@asheghanehaye_fatima
📚
پنجره را باز کردم تا هوای تازه به صورتم بخورد. عصبی نبودم و قلبم مثل چند لحظه پیش در حال مچاله شدن نبود. فکرم آزاد بود. در تمام تنم احساس آرامش میکردم. میتوانستم خودم را در خنکای شب رها کنم. کاش بالاتر بودم.
سرم را از پنجره بیرون بردم و سعی کردم در تاریکی، کف خیابان را پیدا کنم.
داشتم ارتفاع را اندازه میگرفتم. دنبال عدد نبودم، دنبال آسیب بودم. میخواستم مطمئن شوم پریدن از طبقهی پنجم چه نتیجهای دارد
آسفالت پوستم را زخم میکرد؟ اصلا چیزی برای زخم شدن باقی میماند؟ میخواستم مطمئن شوم در خوشبینانهترین حالت هم قرار نیست به زندگی برگردم.
مادرم چه میشد؟ آیا تحمل درد دیگری را داشت؟ برای من چه فرقی میکرد؟ چه فرقی میکرد بعد از من چه میشود؟ از رعایت کردن حال دیگران خسته بودم
واقعا مسئولیت حال بد دیگران بعد از مرگ هم با کسی است که میمیرد؟
نسیم موهایم را نوازش میکرد و پشت گردنم را قلقلک میداد...
خسته بودم. پنجره را بستم
برشی از #تنهاتر_از_خودم
#اهورا_فروزان
📚
پنجره را باز کردم تا هوای تازه به صورتم بخورد. عصبی نبودم و قلبم مثل چند لحظه پیش در حال مچاله شدن نبود. فکرم آزاد بود. در تمام تنم احساس آرامش میکردم. میتوانستم خودم را در خنکای شب رها کنم. کاش بالاتر بودم.
سرم را از پنجره بیرون بردم و سعی کردم در تاریکی، کف خیابان را پیدا کنم.
داشتم ارتفاع را اندازه میگرفتم. دنبال عدد نبودم، دنبال آسیب بودم. میخواستم مطمئن شوم پریدن از طبقهی پنجم چه نتیجهای دارد
آسفالت پوستم را زخم میکرد؟ اصلا چیزی برای زخم شدن باقی میماند؟ میخواستم مطمئن شوم در خوشبینانهترین حالت هم قرار نیست به زندگی برگردم.
مادرم چه میشد؟ آیا تحمل درد دیگری را داشت؟ برای من چه فرقی میکرد؟ چه فرقی میکرد بعد از من چه میشود؟ از رعایت کردن حال دیگران خسته بودم
واقعا مسئولیت حال بد دیگران بعد از مرگ هم با کسی است که میمیرد؟
نسیم موهایم را نوازش میکرد و پشت گردنم را قلقلک میداد...
خسته بودم. پنجره را بستم
برشی از #تنهاتر_از_خودم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
📚
همیشه در ابراز احساساتم مشکل داشتم! مثلا هیچوقت نمیتوانستم جلوی کسی گریه کنم. نمیتوانستم به کسی بگویم دوستش دارم. گاهی حتی نمیتوانستم به مادرم بگویم دلم برایت تنگ شده و در آغوشش بگیرم...
شیرین اما عالی بود. به احساساتش غبطه میخوردم. وقتی شاد بود با تمام وجود میخندید. آنقدر میخندید که فکر میکردی جز سرخی لبهایش هیچ رنگی نمیتواند در دنیا وجود داشته باشد! وقتی غمگین بود به راحتی میگریست. طوری اشک میریخت که میشد تمام گناهکاران جهان را غسل تعمید داد. یک بار که در بغلم گریه کرد فهمیدم در برابر عظمت اشکهایش آغوش کوچکی دارم...
*
هرچیزی زمانی دارد. حتی دوستت دارمی که دیر گفته شود به درد هیچکس نمیخورد. زمان من گذشته بود! گریههای عقب افتادهی زیادی داشتم. اشکهای زیادی در چشم. بغض های زیادی در گلو و دردهایی که با دست هایشان قلبم را فشار میدادند...
کاش میتوانستم گریه کنم.
کاش یک امشب را جای شیرین بودم!
با همان چشم های مشکی عمیق، همان چهرهی مهربان شرقی، که حتی بعد از گریه هم وحشیانه زیباست...
#اهورا_فروزان
#تنهاتر_از_خودم
📚
همیشه در ابراز احساساتم مشکل داشتم! مثلا هیچوقت نمیتوانستم جلوی کسی گریه کنم. نمیتوانستم به کسی بگویم دوستش دارم. گاهی حتی نمیتوانستم به مادرم بگویم دلم برایت تنگ شده و در آغوشش بگیرم...
شیرین اما عالی بود. به احساساتش غبطه میخوردم. وقتی شاد بود با تمام وجود میخندید. آنقدر میخندید که فکر میکردی جز سرخی لبهایش هیچ رنگی نمیتواند در دنیا وجود داشته باشد! وقتی غمگین بود به راحتی میگریست. طوری اشک میریخت که میشد تمام گناهکاران جهان را غسل تعمید داد. یک بار که در بغلم گریه کرد فهمیدم در برابر عظمت اشکهایش آغوش کوچکی دارم...
*
هرچیزی زمانی دارد. حتی دوستت دارمی که دیر گفته شود به درد هیچکس نمیخورد. زمان من گذشته بود! گریههای عقب افتادهی زیادی داشتم. اشکهای زیادی در چشم. بغض های زیادی در گلو و دردهایی که با دست هایشان قلبم را فشار میدادند...
کاش میتوانستم گریه کنم.
کاش یک امشب را جای شیرین بودم!
با همان چشم های مشکی عمیق، همان چهرهی مهربان شرقی، که حتی بعد از گریه هم وحشیانه زیباست...
#اهورا_فروزان
#تنهاتر_از_خودم
@asheghanehaye_fatima
گفتم "میخوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تختهای رو شکوند و گفت "میخوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقهمندیامو میشناخت. میدونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو میبُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن میکنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان ولشون نمیکنم. ولی گاهی آرزو میکنم کاش زندگیم طوری رقم میخورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمیفهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمیکردم...."
به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگترین لذتهای دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!
یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست
یه روزی شعر خوندن حالمو خوب میکرد، الان تسکینم میده ولی غمگینترم می کنه
یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...
یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"
گفت: "عوضش تو لذتهایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچوقت نداشتن!"
کدوم مهمتر بود؟ تجربهی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچوقت نخوردنش؟ کفهی اول ترازو لذتهای زندگیم بود. کفهی دوم از دست دادنشون. حالا مدتها بود طرف دوم داشت سنگینی میکرد. و این یعنی دلتنگی برای همهچیز، و بی حسی نسبت به همهچیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه میکرد. سردرگمی همینجا بود"
گفتم" آره. پیچیدهس. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربههای بزرگ بخوام، شادیهای غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذتهای کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادیهایی که ازم نگیرنشون.
میدونی آدمایی که کمتر میدونن خوشحالترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیقتر میشه. دیگه نمیخوام بیشتر از این تجربه کنم. نمیخوام بیشتر از این از دست بدم..."
یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. میخوری؟"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
گفتم "میخوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تختهای رو شکوند و گفت "میخوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقهمندیامو میشناخت. میدونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو میبُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن میکنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان ولشون نمیکنم. ولی گاهی آرزو میکنم کاش زندگیم طوری رقم میخورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمیفهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمیکردم...."
به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگترین لذتهای دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!
یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست
یه روزی شعر خوندن حالمو خوب میکرد، الان تسکینم میده ولی غمگینترم می کنه
یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...
یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"
گفت: "عوضش تو لذتهایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچوقت نداشتن!"
کدوم مهمتر بود؟ تجربهی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچوقت نخوردنش؟ کفهی اول ترازو لذتهای زندگیم بود. کفهی دوم از دست دادنشون. حالا مدتها بود طرف دوم داشت سنگینی میکرد. و این یعنی دلتنگی برای همهچیز، و بی حسی نسبت به همهچیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه میکرد. سردرگمی همینجا بود"
گفتم" آره. پیچیدهس. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربههای بزرگ بخوام، شادیهای غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذتهای کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادیهایی که ازم نگیرنشون.
میدونی آدمایی که کمتر میدونن خوشحالترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیقتر میشه. دیگه نمیخوام بیشتر از این تجربه کنم. نمیخوام بیشتر از این از دست بدم..."
یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. میخوری؟"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
@asheghanehaye_fatima
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ حرف نزدن باعث سوتفاهم میشه. آدما رو از هم دور میکنه. دلخوری میاره. حرف نزدن شکاف بین آدمها رو زیاد میکنه...
باهات احساس غریبگی میکنم. الان انقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودیم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم اون روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالیه. خندیدنت، نگاه کردنات، اون آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟ آخرین باری که صداتو بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمون افتاد؟ تو میدونی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخوام بیشتر از این از هم دور شیم. باید بیام سراغت.
دلم برات تنگ شده.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
پ.ن : با همدیگه حرف بزنید، سوتفاهمهای کوچک رو با حرف حل کنید قبل از اینکه به مشکلات بزرگ تبدیل شن...
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ حرف نزدن باعث سوتفاهم میشه. آدما رو از هم دور میکنه. دلخوری میاره. حرف نزدن شکاف بین آدمها رو زیاد میکنه...
باهات احساس غریبگی میکنم. الان انقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودیم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم اون روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالیه. خندیدنت، نگاه کردنات، اون آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟ آخرین باری که صداتو بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمون افتاد؟ تو میدونی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخوام بیشتر از این از هم دور شیم. باید بیام سراغت.
دلم برات تنگ شده.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
پ.ن : با همدیگه حرف بزنید، سوتفاهمهای کوچک رو با حرف حل کنید قبل از اینکه به مشکلات بزرگ تبدیل شن...
💜
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima