💜
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima
#نامه_هجدهم :
سلام.
حس میکنم یک نفر تمام شب کتکم زده و تک تک استخوانهایم، عضلاتم و روحم درد میکند. خیلی شب بدی داشتم. تا صبح کابوس دیدم. اول خواب دیدم لب ساحلم و آفتاب دارد غروب میکند. تو و افشین مرادی هردو کت شلوار مشکی و پیرهن سفید پوشیدهاید و دست در دست هم راه میروید. در حالیکه تو به من پوزخند میزنی و سرت را به نشانهی تاسف تکان میدهی. من به دنبالت میدوم که باتو حرف بزنم ولی هرچه بیشتر میدوم تو دورتر میشوی و هوا تاریکتر.
بعد صحنه عوض شد و خواب دیدم کوچک شدم! یعنی قد و قوارهی یک بچه را داشتم اما خودم بودم. تو جلوی من با یک قیافهی حق به جانب ایستاده بودی در حالیکه خیلی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدی. قد بلندتر و هیکلیتر. با عصبانیت سرم داد میزدی که چرا نگفتی با افشین مرادی به من خیانت میکنی؟ و من انگار دهنم با چسبی نامرئی بسته شده بود و تقلا میکردم جوابت را بدهم. در خواب زار میزدم و نفسم بند آمده بود.
چند باری از خواب پریدم. هربار حس کردم تب و لرز دارم و دوباره به خواب رفتم.
یک بار هم خواب دیدم با افشین مرادی وسط دریا لبهی یک سکو ایستادهایم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد "اینجا سکوی نفتی منه! باید بری از شرکت برام قهوه بیاری." و بعد منو هول داد. در خواب میدیدم که دارم سقوط میکنم و تو در شمایل یک نهنگ قاتل در دریا آروارههایت را باز کرده بودی تا مرا بخوری. ولی من سقوط میکردم و به آب نمیرسیدم.
یعنی حتی وقتی دارم خواب میبینم و حتی وقتی تو شکل یک نهنگ قاتل شدی که قرار است مرا شکار کنی و بخوری، باز هم به وصال نمیرسیم. عجیب است. عجیبتر از آن، اینکه وقتی از خواب پریدم، تا صبح فکر میکردم باید باتو تماس بگیرم و توضیح بدهم که من خیانت نکردم و اصلا این مرتیکه را نمیشناسم و فکرهایی که راجع به من میکنی درست نیست.
طفلکی "من"! منی که میخواهم خودم را به تو برسانم تا تو مراقبم باشی. منی که در پس ذهنم فکر میکنم اگر کسی بعد از شش ماه و چند روز به من پیشنهادی داده، دارم عهد شکنی میکنم اگر زودتر برایت توضیح ندهم. برای تو که اصلا معلوم نیست کدام گوری هستی.
بگذریم.
.
امروز دنبال حلقهام گشتم. هدیهی تو برای من که دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. اما پیدا نشد.
فکر کنم از پیش از اینکه جدا شویم ندیدمش. اگر اینجا بودی احتمالا میپرسیدی "چجوری دوسش داشتی که حتی نمیدونی کی گمش کردی؟" که باید بگویم تورا از همه چیزهایی که تاکنون داشتهام بیشتر دوست دارم ولی تورا هم گم کردهام. و راستش را بخواهی نمیدانم دقیقا از کی و از کجا گم شدی. یعنی نمیدانم چه شد که همه چیز اینطوری شد...
حلقه را به تو پس ندادم؟ گمان نمیکنم. کار مودبانهای نیست! ولی شاید انقدر عصبانی بودهام که حلقهام را درآورده باشم و پرت کرده باشم توی صورتت. هان؟
کاش اینجا بودی و وجب به وجب خانه را باهم میگشتیم. بیا بگو کجا گذاشتم این حلقهی لعنتی را؟
@asheghanehaye_fatima
من عاشق زیورآلات ظریفم. انگشتر و دستبندهایی که حداقل یک جزء از آنها، یک جای طراحیشان ظرافت خاص و منحصر به فردی داشته باشد. و به تناسب دستهایم ظریف و چشمنواز باشد. برعکس درخصوص "حلقه" فکر میکنم باید یک چیز درشت و چشمگیر باشد. یعنی از یک کیلومتری همه نشانهی تعهد و تاهل آدم را ببینند. من که فکر میکنم اینطوری خیلی جذاب است. هان؟
اگر روزی خواستی دوباره برایم حلقه بگیری یادت باشد به نکتهای که گفتم توجه کنی. به نظر تو، روزی میآید که دوباره برایم حلقه بخری؟
.
نسترن میگوید باید به استادم بگویم اوضاع مصاحبهی دیروز چطور پیش رفته، چون ممکن است نفرات دیگری را هم به آن افشین مرادی پدرسگ معرفی کند و اگر آنها هم زن باشند بعید نیست سر از تخت خواب رئیس دربیاورند. حالا یا به عنوان مدیر HSE یا هر عنوان چرت دیگری. خودم هم همین فکر را میکنم اما نمیدانم چطور باید این موضوع را مطرح کنم که باعث ناراحتی استادم نشود. یا حتی نرود بزند فک افشین مرادی را بیاورد پایین. مرد ایرانی است دیگر! کاش تو بودی و باتو مشورت میکردم. مثل همهی وقتهایی که باهم حرف میزدیم و کمک میخواستیم. اما نه! اگر تو بودی که اصلا من قرار نبود شغلم را عوض کنم و الان کار خودم را میکردم و آرامشم را داشتم. تازه اگر همچین چیزی را برایت تعریف میکردم که احتمالا از عصبانیت منفجر میشدی و دوباره با هم یک دعوای مفصل داشتیم. اصلا همان بهتر که نیستی!
فردا باید بروم به مصاحبهی دوم. وقتی برگشتم اول به استادم زنگ میزنم و بعد برایت تعریف میکنم اوضاع چطور پیش رفت.
.
شش ماه و هجده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. یک سوالی ذهنم را درگیر کرده: "دیشب تو هم کابوس میدیدی؟"
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_هجدهم
@asheghanehaye_fatima