💜
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima