💜
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_سیزدهم :
سلام.
سیزده شب گذشت. حتما میدانی که عدد سیزده در باور خیلیها نحس است. ولی مثلا تو میدانستی خیلی از شرکتهای هواپیمایی ردیف ۱۳ ندارند؟ یعنی ردیف ۱۲ دارند بعد ردیف ۱۴. البته من اگر به نحس بودن ۱۳ اعتقاد داشتم هیچوقت در ردیف ۱۴ هم نمینشستم. چون این ۱۴ درواقع همان ۱۳ است. فقط دارند خودشان را گول میزنند! نه؟
شنیدهام بیشتر هتلها هم اتاق ۱۳ ندارند. چند سال پیش هم که رفته بودم چین، آنجا یک ساختمان شیشهای بود که طبقه ۱۳ نداشت. یعنی وقتی سوار آسانسور شدیم دکمهی طبقه ۱۲ و ۱۴ را داشت! وقتی پرسیدم، مسئول آسانسور که داشت مارا همراهی میکرد خیلی جدی گفت "ما طبقه ۱۳ نداریم. ۱۳ نحس است!" اروپاییهاهم -فکر کنم اروپاییهای مسیحی- اعتقاد دارند سر میز شام اگر ۱۳ نفری بنشینند بدشگون است و احتمالا اولین نفری که از سر میز بلند شود زودتر از دیگران میمیرد و برای سایر حاضرین بر سر میز هم اتفاقات ناخوشایندی میافتد! احتمالا این اعتقاد از شام آخر مسیح آمده باشد. که مسیح با ۱۲ نفر حواریون در عشای ربانی نشست و گفت "بیشک یکی از شما به من خیانت خواهد کرد". بگذریم. خلاصه فقط خواستم بگویم که ۱۳ شب گذشت. همین.
.
راستی امروز هم که داشتم لیست مشاغل احتمالی آیندهام را مینوشتم، دقیقا شد ۱۳ تا!
گفته بودم که دارم به شغل دیگری فکر میکنم. شغلی که ربطی به من و تو و خاطرات مشترک نداشته باشد. امروز نشستم روی کاغذ نوشتم. چند ساعت به کارهایی که میتوانستم انجام دهم فکر کردم و در نهایت اسم شغلهایی که ممکن بود داشته باشم را نوشتم.
نسترن کاغذ را که دید، مثل دختربچهای که صبحِ اردو رفتن به او گفته باشند اجازه ندارد جایی برود، اول شوکه شد بعد هم غم ریخت در تک تک سلولهای صورتش. گوشهی لبش آویزان شد و شانههایش افتاد و نشست روی نزدیکترین صندلی. انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشی. به وضوح میتوانستم ببینم که از اعماق وجودش مایوس شده. احتمالا انتظار داشت روی برگه نوشته باشم خلبان، فضانورد، مدیر شرکت هواپیمایی، مدیرعامل ۱۲ تا شرکت همزمان، رییس ناسا، مترجم همزمان کل کشورهای جهان! با چشمهایی که دوبرابر اندازهی همیشگیاش شده بود و صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید "کار در کتابخانه؟"
لبخند زدم.
دوباره پرسید "کار در آشپزخانه؟ لباسفروشی؟ آرایشگاه؟ معلم فیزیک؟ عقلت رو از دست دادی. این چرت و پرتها چیه نوشتی؟"
تقریبا میخندیدم. کاش بودی و میدیدی قیافهاش را. انگار سر موضوع مسخرهای مثل دزدیدن آبنبات چوبی دستهجمعی کتکش زده باشند. برای من که با دو بار دیدن فیلم "احمق و احمقتر" برابری میکرد!
"الان جدی هستی؟"
نفس عمیقی کشیدم و خیلی مصمم گفتم "بله.کاملا جدی هستم"
احتمالا از قیافه و لحن جملهام فهمید که واقعا واقعا جدی هستم. درحالیکه معلوم بود کاملا گیج شده گفت "پس آرزوهایی که داشتی چی میشه؟"
@asheghanehaye_fatima
طفلک آنقدر این جمله را شمرده شمرده و عمیق و با غم بیان کرد که حس کردم در همهی سالهای دوستیمان خودش را هم پشت آرزوهای من قایم کرده بوده است. شاید اصلا آرزو داشته من به آرزوهایم برسم تا حالش خوب شود. شاید از آرزوهای من، برای خودش رویایی ساخته بود که در اعماق وجودش خواستهی قلبیاش بوده است.
"زنی قوی که ثابت میکند میتواند هرکاری بکند. هرجایی برود. نصف دنیا را بگیرد. توی دهن مردان بزند. موفق باشد. پولدار شود. خانم رئیس باشد. به هرچه آرزو داشته برسد. همزمان ۵ جا کار کند. زیبا باشد. به کسی نیاز نداشته باشد. از همه انتقام بگیرد...."
دوباره پرسید "آرزوهات چی میشه؟ مگه نمیخواستی مدیر همهی هواپیماهای دنیا باشی؟"
خندیدم. قبلا هروقت خیلی سر کیف بودم و از فانتزیهایم حرف میزدم میگفتم دلم میخواهد همهی هواپیماهای دنیا مال من باشد. برای تکتکشان اسم بگذارم. به همهشان سر بزنم. حالشان را بپرسم. اصلا میخواهم مدیر همهی هواپیماهای دنیا باشم.
گفتم "نه دیگه نمیخوام"
دیگر نمیخواستم! احساس میکردم تمام خواستههایی که تا چند ماه پیش داشتم الان رویای دوریست که در خودم توان رسیدن به آنها را نمیدیدم.
محبوبم. عشق تو چقدر مرا ضعیف کرده است!
بعد از چند ثانیه مکث، نسترن درحالیکه دوباره به حالت عادی برگشته بود گفت "حالا کتابخانه رو بذاریم کنار تو اصلا آشپزی بلدی که میخوای تو آشپزخانه کار کنی؟ اون دستپخت تورو اولیور توییست نمیخوره. یه پیاز میخوای خورد کنی زنگ میزنی من از شرقیترین نقطهی شهر میام غربی ترین منطقه که برات پیاز خرد کنم دست و پا و شکمت رو با چاقو زخم نکنی.
#نامه_سیزدهم :
سلام.
سیزده شب گذشت. حتما میدانی که عدد سیزده در باور خیلیها نحس است. ولی مثلا تو میدانستی خیلی از شرکتهای هواپیمایی ردیف ۱۳ ندارند؟ یعنی ردیف ۱۲ دارند بعد ردیف ۱۴. البته من اگر به نحس بودن ۱۳ اعتقاد داشتم هیچوقت در ردیف ۱۴ هم نمینشستم. چون این ۱۴ درواقع همان ۱۳ است. فقط دارند خودشان را گول میزنند! نه؟
شنیدهام بیشتر هتلها هم اتاق ۱۳ ندارند. چند سال پیش هم که رفته بودم چین، آنجا یک ساختمان شیشهای بود که طبقه ۱۳ نداشت. یعنی وقتی سوار آسانسور شدیم دکمهی طبقه ۱۲ و ۱۴ را داشت! وقتی پرسیدم، مسئول آسانسور که داشت مارا همراهی میکرد خیلی جدی گفت "ما طبقه ۱۳ نداریم. ۱۳ نحس است!" اروپاییهاهم -فکر کنم اروپاییهای مسیحی- اعتقاد دارند سر میز شام اگر ۱۳ نفری بنشینند بدشگون است و احتمالا اولین نفری که از سر میز بلند شود زودتر از دیگران میمیرد و برای سایر حاضرین بر سر میز هم اتفاقات ناخوشایندی میافتد! احتمالا این اعتقاد از شام آخر مسیح آمده باشد. که مسیح با ۱۲ نفر حواریون در عشای ربانی نشست و گفت "بیشک یکی از شما به من خیانت خواهد کرد". بگذریم. خلاصه فقط خواستم بگویم که ۱۳ شب گذشت. همین.
.
راستی امروز هم که داشتم لیست مشاغل احتمالی آیندهام را مینوشتم، دقیقا شد ۱۳ تا!
گفته بودم که دارم به شغل دیگری فکر میکنم. شغلی که ربطی به من و تو و خاطرات مشترک نداشته باشد. امروز نشستم روی کاغذ نوشتم. چند ساعت به کارهایی که میتوانستم انجام دهم فکر کردم و در نهایت اسم شغلهایی که ممکن بود داشته باشم را نوشتم.
نسترن کاغذ را که دید، مثل دختربچهای که صبحِ اردو رفتن به او گفته باشند اجازه ندارد جایی برود، اول شوکه شد بعد هم غم ریخت در تک تک سلولهای صورتش. گوشهی لبش آویزان شد و شانههایش افتاد و نشست روی نزدیکترین صندلی. انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشی. به وضوح میتوانستم ببینم که از اعماق وجودش مایوس شده. احتمالا انتظار داشت روی برگه نوشته باشم خلبان، فضانورد، مدیر شرکت هواپیمایی، مدیرعامل ۱۲ تا شرکت همزمان، رییس ناسا، مترجم همزمان کل کشورهای جهان! با چشمهایی که دوبرابر اندازهی همیشگیاش شده بود و صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید "کار در کتابخانه؟"
لبخند زدم.
دوباره پرسید "کار در آشپزخانه؟ لباسفروشی؟ آرایشگاه؟ معلم فیزیک؟ عقلت رو از دست دادی. این چرت و پرتها چیه نوشتی؟"
تقریبا میخندیدم. کاش بودی و میدیدی قیافهاش را. انگار سر موضوع مسخرهای مثل دزدیدن آبنبات چوبی دستهجمعی کتکش زده باشند. برای من که با دو بار دیدن فیلم "احمق و احمقتر" برابری میکرد!
"الان جدی هستی؟"
نفس عمیقی کشیدم و خیلی مصمم گفتم "بله.کاملا جدی هستم"
احتمالا از قیافه و لحن جملهام فهمید که واقعا واقعا جدی هستم. درحالیکه معلوم بود کاملا گیج شده گفت "پس آرزوهایی که داشتی چی میشه؟"
@asheghanehaye_fatima
طفلک آنقدر این جمله را شمرده شمرده و عمیق و با غم بیان کرد که حس کردم در همهی سالهای دوستیمان خودش را هم پشت آرزوهای من قایم کرده بوده است. شاید اصلا آرزو داشته من به آرزوهایم برسم تا حالش خوب شود. شاید از آرزوهای من، برای خودش رویایی ساخته بود که در اعماق وجودش خواستهی قلبیاش بوده است.
"زنی قوی که ثابت میکند میتواند هرکاری بکند. هرجایی برود. نصف دنیا را بگیرد. توی دهن مردان بزند. موفق باشد. پولدار شود. خانم رئیس باشد. به هرچه آرزو داشته برسد. همزمان ۵ جا کار کند. زیبا باشد. به کسی نیاز نداشته باشد. از همه انتقام بگیرد...."
دوباره پرسید "آرزوهات چی میشه؟ مگه نمیخواستی مدیر همهی هواپیماهای دنیا باشی؟"
خندیدم. قبلا هروقت خیلی سر کیف بودم و از فانتزیهایم حرف میزدم میگفتم دلم میخواهد همهی هواپیماهای دنیا مال من باشد. برای تکتکشان اسم بگذارم. به همهشان سر بزنم. حالشان را بپرسم. اصلا میخواهم مدیر همهی هواپیماهای دنیا باشم.
گفتم "نه دیگه نمیخوام"
دیگر نمیخواستم! احساس میکردم تمام خواستههایی که تا چند ماه پیش داشتم الان رویای دوریست که در خودم توان رسیدن به آنها را نمیدیدم.
محبوبم. عشق تو چقدر مرا ضعیف کرده است!
بعد از چند ثانیه مکث، نسترن درحالیکه دوباره به حالت عادی برگشته بود گفت "حالا کتابخانه رو بذاریم کنار تو اصلا آشپزی بلدی که میخوای تو آشپزخانه کار کنی؟ اون دستپخت تورو اولیور توییست نمیخوره. یه پیاز میخوای خورد کنی زنگ میزنی من از شرقیترین نقطهی شهر میام غربی ترین منطقه که برات پیاز خرد کنم دست و پا و شکمت رو با چاقو زخم نکنی.
دوتا دسر درست کردی از ترسمون خوردیم گفتیم به به باور کردی؟ میخوای بری آشپزخونه؟ رات میدن اصلا؟ لباس میخوای بفروشی تو؟ تو اصلا میتونی سه بار پشت هم بگی قابلتونو نداره؟ تو اصلا حوصله داری با مشتری سر و کله بزنی؟ معلم فیزیک؟ تو اصلا میتونی بچه هارو تحمل کنی؟ فکر کردی هنوز ۱۵ سال پیشه؟ الان دوبار ازت سوال تکراری میپرسیم میخوای با اره برقی نصفمون کنی، فکر کردی بازم میتونی درس بدی؟؟؟"
.
محبوبم. گفته بودم که ۱۳ شغل نوشتهام. ولی اگر میخواهی داستان باقیاش را برایت تعریف کنم باید تا فردا شب صبر کنی. چون الان برایم سرزده مهمان آمده است. این روزها دلم خلوت میخواهد.از مهمان بدم میآید و از مهمان سرزده متنفر هستم.
شش ماه و سیزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. اگر تا فردا از تو خبر تازهای بگیرم، قول میدهم به همه بگویم که ۱۳ خوشیمن ترین عدد دنیاست.
#زندگی_ادامه_دار
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سیزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
.
محبوبم. گفته بودم که ۱۳ شغل نوشتهام. ولی اگر میخواهی داستان باقیاش را برایت تعریف کنم باید تا فردا شب صبر کنی. چون الان برایم سرزده مهمان آمده است. این روزها دلم خلوت میخواهد.از مهمان بدم میآید و از مهمان سرزده متنفر هستم.
شش ماه و سیزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. اگر تا فردا از تو خبر تازهای بگیرم، قول میدهم به همه بگویم که ۱۳ خوشیمن ترین عدد دنیاست.
#زندگی_ادامه_دار
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سیزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_چهاردهم :
یک شمع سبز جدید خریدم که بوی چوب صندل میدهد. گذاشتم روی میز آرایش و با کبریت روشنش کردم. سبز، رنگ مورد علاقهی هردوی ما بود. عاشق روشن کردن شمع با کبریتم. نشستم جلوی میز آرایش و خیره شدم به تصویر خودم در آینه که با شعلهی شمع، سایه و روشن میشد. خواب دیشبم را دوباره به یاد آوردم. خواب دیدم بینمان یک درهی عمیق و خطرناک است و من و تو هرکدام یک طرف این دره ایستادهایم در حالیکه یک پل چوبی دو طرف دره را به هم وصل میکرد. میدانستم تویی، اما صورتت را واضح نمیدیدم. گاهی سایه روشن میشد. مثل چهرهی الانِ من که با شمع روشن شده است. از آن طرف دره داد میزدی "پس آرزوهات چی میشه؟ اشتباه نکن" و من در خواب میدانستم خیلی ناراحتی و راجع به لیست شغلهایی که نسترن را شوکه کرده بود حرف میزنی. مدام از خودم میپرسیدم " اگر واقعا نگران من است چرا از پل رد نمیشود بیاید این طرف دره و بغلم کند؟"
به نظر تو، همهی خوابها تعبير دارد؟ کاش حداقل میآمدی این طرف دره تا میتوانستم صورتت را ببینم...
.
برایت نگفتم که نحسی آن ۱۳ تا شغلی که نوشتم دامنم را گرفته!
نسترن که با من قهر کرده است و میگوید بهجای عوض کردن شغل بهتر است بروم دارالمجانین. از طرفی شغلهایی که در آن برگه نوشته بودم، تکتک مثل آزمون الهی دارند سر راهم قرار میگیرند و دستی از غیب مرا مردود میکند.
صبح آمدم بالای ابروهایم را تیغ بکشم، چنان پوست صورتم را بریدم که اصلا نمیدانستم بالای ابرو میتواند این همه خونریزی کند! این از آرایشگری.
سر شب هم داشتم غذا درست میکردم که انگار یک نفر دست مرا گرفت و چسباند لبهی قابلمه. صدای سوختن و جیغ کشیدن دستم را شنیدم. انگار که فلز داغ را بزنی توی آب. دقیقا همان صدا را داد. همان صدای جلز و ولز طور. الان مچ دستم هم سوخته. دور کار در آشپزخانه را هم باید خط بکشم!
صبح سر کار، همکارم با پسرش آمده بود. پسرش داشت جدول ضرب حفظ میکرد و ذوق داشت. گفت تا ۵ را بلدم. از من میپرسی؟ جدول ضرب ۳ را پرسیدم و همه را بدون غلط و با آهنگ جواب داد. رفت یک تابی خورد و برگشت. کتابش را داد دستم و گفت دوباره بپرس. جدول ضرب ۴ را پرسیدم. اکثرش را درست جواب داد. رفت یک نقاشی کشید و برای بار سوم آمد. میپرسی؟ راستش را بخواهی میخواستم شیرازهی کتاب را بکوبم بر سر بچه و بگویم کار دارم جانور. مگر کوری و این همه کار را نمیبینی؟ اما سعی کردم خودم را آرام نگهدارم و با خودم تکرار کردم این بچه چه گناهی دارد اگر اعصاب تو ضعیف است؟ همانجا یادم به حرف دیروز نسترن هم افتاد. شاید واقعا دیگر نمیتوانم درس بدهم و با بچهها کار کنم.
@asheghanehaye_fatima
.
میدانی چرا از بین این همه شغل رفته بودم سراغ آن سیزدهتا؟ خیلی فکر کرده بودم. باور کن! با خودم گفتم حالا که بعد از سالها از کارم کنار میکشم، و حالا که آن فرصتهایی که میخواستم در کارم پیدا نکردم و به آن آرزوهایی که میخواستم نرسیدم، بروم سراغ کارهایی که با روحم گره خورده یا شغلی که ردپای پنهان زنانگی در آن جاری باشد. چیزی که جدیدا فکر میکنم دارم از دست میدهم. زنانگی!
مثلا آشپزی! نه که بگویم آشپزی مال زن است. میدانی که اصلا از این حرفها خوشم نمیآید. تازه میگویند بهترین سرآشپزها مرد هستند. اما قبول داری که زنهای عاشق، آشپزیشان رنگ و بوی دیگری دارد؟ انگار زن روحش را میریزد در غذا. من تابحال مردی را ندیدهام که از آشپزی کردن برای همسرش ذوق کند. اما زنان زیادی را میشناسم که به عشق این آشپزی میکنند که همسر یا فرزندشان غذا بخورد و از طعم آن تعریف کند! من حالا که فقط برای خودم غذا میپزم این را بیشتر درک میکنم. آنوقتها که تو هم بودی، غذایم طعم بهتری داشت. شاید چون با عشق آشپزی میکردم. الان اصلا دلم نمیخواهد غذا درست کنم. این چیزی نیست که خوشحالم کند!
یا مثلا کتابفروشی، یا کار در کتابخانه. تو که میدانی کتاب، همیشه یکی از مسکنهای روحم بوده. و شاید اینکه به دیگران بگویم این کتاب چه قصهای دارد روحم را دوباره جوان کند. نه؟ من همیشه وقتی به آنجای قصهی دیو و دلبر میرسیدم که دیو کتابخانهی قصر را به دلبر هدیه داد، خیلی دلم میخواست جای دلبر باشم!
معلمی! من که سالها معلم بودهام و برای بچهها زندگیام را گذاشتهام، فکر میکردم همیشه بتوانم به روزهای قبل برگردم و بروم پای تخته و تدریس کنم! این، هم یک شغل لطیف است هم گوشهای از روحم بوده است که دوستش داشتم. گوشهای از روحم که انگار دیگر برای درس دادن به بچهها خیلی پیر شده است...
#نامه_چهاردهم :
یک شمع سبز جدید خریدم که بوی چوب صندل میدهد. گذاشتم روی میز آرایش و با کبریت روشنش کردم. سبز، رنگ مورد علاقهی هردوی ما بود. عاشق روشن کردن شمع با کبریتم. نشستم جلوی میز آرایش و خیره شدم به تصویر خودم در آینه که با شعلهی شمع، سایه و روشن میشد. خواب دیشبم را دوباره به یاد آوردم. خواب دیدم بینمان یک درهی عمیق و خطرناک است و من و تو هرکدام یک طرف این دره ایستادهایم در حالیکه یک پل چوبی دو طرف دره را به هم وصل میکرد. میدانستم تویی، اما صورتت را واضح نمیدیدم. گاهی سایه روشن میشد. مثل چهرهی الانِ من که با شمع روشن شده است. از آن طرف دره داد میزدی "پس آرزوهات چی میشه؟ اشتباه نکن" و من در خواب میدانستم خیلی ناراحتی و راجع به لیست شغلهایی که نسترن را شوکه کرده بود حرف میزنی. مدام از خودم میپرسیدم " اگر واقعا نگران من است چرا از پل رد نمیشود بیاید این طرف دره و بغلم کند؟"
به نظر تو، همهی خوابها تعبير دارد؟ کاش حداقل میآمدی این طرف دره تا میتوانستم صورتت را ببینم...
.
برایت نگفتم که نحسی آن ۱۳ تا شغلی که نوشتم دامنم را گرفته!
نسترن که با من قهر کرده است و میگوید بهجای عوض کردن شغل بهتر است بروم دارالمجانین. از طرفی شغلهایی که در آن برگه نوشته بودم، تکتک مثل آزمون الهی دارند سر راهم قرار میگیرند و دستی از غیب مرا مردود میکند.
صبح آمدم بالای ابروهایم را تیغ بکشم، چنان پوست صورتم را بریدم که اصلا نمیدانستم بالای ابرو میتواند این همه خونریزی کند! این از آرایشگری.
سر شب هم داشتم غذا درست میکردم که انگار یک نفر دست مرا گرفت و چسباند لبهی قابلمه. صدای سوختن و جیغ کشیدن دستم را شنیدم. انگار که فلز داغ را بزنی توی آب. دقیقا همان صدا را داد. همان صدای جلز و ولز طور. الان مچ دستم هم سوخته. دور کار در آشپزخانه را هم باید خط بکشم!
صبح سر کار، همکارم با پسرش آمده بود. پسرش داشت جدول ضرب حفظ میکرد و ذوق داشت. گفت تا ۵ را بلدم. از من میپرسی؟ جدول ضرب ۳ را پرسیدم و همه را بدون غلط و با آهنگ جواب داد. رفت یک تابی خورد و برگشت. کتابش را داد دستم و گفت دوباره بپرس. جدول ضرب ۴ را پرسیدم. اکثرش را درست جواب داد. رفت یک نقاشی کشید و برای بار سوم آمد. میپرسی؟ راستش را بخواهی میخواستم شیرازهی کتاب را بکوبم بر سر بچه و بگویم کار دارم جانور. مگر کوری و این همه کار را نمیبینی؟ اما سعی کردم خودم را آرام نگهدارم و با خودم تکرار کردم این بچه چه گناهی دارد اگر اعصاب تو ضعیف است؟ همانجا یادم به حرف دیروز نسترن هم افتاد. شاید واقعا دیگر نمیتوانم درس بدهم و با بچهها کار کنم.
@asheghanehaye_fatima
.
میدانی چرا از بین این همه شغل رفته بودم سراغ آن سیزدهتا؟ خیلی فکر کرده بودم. باور کن! با خودم گفتم حالا که بعد از سالها از کارم کنار میکشم، و حالا که آن فرصتهایی که میخواستم در کارم پیدا نکردم و به آن آرزوهایی که میخواستم نرسیدم، بروم سراغ کارهایی که با روحم گره خورده یا شغلی که ردپای پنهان زنانگی در آن جاری باشد. چیزی که جدیدا فکر میکنم دارم از دست میدهم. زنانگی!
مثلا آشپزی! نه که بگویم آشپزی مال زن است. میدانی که اصلا از این حرفها خوشم نمیآید. تازه میگویند بهترین سرآشپزها مرد هستند. اما قبول داری که زنهای عاشق، آشپزیشان رنگ و بوی دیگری دارد؟ انگار زن روحش را میریزد در غذا. من تابحال مردی را ندیدهام که از آشپزی کردن برای همسرش ذوق کند. اما زنان زیادی را میشناسم که به عشق این آشپزی میکنند که همسر یا فرزندشان غذا بخورد و از طعم آن تعریف کند! من حالا که فقط برای خودم غذا میپزم این را بیشتر درک میکنم. آنوقتها که تو هم بودی، غذایم طعم بهتری داشت. شاید چون با عشق آشپزی میکردم. الان اصلا دلم نمیخواهد غذا درست کنم. این چیزی نیست که خوشحالم کند!
یا مثلا کتابفروشی، یا کار در کتابخانه. تو که میدانی کتاب، همیشه یکی از مسکنهای روحم بوده. و شاید اینکه به دیگران بگویم این کتاب چه قصهای دارد روحم را دوباره جوان کند. نه؟ من همیشه وقتی به آنجای قصهی دیو و دلبر میرسیدم که دیو کتابخانهی قصر را به دلبر هدیه داد، خیلی دلم میخواست جای دلبر باشم!
معلمی! من که سالها معلم بودهام و برای بچهها زندگیام را گذاشتهام، فکر میکردم همیشه بتوانم به روزهای قبل برگردم و بروم پای تخته و تدریس کنم! این، هم یک شغل لطیف است هم گوشهای از روحم بوده است که دوستش داشتم. گوشهای از روحم که انگار دیگر برای درس دادن به بچهها خیلی پیر شده است...
و یا آرایشگری! شغل زنانهای است. لطیف است. با زیبایی کار دارد. من که قبلا هم خیلی اهل آرایش نبودم ولی الان اصلا اصلا حوصلهاش را ندارم. گاهی حتی دلم نمیخواهد موهایم را شانه کنم. شاید کار در آرایشگاه آن حس زنانه را در من بیدار کند. هان؟ مثلا یک روز صبح بیدار شوم و دوباره دلم بخواهد ناخنهایم را لاک بزنم، موهایم را ببافم. آرایش کنم و منتظر باشم کسی جز خودم به من بگوید "چقدر زیبا شدی". کسی که صدایش شبیه تو باشد...
.
شش ماه و ۱۴ روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شمع سبز رنگ روی میز آرایش میسوزد و بوی چوب تا عمق استخوانم نفوذ میکند، ببین! انگشتهایم دارد جوانه میزند. باقی نامه را فردا مینویسم.
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهاردهم
💜
@asheghanehaye_fatima
.
شش ماه و ۱۴ روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شمع سبز رنگ روی میز آرایش میسوزد و بوی چوب تا عمق استخوانم نفوذ میکند، ببین! انگشتهایم دارد جوانه میزند. باقی نامه را فردا مینویسم.
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهاردهم
💜
@asheghanehaye_fatima
دِلَم برایِ تــو، ببخشید ...
دِلَم، برایِ شما تَنگ میشود .
"خیال پَردازی" که میکنم
فراموشــــم میشود
سَهم مردم شدهای.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هايي_براي_حنا
@asheghanehaye_fatima
دِلَم، برایِ شما تَنگ میشود .
"خیال پَردازی" که میکنم
فراموشــــم میشود
سَهم مردم شدهای.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هايي_براي_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_پانزدهم :
دلم میخواست یک کافهی دو طبقه داشته باشیم با یک حیاط بزرگ که در آن بیدمجنون کاشته باشند. یک طرف کافه را قفسه بزنیم و تا سقف پر کنیم از کتابهای مختلف. آبنمای سنگی داشته باشیم. شومینه داشته باشیم برای روزهای سرد. کیک شکلاتیهایمان در شهر معروف باشد. یک روز در هفته هم قرار میگذاریم هرکس خواست، خودم میروم سر میزش برایش فال حافظ میگیرم یا غزلیات سعدی میخوانم.
@asheghanehaye_fatima
طبقهی پایین را بگذاریم برای جمعهای دوستانه و قرارهای کاری. مبلهای راحتی میچینیم و جعبههای بازی. برای آدمهایی که باهم میآیند و میروند.
اما طبقهی بالا خصوصیتر باشد، برای کسانی باشد که میآیند و میمانند. فقط میزهای دونفره میچینیم. یک عالمه رز قرمز داشته باشیم. هرکس خواست میتواند یک شاخه گل بردارد و تقدیم عزیزش کند. به فصلش، گل نرگس هم میآوریم. روی میزها شمع میگذاریم. هرکس آمد، میرویم سر میزشان، میگوییم در دلشان نیت کنند و بعد با یک آرزوی خوب شمع را برایشان روشن میکنیم. فاصلهی میزها را از هم زیاد میکنیم تا اگر کسی خواست بگوید "دوستت دارم" خجالت نکشد. به هرکس میخواهد عشق بورزد و سختش است، کمک میکنیم. موسیقی ملایم پخش میکنیم و نورپردازی سقف را مثل شفقهای قطبی باهمان رنگهای خیرهکننده طراحی میکنیم. یک طراحی خاص که در تمام جهان تک باشد. بوی اسطخدوس در فضا بپیچد خوب است. ملایم است و قلب آدمهارا نرمتر میکند. دوست دارم همهجا صدای آب بیاید که از روی سنگها عبور میکند، و شبهای سرد و بارانی صدای شعلههای آتش بیاید که دارد هیزمهارا در شومینه میسوزاند. میخواهم عشق را در آن سالن نفس بکشیم. میتوانیم برای طبقهی دوم یک بالکن هم داشته باشیم. برای روزهای سرد اگر کسی دنبال بهانه است که کتش را بپیچد دور عشقش کمک کننده است. یک دفتر داشته باشیم که هربار آدمها دونفری میآیند به هم یک جمله، یک بیت شعر، یک خاطره هدیه بدهند و در آن دفتر بنویسند. فقط یک شرط بگذاریم! اگر کسی با همراهش وارد این سالن شد، دیگر هیچوقت با هیچ همراه دیگری به آنجا راهش نمیدهیم.
حیاط هم برای هرکس که خواست. حوض درست میکنیم و آلاچیق میزنیم، تاب میگذاریم. سبز و پر از گل....
رویایی نیست؟
.
تصور کردنش حالم را خوب کرد. روحم شاد شد. حالا کافهی به این بزرگی که نمیتوانم بزنم! پول میخواهد و آشنا و جرات! علیالحساب هیچکدام را هم به آن صورت ندارم. ولی شاید اگر با دوستانم سه، چهار، پنج نفری جمع شویم و روی هم پول بگذاریم شاید بتوانیم شریکی یک کافه کوچک بگیریم. مطمئنم اگر بودی الان عینکت را روی چشمت جابجا میکردی و میگفتی "شریک اگر خوب بود، خدا واسه خودش شریک میگرفت".
تو چی؟ دوست نداری با من شریک شوی و کافهمان را راه بیندازیم؟ دوتایی؟
از آن سیزده شغلی که روی کاغذ نوشته بودم تا زندگی جدیدی شروع کنم و به یاد تو نیفتم، یکی همین بود که کافه کتاب داشته باشم. فقط غمگینترین جای قضیه اینجاست که تمام مدتی که به ساخت کافه فکر میکردم، به انتخاب ملک، به طراحی فضا، خرید میز و صندلی، رنگ سبز و بنفش و طوسی، غذاها، منو، کتابخانه، در تمام مدت در ذهنم میدیدم که تو کنارم هستی و کمکم میکنی تا کافهمان را راه بیندازیم. میدیدم که کنار من بین مشتریها راه میروی و برایشان آرزوهای خوب میکنی. میدیدم که از بین میزها به من نگاه میکنی و با لبخند چشمک میزنی. و وقتی برای مشتریها حافظ میخواندم، تو اولین کسی بودی که برایم دست میزدی. حتی در ذهنم، منوی کافه را بیشتر باب میل تو بستیم که همیشه شکموتر از من بودی. به نظرت به من میآید مدیر کافه باشم؟
.
فکر کنم آن روزهای کوتاهی که باهم کار میکردیم، دوران اوج هردوی ما بود. وقتی قرار شد رئیس بخشی شوی که من در آنجا مشغول بودم، احساس خوبی نداشتم. خوشحال بودم که تو ارتقا گرفتهای اما برای خودم نگران بودم. فکر میکردم به مشکل میخوریم. بعد، تو یک قول و قرار کوچک دونفره گذاشتی. قرار شد سر کار "تو" رئیس باشی و در خانه "من" رئیس باشم. با هم کنار آمدیم و تا آخرین روز هم سر قولمان ماندیم. راستش تا وقتی تو رئیس بودی اوضاع ما بهتر بود. نه؟
اولش فکر میکردم یک قول مسخره خواهد بود و فقط برای ساکت کردن من این حرف را زدهای. اما اگر قبلا هیچوقت نگفته بودم، حالا میخواهم بدانی که واقعا تو برای من خیلی رئیس خوبی بودی. همیشه مراقب بودی من سر کار ناراحت نشوم. پیشرفت کنم. خوشحال باشم. همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.... چه تیمِ دو نفرهی قشنگی بودیم. نه؟
.
محبوبم، شش ماه و پانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. طرفِ من باش. اصلا رئیس تویی. بیا شریک شویم کافهمان را راه بیندازیم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#نامه_پانزدهم :
دلم میخواست یک کافهی دو طبقه داشته باشیم با یک حیاط بزرگ که در آن بیدمجنون کاشته باشند. یک طرف کافه را قفسه بزنیم و تا سقف پر کنیم از کتابهای مختلف. آبنمای سنگی داشته باشیم. شومینه داشته باشیم برای روزهای سرد. کیک شکلاتیهایمان در شهر معروف باشد. یک روز در هفته هم قرار میگذاریم هرکس خواست، خودم میروم سر میزش برایش فال حافظ میگیرم یا غزلیات سعدی میخوانم.
@asheghanehaye_fatima
طبقهی پایین را بگذاریم برای جمعهای دوستانه و قرارهای کاری. مبلهای راحتی میچینیم و جعبههای بازی. برای آدمهایی که باهم میآیند و میروند.
اما طبقهی بالا خصوصیتر باشد، برای کسانی باشد که میآیند و میمانند. فقط میزهای دونفره میچینیم. یک عالمه رز قرمز داشته باشیم. هرکس خواست میتواند یک شاخه گل بردارد و تقدیم عزیزش کند. به فصلش، گل نرگس هم میآوریم. روی میزها شمع میگذاریم. هرکس آمد، میرویم سر میزشان، میگوییم در دلشان نیت کنند و بعد با یک آرزوی خوب شمع را برایشان روشن میکنیم. فاصلهی میزها را از هم زیاد میکنیم تا اگر کسی خواست بگوید "دوستت دارم" خجالت نکشد. به هرکس میخواهد عشق بورزد و سختش است، کمک میکنیم. موسیقی ملایم پخش میکنیم و نورپردازی سقف را مثل شفقهای قطبی باهمان رنگهای خیرهکننده طراحی میکنیم. یک طراحی خاص که در تمام جهان تک باشد. بوی اسطخدوس در فضا بپیچد خوب است. ملایم است و قلب آدمهارا نرمتر میکند. دوست دارم همهجا صدای آب بیاید که از روی سنگها عبور میکند، و شبهای سرد و بارانی صدای شعلههای آتش بیاید که دارد هیزمهارا در شومینه میسوزاند. میخواهم عشق را در آن سالن نفس بکشیم. میتوانیم برای طبقهی دوم یک بالکن هم داشته باشیم. برای روزهای سرد اگر کسی دنبال بهانه است که کتش را بپیچد دور عشقش کمک کننده است. یک دفتر داشته باشیم که هربار آدمها دونفری میآیند به هم یک جمله، یک بیت شعر، یک خاطره هدیه بدهند و در آن دفتر بنویسند. فقط یک شرط بگذاریم! اگر کسی با همراهش وارد این سالن شد، دیگر هیچوقت با هیچ همراه دیگری به آنجا راهش نمیدهیم.
حیاط هم برای هرکس که خواست. حوض درست میکنیم و آلاچیق میزنیم، تاب میگذاریم. سبز و پر از گل....
رویایی نیست؟
.
تصور کردنش حالم را خوب کرد. روحم شاد شد. حالا کافهی به این بزرگی که نمیتوانم بزنم! پول میخواهد و آشنا و جرات! علیالحساب هیچکدام را هم به آن صورت ندارم. ولی شاید اگر با دوستانم سه، چهار، پنج نفری جمع شویم و روی هم پول بگذاریم شاید بتوانیم شریکی یک کافه کوچک بگیریم. مطمئنم اگر بودی الان عینکت را روی چشمت جابجا میکردی و میگفتی "شریک اگر خوب بود، خدا واسه خودش شریک میگرفت".
تو چی؟ دوست نداری با من شریک شوی و کافهمان را راه بیندازیم؟ دوتایی؟
از آن سیزده شغلی که روی کاغذ نوشته بودم تا زندگی جدیدی شروع کنم و به یاد تو نیفتم، یکی همین بود که کافه کتاب داشته باشم. فقط غمگینترین جای قضیه اینجاست که تمام مدتی که به ساخت کافه فکر میکردم، به انتخاب ملک، به طراحی فضا، خرید میز و صندلی، رنگ سبز و بنفش و طوسی، غذاها، منو، کتابخانه، در تمام مدت در ذهنم میدیدم که تو کنارم هستی و کمکم میکنی تا کافهمان را راه بیندازیم. میدیدم که کنار من بین مشتریها راه میروی و برایشان آرزوهای خوب میکنی. میدیدم که از بین میزها به من نگاه میکنی و با لبخند چشمک میزنی. و وقتی برای مشتریها حافظ میخواندم، تو اولین کسی بودی که برایم دست میزدی. حتی در ذهنم، منوی کافه را بیشتر باب میل تو بستیم که همیشه شکموتر از من بودی. به نظرت به من میآید مدیر کافه باشم؟
.
فکر کنم آن روزهای کوتاهی که باهم کار میکردیم، دوران اوج هردوی ما بود. وقتی قرار شد رئیس بخشی شوی که من در آنجا مشغول بودم، احساس خوبی نداشتم. خوشحال بودم که تو ارتقا گرفتهای اما برای خودم نگران بودم. فکر میکردم به مشکل میخوریم. بعد، تو یک قول و قرار کوچک دونفره گذاشتی. قرار شد سر کار "تو" رئیس باشی و در خانه "من" رئیس باشم. با هم کنار آمدیم و تا آخرین روز هم سر قولمان ماندیم. راستش تا وقتی تو رئیس بودی اوضاع ما بهتر بود. نه؟
اولش فکر میکردم یک قول مسخره خواهد بود و فقط برای ساکت کردن من این حرف را زدهای. اما اگر قبلا هیچوقت نگفته بودم، حالا میخواهم بدانی که واقعا تو برای من خیلی رئیس خوبی بودی. همیشه مراقب بودی من سر کار ناراحت نشوم. پیشرفت کنم. خوشحال باشم. همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.... چه تیمِ دو نفرهی قشنگی بودیم. نه؟
.
محبوبم، شش ماه و پانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. طرفِ من باش. اصلا رئیس تویی. بیا شریک شویم کافهمان را راه بیندازیم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
عزیزم
کاش میتوانستم تو را روی این صندلی کنار خودم بنشانم، در برت بگیرم و چشمهایت را تماشا کنم.
حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم،
بیگناه و در عین حال خطاکار،
نه در یک سلول،
بلکه در این شهر زندانی شدهام.
فرانتس کافکا
#نامه_به_فلیسه
@asheghanehaye_fatima
کاش میتوانستم تو را روی این صندلی کنار خودم بنشانم، در برت بگیرم و چشمهایت را تماشا کنم.
حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم،
بیگناه و در عین حال خطاکار،
نه در یک سلول،
بلکه در این شهر زندانی شدهام.
فرانتس کافکا
#نامه_به_فلیسه
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_شانزدهم :
در دنیای موازی من و تو هنوز همدیگر را دوست داریم، هرگز جدا نشدهایم و بلاخره کافهی آرزوهایمان را باهم ساختهایم.
من پشت یکی از میزهای کافه نشستهام کنار همان کتابخانهای که قفسههایش تا سقف قد کشیده و به مشتریهای قشنگمان نگاه میکنم. به چهرههایی که در اینجا آرامش دارند. روی میزم چای و کیک شکلاتی ویژهی کافه داریم (همان که در کل شهر معروف است) و یک شاخه گل رز بنفش که امروز به من هدیه دادهای. دست میکشم روی گلبرگهای بنفشش و قلبم جوانه میزند. در دفترم هرچیزی که دلم میخواهد مینویسم. از تو مینویسم. از اینکه چقدر کافهمان زیباست. از اینکه چقدر خوشبختم. شاید اصلا همین نامههارا نوشتم. مثلا هرروز یک نامه نوشتم و در آن تعریف کردم چقدر دوستت دارم. شاید مثل نامههای عاشقانهی پابلو نرودا به آلبرتینا رزا، یک روز نامههای من به تو هم چاپ شد!
حافظ باز میکنم و میگوید "سخن این است که ما بیتو نخواهیم حیات..." نگاه میکنم به تو که آن طرف میز نشستهای روبرویم. ته دلم میگویم حافظ راست میگوید! دفترت را با چند فاکتور خط خطی شده گذاشتهای جلویت و تند تند حساب میکنی که اگر پنجشنبهها به طبقهی اول سیبزمینی و پنیر و به طبقهی دوم پاستای رایگان بدهی، چقدر آدمها خوشحالتر میشوند و چقدر ممکن است ورشکست شویم.... نگاهت میکنم و قند در دلم آب میشود. باید در نامهی دیگری برایت بنویسم وقتی تمرکز میکنی چقدر جذابتر میشوی. آبنمای دیواری با تمام وجود، آب را روی سنگ جاری میکند. بوی اسطوخدوس در فضا پخش شده و آهنگ لئونارد کوهن به گوش میرسد.
بگو؛ هنوز هم دلت نخواسته با من شریک شوی؟
.
میتوانستم بروم خیاطی یاد بگیرم، و در سالهای باقی ماندهی عمرم لباس آرزوی زنان زیادی را بدوزم. لباس عروسی یا هر مهمانی دیگر! شاید بتوانم یک روز هم مزون لباس خودم را داشته باشم.
میتوانستم مربای خانگی درست کنم و در شیشههایی که خودم با گواش و قلممو رویشان گل آفتاب گردان کشیدم بفروشم.
میتوانستم آنلاین شاپ لوازم آرایشی بزنم. کرم دست بفروشم و خط چشم و رژ لب. و بگویم هرکس از این سرم پوستی استفاده کند، ۱۰ سال جوان میشود و همه دوستش دارند. از همین دروغها بگویم که نه کسی را ۱۰ سال جوان میکند و نه کسی را دوست داشتنی.
حتی میتوانستم عروسک درست کنم یا شالگردن ببافم.
.
همهاینها را با چند مورد دیگر نوشته بودم در آن لیست سیزده تایی نحس. اما از همهی اینها، کافهی دوتاییمان را بیشتر دوست داشتم! چرا گفتم نحس؟ چون بیشتر از هروقت دیگر در این چند روز، یادم آمد تو نیستی، نیستی، نیستی.
.
شش ماه و شانزده روز گذشته است. این جمله واجآرایی دارد و آدم از تکرار حرف "ش" خوشش میآید. اما درد هم دارد. مثل شعرهای سعدی که آدم خوشش میآید اما گاهی قلب آدم را ذوب میکند.
محبوبم؛ ششماه و شانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. ولی امروز در دنیای موازی، پیشانیام را بوسیدی و به من رز بنفش هدیه دادی.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_شانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#نامه_شانزدهم :
در دنیای موازی من و تو هنوز همدیگر را دوست داریم، هرگز جدا نشدهایم و بلاخره کافهی آرزوهایمان را باهم ساختهایم.
من پشت یکی از میزهای کافه نشستهام کنار همان کتابخانهای که قفسههایش تا سقف قد کشیده و به مشتریهای قشنگمان نگاه میکنم. به چهرههایی که در اینجا آرامش دارند. روی میزم چای و کیک شکلاتی ویژهی کافه داریم (همان که در کل شهر معروف است) و یک شاخه گل رز بنفش که امروز به من هدیه دادهای. دست میکشم روی گلبرگهای بنفشش و قلبم جوانه میزند. در دفترم هرچیزی که دلم میخواهد مینویسم. از تو مینویسم. از اینکه چقدر کافهمان زیباست. از اینکه چقدر خوشبختم. شاید اصلا همین نامههارا نوشتم. مثلا هرروز یک نامه نوشتم و در آن تعریف کردم چقدر دوستت دارم. شاید مثل نامههای عاشقانهی پابلو نرودا به آلبرتینا رزا، یک روز نامههای من به تو هم چاپ شد!
حافظ باز میکنم و میگوید "سخن این است که ما بیتو نخواهیم حیات..." نگاه میکنم به تو که آن طرف میز نشستهای روبرویم. ته دلم میگویم حافظ راست میگوید! دفترت را با چند فاکتور خط خطی شده گذاشتهای جلویت و تند تند حساب میکنی که اگر پنجشنبهها به طبقهی اول سیبزمینی و پنیر و به طبقهی دوم پاستای رایگان بدهی، چقدر آدمها خوشحالتر میشوند و چقدر ممکن است ورشکست شویم.... نگاهت میکنم و قند در دلم آب میشود. باید در نامهی دیگری برایت بنویسم وقتی تمرکز میکنی چقدر جذابتر میشوی. آبنمای دیواری با تمام وجود، آب را روی سنگ جاری میکند. بوی اسطوخدوس در فضا پخش شده و آهنگ لئونارد کوهن به گوش میرسد.
بگو؛ هنوز هم دلت نخواسته با من شریک شوی؟
.
میتوانستم بروم خیاطی یاد بگیرم، و در سالهای باقی ماندهی عمرم لباس آرزوی زنان زیادی را بدوزم. لباس عروسی یا هر مهمانی دیگر! شاید بتوانم یک روز هم مزون لباس خودم را داشته باشم.
میتوانستم مربای خانگی درست کنم و در شیشههایی که خودم با گواش و قلممو رویشان گل آفتاب گردان کشیدم بفروشم.
میتوانستم آنلاین شاپ لوازم آرایشی بزنم. کرم دست بفروشم و خط چشم و رژ لب. و بگویم هرکس از این سرم پوستی استفاده کند، ۱۰ سال جوان میشود و همه دوستش دارند. از همین دروغها بگویم که نه کسی را ۱۰ سال جوان میکند و نه کسی را دوست داشتنی.
حتی میتوانستم عروسک درست کنم یا شالگردن ببافم.
.
همهاینها را با چند مورد دیگر نوشته بودم در آن لیست سیزده تایی نحس. اما از همهی اینها، کافهی دوتاییمان را بیشتر دوست داشتم! چرا گفتم نحس؟ چون بیشتر از هروقت دیگر در این چند روز، یادم آمد تو نیستی، نیستی، نیستی.
.
شش ماه و شانزده روز گذشته است. این جمله واجآرایی دارد و آدم از تکرار حرف "ش" خوشش میآید. اما درد هم دارد. مثل شعرهای سعدی که آدم خوشش میآید اما گاهی قلب آدم را ذوب میکند.
محبوبم؛ ششماه و شانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. ولی امروز در دنیای موازی، پیشانیام را بوسیدی و به من رز بنفش هدیه دادی.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_شانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
"من با آدمهای زیادی معاشرت میکنم. آدمشناسم. به زبان بدن و نگاه آدمها دقت میکنم. واسه همین میدونم وقتی گفتی متاهلی، راست نگفتی. اصراری ندارم به اینکه بگم من درست میگم یا تو راست میگیا، فقط خواستم بدونی اگر خواستی با من کار کنی، اصلا نمیتونی دروغ بگی. ضمنا اینجا بر خلاف محیطهای دولتی میتونی رنگهای شاد بپوشی. قهوهتو بخور. و بعدش ۳ دقیقه وقت داری بهم بگی به عنوان مدیرایمنی چه برنامهای واسه شرکت من و شرکتهای مرتبط باهاش داری"بعد به مبل تکیه داد و همینطور که نگاهم میکرد فنجان را به سمت لبش برد.
.
نمیخواهم باقی حرفهایمان را تعریف کنم، شاید اعصابت به هم بریزد. چیز خیلی خاصی هم نگفت اما ۱۰ دقیقه بعد، از آن دفتر آمدم بیرون و با منشی خداحافظی کردم درحالیکه دیگر میدانستم آن دختر چرا انقدر آرایش دارد و مطمئن بودم دلم نمیخواهد دوباره به آن شرکت برگردم. یادم بینداز دفعه بعدی که خواستم بروم جایی مصاحبه، حلقهام را دستم کنم. باید بگردم ببینم آن حلقهی لعنتی کجاست.
.
افشین مرادی آدم باهوش و محترمی بود. اما در عین حال آدم عوضیای هم بود. ولی به هرحال حرفی که زد مفهوم خوبی نداشت هرچند مودبانه بیان شد! راستش کمی ذهنم را درگیر کرد. تو میدانی که من جذب مردهای باهوش میشوم؟ اولین بار هم احتمالا برای همین از تو خوشم آمد. زیادی باهوش بودی. و راجع به هرچیزی حرفی برای گفتن داشتی. گمان کنم یک موضوع علمی است و برای این گرایش اسمی گذاشتند که به آن میگویند "ساپیوسکشوال". بگذریم.
.
صبح فقط از اینکه به عنوان یک زن که میخواهد کار کند در آن موقعیت قرار گرفتم حس بدی داشتم. ولی حالا که شب است و دارم برای تو نامه مینویسم از یادآوری آن نگاه در تک تک اعضای بدنم حس بدی دارم و چیزی روی قفسهی سینهام سنگینی میکند. به تمام زنان دیگری فکر میکنم که ممکن بود امروز جای من باشند. به دختر منشی فکر میکنم. خون در رگهایم یخ کرده. انگار تازه فهمیده باشم آن حرفها و آن پیشنهاد تا چه حد به روح و روانم تجاوز کرده است. گریهام گرفته.
شش ماه و هفده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز یک نفر به من پیشنهادی داد، که اذیتم کرد! ذهنم در هم است. کاش بودی که به آغوشت پناه ببرم. کاش بیشتر مراقبم بودی...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هفدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
.
نمیخواهم باقی حرفهایمان را تعریف کنم، شاید اعصابت به هم بریزد. چیز خیلی خاصی هم نگفت اما ۱۰ دقیقه بعد، از آن دفتر آمدم بیرون و با منشی خداحافظی کردم درحالیکه دیگر میدانستم آن دختر چرا انقدر آرایش دارد و مطمئن بودم دلم نمیخواهد دوباره به آن شرکت برگردم. یادم بینداز دفعه بعدی که خواستم بروم جایی مصاحبه، حلقهام را دستم کنم. باید بگردم ببینم آن حلقهی لعنتی کجاست.
.
افشین مرادی آدم باهوش و محترمی بود. اما در عین حال آدم عوضیای هم بود. ولی به هرحال حرفی که زد مفهوم خوبی نداشت هرچند مودبانه بیان شد! راستش کمی ذهنم را درگیر کرد. تو میدانی که من جذب مردهای باهوش میشوم؟ اولین بار هم احتمالا برای همین از تو خوشم آمد. زیادی باهوش بودی. و راجع به هرچیزی حرفی برای گفتن داشتی. گمان کنم یک موضوع علمی است و برای این گرایش اسمی گذاشتند که به آن میگویند "ساپیوسکشوال". بگذریم.
.
صبح فقط از اینکه به عنوان یک زن که میخواهد کار کند در آن موقعیت قرار گرفتم حس بدی داشتم. ولی حالا که شب است و دارم برای تو نامه مینویسم از یادآوری آن نگاه در تک تک اعضای بدنم حس بدی دارم و چیزی روی قفسهی سینهام سنگینی میکند. به تمام زنان دیگری فکر میکنم که ممکن بود امروز جای من باشند. به دختر منشی فکر میکنم. خون در رگهایم یخ کرده. انگار تازه فهمیده باشم آن حرفها و آن پیشنهاد تا چه حد به روح و روانم تجاوز کرده است. گریهام گرفته.
شش ماه و هفده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز یک نفر به من پیشنهادی داد، که اذیتم کرد! ذهنم در هم است. کاش بودی که به آغوشت پناه ببرم. کاش بیشتر مراقبم بودی...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هفدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima
▫️
شانههایم را فشرد
در گوشهایم زمزمه کرد ..
«نترس، باهم درستاش میکنیم»
و روزگار آسانتر شد.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
شانههایم را فشرد
در گوشهایم زمزمه کرد ..
«نترس، باهم درستاش میکنیم»
و روزگار آسانتر شد.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_نوزدهم :
سلام.
اگر عصبانی نمیشوی باید بگویم مصاحبهی دوم هم دست کمی از اولی نداشت. عصبانی هم شدی مهم نیست. اصلا کاش بخوانی و عصبانی شوی. بی هیچ اغماضی تورا مقصر این روزها میدانم. روزهایی که احساس آوارگی و غربت میکنم. سر کارم غریبم. در خانهام غریبم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم. پوچم. غرقم. کیفم را گرفتهام دستم و از این طرف به آن طرف دنبال کار جدید و جای جدید و آدمهای جدید میگردم که چند دقیقهای کمتر به تو فکر کنم. در قلبم احساس سنگینی میکنم و اگر همهی اینها تقصیر تو نیست، پس تو بگو تقصیر چه کسی است؟
.
حلقهام را پیدا نکردم. خیلی گشتم ولی حتی یادم نیست آخرین بار کجا دیدمش. پیش از رفتن به شرکت برای مصاحبه یک حلقهی بدلی دست کردم. اوضاع به اندازه مصاحبه اول شفاف نبود. ولی به نظرم آمد که همه زیادی با هم صمیمی بودند. منظورم بیشتر از یک رابطهی کاری معمولی است! آنجا منتظر نشسته بودم و یک پایم را انداخته بودم روی پای دیگرم و داشتم فکر میکردم اگر تو مرا ببینی در حالیکه با دو نفر دیگر دارم روی یک گزارش کار میکنم و هر از چندگاهی دستی به نشانهی تایید روی شانهام بزند چه حالی پیدا میکنی. اصلا چرا به تو فکر میکنم هنوز؟ خودم! خودم معذب میشوم.
.
