💜
#نامه_پانزدهم :
دلم میخواست یک کافهی دو طبقه داشته باشیم با یک حیاط بزرگ که در آن بیدمجنون کاشته باشند. یک طرف کافه را قفسه بزنیم و تا سقف پر کنیم از کتابهای مختلف. آبنمای سنگی داشته باشیم. شومینه داشته باشیم برای روزهای سرد. کیک شکلاتیهایمان در شهر معروف باشد. یک روز در هفته هم قرار میگذاریم هرکس خواست، خودم میروم سر میزش برایش فال حافظ میگیرم یا غزلیات سعدی میخوانم.
@asheghanehaye_fatima
طبقهی پایین را بگذاریم برای جمعهای دوستانه و قرارهای کاری. مبلهای راحتی میچینیم و جعبههای بازی. برای آدمهایی که باهم میآیند و میروند.
اما طبقهی بالا خصوصیتر باشد، برای کسانی باشد که میآیند و میمانند. فقط میزهای دونفره میچینیم. یک عالمه رز قرمز داشته باشیم. هرکس خواست میتواند یک شاخه گل بردارد و تقدیم عزیزش کند. به فصلش، گل نرگس هم میآوریم. روی میزها شمع میگذاریم. هرکس آمد، میرویم سر میزشان، میگوییم در دلشان نیت کنند و بعد با یک آرزوی خوب شمع را برایشان روشن میکنیم. فاصلهی میزها را از هم زیاد میکنیم تا اگر کسی خواست بگوید "دوستت دارم" خجالت نکشد. به هرکس میخواهد عشق بورزد و سختش است، کمک میکنیم. موسیقی ملایم پخش میکنیم و نورپردازی سقف را مثل شفقهای قطبی باهمان رنگهای خیرهکننده طراحی میکنیم. یک طراحی خاص که در تمام جهان تک باشد. بوی اسطخدوس در فضا بپیچد خوب است. ملایم است و قلب آدمهارا نرمتر میکند. دوست دارم همهجا صدای آب بیاید که از روی سنگها عبور میکند، و شبهای سرد و بارانی صدای شعلههای آتش بیاید که دارد هیزمهارا در شومینه میسوزاند. میخواهم عشق را در آن سالن نفس بکشیم. میتوانیم برای طبقهی دوم یک بالکن هم داشته باشیم. برای روزهای سرد اگر کسی دنبال بهانه است که کتش را بپیچد دور عشقش کمک کننده است. یک دفتر داشته باشیم که هربار آدمها دونفری میآیند به هم یک جمله، یک بیت شعر، یک خاطره هدیه بدهند و در آن دفتر بنویسند. فقط یک شرط بگذاریم! اگر کسی با همراهش وارد این سالن شد، دیگر هیچوقت با هیچ همراه دیگری به آنجا راهش نمیدهیم.
حیاط هم برای هرکس که خواست. حوض درست میکنیم و آلاچیق میزنیم، تاب میگذاریم. سبز و پر از گل....
رویایی نیست؟
.
تصور کردنش حالم را خوب کرد. روحم شاد شد. حالا کافهی به این بزرگی که نمیتوانم بزنم! پول میخواهد و آشنا و جرات! علیالحساب هیچکدام را هم به آن صورت ندارم. ولی شاید اگر با دوستانم سه، چهار، پنج نفری جمع شویم و روی هم پول بگذاریم شاید بتوانیم شریکی یک کافه کوچک بگیریم. مطمئنم اگر بودی الان عینکت را روی چشمت جابجا میکردی و میگفتی "شریک اگر خوب بود، خدا واسه خودش شریک میگرفت".
