد نبود ...
#مهدیه_صالحی
@asheghanehaye_fatima
YUMDUM GÖZLERIMI
Yumdum gözlerimi :
Karanlıkta sen varsın,
Karanlıkta sırtüstü yatıyorsun,
Karanlıkta bir altın üçgendir alnın ve bileklerin.
Yumulu gözkapaklarımın içindesin sevdiceğim,
yumulu gözkapaklarımın içide şarkılar.
Şimdi orda her şey seninle başlıyor.
Şimdi orda hiçbir şey yok senden önceme ait ve sana ait olmayan.
@asheghanehaye_fatima
« چشمانم را بسته ام »
چشمانم را بسته ام
در تاریکی توهستی
در تاریکی طاقباز خوابیده ای
در تاریکی مثلثی از طلاست پیشانی ومچِ دستان ات .
در پشتِ پِلک های بسته ام تو هستی محبوب من
در پشت پلک های بسته ام ترانه هاست .
اکنون در آن جا همه چیز با تو آغاز می شود .
اکنون در آن جا به جز تو ، چیز دیگری برایم وجود ندارد .
چیزی که به تو تعلق نداشته باشد .
#ناظم_حکمت
شاعر تُرک
YUMDUM GÖZLERIMI
Yumdum gözlerimi :
Karanlıkta sen varsın,
Karanlıkta sırtüstü yatıyorsun,
Karanlıkta bir altın üçgendir alnın ve bileklerin.
Yumulu gözkapaklarımın içindesin sevdiceğim,
yumulu gözkapaklarımın içide şarkılar.
Şimdi orda her şey seninle başlıyor.
Şimdi orda hiçbir şey yok senden önceme ait ve sana ait olmayan.
@asheghanehaye_fatima
« چشمانم را بسته ام »
چشمانم را بسته ام
در تاریکی توهستی
در تاریکی طاقباز خوابیده ای
در تاریکی مثلثی از طلاست پیشانی ومچِ دستان ات .
در پشتِ پِلک های بسته ام تو هستی محبوب من
در پشت پلک های بسته ام ترانه هاست .
اکنون در آن جا همه چیز با تو آغاز می شود .
اکنون در آن جا به جز تو ، چیز دیگری برایم وجود ندارد .
چیزی که به تو تعلق نداشته باشد .
#ناظم_حکمت
شاعر تُرک
@asheghanehaye_fatima
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من؛
روی بال یکی از خاطره هایت دراز کشیده ام!
همان که موهایت را ریختی روی شانه ات...
یادت هست؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی!
من به شب...
و شب به من نگاه میکنیم؛
او دلتنگ تو و شانه کشیدن موهایت،
من دلتنگ خواب!
عزیزم...!
هر جای این شهری...
امشب موهایت را پشت پنجره شانه بکش!
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب!
شاید...
فقط شاید
یک بار دیگر
موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم...
دورت بگردم!
#حامد_نیازی
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من؛
روی بال یکی از خاطره هایت دراز کشیده ام!
همان که موهایت را ریختی روی شانه ات...
یادت هست؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی!
من به شب...
و شب به من نگاه میکنیم؛
او دلتنگ تو و شانه کشیدن موهایت،
من دلتنگ خواب!
عزیزم...!
هر جای این شهری...
امشب موهایت را پشت پنجره شانه بکش!
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب!
شاید...
فقط شاید
یک بار دیگر
موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم...
دورت بگردم!
#حامد_نیازی
@asheghanehaye_fatima
دلتنگي ام را
كجا فرياد بزنم؟!
پشت كدام واژه
كدام شعر
كه بخواني و آرام جانم شوي
نفس كم آورده ام
برگرد
تا پنجره ي دلم را
رو به بهار آغوشت باز كنم
كمي هوا لطفا!
#سارا_قبادي
دلتنگي ام را
كجا فرياد بزنم؟!
پشت كدام واژه
كدام شعر
كه بخواني و آرام جانم شوي
نفس كم آورده ام
برگرد
تا پنجره ي دلم را
رو به بهار آغوشت باز كنم
كمي هوا لطفا!
#سارا_قبادي
@asheghanehaye_fatima
تو از ماه آمده بودی
که حتی نیمی از تو
روشنمان میکرد
از
شهر کوچیدی
شهر از ما کوچید
تنها شدیم
با
هزار داغ
هزار
آرزو،
هزار بوسه ی خشکیده ی لب ندیده
مرگ از دروازه شهر گذشته است،
برگرد و در آغوشم بگیر!
و آتش را به هیزم و هیزم ها را به درخت
و پرندگان را به درختانشان برگردان
برگرد
و زودتر از مرگ در آغوشم بگیر…
#جواد_باقری
تو از ماه آمده بودی
که حتی نیمی از تو
روشنمان میکرد
از
شهر کوچیدی
شهر از ما کوچید
تنها شدیم
با
هزار داغ
هزار
آرزو،
هزار بوسه ی خشکیده ی لب ندیده
مرگ از دروازه شهر گذشته است،
برگرد و در آغوشم بگیر!
و آتش را به هیزم و هیزم ها را به درخت
و پرندگان را به درختانشان برگردان
برگرد
و زودتر از مرگ در آغوشم بگیر…
#جواد_باقری
بوسیدمش و گذاشتمش کنار
مانند خاطرات تلخ کودکیم
گرد فراموشی بروی عاشقانه هایم
خواهم پاشید
تا دیگر در مزرعه ی قلبم عشق نروید
#میناکاظمی
@asheghanehaye_fatima
مانند خاطرات تلخ کودکیم
گرد فراموشی بروی عاشقانه هایم
خواهم پاشید
تا دیگر در مزرعه ی قلبم عشق نروید
#میناکاظمی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
در روزگار من
شب
حرف تازه ای ندارد
قلموی خیالت
رنگ سیاه را
پاشیده بر ورق ورق عمر
و تباهی تبانی میکند
با نفس های گره خورده ی من
با چیز گنگ و نامفهومی
به نام زندگی
مشرق مغلوب دیرینه ی مغرب
غروب
همانجایی که
لحظه هایم
شب را پذیرای ثانیه هاست....
#ستاره_فرخی_نژاد
در روزگار من
شب
حرف تازه ای ندارد
قلموی خیالت
رنگ سیاه را
پاشیده بر ورق ورق عمر
و تباهی تبانی میکند
با نفس های گره خورده ی من
با چیز گنگ و نامفهومی
به نام زندگی
مشرق مغلوب دیرینه ی مغرب
غروب
همانجایی که
لحظه هایم
شب را پذیرای ثانیه هاست....
#ستاره_فرخی_نژاد
@asheghanehaye_fatima
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه ی صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
ندانم این شب قدر است یا ستاره ی روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
چو میندیدمت از شوق بیخبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببُرم
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
#سعدی
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه ی صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
ندانم این شب قدر است یا ستاره ی روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
چو میندیدمت از شوق بیخبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببُرم
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
#سعدی
Forwarded from 🍁گـــــزیده ی اشعـــــار🍁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@asheghanehaye_fatima
شب
گیسوان توست
ریخته بر شانه های آسمان
و صبح
بی گمان
یعنی
موهایت را بالای سرت بافته ای .
#محمد_ذکریانژاد
شب
گیسوان توست
ریخته بر شانه های آسمان
و صبح
بی گمان
یعنی
موهایت را بالای سرت بافته ای .
#محمد_ذکریانژاد
@asheghanehaye_fatima
تو بخواب...
من
تمامِ شب هایِ با تو بودن را
باید بیدار باشم...
هر شب
هزاران بوسه نذرت کرده ام ...
من میبوسمت
خدا می شمارد ...
یک ،دو ،سه ...
#هالینا_پوشویا_توسکا
تو بخواب...
من
تمامِ شب هایِ با تو بودن را
باید بیدار باشم...
هر شب
هزاران بوسه نذرت کرده ام ...
من میبوسمت
خدا می شمارد ...
یک ،دو ،سه ...
#هالینا_پوشویا_توسکا
@asheghanehaye_fatima
تا سیب گونه ات بنوازد نگاه را
آدم چگونه سر نسپارد گناه را؟
حالم شبیه شانه ی بیچاره ایست که
در لابه لای موی تو گم کرده راه را
هر چند گفته اند که بوسیدنت خطاست
توجیه می کند لب تو اشتباه را
چشم تو بس که جاذبه دارد٬ عجیب نیست
عمری خدا به دور تو گردانده ماه را
حالم بد است٬ مثل گدایی که سالهاست
چشمش گرفته دختر یک پادشاه را
من در نماز غرق که باشم بغیر تو؟!
اسمت می آید "" اشهد ان لا اله"را
#حسین_زحمتکش
تا سیب گونه ات بنوازد نگاه را
آدم چگونه سر نسپارد گناه را؟
حالم شبیه شانه ی بیچاره ایست که
در لابه لای موی تو گم کرده راه را
هر چند گفته اند که بوسیدنت خطاست
توجیه می کند لب تو اشتباه را
چشم تو بس که جاذبه دارد٬ عجیب نیست
عمری خدا به دور تو گردانده ماه را
حالم بد است٬ مثل گدایی که سالهاست
چشمش گرفته دختر یک پادشاه را
من در نماز غرق که باشم بغیر تو؟!
اسمت می آید "" اشهد ان لا اله"را
#حسین_زحمتکش
@asheghanehaye_fatima
چون دوستم می داری و تنگ در آغوش می کشی
هیجانزده تسلیم میشوم
تا توفانها و هراسهایم را آرام کنم
عشق من با من سخن بگو
باید شبهای ناخوشایند را
از فریادهای شوقمان لبریز کنیم
شبهای آرام را افسون کنیم
عشق من با من سخن بگو
در شبی که قربانی سرنوشتهای شوم است
اشباه دلهره میآفرینند
و تو مگر مردهای هستی!؟
عشق من با من سخن بگو
دوستم اگر داری
باید بگویی
هیجانت را باید ثابت کنی
شور و شوقت را
عشق من با من سخن بگو
دروغ هم حتی گفته باشی
حتی وانمود به شور و هیجان هم کرده باشی
برای اینکه رؤیا ادامه یابد
عشق من با من سخن بگو
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه:
#سهراب_کریمی
چون دوستم می داری و تنگ در آغوش می کشی
هیجانزده تسلیم میشوم
تا توفانها و هراسهایم را آرام کنم
عشق من با من سخن بگو
باید شبهای ناخوشایند را
از فریادهای شوقمان لبریز کنیم
شبهای آرام را افسون کنیم
عشق من با من سخن بگو
در شبی که قربانی سرنوشتهای شوم است
اشباه دلهره میآفرینند
و تو مگر مردهای هستی!؟
عشق من با من سخن بگو
دوستم اگر داری
باید بگویی
هیجانت را باید ثابت کنی
شور و شوقت را
عشق من با من سخن بگو
دروغ هم حتی گفته باشی
حتی وانمود به شور و هیجان هم کرده باشی
برای اینکه رؤیا ادامه یابد
عشق من با من سخن بگو
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه:
#سهراب_کریمی
@asheghanehaye_fatima
تکيه دادم به شونه ي خودکار
توي اين برزخ ِ فراموشي
نيستي و تا گلو فرو رفتم
توشب ِ سرد ِ بي هم-آغوشي
روي دست ِ تموم ِ اين شب ها
مونده موهاي پر کلاغي ِ من
خالي ام از خودم، ولي ازتو-
پُرشدم،عشق ِ اتفاقي ِ من!
نيستي و اين ترانه ناکوکه
توجدال ِ سکوت و فريادم
ائتلاف ِ عذاب وکابوسم
اتفاقم که توغم افتادم
به دياپازون ِ سرانگشتات
کوک ِ اين شاعر ُ منظم کن
گاهي ام لابه لاي اون اخمات
خنده اي محو و گنگ و مبهم کن
کودتاي تموم ِ ساعت ها
انقلاب ِ تموم ِ روياها
کل ِ دنيا رو دُور ِ تکراره
بين ِ شايد...اگر...و اماها
گونه هام خيس ِ اشکن و ،قلبم
مث موهاي تو پريشونه
گفتي:رد شو...برو، فراموشي-
توي اين روزا خيلي آسونه
گفتي:تقدير ِ ما همون برگه
که مي افته رو سينه ي پاييز
گفتي:بگذر ازاين ترانه ي درد
آخرش تلخه و ملال انگيز
گفتي:روزاي خوبمون تنها
حاصل عادتي غلط بوده
گفتي:بايد تموم شن اين روزا
مث يه ماجراي بيهوده
اينکه نيستي شبيه کابوسه
من به دنياي بي تو مشکوکم
دم به دم شعر و واژه مي ميره
وسط ِ گريه هاي ناکوکم
نيستي وتلخه کام ِ اوقاتم
شب شبيه ِ يه گور ِ نم-داره
نيستي و کار هرشبم بي تو
بوسه روي لباي سيگاره...
#ليلا_کاظمي_فراهاني
تکيه دادم به شونه ي خودکار
توي اين برزخ ِ فراموشي
نيستي و تا گلو فرو رفتم
توشب ِ سرد ِ بي هم-آغوشي
روي دست ِ تموم ِ اين شب ها
مونده موهاي پر کلاغي ِ من
خالي ام از خودم، ولي ازتو-
پُرشدم،عشق ِ اتفاقي ِ من!
نيستي و اين ترانه ناکوکه
توجدال ِ سکوت و فريادم
ائتلاف ِ عذاب وکابوسم
اتفاقم که توغم افتادم
به دياپازون ِ سرانگشتات
کوک ِ اين شاعر ُ منظم کن
گاهي ام لابه لاي اون اخمات
خنده اي محو و گنگ و مبهم کن
کودتاي تموم ِ ساعت ها
انقلاب ِ تموم ِ روياها
کل ِ دنيا رو دُور ِ تکراره
بين ِ شايد...اگر...و اماها
گونه هام خيس ِ اشکن و ،قلبم
مث موهاي تو پريشونه
گفتي:رد شو...برو، فراموشي-
توي اين روزا خيلي آسونه
گفتي:تقدير ِ ما همون برگه
که مي افته رو سينه ي پاييز
گفتي:بگذر ازاين ترانه ي درد
آخرش تلخه و ملال انگيز
گفتي:روزاي خوبمون تنها
حاصل عادتي غلط بوده
گفتي:بايد تموم شن اين روزا
مث يه ماجراي بيهوده
اينکه نيستي شبيه کابوسه
من به دنياي بي تو مشکوکم
دم به دم شعر و واژه مي ميره
وسط ِ گريه هاي ناکوکم
نيستي وتلخه کام ِ اوقاتم
شب شبيه ِ يه گور ِ نم-داره
نيستي و کار هرشبم بي تو
بوسه روي لباي سيگاره...
#ليلا_کاظمي_فراهاني
برایت شعر خواهم خواند
و قصه ی مردی که بی وقفه
شکلی از دوست_داشتن بود
کافی ست جای لب هام
قلبم را گوش کنی...!
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima
و قصه ی مردی که بی وقفه
شکلی از دوست_داشتن بود
کافی ست جای لب هام
قلبم را گوش کنی...!
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دل از من نَبَر، مرد غمگین من
به احساس من دست درازی نکن
یه کابوس، بیداره تو تخت من
واسه خوابمون قصه سازی نکن
.
من انگار فوبیا ی دل بستنم...
می ترسم از این "ما شدن" درک کن!
تویی که قراره بری آخرش،
همین لحظه پاشو منو ترک کن!
.
داری جون میگیری تو رویای من
دارم میپرم هرشب از خواب تو
میترسم توام نقش بازی کنی...
سکانسای تکراری ثابتو...
.
دلم رو نلرزون، برو مرد من...
دارم کم میارم زیر هر نگات
دارم غرق میشم تو اخمای تو
دلم غنج میره واسه خنده هات...
.
دل از من نبر، گوش کن! رک بگم!
می ترسم بیای، عاشقت شم، بری
من انگار فوبیای دل بستنم
همون دور باشی برام بهتری...
#اهورا_فروزان
.
*#فوبيا: ترس شديد يا بيمارگونه که در روانشناسی به هراس زدگی یا #فوبیا (Phobia) شهرت دارد.
دل از من نَبَر، مرد غمگین من
به احساس من دست درازی نکن
یه کابوس، بیداره تو تخت من
واسه خوابمون قصه سازی نکن
.
من انگار فوبیا ی دل بستنم...
می ترسم از این "ما شدن" درک کن!
تویی که قراره بری آخرش،
همین لحظه پاشو منو ترک کن!
.
داری جون میگیری تو رویای من
دارم میپرم هرشب از خواب تو
میترسم توام نقش بازی کنی...
سکانسای تکراری ثابتو...
.
دلم رو نلرزون، برو مرد من...
دارم کم میارم زیر هر نگات
دارم غرق میشم تو اخمای تو
دلم غنج میره واسه خنده هات...
.
دل از من نبر، گوش کن! رک بگم!
می ترسم بیای، عاشقت شم، بری
من انگار فوبیای دل بستنم
همون دور باشی برام بهتری...
#اهورا_فروزان
.
*#فوبيا: ترس شديد يا بيمارگونه که در روانشناسی به هراس زدگی یا #فوبیا (Phobia) شهرت دارد.
@asheghanehaye_fatima
به خاطر داری که هرگز برای تصاحب تو
با همنوعانم جنگیده باشم ؟
از وقتی تن جنگل
کاناپه ی عشقبازی ماست
از وقتی روی این همه پرنده می خوابیم
جنگی شده ام
اندامت را روی پوست گونه ی درخت طرح میزنم
و تو را ماغ می کشم
با گوزن های اردیبهشت
غزالک سفید من
مینیاتور!
پای نرمت را از این مار بیرون بکش
جاکلیدی ات،
تلفن ات،
وسایل زیبایی ات،
اوراق هویّت ات را
از شکم این تمساح بیرون بریز
من هم این گوزن را
از تنم در می آورم
بگذار لباس ها و کفش های ما بچرند و
شکار کنند و
برّه هایشان را شیر بدهند
بگذار از پیله ی تن ات
هزار پروانه
تن کشیده باشد به سمت نور
انسان ات را در برم میخواهم
با این برهنگی بی گناه
اصلاً کسی ماهتاب را
با شلوار کتانی
یا پیراهن ابریشم شنیدهاست؟
#علیرضا_راهب_۱۳۸۱
شعر #برهنگی ،
ازمجموعهی #عشق_پاره_وقت
به خاطر داری که هرگز برای تصاحب تو
با همنوعانم جنگیده باشم ؟
از وقتی تن جنگل
کاناپه ی عشقبازی ماست
از وقتی روی این همه پرنده می خوابیم
جنگی شده ام
اندامت را روی پوست گونه ی درخت طرح میزنم
و تو را ماغ می کشم
با گوزن های اردیبهشت
غزالک سفید من
مینیاتور!
پای نرمت را از این مار بیرون بکش
جاکلیدی ات،
تلفن ات،
وسایل زیبایی ات،
اوراق هویّت ات را
از شکم این تمساح بیرون بریز
من هم این گوزن را
از تنم در می آورم
بگذار لباس ها و کفش های ما بچرند و
شکار کنند و
برّه هایشان را شیر بدهند
بگذار از پیله ی تن ات
هزار پروانه
تن کشیده باشد به سمت نور
انسان ات را در برم میخواهم
با این برهنگی بی گناه
اصلاً کسی ماهتاب را
با شلوار کتانی
یا پیراهن ابریشم شنیدهاست؟
#علیرضا_راهب_۱۳۸۱
شعر #برهنگی ،
ازمجموعهی #عشق_پاره_وقت