💜
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima
▫️
شانههایم را فشرد
در گوشهایم زمزمه کرد ..
«نترس، باهم درستاش میکنیم»
و روزگار آسانتر شد.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
شانههایم را فشرد
در گوشهایم زمزمه کرد ..
«نترس، باهم درستاش میکنیم»
و روزگار آسانتر شد.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_نوزدهم :
سلام.
اگر عصبانی نمیشوی باید بگویم مصاحبهی دوم هم دست کمی از اولی نداشت. عصبانی هم شدی مهم نیست. اصلا کاش بخوانی و عصبانی شوی. بی هیچ اغماضی تورا مقصر این روزها میدانم. روزهایی که احساس آوارگی و غربت میکنم. سر کارم غریبم. در خانهام غریبم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم. پوچم. غرقم. کیفم را گرفتهام دستم و از این طرف به آن طرف دنبال کار جدید و جای جدید و آدمهای جدید میگردم که چند دقیقهای کمتر به تو فکر کنم. در قلبم احساس سنگینی میکنم و اگر همهی اینها تقصیر تو نیست، پس تو بگو تقصیر چه کسی است؟
.
حلقهام را پیدا نکردم. خیلی گشتم ولی حتی یادم نیست آخرین بار کجا دیدمش. پیش از رفتن به شرکت برای مصاحبه یک حلقهی بدلی دست کردم. اوضاع به اندازه مصاحبه اول شفاف نبود. ولی به نظرم آمد که همه زیادی با هم صمیمی بودند. منظورم بیشتر از یک رابطهی کاری معمولی است! آنجا منتظر نشسته بودم و یک پایم را انداخته بودم روی پای دیگرم و داشتم فکر میکردم اگر تو مرا ببینی در حالیکه با دو نفر دیگر دارم روی یک گزارش کار میکنم و هر از چندگاهی دستی به نشانهی تایید روی شانهام بزند چه حالی پیدا میکنی. اصلا چرا به تو فکر میکنم هنوز؟ خودم! خودم معذب میشوم.
.
به مدیر شرکت گفتم در شرکتتان یک دوری میزنم، فضا را میبینم و اگر خواستم خودم تماس میگیرم. بعد، از شرکت آمدم بیرون. نمیدانم. شاید هم من زیادی حساس شدم و اصلا چیزهایی که میبینم اتفاقات طبیعی باشد که در مغز من ضربدر هزار میشود. ولی این موضوعی است که نمیتوانم برای تو توضیح بدهم. سخت است. باید زن باشی تا بفهمی تاییدی که میگیری بخاطر لباسی است که پوشیدی یا گزارشی که تهیه کردی! یا لبخندی که به تو میزنند بخاطر ایدهی هوشمندانهات بوده یا رنگ موی جدیدت. متوجه حرفم میشوی؟ مردها گمان نکنم هرگز مفهوم این حرف را بفهمند. نه؟ تابحال مردی را ندیدهام که از مصاحبه کاری بیاید بیرون و فکر کند شاید رییسش روزی به او تعرض کند. یا فکر کند کسی میتواند فضا را برای او ناامن کند. موافقی؟ زن بودن گاهی خیلی پیچیده است.
درواقع، زن بودن اینطوری است که تقریبا در تمام زندگیات، در عادیترین لحظات هم در ناخودآگاهت، در پس تمام افکارت باید مراقب خودت باشی. گاهی خسته کننده است و به تنهایی زورت به این فکرها و ترسها نمیرسد. شاید برای همین زنها دوست دارند کسی بیاید و همیشه مراقبشان باشد.
حالا تصور کن کسی که فکر میکنی آمده تا مراقبت باشد، خودش به تو آسیب بزند. دردناک است. این موضوع برای من خیلی بیشتر از آنچه که درک کنی دردناک است.
و این، همان کاری است که تو با من کردی...
.
فکر میکردم آدمها با دیدن حلقهای که در دست چپ است بیشتر احترام میگذارند و مراقب حریم آدمهای متاهل یا متعهد هستند. اما انگار چندان تاثیری ندارد. نسترن که میگفت اشتباه کردی حلقه انداختی. چون فعلا زنهای متاهل سوژههای جذابتری هستند. و احتمالا مردهای میان سال را یاد دوران نوجوانیشان میاندازد که اگر از دختری خوششان میآمد باید از خانوادهی دختر حساب میبردند و دلشوره داشتند که کسی پی به رابطهشان با دختر مردم نبرد! الان هم نیاز دارند دلشوره داشته باشند که شوهر طرف پی به رابطهشان نبرد! نیاز به نوعی اضطراب شیرین دارند. البته نسترن زیاد پرت و پلا میگوید، اما قصد دارم این نظریهاش را با یکی از دوستانم که روان پزشک است مطرح کنم. شاید هم بیراه نگفته باشد.
.
خلاصه که شاید قید کار جدید را بزنم! حداقل امشب اینطور فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد به یک مصاحبهی جدید بروم. این دو مصاحبه طوری ذهنم را آشفته کرده است که انگار افکارم یک نخ قرقره با هزاران گره است. و این گرهها دارد در مغزم فرو میرود. آزاردهنده است. شاید فردا تصمیم جدیدی گرفتم...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_نوزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#نامه_نوزدهم :
سلام.
اگر عصبانی نمیشوی باید بگویم مصاحبهی دوم هم دست کمی از اولی نداشت. عصبانی هم شدی مهم نیست. اصلا کاش بخوانی و عصبانی شوی. بی هیچ اغماضی تورا مقصر این روزها میدانم. روزهایی که احساس آوارگی و غربت میکنم. سر کارم غریبم. در خانهام غریبم. به هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارم. پوچم. غرقم. کیفم را گرفتهام دستم و از این طرف به آن طرف دنبال کار جدید و جای جدید و آدمهای جدید میگردم که چند دقیقهای کمتر به تو فکر کنم. در قلبم احساس سنگینی میکنم و اگر همهی اینها تقصیر تو نیست، پس تو بگو تقصیر چه کسی است؟
.
حلقهام را پیدا نکردم. خیلی گشتم ولی حتی یادم نیست آخرین بار کجا دیدمش. پیش از رفتن به شرکت برای مصاحبه یک حلقهی بدلی دست کردم. اوضاع به اندازه مصاحبه اول شفاف نبود. ولی به نظرم آمد که همه زیادی با هم صمیمی بودند. منظورم بیشتر از یک رابطهی کاری معمولی است! آنجا منتظر نشسته بودم و یک پایم را انداخته بودم روی پای دیگرم و داشتم فکر میکردم اگر تو مرا ببینی در حالیکه با دو نفر دیگر دارم روی یک گزارش کار میکنم و هر از چندگاهی دستی به نشانهی تایید روی شانهام بزند چه حالی پیدا میکنی. اصلا چرا به تو فکر میکنم هنوز؟ خودم! خودم معذب میشوم.
.
به مدیر شرکت گفتم در شرکتتان یک دوری میزنم، فضا را میبینم و اگر خواستم خودم تماس میگیرم. بعد، از شرکت آمدم بیرون. نمیدانم. شاید هم من زیادی حساس شدم و اصلا چیزهایی که میبینم اتفاقات طبیعی باشد که در مغز من ضربدر هزار میشود. ولی این موضوعی است که نمیتوانم برای تو توضیح بدهم. سخت است. باید زن باشی تا بفهمی تاییدی که میگیری بخاطر لباسی است که پوشیدی یا گزارشی که تهیه کردی! یا لبخندی که به تو میزنند بخاطر ایدهی هوشمندانهات بوده یا رنگ موی جدیدت. متوجه حرفم میشوی؟ مردها گمان نکنم هرگز مفهوم این حرف را بفهمند. نه؟ تابحال مردی را ندیدهام که از مصاحبه کاری بیاید بیرون و فکر کند شاید رییسش روزی به او تعرض کند. یا فکر کند کسی میتواند فضا را برای او ناامن کند. موافقی؟ زن بودن گاهی خیلی پیچیده است.
درواقع، زن بودن اینطوری است که تقریبا در تمام زندگیات، در عادیترین لحظات هم در ناخودآگاهت، در پس تمام افکارت باید مراقب خودت باشی. گاهی خسته کننده است و به تنهایی زورت به این فکرها و ترسها نمیرسد. شاید برای همین زنها دوست دارند کسی بیاید و همیشه مراقبشان باشد.
حالا تصور کن کسی که فکر میکنی آمده تا مراقبت باشد، خودش به تو آسیب بزند. دردناک است. این موضوع برای من خیلی بیشتر از آنچه که درک کنی دردناک است.
و این، همان کاری است که تو با من کردی...
.
فکر میکردم آدمها با دیدن حلقهای که در دست چپ است بیشتر احترام میگذارند و مراقب حریم آدمهای متاهل یا متعهد هستند. اما انگار چندان تاثیری ندارد. نسترن که میگفت اشتباه کردی حلقه انداختی. چون فعلا زنهای متاهل سوژههای جذابتری هستند. و احتمالا مردهای میان سال را یاد دوران نوجوانیشان میاندازد که اگر از دختری خوششان میآمد باید از خانوادهی دختر حساب میبردند و دلشوره داشتند که کسی پی به رابطهشان با دختر مردم نبرد! الان هم نیاز دارند دلشوره داشته باشند که شوهر طرف پی به رابطهشان نبرد! نیاز به نوعی اضطراب شیرین دارند. البته نسترن زیاد پرت و پلا میگوید، اما قصد دارم این نظریهاش را با یکی از دوستانم که روان پزشک است مطرح کنم. شاید هم بیراه نگفته باشد.
.
خلاصه که شاید قید کار جدید را بزنم! حداقل امشب اینطور فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد به یک مصاحبهی جدید بروم. این دو مصاحبه طوری ذهنم را آشفته کرده است که انگار افکارم یک نخ قرقره با هزاران گره است. و این گرهها دارد در مغزم فرو میرود. آزاردهنده است. شاید فردا تصمیم جدیدی گرفتم...
.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_نوزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
🔝
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
▫️
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
▪️
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
باید به تو بگویم که از دیشب تا حالا چقدر احساس دلتنگی کردهام.{} چقدر کلمات بین ما ضروریاند! انگار یکدیگر را میشناسیم.
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima
● بریده ای از یک نامه
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
🔝
نفس میکشم، عمیق ..
و هـــــر چه از عمر میگذرد
به آه شبیهتر است .
آه میکشم، غلیظ
و هر بار دردی به سینهام
سنگینی میکند .
گـــاه مرگ ترجیح من است .!!
آنچنان که برادرم خط زدن رویاهایش را
آنچنان که نهنگها سـاحل را ..
و آنچنان که سوریها
راه دریا را ترجیح میدهند .
چــرا خبرهای مهم
از دهان هیچ رسانهای
خــــــارج نمیشود .
از چه سیاستمداران جنگ را
برعکس میخوانند .!!
تمـام پنچرهها را باز میکنم
بگو، از گلوی کدام پرنده باز ..
آوازِ آزادی را خواهیم شنید .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
نفس میکشم، عمیق ..
و هـــــر چه از عمر میگذرد
به آه شبیهتر است .
آه میکشم، غلیظ
و هر بار دردی به سینهام
سنگینی میکند .
گـــاه مرگ ترجیح من است .!!
آنچنان که برادرم خط زدن رویاهایش را
آنچنان که نهنگها سـاحل را ..
و آنچنان که سوریها
راه دریا را ترجیح میدهند .
چــرا خبرهای مهم
از دهان هیچ رسانهای
خــــــارج نمیشود .
از چه سیاستمداران جنگ را
برعکس میخوانند .!!
تمـام پنچرهها را باز میکنم
بگو، از گلوی کدام پرنده باز ..
آوازِ آزادی را خواهیم شنید .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💭
عاشقت شدم
و دیدم میشود صبحها را
زود از خواب برخاست .
قانون را رعایت کرد ..
دین را دوست داشت
و مذهب را قابل تحمل دانست .
عاشقت شدم ..
و فکر میکنم میتوانم
“ منزوی “ را به جمع بکشانم ..
با مولانا ملاقاتی داشته باشم
و دست ماهی سیاه کوچولو را بگیرم
و از جویبار بگذرانم .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
عاشقت شدم
و دیدم میشود صبحها را
زود از خواب برخاست .
قانون را رعایت کرد ..
دین را دوست داشت
و مذهب را قابل تحمل دانست .
عاشقت شدم ..
و فکر میکنم میتوانم
“ منزوی “ را به جمع بکشانم ..