تو چی؟ دوست نداری با من شریک شوی و کافهمان را راه بیندازیم؟ دوتایی؟
از آن سیزده شغلی که روی کاغذ نوشته بودم تا زندگی جدیدی شروع کنم و به یاد تو نیفتم، یکی همین بود که کافه کتاب داشته باشم. فقط غمگینترین جای قضیه اینجاست که تمام مدتی که به ساخت کافه فکر میکردم، به انتخاب ملک، به طراحی فضا، خرید میز و صندلی، رنگ سبز و بنفش و طوسی، غذاها، منو، کتابخانه، در تمام مدت در ذهنم میدیدم که تو کنارم هستی و کمکم میکنی تا کافهمان را راه بیندازیم. میدیدم که کنار من بین مشتریها راه میروی و برایشان آرزوهای خوب میکنی. میدیدم که از بین میزها به من نگاه میکنی و با لبخند چشمک میزنی. و وقتی برای مشتریها حافظ میخواندم، تو اولین کسی بودی که برایم دست میزدی. حتی در ذهنم، منوی کافه را بیشتر باب میل تو بستیم که همیشه شکموتر از من بودی. به نظرت به من میآید مدیر کافه باشم؟
.
فکر کنم آن روزهای کوتاهی که باهم کار میکردیم، دوران اوج هردوی ما بود. وقتی قرار شد رئیس بخشی شوی که من در آنجا مشغول بودم، احساس خوبی نداشتم. خوشحال بودم که تو ارتقا گرفتهای اما برای خودم نگران بودم. فکر میکردم به مشکل میخوریم. بعد، تو یک قول و قرار کوچک دونفره گذاشتی. قرار شد سر کار "تو" رئیس باشی و در خانه "من" رئیس باشم. با هم کنار آمدیم و تا آخرین روز هم سر قولمان ماندیم. راستش تا وقتی تو رئیس بودی اوضاع ما بهتر بود. نه؟
اولش فکر میکردم یک قول مسخره خواهد بود و فقط برای ساکت کردن من این حرف را زدهای. اما اگر قبلا هیچوقت نگفته بودم، حالا میخواهم بدانی که واقعا تو برای من خیلی رئیس خوبی بودی. همیشه مراقب بودی من سر کار ناراحت نشوم. پیشرفت کنم. خوشحال باشم. همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.... چه تیمِ دو نفرهی قشنگی بودیم. نه؟
.
محبوبم، شش ماه و پانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. طرفِ من باش. اصلا رئیس تویی. بیا شریک شویم کافهمان را راه بیندازیم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#نامه_پانزدهم :
دلم میخواست یک کافهی دو طبقه داشته باشیم با یک حیاط بزرگ که در آن بیدمجنون کاشته باشند. یک طرف کافه را قفسه بزنیم و تا سقف پر کنیم از کتابهای مختلف. آبنمای سنگی داشته باشیم. شومینه داشته باشیم برای روزهای سرد. کیک شکلاتیهایمان در شهر معروف باشد. یک روز در هفته هم قرار میگذاریم هرکس خواست، خودم میروم سر میزش برایش فال حافظ میگیرم یا غزلیات سعدی میخوانم.
@asheghanehaye_fatima
طبقهی پایین را بگذاریم برای جمعهای دوستانه و قرارهای کاری. مبلهای راحتی میچینیم و جعبههای بازی. برای آدمهایی که باهم میآیند و میروند.
اما طبقهی بالا خصوصیتر باشد، برای کسانی باشد که میآیند و میمانند. فقط میزهای دونفره میچینیم. یک عالمه رز قرمز داشته باشیم. هرکس خواست میتواند یک شاخه گل بردارد و تقدیم عزیزش کند. به فصلش، گل نرگس هم میآوریم. روی میزها شمع میگذاریم. هرکس آمد، میرویم سر میزشان، میگوییم در دلشان نیت کنند و بعد با یک آرزوی خوب شمع را برایشان روشن میکنیم. فاصلهی میزها را از هم زیاد میکنیم تا اگر کسی خواست بگوید "دوستت دارم" خجالت نکشد. به هرکس میخواهد عشق بورزد و سختش است، کمک میکنیم. موسیقی ملایم پخش میکنیم و نورپردازی سقف را مثل شفقهای قطبی باهمان رنگهای خیرهکننده طراحی میکنیم. یک طراحی خاص که در تمام جهان تک باشد. بوی اسطخدوس در فضا بپیچد خوب است. ملایم است و قلب آدمهارا نرمتر میکند. دوست دارم همهجا صدای آب بیاید که از روی سنگها عبور میکند، و شبهای سرد و بارانی صدای شعلههای آتش بیاید که دارد هیزمهارا در شومینه میسوزاند. میخواهم عشق را در آن سالن نفس بکشیم. میتوانیم برای طبقهی دوم یک بالکن هم داشته باشیم. برای روزهای سرد اگر کسی دنبال بهانه است که کتش را بپیچد دور عشقش کمک کننده است. یک دفتر داشته باشیم که هربار آدمها دونفری میآیند به هم یک جمله، یک بیت شعر، یک خاطره هدیه بدهند و در آن دفتر بنویسند. فقط یک شرط بگذاریم! اگر کسی با همراهش وارد این سالن شد، دیگر هیچوقت با هیچ همراه دیگری به آنجا راهش نمیدهیم.