به مدیر شرکت گفتم در شرکتتان یک دوری میزنم، فضا را میبینم و اگر خواستم خودم تماس میگیرم. بعد، از شرکت آمدم بیرون. نمیدانم. شاید هم من زیادی حساس شدم و اصلا چیزهایی که میبینم اتفاقات طبیعی باشد که در مغز من ضربدر هزار میشود. ولی این موضوعی است که نمیتوانم برای تو توضیح بدهم. سخت است. باید زن باشی تا بفهمی تاییدی که میگیری بخاطر لباسی است که پوشیدی یا گزارشی که تهیه کردی! یا لبخندی که به تو میزنند بخاطر ایدهی هوشمندانهات بوده یا رنگ موی جدیدت. متوجه حرفم میشوی؟ مردها گمان نکنم هرگز مفهوم این حرف را بفهمند. نه؟ تابحال مردی را ندیدهام که از مصاحبه کاری بیاید بیرون و فکر کند شاید رییسش روزی به او تعرض کند. یا فکر کند کسی میتواند فضا را برای او ناامن کند. موافقی؟ زن بودن گاهی خیلی پیچیده است.
درواقع، زن بودن اینطوری است که تقریبا در تمام زندگیات، در عادیترین لحظات هم در ناخودآگاهت، در پس تمام افکارت باید مراقب خودت باشی. گاهی خسته کننده است و به تنهایی زورت به این فکرها و ترسها نمیرسد. شاید برای همین زنها دوست دارند کسی بیاید و همیشه مراقبشان باشد.
حالا تصور کن کسی که فکر میکنی آمده تا مراقبت باشد، خودش به تو آسیب بزند. دردناک است. این موضوع برای من خیلی بیشتر از آنچه که درک کنی دردناک است.
و این، همان کاری است که تو با من کردی...
.
فکر میکردم آدمها با دیدن حلقهای که در دست چپ است بیشتر احترام میگذارند و مراقب حریم آدمهای متاهل یا متعهد هستند. اما انگار چندان تاثیری ندارد. نسترن که میگفت اشتباه کردی حلقه انداختی. چون فعلا زنهای متاهل سوژههای جذابتری هستند. و احتمالا مردهای میان سال را یاد دوران نوجوانیشان میاندازد که اگر از دختری خوششان میآمد باید از خانوادهی دختر حساب میبردند و دلشوره داشتند که کسی پی به رابطهشان با دختر مردم نبرد! الان هم نیاز دارند دلشوره داشته باشند که شوهر طرف پی به رابطهشان نبرد! نیاز به نوعی اضطراب شیرین دارند. البته نسترن زیاد پرت و پلا میگوید، اما قصد دارم این نظریهاش را با یکی از دوستانم که روان پزشک است مطرح کنم. شاید هم بیراه نگفته باشد.
.
خلاصه که شاید قید کار جدید را بزنم! حداقل امشب اینطور فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد به یک مصاحبهی جدید بروم. این دو مصاحبه طوری ذهنم را آشفته کرده است که انگار افکارم یک نخ قرقره با هزاران گره است. و این گرهها دارد در مغزم فرو میرود. آزاردهنده است. شاید فردا تصمیم جدیدی گرفتم...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_نوزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#نامه_نوزدهم :
سلام.
اگر عصبانی نمیشوی باید بگویم مصاحبهی دوم هم دست کمی از اولی نداشت. عصبانی هم شدی مهم نیست. اصلا کاش بخوانی و عصبانی شوی. بی هیچ اغماضی تورا مقصر این روزها میدانم. روزهایی که احساس آوارگی و غربت میکنم. سر کارم غریبم. در خانهام غریبم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم. پوچم. غرقم. کیفم را گرفتهام دستم و از این طرف به آن طرف دنبال کار جدید و جای جدید و آدمهای جدید میگردم که چند دقیقهای کمتر به تو فکر کنم. در قلبم احساس سنگینی میکنم و اگر همهی اینها تقصیر تو نیست، پس تو بگو تقصیر چه کسی است؟
.
حلقهام را پیدا نکردم. خیلی گشتم ولی حتی یادم نیست آخرین بار کجا دیدمش. پیش از رفتن به شرکت برای مصاحبه یک حلقهی بدلی دست کردم. اوضاع به اندازه مصاحبه اول شفاف نبود. ولی به نظرم آمد که همه زیادی با هم صمیمی بودند. منظورم بیشتر از یک رابطهی کاری معمولی است! آنجا منتظر نشسته بودم و یک پایم را انداخته بودم روی پای دیگرم و داشتم فکر میکردم اگر تو مرا ببینی در حالیکه با دو نفر دیگر دارم روی یک گزارش کار میکنم و هر از چندگاهی دستی به نشانهی تایید روی شانهام بزند چه حالی پیدا میکنی. اصلا چرا به تو فکر میکنم هنوز؟ خودم! خودم معذب میشوم.
.
به مدیر شرکت گفتم در شرکتتان یک دوری میزنم، فضا را میبینم و اگر خواستم خودم تماس میگیرم. بعد، از شرکت آمدم بیرون. نمیدانم. شاید هم من زیادی حساس شدم و اصلا چیزهایی که میبینم اتفاقات طبیعی باشد که در مغز من ضربدر هزار میشود. ولی این موضوعی است که نمیتوانم برای تو توضیح بدهم. سخت است. باید زن باشی تا بفهمی تاییدی که میگیری بخاطر لباسی است که پوشیدی یا گزارشی که تهیه کردی! یا لبخندی که به تو میزنند بخاطر ایدهی هوشمندانهات بوده یا رنگ موی جدیدت. متوجه حرفم میشوی؟ مردها گمان نکنم هرگز مفهوم این حرف را بفهمند. نه؟ تابحال مردی را ندیدهام که از مصاحبه کاری بیاید بیرون و فکر کند شاید رییسش روزی به او تعرض کند. یا فکر کند کسی میتواند فضا را برای او ناامن کند. موافقی؟ زن بودن گاهی خیلی پیچیده است.
درواقع، زن بودن اینطوری است که تقریبا در تمام زندگیات، در عادیترین لحظات هم در ناخودآگاهت، در پس تمام افکارت باید مراقب خودت باشی. گاهی خسته کننده است و به تنهایی زورت به این فکرها و ترسها نمیرسد. شاید برای همین زنها دوست دارند کسی بیاید و همیشه مراقبشان باشد.
حالا تصور کن کسی که فکر میکنی آمده تا مراقبت باشد، خودش به تو آسیب بزند. دردناک است. این موضوع برای من خیلی بیشتر از آنچه که درک کنی دردناک است.
و این، همان کاری است که تو با من کردی...
.
فکر میکردم آدمها با دیدن حلقهای که در دست چپ است بیشتر احترام میگذارند و مراقب حریم آدمهای متاهل یا متعهد هستند. اما انگار چندان تاثیری ندارد. نسترن که میگفت اشتباه کردی حلقه انداختی. چون فعلا زنهای متاهل سوژههای جذابتری هستند. و احتمالا مردهای میان سال را یاد دوران نوجوانیشان میاندازد که اگر از دختری خوششان میآمد باید از خانوادهی دختر حساب میبردند و دلشوره داشتند که کسی پی به رابطهشان با دختر مردم نبرد! الان هم نیاز دارند دلشوره داشته باشند که شوهر طرف پی به رابطهشان نبرد! نیاز به نوعی اضطراب شیرین دارند. البته نسترن زیاد پرت و پلا میگوید، اما قصد دارم این نظریهاش را با یکی از دوستانم که روان پزشک است مطرح کنم. شاید هم بیراه نگفته باشد.
.
خلاصه که شاید قید کار جدید را بزنم! حداقل امشب اینطور فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد به یک مصاحبهی جدید بروم. این دو مصاحبه طوری ذهنم را آشفته کرده است که انگار افکارم یک نخ قرقره با هزاران گره است. و این گرهها دارد در مغزم فرو میرود. آزاردهنده است. شاید فردا تصمیم جدیدی گرفتم...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_نوزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
🔝
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
▫️
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
▪️
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
باید به تو بگویم که از دیشب تا حالا چقدر احساس دلتنگی کردهام.{} چقدر کلمات بین ما ضروریاند! انگار یکدیگر را میشناسیم.
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima