@asheghanehaye_fatima
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
که ناگهان کوچه تا انتهای گفتوگوی گريه خلوت شد
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
دوباره به خوابِ خانه برخواهی گشت.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختهام
من میدانستم که تو بايد به عمد
گُلدانِ خالیِ خانه را با خود بُرده باشی،
اما درگاه خانه هنوز
به روی رويا و گريههای مخفی ما باز است!
من اين همه عمریست
که زيرِ طاقهای شکسته خوابيدهام ریرا ... من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا میآيد
و صاف از سمتِ روسریهای مانده بر بندِ رَخت
به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد،
بايد برای ما - نبيرگانِ غمگينترين ترانهها -
خبرِ خيری آورده باشد ...
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا
که شبی دور
چراغی از رديفِ روياها ربوده بود.
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
میدانستم زيرِ بارانیِ بلندش
دو شببوی تازه وُ
چند کلوچهی قند وُ
پاکتِ نامهای دارد.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختم.
میدانم
خبرِ خيری خواهد رسيد.
#سیدعلی_صالحی
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
که ناگهان کوچه تا انتهای گفتوگوی گريه خلوت شد
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
دوباره به خوابِ خانه برخواهی گشت.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختهام
من میدانستم که تو بايد به عمد
گُلدانِ خالیِ خانه را با خود بُرده باشی،
اما درگاه خانه هنوز
به روی رويا و گريههای مخفی ما باز است!
من اين همه عمریست
که زيرِ طاقهای شکسته خوابيدهام ریرا ... من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا میآيد
و صاف از سمتِ روسریهای مانده بر بندِ رَخت
به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد،
بايد برای ما - نبيرگانِ غمگينترين ترانهها -
خبرِ خيری آورده باشد ...
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا
که شبی دور
چراغی از رديفِ روياها ربوده بود.
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
میدانستم زيرِ بارانیِ بلندش
دو شببوی تازه وُ
چند کلوچهی قند وُ
پاکتِ نامهای دارد.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختم.
میدانم
خبرِ خيری خواهد رسيد.
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
دو نفر میتوانند در یک رختخواب بخوابند و کماکان، هنگامی که چشمانشان را میبندند؛
تنها باشند..
| #هاروکی_موراکامی |
دو نفر میتوانند در یک رختخواب بخوابند و کماکان، هنگامی که چشمانشان را میبندند؛
تنها باشند..
| #هاروکی_موراکامی |
@asheghanehaye_fatima
كاش دوست داشتن هم
عصب كشى داشت؛
"بود" ،
اما حداقل دردش را
نميكشيديم...!
| #سيد_طه_صداقت |
كاش دوست داشتن هم
عصب كشى داشت؛
"بود" ،
اما حداقل دردش را
نميكشيديم...!
| #سيد_طه_صداقت |
@asheghanehaye_fatima
آری، تو نیز میآیی سرانجام
شادیِ کوچکِ عادیِ روزانه
برشی از نان چاودار خواهی بود
یا لیوانی پر از شیرِ خنک
و چون ابرهای تار در آسمان پرواز کنند
و خوشید خندان سرک بکشد
حس میکنم تو را، روی زبانم حتا بر سقف دهانم
پس برای من چون دختری میشوی با پستانهای زیبا
آهای! شادی کوچک سرخ عیدانه
هر تکّه از تنت را میبوسم
و نوازشکنان به رختخواب میبرمت
و میخوابم آنسان که خاک خوابیده
درست نزدیک بهار.
#میلان_جرجویچ
آری، تو نیز میآیی سرانجام
شادیِ کوچکِ عادیِ روزانه
برشی از نان چاودار خواهی بود
یا لیوانی پر از شیرِ خنک
و چون ابرهای تار در آسمان پرواز کنند
و خوشید خندان سرک بکشد
حس میکنم تو را، روی زبانم حتا بر سقف دهانم
پس برای من چون دختری میشوی با پستانهای زیبا
آهای! شادی کوچک سرخ عیدانه
هر تکّه از تنت را میبوسم
و نوازشکنان به رختخواب میبرمت
و میخوابم آنسان که خاک خوابیده
درست نزدیک بهار.
#میلان_جرجویچ
@asheghanehaye_fatima
ﺗﻮ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺵ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭﺵ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﮐﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ، ﭘﺸﺖِ ﺗﻪ ﺭﯾﺶِ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺯ ﮐﻔﺮ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﺷﺐ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺩِ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩ، ﺩﻝ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮕﺎﯼ ﮔﻮﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﻣﻮﻥ ﺯﺧﻢ ﺟﯿﺮﻩ ﺑﻨﺪﯼ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻣﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺻﻒ ﺑﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻮﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺑﻮﺩ
ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮﻡ ﭼﺸﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ، ﻋﻠﺖ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺷﻮﻕ ﺩﺭﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ، ﻣﯿﻞ ﺟﺎﺩﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﺤﺮِ ﮐﺘﺎﺏ
ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺧﻮﻥ ﺷﻢ
ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺗﮑﺎﻣﻠﻢ ﮐﻢ ﺷﻪ، ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺷﻢ
ﻭ ﺟﻼﻝ ﺍﺳﻢ ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖِ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ
ﭘﺲ ﻣﺼﺪﻕ، ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺷﻬﺮﻧﻮ ﺷﺪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥِ ﺗﺨﺘﯽ
ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺑﺘﺎﻣﺎﮐﺲ، ﺗﻮ ﻫﺎﻟﯿﻮﻭﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍﻭﯼ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺎﻭﯼ ﻣﺎﻭﯼ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﺯﺩ، ﺟﺎﯼ ﺍﺳﻤﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺯﻧﺖ ﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﯾﻦِ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯿﺸﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﺮﻃﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ #ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ، ﺑﻠﮑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺷﻢ
ﺑﻠﮑﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺎﺑﻪ ﺑﻬﻢ، ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﭼﺸﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﺷﻢ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﭘﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﯾﻪ ﻣﺤﻞ ﺭﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ
ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻭﻧﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ
ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﯼ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻮﯼ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺑﻮﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﻣﯿﮑﺲِ ﺑﻮﯼ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﻭ ﻋﻄﺮ ﮔﻼﺏ
ﺁﺧﺮﺵ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﮐﺸﯿﺪ، ﺁﺧﺮﺵ ﻓﮑﺮﻡ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺯﺑﻮﻥ ﺳُﺮﺥِ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ، ﺳﺮ ﺳﺒﺰﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺩِ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩ
ﺗﻮ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺵﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯾﻢ، ﺯﻥ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ..😔
#یغما_گلرویی♦️
ﺗﻮ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺵ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭﺵ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﮐﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ، ﭘﺸﺖِ ﺗﻪ ﺭﯾﺶِ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺯ ﮐﻔﺮ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﺷﺐ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺩِ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩ، ﺩﻝ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮕﺎﯼ ﮔﻮﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﻣﻮﻥ ﺯﺧﻢ ﺟﯿﺮﻩ ﺑﻨﺪﯼ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻣﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺻﻒ ﺑﻮﺩ
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻮﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺑﻮﺩ
ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮﻡ ﭼﺸﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ، ﻋﻠﺖ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺷﻮﻕ ﺩﺭﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ، ﻣﯿﻞ ﺟﺎﺩﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﺤﺮِ ﮐﺘﺎﺏ
ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺧﻮﻥ ﺷﻢ
ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺗﮑﺎﻣﻠﻢ ﮐﻢ ﺷﻪ، ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺷﻢ
ﻭ ﺟﻼﻝ ﺍﺳﻢ ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖِ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ
ﭘﺲ ﻣﺼﺪﻕ، ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺷﻬﺮﻧﻮ ﺷﺪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥِ ﺗﺨﺘﯽ
ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺑﺘﺎﻣﺎﮐﺲ، ﺗﻮ ﻫﺎﻟﯿﻮﻭﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍﻭﯼ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺎﻭﯼ ﻣﺎﻭﯼ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﺯﺩ، ﺟﺎﯼ ﺍﺳﻤﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺯﻧﺖ ﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﯾﻦِ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯿﺸﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﺮﻃﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ #ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ، ﺑﻠﮑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺷﻢ
ﺑﻠﮑﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺎﺑﻪ ﺑﻬﻢ، ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﭼﺸﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﺷﻢ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﭘﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﯾﻪ ﻣﺤﻞ ﺭﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ
ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻭﻧﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ
ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﯼ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻮﯼ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺑﻮﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﻣﯿﮑﺲِ ﺑﻮﯼ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﻭ ﻋﻄﺮ ﮔﻼﺏ
ﺁﺧﺮﺵ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﮐﺸﯿﺪ، ﺁﺧﺮﺵ ﻓﮑﺮﻡ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺯﺑﻮﻥ ﺳُﺮﺥِ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ، ﺳﺮ ﺳﺒﺰﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺩِ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩ
ﺗﻮ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺵﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯾﻢ، ﺯﻥ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ..😔
#یغما_گلرویی♦️
@asheghanehaye_fatima
یار
یار ناجوان
فکر تو پریشانم کرده است
چون شهری که دروازههایش فتح شده باشد
از ایوان به هجوم غمها ببینی
و ناخودآگاه بدانی تیغ در کجا خانه خواهد کرد.
یار
یار ناجوان
اینگونه که دستهایت دیده نیست
می ترسم غرق شوم
در رودخانه ی "ماری" نه
در "جیحون" نه
در همین اتاقی که نفس نمیتواند.
به تخت نگاه میکنم و به تو
عریانی پاهایت را در بغل گرفته ای
درون مکعب شیشهای نشستهای
و بر آبهای آزاد روانی
گفته بودم از خانه که برآیی
زیباییات ویرانی به بار میآورد
کوههای یخ را فرو میریزد
و جزیرههای کوچک را غرق میکند
گناه تونیست اما
ما مردان نابختیاریم.
یار
یار ناجوان
اینگونه که صدایت شنیده نیست
می ترسم یک روز دروازه اتاقم را باز کنند
و ماهیان دلتنگ به کوچه سرازیر شوند.
#الیاس_علوی
یار
یار ناجوان
فکر تو پریشانم کرده است
چون شهری که دروازههایش فتح شده باشد
از ایوان به هجوم غمها ببینی
و ناخودآگاه بدانی تیغ در کجا خانه خواهد کرد.
یار
یار ناجوان
اینگونه که دستهایت دیده نیست
می ترسم غرق شوم
در رودخانه ی "ماری" نه
در "جیحون" نه
در همین اتاقی که نفس نمیتواند.
به تخت نگاه میکنم و به تو
عریانی پاهایت را در بغل گرفته ای
درون مکعب شیشهای نشستهای
و بر آبهای آزاد روانی
گفته بودم از خانه که برآیی
زیباییات ویرانی به بار میآورد
کوههای یخ را فرو میریزد
و جزیرههای کوچک را غرق میکند
گناه تونیست اما
ما مردان نابختیاریم.
یار
یار ناجوان
اینگونه که صدایت شنیده نیست
می ترسم یک روز دروازه اتاقم را باز کنند
و ماهیان دلتنگ به کوچه سرازیر شوند.
#الیاس_علوی
زیر نقاب ِکلمات فاجعهای نهان میدارم
به زخم ِ خویش میگویم:
«التیام مخواه»
و به اندوه ِ خویش:
«آرام مگیر»..
#عبدالوهاب_البیاتی
#شاعر_عراق
ترجمه:
#موسی_اسوار
عکس:
#پاتریک_گرایز
به زخم ِ خویش میگویم:
«التیام مخواه»
و به اندوه ِ خویش:
«آرام مگیر»..
#عبدالوهاب_البیاتی
#شاعر_عراق
ترجمه:
#موسی_اسوار
عکس:
#پاتریک_گرایز
@asheghanehaye_fatima
«مرثیه»
تنها آوازی که هنوز
گم نکرده بودی
ستارهای بود
که از پیشانی درخت میتابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام نفسها
در بینامی میشناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را گم کرده بودند
صیحه زدی
#حسین_منزوی
«مرثیه»
تنها آوازی که هنوز
گم نکرده بودی
ستارهای بود
که از پیشانی درخت میتابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام نفسها
در بینامی میشناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را گم کرده بودند
صیحه زدی
#حسین_منزوی
من بودم و دوش
آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و،
از وی همه ناز!
شب رفت و...
حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه؟
حدیث ما بود دراز
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و،
از وی همه ناز!
شب رفت و...
حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه؟
حدیث ما بود دراز
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from ➤fαtɨℳα
Audio
من نمیتونم بخوابم
چون فکر تو داره منو میخوره
من نمیتونم عاشقت نشم
حتی با اینکه سعی میکنم
نمیتونم عاشقت نشم
میدونم که بدون تو میمیرم...
@asheghanehaye_fatima
چون فکر تو داره منو میخوره
من نمیتونم عاشقت نشم
حتی با اینکه سعی میکنم
نمیتونم عاشقت نشم
میدونم که بدون تو میمیرم...
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
رد هیچ عابری به من نرسید
باد تنها دلیل خش خش بود
پاره شد تار و پود احساسم
عاشقی از شروع نخ کش بود
زندگی خط ممتدی شده بود
خسته از انتهای معمولی
عشق راه قشنگ مردن بود
بین این مرگهای معمولی
آمد و بیقراری من را
توی آغوش دیگری جا داد
لطف کرد و رهایی ام را برد
کنج زندان بهتری جا داد
سرکشیدم کنار تنهایی
استکان استکان فراموشی
زور دلسردی ام ولی نرسید
به تَبِ آخرین همآغوشی
مرگ نیزار ها از آتش نیست
آتش جانِ بیشه تنهاییست
نیمه ام هرکسی اگر باشد
نیم دیگر همیشه تنهاییست
بس که با آه و ناله میخوابم
آخرش بغض خواب می تِرکد
وسعت عشقم از خیال سر است
عاقبت این حباب می تِرکد
لشکر بادها کمین کردند
عطر آغشته به لباس تو را
برکه ها ماه را بغل کردند
تا بنوشند انعکاس تو را
انعکاس لطیف روشن من
روزگارِ سیاه میفهمی؟
ای غرور بلند آیینه
چیزی اصلا از آه میفهمی؟
هیچ کس پایِ قله ام نرسید
اولین دامنه نوردم باش
نابرابرترین همآوردم
فاتح آخرین نبردم باش
یک قدم از خودت بزن بیرون
یک قدم راه خانه را کم کن
من که با یک نگاه میسوزم
آتش این زبانه را کم کن
فکر آزادی از تصور تو
گره دیگریست بر گره ام
گرچه دیوار کرده اند مرا
دیدنت را هنوز پنجره ام
دیدنت را چقدر پنجره ام
مثل سرما بیا به دیدن من
حرف، ها کن به وسعت شیشه
بنشین بعد به چکیدن من
چشم هایت خودِ خودِ کفر اند
کافری ابتدای ایمانی است
آنچه از چشم من سرازیر است
آخرین جرعه ی مسلمانیست
لبم از گونه ی تو بوسه نچید
باغ تو جز برای دیدن نیست
سعدی از قبل گفته بود مرا
سیب سیمین برای چیدن نیست
کم کم از بوی پیرهن میکاست
چشم من هر چه کورتر میشد
کلبه ام را که حزن می افزود
مصر انگار دور تر میشد
غم نشسته است رو به آینه ام
سنگ تکرار میزند در من
این که خوب است! شب که می آید
یک نفر زار میزند در من
پر شد از گریه لحظه ی رفتن
کسی از ما سکوت را نشکست
توی رسم و رسوم مغروران
بغض گاهی همان بمان نرو است
بعد من خاطرات شیرین را
یک دو پیمانه زهر قسمت کن
تکه های غرور من را هم
بین مردان شهر قسمت کن
مردنم را نمیرسی هرگز
شاخه ی در سبد خداحافظ
ای ازل بانوی همیشه ی من
تا سلام ابد خداحافظ
#حمزه_کریم_تباح_فر
رد هیچ عابری به من نرسید
باد تنها دلیل خش خش بود
پاره شد تار و پود احساسم
عاشقی از شروع نخ کش بود
زندگی خط ممتدی شده بود
خسته از انتهای معمولی
عشق راه قشنگ مردن بود
بین این مرگهای معمولی
آمد و بیقراری من را
توی آغوش دیگری جا داد
لطف کرد و رهایی ام را برد
کنج زندان بهتری جا داد
سرکشیدم کنار تنهایی
استکان استکان فراموشی
زور دلسردی ام ولی نرسید
به تَبِ آخرین همآغوشی
مرگ نیزار ها از آتش نیست
آتش جانِ بیشه تنهاییست
نیمه ام هرکسی اگر باشد
نیم دیگر همیشه تنهاییست
بس که با آه و ناله میخوابم
آخرش بغض خواب می تِرکد
وسعت عشقم از خیال سر است
عاقبت این حباب می تِرکد
لشکر بادها کمین کردند
عطر آغشته به لباس تو را
برکه ها ماه را بغل کردند
تا بنوشند انعکاس تو را
انعکاس لطیف روشن من
روزگارِ سیاه میفهمی؟
ای غرور بلند آیینه
چیزی اصلا از آه میفهمی؟
هیچ کس پایِ قله ام نرسید
اولین دامنه نوردم باش
نابرابرترین همآوردم
فاتح آخرین نبردم باش
یک قدم از خودت بزن بیرون
یک قدم راه خانه را کم کن
من که با یک نگاه میسوزم
آتش این زبانه را کم کن
فکر آزادی از تصور تو
گره دیگریست بر گره ام
گرچه دیوار کرده اند مرا
دیدنت را هنوز پنجره ام
دیدنت را چقدر پنجره ام
مثل سرما بیا به دیدن من
حرف، ها کن به وسعت شیشه
بنشین بعد به چکیدن من
چشم هایت خودِ خودِ کفر اند
کافری ابتدای ایمانی است
آنچه از چشم من سرازیر است
آخرین جرعه ی مسلمانیست
لبم از گونه ی تو بوسه نچید
باغ تو جز برای دیدن نیست
سعدی از قبل گفته بود مرا
سیب سیمین برای چیدن نیست
کم کم از بوی پیرهن میکاست
چشم من هر چه کورتر میشد
کلبه ام را که حزن می افزود
مصر انگار دور تر میشد
غم نشسته است رو به آینه ام
سنگ تکرار میزند در من
این که خوب است! شب که می آید
یک نفر زار میزند در من
پر شد از گریه لحظه ی رفتن
کسی از ما سکوت را نشکست
توی رسم و رسوم مغروران
بغض گاهی همان بمان نرو است
بعد من خاطرات شیرین را
یک دو پیمانه زهر قسمت کن
تکه های غرور من را هم
بین مردان شهر قسمت کن
مردنم را نمیرسی هرگز
شاخه ی در سبد خداحافظ
ای ازل بانوی همیشه ی من
تا سلام ابد خداحافظ
#حمزه_کریم_تباح_فر
@asheghanehaye_fatima
مردی که تو باشی
زنی که من باشم
و انعکاس تصویرمان در عشق...
چشم هایت شبی پر ستاره
شانه هایت شالیزار
و موهایم پریشان حال...
دست هایت پلی به رودخانه وحشی دلم
دلم رمیده ای بی قرار
صدایت آرام جان...
شب همچنان برقرار
رویای تو زنده
و من غریقی که ندارد میل نجات...
ماه
رهبرِ این ارکستر سمفونی ماندگار
#پریسا_زابلی_پور
مردی که تو باشی
زنی که من باشم
و انعکاس تصویرمان در عشق...
چشم هایت شبی پر ستاره
شانه هایت شالیزار
و موهایم پریشان حال...
دست هایت پلی به رودخانه وحشی دلم
دلم رمیده ای بی قرار
صدایت آرام جان...
شب همچنان برقرار
رویای تو زنده
و من غریقی که ندارد میل نجات...
ماه
رهبرِ این ارکستر سمفونی ماندگار
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
در کلیدهای سیاه و سپید پیانویم
اکنون ترا می نوازم
هرچه می نوازم تو کثرت می یابی در اتاق
تو هرچه بیشتر می گردی من نیست می شوم
ترا می زایم در شب
نامت را می گذارم خیره به ماه
هرچیزی تو می شود و هر جایی تو
من می میرم
صدایت را می شنوم در رویاهایم
پرتو روشناییت چشمهایم را می آزارد
باد به من بر می خورد همانند تو
من می زایم
هر آنچه را که می خواهم بشنوم
هرگز به زبان نمی آوری
به من بر نمی خوری
همانند تو آذرخشی می جهد
درست در قلبم فرود می آید صاعقه اش
من می روم
#ازدمیر_آصف
#شاعر_ترکیه
مترجم :
#قاسم_ترکان 🌱
در کلیدهای سیاه و سپید پیانویم
اکنون ترا می نوازم
هرچه می نوازم تو کثرت می یابی در اتاق
تو هرچه بیشتر می گردی من نیست می شوم
ترا می زایم در شب
نامت را می گذارم خیره به ماه
هرچیزی تو می شود و هر جایی تو
من می میرم
صدایت را می شنوم در رویاهایم
پرتو روشناییت چشمهایم را می آزارد
باد به من بر می خورد همانند تو
من می زایم
هر آنچه را که می خواهم بشنوم
هرگز به زبان نمی آوری
به من بر نمی خوری
همانند تو آذرخشی می جهد
درست در قلبم فرود می آید صاعقه اش
من می روم
#ازدمیر_آصف
#شاعر_ترکیه
مترجم :
#قاسم_ترکان 🌱
مستی هر نگاه تو ، بِه زِ شراب و جامِ مِی
کی ز سرم برون شود ،یک نفس آرزوی تو
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
کی ز سرم برون شود ،یک نفس آرزوی تو
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
#فروغ_فرخزاد
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
.
به سلطان احمد بگویید
ایا سوفیا مال من است
نمی هراسم و باز میگویم به آتا بگویید
توپ کاپی هم از آن من است
همه استانبول مال من است
همه ترکیه مال من است
همه دنیا مال من است
زیرا که لبانت بر لبان من است
#احمد_بایرام_اوغلو
.
به سلطان احمد بگویید
ایا سوفیا مال من است
نمی هراسم و باز میگویم به آتا بگویید
توپ کاپی هم از آن من است
همه استانبول مال من است
همه ترکیه مال من است
همه دنیا مال من است
زیرا که لبانت بر لبان من است
#احمد_بایرام_اوغلو
اروتيك ايرانى
چرا سکس؟ چرا تنها لذت های شهوانی و اعمال جنسی هستند که این همه و بسی بیش از تجربیات دیگری که به نوبه ی خود همانقدر حیاتی اند هدف نگرانی های اخلاقی قرار می گیرند؟ این جواب به ذهن می رسد: زیرا سکس بسی بیش از هرچیز دیگر ،هدف ممنوعیت های بنیادی است که سرپیچی از آن ظاهرا کار بدی است زیرا غالبا در جاهایی که هیچ ممنوعیت یا اجباری در مورد سکس وجود ندارد دغدغه و نگرانی اخلاق برای جنسیت قوی تر است.فوکو به جای آنکه تحقیق خود درباره پیش از تاریخ سوژه جنسی را بر پایه ممنوعیت ها بگذارد، می کوشد تا آن را براساس اولین تحولات غرب در مورد خودپردازی و یا بنا به عبارت پلوتارک براساس کارکرد ادبیات اخلاقی قرار دهد. #فوکو درپایان مقدمه کتاب خود مینویسد: من به اینجا رسیدم که تاریخ بغرنج های اخلاقی را که از خودپردازی آغاز می شود به جای تاریخ نظام های اخلاقی که از ممنوعیت ها مایه میگیرد بنشانم.
@asheghanehaye_fatima
چرا سکس؟ چرا تنها لذت های شهوانی و اعمال جنسی هستند که این همه و بسی بیش از تجربیات دیگری که به نوبه ی خود همانقدر حیاتی اند هدف نگرانی های اخلاقی قرار می گیرند؟ این جواب به ذهن می رسد: زیرا سکس بسی بیش از هرچیز دیگر ،هدف ممنوعیت های بنیادی است که سرپیچی از آن ظاهرا کار بدی است زیرا غالبا در جاهایی که هیچ ممنوعیت یا اجباری در مورد سکس وجود ندارد دغدغه و نگرانی اخلاق برای جنسیت قوی تر است.فوکو به جای آنکه تحقیق خود درباره پیش از تاریخ سوژه جنسی را بر پایه ممنوعیت ها بگذارد، می کوشد تا آن را براساس اولین تحولات غرب در مورد خودپردازی و یا بنا به عبارت پلوتارک براساس کارکرد ادبیات اخلاقی قرار دهد. #فوکو درپایان مقدمه کتاب خود مینویسد: من به اینجا رسیدم که تاریخ بغرنج های اخلاقی را که از خودپردازی آغاز می شود به جای تاریخ نظام های اخلاقی که از ممنوعیت ها مایه میگیرد بنشانم.
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺭ ﺗﻌﺎﺩﻝِ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽِ ﻣﻄﻠﻖ
ﺗﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﭘﺎﺭﺳﻨﮓِ ﻫﻢﺳﻨﮕﯽِ ﮐﻔﻪﻫﺎ ﻧﺸﻮﺩ
ﻭ ﺷﺎﻫﯿﻨَﮏِ ﻣﯿﺰﺍﻥ
ﺑﻪ ﻭﺳﻮﺍﺱِ ﺗﻤﺎﻡ
ﻟﺤﻈﺎﺕِ ﺷﺒﺎﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ
ﺩﺍﺩﮔﺮﺍﻧﻪ
ﻣﯿﺎﻥِ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺯﻣﯿﻦِ ﻣﺎﺩﺭ
ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭﺵ
ﺳَﺒُﮏﭘﺎﯼ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ.
ﭘﮕﺎﻩ
ﭼﻮﻥ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﮔﺸﺎﯾﻢ
ﻋﻄﺮِ ﺷﮑﻮﻓﻪﻫﺎﯼ ﭼﺘﺮِ ﺑﯽﺍﺩﻋﺎﯼ ﻟﯿﻤﻮﯼ ﺗُﺮﺵ
ﯾﻮﺭﺕِ ﻫﻢﺳﺎﯾﮕﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪﻧﺎﺯ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﻣﯽﯾﺎﺑﻢ
ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ
ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﯿﺰ
ﺷﺐِ ﺩﻭﺵ
ﻣﯽﺑﺎﯾﺪ
ﺑَﺪﺭِ ﺗﻤﺎﻡ
ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮐﻨﺎﺭِ ﺟﻬﺎﻥِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﻮﺭﻣﻮﺭِ ﺍﻏﻮﺍﮔﺮِ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﻡ،
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﻧﻬﻢ
ﻭ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﻏﯽ ﺭﺧﻮﺗﻨﺎﮎ
ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺕِ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﻧﺎﭘﺬﯾﺮِ ﺁﺏ
ﻣﺤﺘﺎﻃﺎﻧﻪ
ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥِ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ
ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﻓﺮﻭﻣﯽﺑﺮﻡ .
ﺍﺣﺴﺎﺱِ ﻋﻤﯿﻖِ ﻣﺸﺎﺭﮐﺖ.
۱۰ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭِ ۱۳۶۹
#احمد_شاملو.مدایح بی صله
ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺭ ﺗﻌﺎﺩﻝِ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽِ ﻣﻄﻠﻖ
ﺗﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﭘﺎﺭﺳﻨﮓِ ﻫﻢﺳﻨﮕﯽِ ﮐﻔﻪﻫﺎ ﻧﺸﻮﺩ
ﻭ ﺷﺎﻫﯿﻨَﮏِ ﻣﯿﺰﺍﻥ
ﺑﻪ ﻭﺳﻮﺍﺱِ ﺗﻤﺎﻡ
ﻟﺤﻈﺎﺕِ ﺷﺒﺎﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ
ﺩﺍﺩﮔﺮﺍﻧﻪ
ﻣﯿﺎﻥِ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺯﻣﯿﻦِ ﻣﺎﺩﺭ
ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭﺵ
ﺳَﺒُﮏﭘﺎﯼ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ.
ﭘﮕﺎﻩ
ﭼﻮﻥ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﮔﺸﺎﯾﻢ
ﻋﻄﺮِ ﺷﮑﻮﻓﻪﻫﺎﯼ ﭼﺘﺮِ ﺑﯽﺍﺩﻋﺎﯼ ﻟﯿﻤﻮﯼ ﺗُﺮﺵ
ﯾﻮﺭﺕِ ﻫﻢﺳﺎﯾﮕﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪﻧﺎﺯ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﻣﯽﯾﺎﺑﻢ
ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ
ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﯿﺰ
ﺷﺐِ ﺩﻭﺵ
ﻣﯽﺑﺎﯾﺪ
ﺑَﺪﺭِ ﺗﻤﺎﻡ
ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮐﻨﺎﺭِ ﺟﻬﺎﻥِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﻮﺭﻣﻮﺭِ ﺍﻏﻮﺍﮔﺮِ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﻡ،
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﻧﻬﻢ
ﻭ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﻏﯽ ﺭﺧﻮﺗﻨﺎﮎ
ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺕِ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﻧﺎﭘﺬﯾﺮِ ﺁﺏ
ﻣﺤﺘﺎﻃﺎﻧﻪ
ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥِ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ
ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﻓﺮﻭﻣﯽﺑﺮﻡ .
ﺍﺣﺴﺎﺱِ ﻋﻤﯿﻖِ ﻣﺸﺎﺭﮐﺖ.
۱۰ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭِ ۱۳۶۹
#احمد_شاملو.مدایح بی صله