حیاط هم برای هرکس که خواست. حوض درست میکنیم و آلاچیق میزنیم، تاب میگذاریم. سبز و پر از گل....
رویایی نیست؟
.
تصور کردنش حالم را خوب کرد. روحم شاد شد. حالا کافهی به این بزرگی که نمیتوانم بزنم! پول میخواهد و آشنا و جرات! علیالحساب هیچکدام را هم به آن صورت ندارم. ولی شاید اگر با دوستانم سه، چهار، پنج نفری جمع شویم و روی هم پول بگذاریم شاید بتوانیم شریکی یک کافه کوچک بگیریم. مطمئنم اگر بودی الان عینکت را روی چشمت جابجا میکردی و میگفتی "شریک اگر خوب بود، خدا واسه خودش شریک میگرفت".
تو چی؟ دوست نداری با من شریک شوی و کافهمان را راه بیندازیم؟ دوتایی؟
از آن سیزده شغلی که روی کاغذ نوشته بودم تا زندگی جدیدی شروع کنم و به یاد تو نیفتم، یکی همین بود که کافه کتاب داشته باشم. فقط غمگینترین جای قضیه اینجاست که تمام مدتی که به ساخت کافه فکر میکردم، به انتخاب ملک، به طراحی فضا، خرید میز و صندلی، رنگ سبز و بنفش و طوسی، غذاها، منو، کتابخانه، در تمام مدت در ذهنم میدیدم که تو کنارم هستی و کمکم میکنی تا کافهمان را راه بیندازیم. میدیدم که کنار من بین مشتریها راه میروی و برایشان آرزوهای خوب میکنی. میدیدم که از بین میزها به من نگاه میکنی و با لبخند چشمک میزنی. و وقتی برای مشتریها حافظ میخواندم، تو اولین کسی بودی که برایم دست میزدی. حتی در ذهنم، منوی کافه را بیشتر باب میل تو بستیم که همیشه شکموتر از من بودی. به نظرت به من میآید مدیر کافه باشم؟
.
فکر کنم آن روزهای کوتاهی که باهم کار میکردیم، دوران اوج هردوی ما بود. وقتی قرار شد رئیس بخشی شوی که من در آنجا مشغول بودم، احساس خوبی نداشتم. خوشحال بودم که تو ارتقا گرفتهای اما برای خودم نگران بودم. فکر میکردم به مشکل میخوریم. بعد، تو یک قول و قرار کوچک دونفره گذاشتی. قرار شد سر کار "تو" رئیس باشی و در خانه "من" رئیس باشم. با هم کنار آمدیم و تا آخرین روز هم سر قولمان ماندیم. راستش تا وقتی تو رئیس بودی اوضاع ما بهتر بود. نه؟
اولش فکر میکردم یک قول مسخره خواهد بود و فقط برای ساکت کردن من این حرف را زدهای. اما اگر قبلا هیچوقت نگفته بودم، حالا میخواهم بدانی که واقعا تو برای من خیلی رئیس خوبی بودی. همیشه مراقب بودی من سر کار ناراحت نشوم. پیشرفت کنم. خوشحال باشم. همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.همیشه طرف من بودی.... چه تیمِ دو نفرهی قشنگی بودیم. نه؟
.
محبوبم، شش ماه و پانزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. طرفِ من باش. اصلا رئیس تویی. بیا شریک شویم کافهمان را راه بیندازیم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پانزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima