#صد_روز_تنهایی
به قلم #ن_ع.
#ﺭﻭﺯﻧﻮﺩ_و_ﺷﺸﻢ
اﻣﺮﻭﺯ
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺭﻭﺷﻨﺖ
ﺯﻳﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﺕ
ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻟﺒﺎﻓﻲ
ﺭﻭﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺎﻣﻦ اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮﻱ ﻣﻦ ﻣﻴﺸﺪ
ﺑﻪ ﺻﺪاﺕ
ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﻴﻞ ﺷﻨﻮاﻳﻴﻢ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮔﺮﺕ
ﻛﻪ اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﻡ
ﺧﻮﺩﺕ ﻻﺯﻣﺸﻮﻥ ﻧﺪاﺭﻱ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺴﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻲ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻱ ﭼﻲ ﺑﻪ ﺳﺮ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺁﻭﺭﺩﻱ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻣﻦ اﻣﺮﻭﺯ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ اﺻﻼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
به قلم #ن_ع.
#ﺭﻭﺯﻧﻮﺩ_و_ﺷﺸﻢ
اﻣﺮﻭﺯ
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺭﻭﺷﻨﺖ
ﺯﻳﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﺕ
ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻟﺒﺎﻓﻲ
ﺭﻭﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺎﻣﻦ اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮﻱ ﻣﻦ ﻣﻴﺸﺪ
ﺑﻪ ﺻﺪاﺕ
ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﻴﻞ ﺷﻨﻮاﻳﻴﻢ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮔﺮﺕ
ﻛﻪ اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﻡ
ﺧﻮﺩﺕ ﻻﺯﻣﺸﻮﻥ ﻧﺪاﺭﻱ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺴﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻲ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻱ ﭼﻲ ﺑﻪ ﺳﺮ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺁﻭﺭﺩﻱ
ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻣﻦ اﻣﺮﻭﺯ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ اﺻﻼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
#صد_روز_تنهایی
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_هفتم
دلم برای تو تنگ است ای بهانه ی بودن
بیا که باتو
بروید بهار
در دل من
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_هفتم
دلم برای تو تنگ است ای بهانه ی بودن
بیا که باتو
بروید بهار
در دل من
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
#صد_روز_تنهایی
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_هشتم
من هنوز همینجام
و تو اصلا من رو یادت نیست
خبرت هست که بی روی تو #آرامم نیست؟
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_هشتم
من هنوز همینجام
و تو اصلا من رو یادت نیست
خبرت هست که بی روی تو #آرامم نیست؟
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
#صد_روز_تنهایی
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_نه.
تو نیستی
تو واقعا نیستی
هیچوقت نبودی
بجز یه مدت
اما
برای من نبودی
تو بین راه
یه مدتی
کنار من نشستی
دردو دل کردیم
حرف زدیم
گفتیم
خندیدیم
قدم زدیم
اما من مقصد تو نبودم
من توقفگاه محقرم
که تو در
مسیر قصر رویاهات
به اجبار
کنار من توقف کردی
و ای کاش که یادت بمونه
هر وقت خسته ی سفر بودی
هر زمان تو مسیر کم آوردی
من هنوز همینجام
#امن_ترین_توقفگاه_دنیام
#برای_تو
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
به قلم #ن_ع.
#روزنود_و_نه.
تو نیستی
تو واقعا نیستی
هیچوقت نبودی
بجز یه مدت
اما
برای من نبودی
تو بین راه
یه مدتی
کنار من نشستی
دردو دل کردیم
حرف زدیم
گفتیم
خندیدیم
قدم زدیم
اما من مقصد تو نبودم
من توقفگاه محقرم
که تو در
مسیر قصر رویاهات
به اجبار
کنار من توقف کردی
و ای کاش که یادت بمونه
هر وقت خسته ی سفر بودی
هر زمان تو مسیر کم آوردی
من هنوز همینجام
#امن_ترین_توقفگاه_دنیام
#برای_تو
#ن_ع.
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
چرا زنگ میزنی بانو؟
چرا چنین متمدن ظلم میکنی؟
اینهنگامه که وقتِ مهربانی مُرده
و گاهِ اقاقی گذشته
چرا صدایت را
به قتلِ دوبارهام وامیداری؟
من مردی مُردهام
و مُرده بازنمیمیرد
صدایِ تو ناخُن دارد
و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی
سوزندوزِ زخمهها
آنروز
تلفن
ریسمانِ یاسمن بود… بینِ من و تو
حالا طنابِ دار
تماسِ تو
فرشِ ابریشم بود که برآن تکیه میزدم
حالا صلیبی از خار
که بر آن جان میکنم
از صدای تو سرخوش بودم
آنگاه که چون گنجشکی سبز
از گوشی بیرون میپرید
با او قهوهام را میخوردم
سیگار میکشیدم
و به بیکران پرمیگشودم
با او…
صدایِ تو
تکهای ناکندنی بود از بودنم
چشمه بود و سایه بود و نسیم
شادی برایم میآورد، و عطرِ گلهای وحشی
حالا چون ناقوسهای جمعهی غمگین…
که به بارانهای جانگداز میشویدم.
بسکن این کشتار را بانو!
رگهایم همه بریده…
و عصبهایم گسسته…
شاید صدایت
چون همیشه بنفش باشد
اما – دریغا –
نمیبینمش… نه نمیبینم
چرا که کوررنگ شدهام.
#نزار_قبانی
از کتاب #صد_نامه_عاشقانه_نزار_قبانی
چرا زنگ میزنی بانو؟
چرا چنین متمدن ظلم میکنی؟
اینهنگامه که وقتِ مهربانی مُرده
و گاهِ اقاقی گذشته
چرا صدایت را
به قتلِ دوبارهام وامیداری؟
من مردی مُردهام
و مُرده بازنمیمیرد
صدایِ تو ناخُن دارد
و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی
سوزندوزِ زخمهها
آنروز
تلفن
ریسمانِ یاسمن بود… بینِ من و تو
حالا طنابِ دار
تماسِ تو
فرشِ ابریشم بود که برآن تکیه میزدم
حالا صلیبی از خار
که بر آن جان میکنم
از صدای تو سرخوش بودم
آنگاه که چون گنجشکی سبز
از گوشی بیرون میپرید
با او قهوهام را میخوردم
سیگار میکشیدم
و به بیکران پرمیگشودم
با او…
صدایِ تو
تکهای ناکندنی بود از بودنم
چشمه بود و سایه بود و نسیم
شادی برایم میآورد، و عطرِ گلهای وحشی
حالا چون ناقوسهای جمعهی غمگین…
که به بارانهای جانگداز میشویدم.
بسکن این کشتار را بانو!
رگهایم همه بریده…
و عصبهایم گسسته…
شاید صدایت
چون همیشه بنفش باشد
اما – دریغا –
نمیبینمش… نه نمیبینم
چرا که کوررنگ شدهام.
#نزار_قبانی
از کتاب #صد_نامه_عاشقانه_نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم
پشیمانی پیشهی من نیست
و اندوهگین نیستم
چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم
قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست
نتیجه نامعلوم است
و پیشگویی بیهوده
هر مرد اسبی انتخاب میکند
و هر زن اسبی
و در انتها
کسی برنده نیست
جز زنان.
تجربهام با زنان و اسبها همسان است
گاهی برندهام… و گاهی بازنده
گاه سربلند… گاهی سرشکسته
با اینهمه بازی را پی میگیرم
و شعرهای زیادی در این پایداری نصیبم میشود
چیزی از سقوطِ ناگهانی زیباتر نیست
زیرِ سُمهای اسب
یا زیرِ پاهای عشق
#نزار_قبانی
#صد_نامه_عاشقانه
از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم
پشیمانی پیشهی من نیست
و اندوهگین نیستم
چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم
قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست
نتیجه نامعلوم است
و پیشگویی بیهوده
هر مرد اسبی انتخاب میکند
و هر زن اسبی
و در انتها
کسی برنده نیست
جز زنان.