با مولانا ملاقاتی داشته باشم
و دست ماهی سیاه کوچولو را بگیرم
و از جویبار بگذرانم .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
•••
با آنکه زندگی من بیشتر با سختی و تلخکامی گذشته است و هنوز هم میگذرد. باز نمیخواهم بجای هیچکس دیگر باشم. من تنها به همین دلخوشم که تو دوستم داشته باشی و این شادکامی باندازهای مرا سرمست و شاد میدارد که نمیتوانم باور کنم کسی سرنوشتی بهتر از این داشته باشد.
من چشم براهم و دیگر در اینباره چیزی نمیگویم.
#نامه
#ویکتور_هوگو به "ادل"
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با آنکه زندگی من بیشتر با سختی و تلخکامی گذشته است و هنوز هم میگذرد. باز نمیخواهم بجای هیچکس دیگر باشم. من تنها به همین دلخوشم که تو دوستم داشته باشی و این شادکامی باندازهای مرا سرمست و شاد میدارد که نمیتوانم باور کنم کسی سرنوشتی بهتر از این داشته باشد.
من چشم براهم و دیگر در اینباره چیزی نمیگویم.
#نامه
#ویکتور_هوگو به "ادل"
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
▪️
در نهایت روح تو از آن کسی خواهد شد که
قشنگتر نگاه و به بهترین نامها صدایت کند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
در نهایت روح تو از آن کسی خواهد شد که
قشنگتر نگاه و به بهترین نامها صدایت کند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
▪️
تعداد کمی هستند که
میدانند من چقدر عاشقت هستم !!
خودم و تو، ڪه تلاش میکنی
عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
تعداد کمی هستند که
میدانند من چقدر عاشقت هستم !!
خودم و تو، ڪه تلاش میکنی
عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
باید بیایم، نگاهت کنم، بیرون بیارمت، در آغوش بگیرمت و ببوسمت طوری که نتوانی بگریزی.
• اینگهبورگ باخمن / #نامه به پل سلان
@asheghanehaye_fatima
• اینگهبورگ باخمن / #نامه به پل سلان
@asheghanehaye_fatima
📝 از لا به لای #نامه ها
نامه "عزالدین ماه رویان" به "غزل اموریان "
يک ترانه به تو بدهكارم،
يک سفر و يک دلِ سير
رقصيدن در صحرا.
يک جورابِ پشمیِ گرم.
يكی دوتا نانِ تنوری و سبزیِ معطر و پنيرِ
محلی. يک روز خواب و يک ظرف سمنویِ
اعلا و شش سیخ جگر و یک امتحان املاء..
دنيایِ كرم زدهمان اگر فرصت بدهد..
@asheghanehaye_fatima
نامه "عزالدین ماه رویان" به "غزل اموریان "
يک ترانه به تو بدهكارم،
يک سفر و يک دلِ سير
رقصيدن در صحرا.
يک جورابِ پشمیِ گرم.
يكی دوتا نانِ تنوری و سبزیِ معطر و پنيرِ
محلی. يک روز خواب و يک ظرف سمنویِ
اعلا و شش سیخ جگر و یک امتحان املاء..
دنيایِ كرم زدهمان اگر فرصت بدهد..
@asheghanehaye_fatima
✨
غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً. ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر. و همین.
#سهراب_سپهری
#نامه به احمدرضا احمدی
@asheghanehaye_fatima
غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً. ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر. و همین.
#سهراب_سپهری
#نامه به احمدرضا احمدی
@asheghanehaye_fatima
▫️
حقیقت این است که به من حساسیتی نامعقول و مسخره عطا شده است؛ آنچه بر دیگران خراشی وارد میآورد، مرا از هم میدرد و پارهپاره میکند. چرا من برای شادی ساخته نشدهام، اینچنین که برای رنج کشیدن!
#نامه #گوستاو_فلوبر به #ژرژ_ساند
@asheghanehaye_fatima
حقیقت این است که به من حساسیتی نامعقول و مسخره عطا شده است؛ آنچه بر دیگران خراشی وارد میآورد، مرا از هم میدرد و پارهپاره میکند. چرا من برای شادی ساخته نشدهام، اینچنین که برای رنج کشیدن!
#نامه #گوستاو_فلوبر به #ژرژ_ساند
@asheghanehaye_fatima
آنقدر دوستت دارم که میترسم ، چه کنم اگر ناگهان ناپدید شوی . شبیه چاهی خالی خواهم شد.
- از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان.
@asheghanehaye_fatima
- از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان.
@asheghanehaye_fatima