تجربهام با زنان و اسبها همسان است
گاهی برندهام… و گاهی بازنده
گاه سربلند… گاهی سرشکسته
با اینهمه بازی را پی میگیرم
و شعرهای زیادی در این پایداری نصیبم میشود
چیزی از سقوطِ ناگهانی زیباتر نیست
زیرِ سُمهای اسب
یا زیرِ پاهای عشق
#نزار_قبانی
#صد_نامه_عاشقانه
بگذار باران ببارد و
سنگ ها را آب کند
من که به غربت می روم
چه کسی تو را نوازش می کند؟
#صد_سیاوچمانه
ترجمه:
#فریاد_شیری. #رئوف_سعیدیان
@asheghanehaye_fatima
سنگ ها را آب کند
من که به غربت می روم
چه کسی تو را نوازش می کند؟
#صد_سیاوچمانه
ترجمه:
#فریاد_شیری. #رئوف_سعیدیان
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from دستیار
Sad Bar
Pallett
#صد_بار
#پالت
صد بار تورا دیدم
صد بار شنیدم
شیرینتر از این درد
به عمرم نچشیدم...
این موزیک زیبا رو با هم بشنویم❤️
@asheghanehaye_fatima
#پالت
صد بار تورا دیدم
صد بار شنیدم
شیرینتر از این درد
به عمرم نچشیدم...
این موزیک زیبا رو با هم بشنویم❤️
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
خوسه آرکاديو بوئنديا از آئورلينا پرسيد: «امروز چه روزیست؟»
آئورلينا پاسخ داد: «سهشنبه.»
خوسه آرکاديو بوئنديا گفت؛ «خودم هم همين فکر را میکردم، ولی نمیدانم چرا ناگهان حس کردم امروز هم مثل ديروز دوشنبه است.
به آسمان نگاه کن، به ديوارها نگاه کن، به گلهای بگونيا نگاه کن، به هر جا که میخواهی نگاهی کن، انگار امروز هم دوشنبه است.»
فردای آن روز، يعنی روز چهارشنبه،
خوسه آرکاديو بوئنديا باز هم نزد آئورلينا رفت و گفت: «چه بدبختی بزرگی، به هوا نگاه کن، به نور خورشيد نگاه کن، همه چيز شبيه ديروز و پريروز است. انگار امروز هم دوشنبه است.»
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد سال_تنهایی
خوسه آرکاديو بوئنديا از آئورلينا پرسيد: «امروز چه روزیست؟»
آئورلينا پاسخ داد: «سهشنبه.»
خوسه آرکاديو بوئنديا گفت؛ «خودم هم همين فکر را میکردم، ولی نمیدانم چرا ناگهان حس کردم امروز هم مثل ديروز دوشنبه است.
به آسمان نگاه کن، به ديوارها نگاه کن، به گلهای بگونيا نگاه کن، به هر جا که میخواهی نگاهی کن، انگار امروز هم دوشنبه است.»
فردای آن روز، يعنی روز چهارشنبه،
خوسه آرکاديو بوئنديا باز هم نزد آئورلينا رفت و گفت: «چه بدبختی بزرگی، به هوا نگاه کن، به نور خورشيد نگاه کن، همه چيز شبيه ديروز و پريروز است. انگار امروز هم دوشنبه است.»
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد سال_تنهایی
هیچ روزی از روزها
پادشاه نبودَم
وَ خود را از سِلسِله یِ پادشاهان نمی دانِستَم
جُز روزی
که دَریافتَم
تو
از آنِ مَنی !
سُلطه اَم را بَر قاره هایِ پنج گانه گُستَراندَم.
بَر بارشِ باران ها
وَ اَرّابه هایِ باد،
تَسَلُّط یافتَم
بَر آدَم فَضاهایی که پیش از من،
کسی بَر آنان فَرمانرَوایی نَکرده است،
حُکم راندَم.
اِنگار با تَمامِ ستاره هایِ مَنظومه یِ شَمسی
بازی کرده اَم،
آنگونه که کودَکان،
با صَدَفِ دَریایی بازی می کُنَند.
هیچ گاه پادشاه نَخواهَم بود
وَ دوست نَدارَم باشَم،
ولی خُفتَن دَر میانِ دَستانِ تو
مَرا به این گُمان می اَفکنَد
که مَن
تِزارِ روس
یا اَنوشیروان هَستَم.
#صد_نامه_عاشقانه
#نزار_قبانی
پادشاه نبودَم
وَ خود را از سِلسِله یِ پادشاهان نمی دانِستَم
جُز روزی
که دَریافتَم
تو
از آنِ مَنی !
سُلطه اَم را بَر قاره هایِ پنج گانه گُستَراندَم.
بَر بارشِ باران ها
وَ اَرّابه هایِ باد،
تَسَلُّط یافتَم
بَر آدَم فَضاهایی که پیش از من،
کسی بَر آنان فَرمانرَوایی نَکرده است،
حُکم راندَم.
اِنگار با تَمامِ ستاره هایِ مَنظومه یِ شَمسی
بازی کرده اَم،
آنگونه که کودَکان،
با صَدَفِ دَریایی بازی می کُنَند.
هیچ گاه پادشاه نَخواهَم بود
وَ دوست نَدارَم باشَم،
ولی خُفتَن دَر میانِ دَستانِ تو
مَرا به این گُمان می اَفکنَد
که مَن
تِزارِ روس
یا اَنوشیروان هَستَم.
#صد_نامه_عاشقانه
#نزار_قبانی
طلوع من - محسن نامجو
@haft_eghlim
#صد_سال_موسیقی_ایرانی
#تلفیقی
▪ترانه: #طلوع_من
▪خواننده: #محسن_نامجو
▪سراینده: #پدرام
▪آهنگساز: #سیاوش_قمیشی
@asheghanehaye_fatima
#تلفیقی
▪ترانه: #طلوع_من
▪خواننده: #محسن_نامجو
▪سراینده: #پدرام
▪آهنگساز: #سیاوش_قمیشی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima🌸
از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم...
پشیمانی پیشهی من نیست...
و اندوهگین نیستم...
چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم...
قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست...
نتیجه نامعلوم است...
و پیشگویی بیهوده...
هر مرد اسبی انتخاب میکند...
و هر زن اسبی...
و در انتها...
کسی برنده نیست..
جز زنان....
تجربهام با زنان و اسبها همسان است...
گاهی برندهام…
و گاهی بازنده...
گاه سربلند…
گاهی سرشکسته...
با اینهمه بازی را پی میگیرم...
و شعرهای زیادی در این پایداری نصیبم میشود...
چیزی از سقوطِ ناگهانی زیباتر نیست...
زیرِ سُمهای اسب..
یا زیرِ پاهای عشق....
#نزار_قبانی
#صد_نامه_عاشقانه
از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم...
پشیمانی پیشهی من نیست...
و اندوهگین نیستم...
چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم...
قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست...
نتیجه نامعلوم است...
و پیشگویی بیهوده...
هر مرد اسبی انتخاب میکند...
و هر زن اسبی...
و در انتها...
کسی برنده نیست..
جز زنان....
تجربهام با زنان و اسبها همسان است...
گاهی برندهام…
و گاهی بازنده...
گاه سربلند…
گاهی سرشکسته...
با اینهمه بازی را پی میگیرم...
و شعرهای زیادی در این پایداری نصیبم میشود...
چیزی از سقوطِ ناگهانی زیباتر نیست...
زیرِ سُمهای اسب..
یا زیرِ پاهای عشق....
#نزار_قبانی
#صد_نامه_عاشقانه
@asheghanehaye_fatima
■یک نامهی عاشقانه
میخواهم
برایات سخنی بنویسم
که شبیه هیچ سخن دیگری نیست؛
و برایات زبان تازهای بیافرینم، خاص خودت
زبانی متناسب با اندازهی تنات
و مساحت عشقام.
میخواهم
از صفحات فرهنگ لغت بیرون بزنم؛
و مدتی از دهانام مرخصی بگیرم؛
چون از شکل دهانام خسته شدهام.
دهان ديگرى میخواهم
که هر وقت خواست، بتواند
به درخت گیلاس
یا چوب کبریت
تبدیل شود.
دهان تازهای میخواهم
که کلمات از آن به شکلی بیرون بیایند
که پریان دریایی از کفهای امواج دریا
و یا پرندهای سپید که از کلاهِ شعبدهباز
کتابهایی را که در کودکی خواندهام
از من بگیرید
دفترهای مشق مدرسه
گچها
قلمها
و تخته سیاه را
بگیرید؛
و در عوض کلمهای به من بیاموزید
که آن را مثل گوشواره به گوش محبوبام بیاویزم
انگشتانی دیگرگونه میخواهم،
تا به شیوهای دیگر بنویسم.
از انگشتانی که نه قد میکشند و نه کوتاه میشوند، خوشام نمیآید؛
همینطور از درختانی که نه میمیرند و نه بزرگ میشوند.
انگشتانی تازه میخواهم
به بلندای بادبان قایقها
و درازای گردن زرّافه
تا برای محبوبام پیراهنی از شعر ببافم
که پیش از من نپوشیده.
میخواهم برایات الفبایی نو بیافرینم،
متفاوت با الفبای زبانهای دیگر:
الفبایی که در آن جزئی از هارمونی باران باشد
و جزئی از هالهی ماه
و اندوه ابرهای خاکستری
و دردمندیِ برگهای بید
زیر چرخهای ارابهی پاییز.
میخواهم
گنجهایی از کلمات به تو هدیه دهم
که پیش از تو به هیچ زنی اهداء نشده
و پس از تو نیز به هیچ زنی اهداء نخواهد شد.
ای زنی که پیش از تو هیچ زنی نبوده
و پس از تو هیچ زنی نخواهد بود.
میخواهم
به دو پستان نازپروردهات
بیاموزم
که چگونه نامام را تلفظ کنند؛
و چگونه نامههایم را بخوانند.
میخواهم
تو را به زبان تبدیل کنم.
★★★★★
أريد أن أكتب لك كلاماً
لا يُشبهُ الكلامْ
وأخترع لغةً لكِ وحدكِ
أفصّلها على مقاييس جسدك
ومساحةِ حبّي.
أريدُ أن أسافرَ من أوراق القاموس
وأطلبَ إجازةً من فمي.
فلقد تعبتُ من استدارة فمي
أريدُ فماً آخر..
يستطيع أن يتحوّل متى أرادْ
إلى شجرة كَرَز
أو علبة كبريت
أريد فماً جديداً
تخرج منه الكلماتْ
كما تخرج الحوريّات من زَبَد البحر
وكما تخرج الصيصَانُ البيضاء
من قبَّعة الساحر..
خذُوا جميعَ الكتب
التي قرأتُها في طفولتي
خذُوا جميع كراريسي المدرسيّة
خذوا الطباشيرَ..
والأقلامَ..
والألواحَ السوداءْ..
وعلّموني كلمةً جديدة
أُعلّقها كالحَلَقْ
في أُذُن حبيبتي
أريدُ أصابعَ أخرى..
لأكتبَ بطريقةٍ أخرى
فأنا أكرهُ الأصابعَ التي لا تطول .. ولا تقصر
كما أكرهُ الأشجار التي لا تموت.. ولا تكبر
أريد أصابعَ جديدة..
عاليةً كصوراي المراكبْ
وطويلةً ، كأعناق الزرافاتْ
حتى أفصّل لحبيبتي
قميصاً من الشِعرْ..
لم تلبسه قبلي.
أريدُ أن أصنع لكِ أبجديّة
غيرَ كلّ الأبجدياتْ.
فيها شيء من إيقاع المطرْ
وشيء من غبار القمرْ
وشيء من حزن الغيوم الرماديّة
وشيء من توجّع أوراق الصفصاف
تحت عَرَبات أيلول.
أريد أن أهديكِ كنوزاً من الكلماتْ
لم تُهْدَ لامرأةٍ قبلك..
ولنْ تُهْدَى لامرأةٍ بعدكْ.
يا امرأةً..
ليس قَبْلَها قَبْلْ
وليس بَعْدَها بَعْدَ
أريدُ أن أعلَّم نهديْكِ الكسوليْنْ
كيف يُهجِّيان اسمي..
وكيف يقرءان مكاتيبي
أريدُ.. أن أجعلكِ اللغة
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی یکم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه |
مائة رسالة حُبّ |
■یک نامهی عاشقانه
میخواهم
برایات سخنی بنویسم
که شبیه هیچ سخن دیگری نیست؛
و برایات زبان تازهای بیافرینم، خاص خودت
زبانی متناسب با اندازهی تنات
و مساحت عشقام.
میخواهم
از صفحات فرهنگ لغت بیرون بزنم؛
و مدتی از دهانام مرخصی بگیرم؛
چون از شکل دهانام خسته شدهام.
دهان ديگرى میخواهم
که هر وقت خواست، بتواند
به درخت گیلاس
یا چوب کبریت
تبدیل شود.
دهان تازهای میخواهم
که کلمات از آن به شکلی بیرون بیایند
که پریان دریایی از کفهای امواج دریا
و یا پرندهای سپید که از کلاهِ شعبدهباز
کتابهایی را که در کودکی خواندهام
از من بگیرید
دفترهای مشق مدرسه
گچها
قلمها
و تخته سیاه را
بگیرید؛
و در عوض کلمهای به من بیاموزید
که آن را مثل گوشواره به گوش محبوبام بیاویزم
انگشتانی دیگرگونه میخواهم،
تا به شیوهای دیگر بنویسم.
از انگشتانی که نه قد میکشند و نه کوتاه میشوند، خوشام نمیآید؛
همینطور از درختانی که نه میمیرند و نه بزرگ میشوند.
انگشتانی تازه میخواهم
به بلندای بادبان قایقها
و درازای گردن زرّافه
تا برای محبوبام پیراهنی از شعر ببافم
که پیش از من نپوشیده.
میخواهم برایات الفبایی نو بیافرینم،
متفاوت با الفبای زبانهای دیگر:
الفبایی که در آن جزئی از هارمونی باران باشد
و جزئی از هالهی ماه
و اندوه ابرهای خاکستری
و دردمندیِ برگهای بید
زیر چرخهای ارابهی پاییز.
میخواهم
گنجهایی از کلمات به تو هدیه دهم
که پیش از تو به هیچ زنی اهداء نشده
و پس از تو نیز به هیچ زنی اهداء نخواهد شد.
ای زنی که پیش از تو هیچ زنی نبوده
و پس از تو هیچ زنی نخواهد بود.
میخواهم
به دو پستان نازپروردهات
بیاموزم
که چگونه نامام را تلفظ کنند؛
و چگونه نامههایم را بخوانند.
میخواهم
تو را به زبان تبدیل کنم.
★★★★★
أريد أن أكتب لك كلاماً
لا يُشبهُ الكلامْ
وأخترع لغةً لكِ وحدكِ
أفصّلها على مقاييس جسدك
ومساحةِ حبّي.
أريدُ أن أسافرَ من أوراق القاموس
وأطلبَ إجازةً من فمي.
فلقد تعبتُ من استدارة فمي
أريدُ فماً آخر..
يستطيع أن يتحوّل متى أرادْ
إلى شجرة كَرَز
أو علبة كبريت
أريد فماً جديداً
تخرج منه الكلماتْ
كما تخرج الحوريّات من زَبَد البحر
وكما تخرج الصيصَانُ البيضاء
من قبَّعة الساحر..
خذُوا جميعَ الكتب
التي قرأتُها في طفولتي
خذُوا جميع كراريسي المدرسيّة
خذوا الطباشيرَ..
والأقلامَ..
والألواحَ السوداءْ..
وعلّموني كلمةً جديدة
أُعلّقها كالحَلَقْ
في أُذُن حبيبتي
أريدُ أصابعَ أخرى..
لأكتبَ بطريقةٍ أخرى
فأنا أكرهُ الأصابعَ التي لا تطول .. ولا تقصر
كما أكرهُ الأشجار التي لا تموت.. ولا تكبر
أريد أصابعَ جديدة..
عاليةً كصوراي المراكبْ
وطويلةً ، كأعناق الزرافاتْ
حتى أفصّل لحبيبتي
قميصاً من الشِعرْ..
لم تلبسه قبلي.
أريدُ أن أصنع لكِ أبجديّة
غيرَ كلّ الأبجدياتْ.
فيها شيء من إيقاع المطرْ
وشيء من غبار القمرْ
وشيء من حزن الغيوم الرماديّة
وشيء من توجّع أوراق الصفصاف
تحت عَرَبات أيلول.
أريد أن أهديكِ كنوزاً من الكلماتْ
لم تُهْدَ لامرأةٍ قبلك..
ولنْ تُهْدَى لامرأةٍ بعدكْ.
يا امرأةً..
ليس قَبْلَها قَبْلْ
وليس بَعْدَها بَعْدَ
أريدُ أن أعلَّم نهديْكِ الكسوليْنْ
كيف يُهجِّيان اسمي..
وكيف يقرءان مكاتيبي
أريدُ.. أن أجعلكِ اللغة
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی یکم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه |
مائة رسالة حُبّ |
@asheghanehaye_fatima
■یک نامهی عاشقانه (نامهی دوم)
آن روز که نزدم آمدی
در صبحگاه یک روز بهاری
-بهسان شعری زیبا که راه میرود-
خورشید با تو به درون خانه آمد
و بهار هم.
[وقتی آمدی]
ورقهای روی میز پراکنده شدند.
فنجان قهوه که پیش رویام بود،
پیش از آنکه بنوشماش، مرا نوشید؛
و روی دیوار تابلویی بود از اسبانی در حال تاختن.
اسبها وقتی تو را دیدند،
مرا رها کردند
و به سوى تو تاختند.
روزی که به دیدارم آمدی،
در صبحگاه آن روز بهاری،
زمین را لرزشی فراگرفت
و شهابی شعلهور، در جایی به زمین برخورد کرد
که کودکان آن را کلوچهیعسلی پنداشتند؛
و زنان، دستبندِ الماسنشان
و مردان، از نشانههای شبقدر
وقتی مثل پروانهای که از پیلهاش درمیآید،
بارانیات را درآوردی
و روبهرویام نشستی
مطمئن شدم که
کودکان
و زنان
و مردان
همگی
درست پنداشتهاند:
تو خواستنی هستی بهسان عسل
و درخشان بهسان الماس
و شگفتآور بهمانند شبقدر
★★★★★
نهارَ دخلتِ عليَّ
في صبيحة يومٍ من أيام آذارْ
كقصيدةٍ جميلةٍ.. تمشي على قَدَمَيْها
دخلت الشمسُ معك..
ودخل الربيعُ معك..
كان على مكتبي أوراقٌ.. فأورقَتْ
وكان أمامي فنجانُ قهوة
فشربني قبل أن أشربه
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
لخيول تركض..
فتركتْني الخيولُ حين رأتكِ
وركضتْ نحوك..
نهارَ زُرتني..
في صبيحة ذلك اليوم من آذارْ
حدثتْ قشعريرةٌ في جسد الأرض
وسقَطَ في مكان ما.. من العالم
نيزكٌ مشتعلْ..
حسبه الأطفال فطيرةً محشوةً بالعسلْ..
وحسبتهُ النساء..
سواراً مرصَّعاً بالماسْ..
وحسبه الرجال..
من علامات ليلة القدْرْ..
وحين نزعتِ معطفكِ الربيعيّ
وجلستِ أمامي..
فراشةً تحمل في أحقابها ثيابَ الصيف..
تأكّدتُ أن الأطفال كانوا على حقّ..
والنساء كُنَّ على حقّ..
والرجال كانوا على حقّ..
وأنّكِ..
شهيّةٌ كالعسلْ..
وصافيةٌ كالماسْ..
ومذهلةٌ كليلة القدرْ…
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی دوم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه (مائة رسالة حُبّ)
■یک نامهی عاشقانه (نامهی دوم)
آن روز که نزدم آمدی
در صبحگاه یک روز بهاری
-بهسان شعری زیبا که راه میرود-
خورشید با تو به درون خانه آمد
و بهار هم.
[وقتی آمدی]
ورقهای روی میز پراکنده شدند.
فنجان قهوه که پیش رویام بود،
پیش از آنکه بنوشماش، مرا نوشید؛
و روی دیوار تابلویی بود از اسبانی در حال تاختن.
اسبها وقتی تو را دیدند،
مرا رها کردند
و به سوى تو تاختند.
روزی که به دیدارم آمدی،
در صبحگاه آن روز بهاری،
زمین را لرزشی فراگرفت
و شهابی شعلهور، در جایی به زمین برخورد کرد
که کودکان آن را کلوچهیعسلی پنداشتند؛
و زنان، دستبندِ الماسنشان
و مردان، از نشانههای شبقدر
وقتی مثل پروانهای که از پیلهاش درمیآید،
بارانیات را درآوردی
و روبهرویام نشستی
مطمئن شدم که
کودکان
و زنان
و مردان
همگی
درست پنداشتهاند:
تو خواستنی هستی بهسان عسل
و درخشان بهسان الماس
و شگفتآور بهمانند شبقدر
★★★★★
نهارَ دخلتِ عليَّ
في صبيحة يومٍ من أيام آذارْ
كقصيدةٍ جميلةٍ.. تمشي على قَدَمَيْها
دخلت الشمسُ معك..
ودخل الربيعُ معك..
كان على مكتبي أوراقٌ.. فأورقَتْ
وكان أمامي فنجانُ قهوة
فشربني قبل أن أشربه
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
لخيول تركض..
فتركتْني الخيولُ حين رأتكِ
وركضتْ نحوك..
نهارَ زُرتني..
في صبيحة ذلك اليوم من آذارْ
حدثتْ قشعريرةٌ في جسد الأرض
وسقَطَ في مكان ما.. من العالم
نيزكٌ مشتعلْ..
حسبه الأطفال فطيرةً محشوةً بالعسلْ..
وحسبتهُ النساء..
سواراً مرصَّعاً بالماسْ..
وحسبه الرجال..
من علامات ليلة القدْرْ..
وحين نزعتِ معطفكِ الربيعيّ
وجلستِ أمامي..
فراشةً تحمل في أحقابها ثيابَ الصيف..
تأكّدتُ أن الأطفال كانوا على حقّ..
والنساء كُنَّ على حقّ..
والرجال كانوا على حقّ..
وأنّكِ..
شهيّةٌ كالعسلْ..
وصافيةٌ كالماسْ..
ومذهلةٌ كليلة القدرْ…
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی دوم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه (مائة رسالة حُبّ)
اورسولا گفت... ما از اینجا نمی رویم، همین جا می مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده ایم.
خوزه گفت... اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت... اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد.
#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز
@asheghanehaye_fatima
خوزه گفت... اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت... اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد.
#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز
@asheghanehaye_fatima
.
در زندگیمان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی
@asheghanehaye_fatima
در زندگیمان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی
@asheghanehaye_fatima