عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
گاهی آدم رمانی نیمه تمام دارد، می‌رود خانه چای دم می‌کند، سیگاری زیر لب می‌گذارد، تکیه به بالشی می‌دهد و نرم نرم می‌خواند.
خب، بدَک نیست.
برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر #شب نمی‌شود این کار را کرد.
آدم گاهی دلش می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره‌اش می‌کند.

اما کو تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!


#هوشنگ_گلشیری

@asheghanehaye_fatima
نامه‌های تو را دارم می‌سوزانم چون همیشه از این که چیزی برای پنهان کردن داشته باشم نفرت داشته‌ام. فاش بودن را با همه‌ی ضررهایش غالباً پذیرفته‌ام. بیا گذشته‌ها را اگر دوست داریم در آینده‌ها تکرار کنیم. در آینده‌ها زنده کنیم.

#شب_یک_شب_دو📚
#بهمن_فرسی🖌


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حامد (محمدرضا فروتن): واسه چی داری گریه می کنی؟ واسه من؟ که نباید می‌ذاشتی می‌رفتی؟ پس واسه خودته! واسه اینکه سال‌ها با مردی زندگی کردی که دوستش نداشتی...


#شب_یلدا
#کیومرث_پوراحمد
#دیالوگ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خِرَد تا به زنان می رسد
نامَش "مکر" می شود...!!!؟

و مکر تا به مردان برسد
نامِ "عقل" می گیرد!

درخواست توجه به زنان که می رسد
نامش "حسادت" می شود و
حسادت تا به مردان می رسد،
می شود غیرت...!!!



🎥 #شب_هزار_و_یکم
🎬 #بهرام_بیضائی
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_اول:
انگشتم برید!
امروز داشتم کتاب ورق می‌زدم که انگشت اشاره‌ی دست راستم سر خورد روی لبه‌ی کاغذ و تا استخوانم تیر کشید.
تنها یک شکاف کوچک به جا ماند. فشار دادم، انگشتم سفید شد و خط نازکی از خون، درخشید. دلم می‌خواست این شکاف دهن باز کند، بزرگ شود، دره‌ای شود که به آن سقوط کنم. مرا ببلعد، خون همه جا را بگیرد و غرقم کند.
.
انگشتم را گرفتم زیر آب سرد. خنک شدم. پیچیدمش لای دستمال‌کاغذی. چیزی هم نشده بود. ولی دلم می‌خواست داد بزنم بگویم انگشتم قطع شده. می‌خواستم بشینم کف زمین و از اعماق وجودم جیغ بزنم، دورم همه جمع شوند و بفهمند درد می‌کشم. دلم می‌خواست کسی دلداری‌ام بدهد.
اما زخم انگشتم احتمالا همان لحظه ناپدید شده بود و اصلا برای مردم چه اهمیتی دارد که دیگران انگشت دارند یا نه؟ و من که هیچ‌وقت بلد نبودم بگویم دردم را. و دلداری دیگران به چه درد من می‌خورَد؟
نشستم لبه‌ی تخت. انگشت دستمال پیچم را به همراه چهار انگشت دیگر مشت کردم و مثل بچه چسباندم تخت سینه‌ام و با دست دیگرم خودم را بغل کردم. مچاله شدم در خودم.
صدای آشنایی توی سرم پیچید: "پایت درد می‌کند؟ سرت درد می‌کند؟" و بی‌آنکه جوابی داده باشم؛ "بیا بغلم..."
زدم زیر گریه. زدم زیر گریه و شش ماه و یک روزِ گذشته را بلند بلند هق‌هق کردم.
.
چرا آدم فکر می‌کند تمام می‌شود؟ و تمام نمی‌شود؟ چرا وقتی فکر می‌کنی روزهای ابری گذشته و نوبت روشنی است‌، تازه میرسی به فصل طوفان؟
از من بپرسی می‌گویم خاطرات مثل بریدن با لبه‌ی کاغذ، تو را می‌شکافد، بی‌آنکه کسی جراحتی ببیند، یا درد تورا بفهمد. دلم آنقدر تنگ شده که حاضرم همین انگشت اشاره‌ی دست راستم را بدهم، تا اینجا باشی و بپرسی "انگشتت درد می‌کند؟ بیا بغلم..."
دارم حرف‌هایی که جا مانده را برای تو می‌نویسم. مراقب باش. شاید این چند خط قلب تو هم با لبه‌ی کاغذ ببُرد.
برای امشب بس است. در اتاقم باران می‌بارد و دفتر کتابم خیس می‌شود. فردا دوباره می‌نویسم...
.
#این_نامه_را_یک_روز_خواهی_خواند
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_اول
#اهورا_فروزان

💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم می‌خواهد این حرف‌های مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر می‌کند یا نه! این روزها به هیچ‌چیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم می‌خواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم می‌خواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، می‌خندی،خاطره تعریف میکنی، و نمی‌دانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر می‌کنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همان‌ها که اگر بودی حتما انگشتم را می‌گرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه می‌کردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچه‌ای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد می‌خندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را می‌بوسیدی. راستی چرا هیچ‌وقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچ‌وقت. فقط بعضی‌وقت‌ها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بی‌هیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمی‌گویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمی‌دانم. ولی دلم می‌خواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را می‌توانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همه‌ی مردها این‌طور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشه‌ی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمی‌نوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی‌شناسند". یا مثلا نمی‌گفت "محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان به جای نوشتن این حرف‌ها روبروی برج ایفل سلفی می‌گرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمی‌گشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یک‌جایی وسط جنگل چادر می‌زدیم، یک جایی وسط کویر روی شن‌ها دراز می‌کشیدیم و به کهکشان شیری نگاه می‌کردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت می‌گفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان داشتم برای تو قرمه‌سبزی درست می‌کردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف می‌کردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگ‌ترینش را برای تو می‌خواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمی‌آورم و گاهی فکر می‌کنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود می‌گفتی. بارها می‌گفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم می‌دهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜
💜
#شب_سوم :

سلام.
اگر اینجا بودی می‌دیدی نور اتاق را کم کردم، شمع‌ چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمع‌هارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همین‌هارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقه‌ی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق می‌کردم، برای من ذوق می‌کرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمی‌رفتم... هرچه فکر می‌کنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم این خصلت زن‌هاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط می‌دهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمی‌آورم و فکر می‌کنم آیا انقدر که باید زیبا بوده‌ام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه‌ و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را می‌شناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سال‌هایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکی‌ام به موهای سفید می‌چربد. شبیه گذشته‌ام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا می‌بیند به نحوی می‌پرسد "خسته‌ای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشم‌هایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم می‌گفت اگر دروغ بگویی از چشم‌هایت می‌فهمم، و می‌فهمید!
میدانی؟ چشم‌های آدم‌ همانقدر که دروغ نمی‌گوید، ذوق کردن را نمی‌تواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمی‌تواند.

اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافه‌ی در همم را میدیدی می‌پرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خنده‌ی من دلت می‌گیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند می‌زند اما شادی را منعکس نمی‌کند.
می‌زنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشه‌ی لب‌هایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت می‌گرفت.

شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنه‌ام.
موجی‌ام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟

موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش می‌شدند پشت سرم جمع می‌کنم. اگر بگویم‌بازمانده‌ی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست می‌کشم لای بازمانده‌ی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگ‌ها را دیده‌ای؟ من بعد از تو خودکشی دسته‌جمعی زیبایی‌ام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرند‌ها که نمی‌گوید، حالت خوب است؟‌ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را می‌شناسی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم


@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_چهارم:
سلام.
امروز داشتم اتاق را مرتب می‌کردم که گوشه‌ی قفسه‌ی کتابخانه یک کاغذ کوچک تا‌خورده دیدم. باز کردم، دستخط تو بود!
جامانده بود؛
چون همان شش ماه و چهار روز پیش هرچه از تو داشتم ریخته بودم بیرون. یک پلاستیک بزرگ گذاشته بودم کنار دستم و هرچه بود و نبود،هرچه از نوشته و هدیه و یادگاری داشتم، هرچیزی که تورا به یادم می‌آورد ریخته بودم دور. هرچیزی که میشد را جرواجر کرده بودم. خرد کرده بودم. مچاله کرده بودم... نمی‌دانم این کاغذ کوچک آن روز کجا پناه گرفته که از پاره پاره شدن جان به در برده بود. روی کاغذ با همان خط شکسته و خودنویس سبز برایم نوشته بودی "سلام خانوم. لطفا با من تماس بگیرید. کارم واجب است" ناخودآگاه لبخند زدم و یادم آمد که آن روز قهر بودیم. سر چه چیزی قهر بودیم؟ یادم نیست فقط می‌دانم عصبانی بودم و باتو حرف نمی‌زدم. چند روز بود که جواب پیام و تماس‌هایت را نمی‌دادم. البته خیلی هم تماس نمی‌گرفتی ولی همان را هم جواب ندادم. دست آخر همین دو خط یادداشت را برایم نوشته و فرستاده بودی سر کار. اولین باری بود که برایم نوشته‌ای می‌فرستادی. فکر کردم چه خبر شده! زنگ زدم گفتم "بله؟" گفتی "شما تماس گرفتید!" رسمی حرف می‌زدی اما می‌توانستم تصور کنم که پشت خط، آن لبخند کجکی حرص درآرت را به لب داری. همان لبخند پیروزی که "خودش قهر کرد، خودش هم زنگ زد!" فشارم رفت بالا ولی پیش خودم فکر کردم حالا که کار واجبی نداشته پس حتما الان می‌خواهد از ته قلبش عذرخواهی کند که مرا ناراحت کرده است. و حتما می‌گوید می‌آید مرا می‌بیند و حتما می‌گوید که دلش تنگ شده و حتما می‌گوید که چقدر برایش مهم است و از ندیدن من حالش بد است. گفتم "یادداشت فرستادی. فکر کردم کار مهمی داری. نداری قطع کنم!" گفتی "نه! فقط میخواستم بهم زنگ بزنی. مراقب خودت باش و شب بیا حرف بزنیم! لوس نباش. خداحافظ" همین! و پیش از آنکه چیزی بگویم تلفن را قطع کرده بودی. در کمال ناباوری دیگر آنچنان عصبانی نبودم. حتی خنده‌ام گرفته بود. همین چند جمله‌ی ساده مرا به تو برگرداند. همان دو خط دست‌نوشته. مطمئنم آن روز به کاغذ کوچک و دستخط سبزش نگاه کرده بودم و حتی بیشتر از قبل دوستت داشتم.

فکر می‌کنم این اعجاز نامه نوشتن است. چیزی که این روزها کمرنگ‌ شده. عجیب است که دیگر کسی برای معشوقش نامه نمی‌نویسد. اگر می‌دانستند چه جادویی پشت نامه نوشتن پنهان شده است، هرگز به جای نامه نوشتن، پیام دادن مجازی را انتخاب نمی‌کردند. نه؟
هیچ فکر کرده ای که امروز که راه‌های ارتباط بیشتر است، چرا عمق ارتباط‌ها کمتر شده؟ عوضش نامه نوشتن آدم‌هارا به هم نزدیک تر می‌کرد. عشق را بیشتر می‌کرد. آدم‌هارا عزیزتر می‌کرد.
قشنگ نیست اینکه به هر جمله‌ای که مینویسی عمیق فکر کنی، به این که روزت را برای کسی بنویسی، اینکه دلتنگی را مو به مو شرح دهی، دوست داشتنت را مکتوب کنی، به کسی که دور است بگویی مراقب خودش باشد چون تو نیستی که مراقبش باشی. بعد فکر کنی که هرخطی که می‌نویسی "او" وقتی بخواند چه شکلی می‌شود؟ چشم‌هایش برق می‌زند؟ لبش می‌خندد؟ قلبش گرم می‌شود؟ واقعا قشنگ نیست؟

محبوبم. شاید هرگز نفهمی که امشب دستخطت را به سینه‌‌ام فشردم و کلماتت را نفس کشیدم. شاید هم از راه دور، گرمایی در انگشتان دستت حس کرده باشی و دلت خواسته باشد دوباره  برایم بنویسی...

راستی، امروز حالم بهتر است و از آن تراژدی حزن انگیز فاصله گرفتم. سه روزی که گذشت انگار مرگ دست‌هایش را دور گلویم فشار می‌داد و واقعا فکر می‌کردم از دلتنگی می‌میرم. چیزی نیست. هورمون‌ها بالا و پایین می‌شوند. یک روز غمگینم و یک روز غمگین‌تر. یک روز عصبانی‌ام و یک روز عصبانی‌تر. یک روز دورم و یک‌ روز دورتر.‌ اگر دست خودم بود، امعا و احشای زنانه‌ام را درمی آوردم می‌انداختم جلوی سگ تا از این بالا و پایین شدن روحی و روانی هم خلاص شوم.

دلم می‌خواهد پنجره را باز کنم و به هر رهگذری که می‌بینم بگویم امروز برای کسی که دوستش داری نامه بنویس. دلم می‌خواهد به دنیا بگویم برای زنی که با تو حرف نمی‌زند بنویس تا جواب بگیری. نزار قبانی یک‌جا می‌گوید "می‌خواهم نامه‌ای برایت بنویسم که به هیچ نامه‌ی دیگری شبیه نباشد"
محبوبم راستی تو که راه برگشتن را می‌دانستی و نامه نوشتن را بلد بودی، پس حالا که باهم حرف نمی‌زنیم برایم نامه بنویس، نامه‌ای که به هیچ نامه‌ دیگری شبیه نباشد....

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهارم
💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_پنجم :
سلام.
بیا ببین امشب چه چیز هیجان انگیزی پیدا کردم! یک بسته کاغذ رنگی که قبلا وقتی حوصله داشتم با آن کاردستی درست می‌کردم. تو هم با همین کاغذ رنگی‌ها برایم چندتا هواپیما درست کرده بودی. یادت هست؟
چقدر ماهر بودی. هیچ‌وقت ندیدم کسی مثل تو هواپیما درست کند. میگفتی این‌ کاغذها خیلی رنگی‌ست. کاغذ مشکی نداری؟ می‌گفتم نه. با همین‌ها درست کن. با کاغذ رنگی قشنگ‌تر می‌شود. هواپیمایت را می‌گذاشتم روی میز کارم. چیزی نمی‌گفتی. می‌خندیدی.
.
دنیای من رنگارنگ است. بیشتر بنفش. با کمی سبز. رنگ‌های روشن و درخشان. روزهایی که خوشحالم، نارنجی. روز‌هایی که پر انرژی هستم، قرمز. وقت‌هایی که دراز می‌کشم و فکر می‌کنم، آبی. وقتی می‌خندم، صورتی. تو؟؟؟ تو مشکی و خاکستری هستی. اصلا یک گوشه‌ی زندگی‌ام افتاده‌ای وسط این همه رنگ. نمی‌دانم چطور سیاهی خودت را به زندگی رنگی من ترجیح دادی!
دیروز یکی از بچه‌هارا دیدم. گفت دوباره ساکت و بی‌حوصله شدی و پاچه‌ی مردم را میگیری و اصلا نمی‌شود با تو حرف زد. دلم می‌خواست  بگویم "به جهنم! افسرده‌ی بدبخت!" اما ته دلم چیزی داشت به سمت تو می‌دوید. صدای رنجوری که می‌خواستم برگردد تو را نوازش کند بگوید "اشکالی ندارد. همه چیز درست می‌شود. می‌دانم دلت شکسته. می‌دانم غمگینی و نمی‌توانی حرف‌هایت را به زبان بیاوری. ناراحت نباش. من اینجا هستم کنار تو. می‌دانم روحت درد می‌کند و آشوبی. تنها من می‌توانم تورا آرام کنم. چای می‌خوری یا قهوه؟ می‌خواهی بغلت کنم دوتایی گریه کنیم؟"
ولی اصلا چرا من باید برگردم تورا نوازش کنم؟ من که خودم هنوز نتوانسته‌ام زخم‌هایی که به من زدی را ببندم، چرا باید دوباره ناجی تو شوم؟
پاچه‌ی مردم را بگیر! گریه کن! درد بکش! اصلا اگر از من بپرسی این کارما است که زده توی کمرت. درد بکش و تنها بمان تا قدر من را بیشتر بدانی...
.
طاقت نمی‌آورم.
دلم می‌خواهد گوشی تلفن را بردارم، به تو زنگ بزنم و حالت را بپرسم. صدایت را بشنوم.  در سرم جنگ برپاست:
-اگر جواب نداد چه؟
-اگر برداشت و گفت دیگر به من زنگ نزن چه؟
-اگر به جای خودش، کسی که تلفن را جواب داد زنی جز تو باشد چه؟
-اگر اگر اگر اگر
-اگر فراموشت کرده باشد چه؟
کاش اینجا بودی به من می‌گفتی باید با تو چکار کنم؟ از راه دور بغلت می‌کنم و امیدوارم آرام شوی. تابحال از دور کسی را بغل کرده‌ای؟
.
دلم گرفته. شب است. نشسته‌ام جلوی آینه موهایم را شانه می‌کنم. بازمانده‌ی موهایم را! قبلا گفته بودم که چه بلایی سر موهایم آمد. دوبار رفتم دکتر. هردوبار پرسید "جدیدا شوک بهت وارد شده؟ اضطراب داشتی؟" اول گفتم "نه!" بعد با کمی مکث گفتم "نه خیلی". دکتر مابین یک کیسه قرص تقویتی، آرام‌بخش داده بود. قبلا هم از این قرص‌ها خورده بودم. برای قلبم‌ کمی آدم را آرام می‌کند. یعنی میدانی یک چیزی سر جایش نیست، قلبت شکسته، زندگی‌ات درد می‌کند، اما بی‌تفاوتی. می‌فهمی و بی‌تفاوتی. بی‌تفاوتی و رنگ‌های زندگی‌ات کمرنگ می‌شود. دیگر روزهای شاد نارنجی نیست. نارنجیِ کدر است. نارنجیِ قاطی شده با خاکستری. روز قرمز نداریم. روزها نهایتا صورتی چرک هستند. هیچ رنگی درخشان نیست. رنگ‌ها بی‌جان هستند. می‌فهمی چه می‌گویم؟ انگار همه‌ی رنگ‌های خمیر بازی را باهم قاطی کرده باشی...
.
محبوب من، مخلص کلام. امشب هم دلم با تو صاف نیست. چهار ماه و پنج روز گذشته است. تو، دنیای رنگی من را خراب کردی و رفتی.

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پنجم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_ششم :
سلام.
چند وقت پیش یک مقاله‌ علمی می‌خواندم که نوشته بود درد جدایی برای زنان بیشتر از مردان است، اما در نهایت جدایی را زودتر می‌پذیرند و با احساساتشان کنار می‌آیند. مردان شاید در ابتدا از احساس آزادی لذت ببرند، اما پس از مدتی نیاز به برگشتن را احساس می‌کنند و به سختی با غم جدایی کنار می‌آیند و چون اغلب مهارت پردازش احساسات را ندارند، ممکن است خشم و احساسات فروخورده‌ تا مدت‌ها احاطه‌شان کند.
عجیب نیست؟
من انگار دارم بر اساس الگوی مردانه دلتنگی‌ام را دوباره نشان می‌دهم. شش ماه و شش روز گذشته و تازه انگار هر روز که از خواب بیدار می‌شوم زخمم عمیق‌تر است.
.
می‌خواهی حس واقعی‌ام را بدانی؟ دستت را مشت کن فشار بده به قفسه‌ی سینه‌ات. مشتت را باز کن، قلبت را بگیر و بکش بیرون. نگاه کن. نترس! ببین که کوچک است و در مشتت جا می‌شود. گرم است و می‌تپد. مشتت را ببند و کمی فشارش بده. احساس سنگینی را روی قفسه‌ی سینه‌ات حس می‌کنی؟
مشتت را بیشتر ببند. درد داری؟
حالا ناخن‌هایت را فرو کن در گوشتش. احساس درد با حالت تهوع، گز گز، تنگی نفس.
از جعبه‌ی نخ سوزن، یک سوزن تیز دربیاور و با دقت فرو کن در قلبت. آن وقت که سوزن در گوشت فرو می‌رود صدای شکافته شدن را می‌شنوی؟ یک سوزن دیگر بزن، یک سوزن دیگر. یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر.... مثل جاسوزنی مخمل قرمز رنگ مادر بزرگ‌ها. اول سوزن‌های کوچک، بعد سوزن‌های بزرگ....
اگر وقتی این چند خط را خواندی، خون توی پاهایت سر بالا رفت و یا شکمت پیچ خورد و حس کردی الان است که زندگی‌ات را بالا بیاوری، نترس. فشارت افتاده. یک گرد نمک بخوری خوب میشوی. من چه‌کار کنم که حال و روز هر روزم همین است که شرح دادم.
.
یک روز برایم بنویس، تو روزهای جدایی‌ات را چگونه گذراندی؟ بنویس دلت تنگ میشد یا نه؟ اصلا یاد من می‌افتادی؟ دلت نمی‌خواست برگردی؟ گریه می‌کردی؟
محبوبم، هنوز هم از دستم عصبانی هستی؟
.
بگذار بنویسم که از غم‌انگیزترین لحظات زندگی‌ام، وقت‌هایی‌ست که می‌خواهم به تو پیام بدهم، ولی فکر می‌کنم آن‌قدری که من دوست دارم با تو حرف بزنم، تو دوست نداری.
آخ. انگار یک سوزن دیگر رفت توی قلبم...
.
هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. در همه‌ی عمرم قوی بودم. وقتی شکست می‌خوردم دوباره تلاش می‌کردم، وقتی عقب می‌افتادم جبران می‌کردم، وقتی زمین می‌خوردم بلند می‌شدم، برای هر مساله‌ای یک راه حل تازه پیدا می‌کردم. ولی وقتی دلم برای تو تنگ می‌شود هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. و این خیلی مسخره است!
.
سوزن‌های قلبم را بیرو می‌کشم و هوا از حفره‌های قلبم عبور می‌کند. قلبم را می‌گذارم سر جایش‌. چندش‌آور است. انگار یک‌نفر انگشتش را بکند توی قلبت و بچرخاند...
قلبم درد می‌کند. شش ماه و شش روز گذشته است و فکر می‌کنم برای بخشیدنت، وقت زیادی ندارم. به شعر نزار قبانی فکر می‌کنم:
"اگر سخن میان من و تو پایان یافت،
و راه‌های وصال قطع شدند،
و جدا و غریبه گشتیم،
از نو با من آشنا شو...."

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#نامه_شب_ششم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفتم :
سلام.
هیچ دلت خواسته به جای آدمی‌زاد، یک چیز دیگر باشی؟ واقعا می‌پرسم! نخند.
مثلا من وقتی جوان‌تر بودم دلم می‌خواست دریا باشم. با همان آرامشی که دم طلوع آفتاب دارد و موج‌هایش روی هم می‌غلتند. و یک صدای خاصی می‌دهد که انگار روحت را شسته و دارد پهن می‌کند روی بند رخت. دلم می‌خواست باشکوه باشم مثل دریا در مجاورت ساحل سنگی! دلم می‌خواست وسیع باشم و هرکس به دیدنم می‌آید اندوهش را بگیرم و به او چیزی ببخشم که دوست‌ داشته باشد...
اگر دریا نبودم دلم می‌خواست ستاره‌ای درخشان باشم در وسط آسمان که یونانی‌ها برایم اسم بگذارند و افسانه بنویسند و مثلا فکر کنند هر هشتصد سال، من و ستاره قطبی و زحل و زهره در یک خط قرار می‌گیریم و این یعنی معجزه‌ای در راه است و موعودی به دنیا می‌آید.
.
اما این‌ها مال جوانی‌ام بود. مال قبل از تو، که زندگی‌ام فرق داشت. حالا اگر از من بپرسی می‌خواهی به جای آدمی‌زاد چه باشی؟ می‌گویم یک چیزی که برای تو باشد! مثلا آن خودنویس ظریفی که مشکی و طلایی‌است و همیشه در جیب کتت نگه میداری. یا پیراهنت باشم که تمام روز بغلت کرده است. اگر آدمیزاد نبودم، می‌توانستم یک هواپیمای کاغذی باشم که تو با دست‌های خودت ساخته‌ای و تمام مدت از روی میز کارت به تو نگاه می‌کردم...
محبوبم، تو اگر آدمیزاد نبودی، چه بودی؟

محمود درویش یک جا می‌نویسد "چنان دوستت دارم، که کاش کسی اینگونه مرا دوست می‌داشت". چه فایده؟ شاید اگر کمتر دوستت داشتم اوضاع برای هردوی ما راحت‌تر بود. ماندن راحت‌تر بود. رفتن هم راحت‌تر بود. و چه غم‌انگیز است که فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس مرا این‌طور عمیق دوست نداشته است. شاید هم داشته، نمی‌دانم. این احتمالا یک قانون نانوشته باشد؛ کسانی که دوستت دارند را رها می‌کنی تا کسی را که خودت دوست داری داشته باشی. می‌دانی؟ من روزی محبوب خیلی‌ها بودم! خیلی‌ها خواستند که مرا داشته باشند. من چندان درگیر آدم‌ها نمی‌شدم. البته این‌هارا به تو نگفتم هیچ‌وقت. دیوانه میشدی و دعوا راه می‌انداختی و تا هیچ‌وقت یادت نمی‌رفت. یک بار آشفته بودی. هرچه پاپیچت شدم چیزی نفهمیدم. دست آخر با بغض گفتی "قبل از من کسی را دوست داشته‌ای؟ من تحمل ندارم که حتی فکر کنم تو با کس دیگری خوب باشی. چه برسد بیشتر... نمی‌توانم ببینم کسی به تو نزدیک می‌شود. اگر هم چیزی بوده، نگذار من بفهمم. طاقت نمی‌آورم". نمی‌دانم چرا گاهی انقدر خودت را اذیت می‌کردی؟ دیوانه‌ای چیزی بودی محبوبم؟!
بگذریم. حالا که این همه دوری را طاقت آوردی، خودت می‌توانی حرف‌هایت را باور کنی؟
.
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و اگر خودم نبودم، دلم می‌خواست یک روز جای "تو" باشم و خودم را دوست داشته باشم...
محمود درویش یک جا نوشته است "مرا بازگردان به جایی که بودم، پیش از دیدارِ تو! پس آن‌گاه سفر کن..."
.
دیر وقت است، شمع روشن کرده‌ام و برای تو نامه می‌نویسم. درحالیکه نمی‌دانم هنوز به من فکر می‌کنی یا نه!
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و قطعا مهم‌ترین سوال تاریخ بشریت، همانی است که سعدی پرسیده: "ای یار ! کجایی که در آغوش نه‌ای؟"

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شبت بخیر

#نامه_شب_هفتم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هشتم :

سلام.
امروز حالت چطور بود؟ خوبی بدون من؟
من حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم. دلم می‌خواهد تمام روز دراز بکشم روی تخت و به هیچ چیز فکر نکنم. وقتی می‌گویم هیچ‌چیز یعنی واقعا هیچ‌چیز. یعنی سکوت محض! این روزها ذهنم شلوغ است. حتی وقتی آهنگ گوش می‌دهم، یا فیلم می‌بینم نمی‌توانم درست تمرکز کنم. هرلحظه تصاویر زیادی با سرعت از ذهنم عبور می‌کند. تو، ظرف‌های شسته نشده‌ی توی سینک ظرفشویی، کتاب‌هایی که نخواندم، ایمیل‌های اداره که باید جواب بدهم، وزنم که بالا رفته، تو، بحثی که در اداره با رئیسم داشتم، قبض برق، جلسه‌ی فردا، تو، دستور پخت دسری که قرار بود از دوستم بگیرم، تولد خواهرم که نمی‌دانم باید چه چیزی برایش کادو بگیرم، قسط‌های بانک...
خیلی فکر ، هزارتا فکر در لحظه از سرم رد می‌شود. به نظرت اگر بروم دکتر، بگویم جدیدا خیلی فکر می‌کنم، می‌تواند کاری برایم بکند؟
.
این روزها تجربه‌های جدیدی دارم که اصلا نمی‌دانم بعضی از آن‌ها را باید با دکتر مطرح کرد یا نه؟ مثلا همش احساس می‌کنم روی پایم مورچه راه می‌رود. مخصوصا شب‌ها که خسته‌ از سر کار برمی‌گردم و پاهایم ورم دارد. دستم گاهی طوری تیر می‌کشد انگار خون در رگ‌هایم یخ بسته باشد. گاهی پلکم برای چند ساعت می‌پرد که خیلی کلافه کننده است. بعضی‌ صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم مویرگ‌های توی چشمم ترکیده و چشم‌هایم قرمز و ملتهب است. شب‌ها گاهی از فشار دندان‌هایم روی همدیگر از خواب می‌پرم. تنها درد تکراری این روزها قلبم است که گاهی تیر می‌کشد. بقیه‌اش به نظر مسخره می‌آید. خجالت می‌کشم به دکتر بگویم. اصلا برای بعضی‌شان نمی‌دانم به کدام دکتر باید مراجعه کرد. تو دکتری نمی‌شناسی که اگر این‌ها را گفتم، در جوابم نگوید، دردهایت عصبی است؟
.
امروز تعطیل بودم و به‌معنی واقعی کلمه تمام روز روی تخت دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. حتی الان که دارم برایت می‌نویسم روی تخت دراز کشیده‌ام. حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم و حالا می‌ترسم زخم بستر هم به درد‌های دیگرم اضافه شود!
.
کار سختی است که بخواهی خودت را از تخت بکنی و شرایط را تغییر دهی و تظاهر کنی این زخم عمیق که تکه‌پاره‌ات کرده سرانجام درحال بهبود است، زندگی ادامه دارد و سعی کنی حال خودت را خوب کنی.
بیشتر زن‌ها وقتی جدا می‌شوند، بعد از چند روز و شاید چند هفته گریه زاری و احساس تلف شدن و اینکه عشقشان هدر رفته و قلبشان شکسته، وقتی می‌خواهند تغییر را شروع کنند، به خانه تکانی روی می‌آورند. شستن ظرف‌ها، مرتب کردن اتاق‌ها، برق انداختن شیشه‌ها، دستمال کشیدن کابینت‌ها، دور ریختن عکس‌ها، نامه‌ها، هدیه‌‌ها، هرچیزی که یادآور گذشته باشد... بعد می‌روند سراغ تغییر خودشان. قیافه‌شان را عوض می‌کنند. نمی‌دانم این فرار از منِ قبلی است، یا اینکه فکر می‌کنند اگر با این قیافه نتوانستند زندگی‌ رویایی‌شان را داشته باشند، پس حتما به اندازه کافی زیبا و جذاب نبوده‌اند. یا شاید ته قلبشان می‌خواهند منِ بهتری باشند. نمی‌دانم!

یادت است؟ چند سال پیش که یک بار جدا شدیم و چند ماه جدایی‌مان طول کشید، وقتی می‌خواستم بگویم زندگی جدیدم را شروع کردم و اصلا به جهنم که تو نیستی، از همین‌جا شروع کردم.
درحالیکه ابروهایم شلخته‌ای درآمده بود و سبیل درآورده بودم، یک روز رفتم موهای بلند مشکی‌ام را کوتاه و بلوند کردم، ابروهایم را برداشتم، آرایش کردم، لباس نو پوشیدم، عطر جدید زدم، رفتم بلیط گرفتم و چند روزی رفتم گرجستان. انگار داشتم دست و پا می‌زدم که یک زندگی جدید شروع کنم. می‌خواستم یک آدمِ دیگر باشم. شاید این‌طور می‌خواستم فراموش کنم چه بلایی سر آدمِ قبلی آمده است. تازه تنها باری که بوتاکس زدم هم همان موقع بود. من اصلا خط اخم نداشتم! رفتم دکتر گفتم احساس می‌کنم خیلی چروک شده‌ام. دکتر دیوانه هم گفت آره باید بوتاکس بزنی!
ولی راستش را بخواهی این کارها خیلی هم فایده ندارد. چون این موقع‌ها درد تمام شدن پول هم به دردهای قبلی‌ات اضافه می‌شود. داری می‌خندی؟ نخند.
راستی، تو بعد از من، برای شروع کردن زندگی جدیدت چه‌کارهایی کردی؟
.
شش ماه و هشت روز گذشته و من هنوز برای شروع کردن زندگی جدید، برنامه‌ای ندارم. حتی دلم نمی‌خواهد موهایم را رنگ کنم، جای جدیدی بروم و یا با آدم جدیدی آشنا شوم. اصلا حوصله‌اش را ندارم. همین که از تو جدا شدم فکر می‌کردم زندگی جدیدم شروع شده و فکر می‌کردم چقدر موفقیت آمیز است که خیلی هم درد نمی‌کشم و دوری تو مرا نمی‌کشد. چقدر قوی هستم که زندگی عادی‌ام در جریان است. اما حالا هر روزی که می‌گذرد می‌بینم چیزی تمام نشده و زندگی قدیمی‌ام ادامه دارد، بدون تو. هر روز که می‌گذرد عمق این اقیانوس بیشتر می‌شود و دارد مرا در خودش غرق می‌کند... پس چرا تمام نمی‌شود؟
💜
#شب_نهم :
سلام.
جایی در کتاب "من_او را دوست داشتم"ِ آنا گاوالدا، خوانده بودم "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟" من که فکر نمی‌کنم این سوال را بشود جواب داد. برای همه که نمی‌شود یک نسخه‌ی واحد پیچید! نه؟
مثلا دختر همسایه‌ی ما وقتی ازدواج کرد فهمیدیم چند سال با همسرش دوست بوده است. مثل لیلی و مجنون بودند. طاقت نداشتند یک ساعت دور از هم بمانند. دو سال بعد پسره بورسیه شد کانادا و بی‌آنکه بگوید دختر را غیابی طلاق داد که برود پیشرفت کند و موفق شود. دختر همسایه‌مان یک روز که رفته بود خرید، موقع برگشتن به خانه کلید انداخته و در باز نشده بود. مرد بی‌وفا بدون خداحافظی قفل در را عوض کرده بود و چند روز بعد هم بی‌خبر رفت. گفتیم دختره دیوانه می‌شود. چهار ماه بعد با یک آدم دیگر عروسی‌ای گرفت که بیا و ببین. الان هم خوشبخت هستند. یا حداقل ما این‌طور فکر می‌کنیم. به نظر تو، وقتی داشت با این آدم جدید به خانه بخت می‌رفت، آن قبلی را فراموش کرده بود؟ به نظرت چهار ماه برای فراموشی زیادی زود نیست؟
.
نسترن -دوستم را که خاطرت هست؟- با اینکه به او خیانت شد و با اینکه مردهای زیادی حاضرند بخاطر چشم‌های آبی رنگش برایش جان بدهند، بعد از پنج سال هنوز تنهاست و وقتی می‌رویم جایی که یاد عشق گذشته‌اش می‌افتد اشک در چشمانش حلقه می‌زند. چند شب پیش رفته بودیم پارک جمشیدیه. راه می‌رفت و هر از چندگاهی به یک نقطه خیره میشد و بغض می‌کرد می‌گفت "آنجا با هم آش خوردیم، آنجا من خوردم زمین دستم را گرفت" بعد ادامه میداد هیچ‌کس "او" نمی‌شود. می‌گفت نمی‌تواند فراموش کند چیزهایی که با "او" تجربه کرده است! حالا نمی‌دانم "او"ی نسترن را یادت می‌آید یا نه. بنده‌ی خدا مرد تکه‌پاره‌ای بود. درب و داغون. هرطور نگاه می‌کردی نسترن از او بهتر بود. اما به هرحال یک کاری کرده بود که در قلب نسترن جا گرفته بود. به قولی علف به دهن بزی شیرین آمده بود، اصلا به من چه که نظر بدهم. فقط خواستم بگویم به نظر من، در مواجهه با جدایی رفتار نسترن منطقی‌تر است. نیست؟

خیلی عجیب است. اینکه آدم بلاخره یک‌جا باید کنار بیاید با نبودن دیگری و به زندگی برگردد منطقی است. اما اینکه بخواهی به کل فراموش کنی یک موضوع دیگری‌ست! چطور می‌شود با کسی که دوستش داری دست‌ در دست زیر باران قدم بزنی و شعر بخوانی، گریه کنی و بخندی و بعد یک روز باران بیاید و به یاد او نیفتی؟ من که تا آخر عمر این صحنه از جلوی چشمم پاک نمی‌شود، مگر اینکه مغزم را دربیاورند و با اسید بشویند و خاطراتم را بسوزانند.
من؟ من به کسی می مانم که از کما درآمده و حافظه‌اش را از دست داده باشد. هر روز که می‌گذرد چیزهایی به یادم می‌آید که دلتنگ‌تر می‌شوم. دیشب از پرش عضله‌ی ساق پا از خواب پریدم. طوری تیر می‌کشید انگار خنجر را تا دسته فرو کرده باشند پشت پایم. همین‌طور که نفسم بند آمده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم یادم افتاد هربار که اینطوری می‌شد، بلند میشدی و آنقدر پایم را ماساژ میدادی تا خوابم ببرد. چه بگویم؟ تا همین الان که نامه می‌نویسم هنوز پکرم.
.
اما راستش را بخواهی به نظرم دختر همسایه از من و نسترن خوشبخت‌تر است. نه؟ زودتر به زندگی خودش برگشت. رفت با نفر بعدی خاطره بسازد‌. اصلا خاطره چه چرت و پرتی است؟ خاطره به چه دردش می‌خورد؟ بهتر است بگویم رفت با نفر بعدی "زندگی" کند. در "حال" زندگی کند. نه مثل من و نسترن احمق که با خاطراتمان در گذشته زندگی می‌کنیم. خاطراتی که مدت‌هاست تمام شده و رفته. و زندگی‌ای که هر لحظه می‌دود و ما از آن عقب افتاده‌ایم.
.
خسته شدم. زیاد نوشتم. می‌خواهم بروم بخوابم.
بلاخره به‌نظر تو چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
یک فیلمی بود که اسمش را یادم نمی‌آید* رابین ویلیامز بازیگرش بود و یک‌جای فیلم می‌گفت "تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق می‌افته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..."
.
محبوبم، شش ماه و نه روز گذشته است. هنوز تورا بیشتر از خودم دوست دارم. تو چطور؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_نهم
#اهورا_فروزان

*نام فیلم Good Will Hunting به نویسندگی بن افلک و مت دیمون و کارگردانی گاس ون سنت در سال ۱۹۹۷ میلادی است.
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_یازدهم :

امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتاب‌هایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباس‌هایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمی‌تر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباس‌ها. همه را روی هم چیدم گوشه‌ی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیه‌ی شهر. همانجا که سال‌ها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس می‌دادم.
هیچ‌وقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر می‌رسد دارم تورا از خانه بیرون می‌اندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من می‌خورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همه‌ی سختی‌ها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار می‌کنند تا فردای کودکانشان را رنگی‌تر ببینند. زن‌ها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیت‌های مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر می‌کند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قوی‌تر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غم‌انگیز هم هست.
عروسک‌هارا برای بچه‌ها برداشتم، که مجبورند با دست‌های کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتاب‌هارا هم می‌برم برای مدرسه‌ای که آنجاست و روزی در آن درس می‌دادم. آگاهی می‌تواند انسان‌های بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه می‌کنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش می‌دهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخره‌ای به نظر می‌رسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر می‌کنم رفتن به آنجا و دیدن آدم‌هایی که دنیاشان با دنیای بسته‌ی امروزم -که تنها من و تو در آن مانده‌ایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
می‌خواهم یک زندگی تازه بسازم.
می‌توانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر می‌تواند خاطرات را شفاف‌تر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعی‌تر از لحظه‌ی اکنونت آدم‌هایی را به یاد می‌آوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشته‌اند. حرف‌هایی که تمام شده‌اند. قلب‌هایی که دوستت داشته‌اند. پس عطرم را عوض می‌کنم. برای شروع بد نیست!
می‌توانم به کارهایی که قبلا می‌کردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
می‌خواهم دوستان قدیمی‌ام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنمایی‌ام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار می‌کردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی می‌اندازد. هر گوشه‌ی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگه‌های خط خطی و امضا زدن‌ها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم،  همه مرا یاد روزهای قبل می‌اندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که می‌گفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف می‌کردی. روزهایی که دوست داشتن را می‌شد از چشم‌ها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بوده‌ام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسه‌ی قدیمی و کتاب‌هارا بردم، برایت تعریف می‌کنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. می‌خواهم زندگی تازه‌ای شروع کنم.

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوازدهم :

از سر کار که برمی‌گشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسب‌های فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمی‌گرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچه‌ها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی می‌رفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همه‌ی کتاب‌ها و لباس‌ها و عروسک‌هایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسه‌ی قدیمی. باید بودی و می‌دیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگی‌هارا بین بچه‌ها تقسیم می‌کردیم، چه ذوقی می‌کردند. آنجا یک پسر بچه‌ی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهی‌ست که خانواده‌اش به همان طرف‌ها نقل مکان کرده‌اند. چشم‌هایش شبیه تو بود و وقتی می‌خندید انگار تو کوچک شده بودی و می‌خندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگی‌ها و دفترش را می‌داد دستش و می‌گفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نه‌بابا زحمت نکش خاله. خودم کار می‌کنم واقعی‌شو می‌خرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علی‌ام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی می‌خوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و می‌خندیدی. دندان‌های شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندان‌هایت افتاده بود و می‌خواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمی‌خواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگ‌تر شدی می‌خری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانه‌های اطراف هم سر زدم. زن‌هایی که لباس‌هارا می‌گرفتند و لبخند هدیه می‌دادند. چشم‌هایشان برق می‌زد و خون می‌دوید پشت گونه‌هایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال می‌شود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. می‌گفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" می‌خندیدند. مثل الهه‌های یونان باستان زیبا بودند و می‌خندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانه‌ی علی از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار می‌کند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس می‌کنم مادر همه‌ی آن‌ها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمی‌دانم‌. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد می‌زد "حباب‌ساز بخرید، بچه‌ها دوست دارن. شادی حق بچه‌هاست." و برای تبلیغ فوت می‌کرد در سوراخ میله‌ی حباب‌ساز و حباب‌ها پخش می‌شدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود‌. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچه‌است!
به‌نظر تو، غم‌انگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه می‌شوم و دیگران را بی‌جهت شبیه تو می‌بینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو می‌رود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی می‌گفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریه‌ام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش می‌شد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜

@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفدهم :

سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر می‌کنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفته‌ای کمکت می‌کنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفته‌ام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقه‌ی کاری و چیزهایی که بلدم شرکت‌های زیادی هستند که متخصص HSE می‌خواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمی‌شناسد ولی مدیر HSE می‌خواهند و اگر دوست دارم می‌توانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بی‌روح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یک‌جا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد می‌آمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف می‌زد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش می‌پیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبل‌های چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو می‌بینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیبایی‌اش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمه‌ای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر می‌رسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب می‌زنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضی‌ها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافه‌ای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمان‌ها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکس‌های زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانه‌های مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبل‌ها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادی‌ام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف می‌زد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار می‌کنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی می‌خوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف می‌زد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومه‌ت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار می‌کنی. کجا زندگی می‌کنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچه‌اید و خانواده‌ت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار می‌کنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم می‌ریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمه‌ی "الان" تاکید کرد. احساس می‌کردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم می‌دهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرت‌های تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلند‌تر خندید. گفت "قدیم‌ها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچه‌های نابالغ می‌خوردن، یا در خون بچه‌ها حمام می‌کردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روش‌های لطیف‌تری استفاده می‌کنم. من با خانم‌های جوان و زیبا و پر انرژی کار می‌کنم و در کنارشون بهم خوش می‌گذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانم‌ها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همین‌طور که حرف می‌زد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...
💜
#شب_بیستم :

سلام.
فکر می‌کردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر می‌کردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط می‌شود وابسته باشد. فکر می‌کردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کره‌ی زمین بدون تو زندگی‌شان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس می‌کنم در این مدت اصلا زندگی نکرده‌ام!
تنها زنده بوده‌ام و روزمرگی‌ام را تکرار کرده‌ام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه داده‌ام، دروغ گفته‌ام. همان‌طور که روزهای اول و ماه‌های بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمی‌آورم و غیبت تو در زندگی‌ام اتفاق بی‌اهمیتی است. حالا می‌فهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی می‌نویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بی‌وطنی‌ام نمی‌سوزد؟
.
فکر می‌کردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار می‌کنم، استخر می‌روم، ظرف می‌شویم، غذا می‌خورم، با آدم‌های جدید معاشرت می‌کنم، می‌روم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید می‌خوانم، کیک می‌پزم و در آخر تو را فراموش می‌کنم... فکر می‌کردم ساده‌تر از این‌ها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کرده‌ای در سینه‌ام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم می‌چرخانم و با درد به زندگی‌ام ادامه می‌دهم. درحالیکه تلاش می‌کنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام می‌آورم!
چه مدت طول می‌کشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که می‌گوید:
"خیلی دلم می‌خواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمی‌داند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر می‌کنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چه‌کسی حرف می‌زنی؟ دلت که می‌گیرد چه کسی را بغل می‌کنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگی‌ات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر می‌کنم کم کم در تنهایی‌ام دارم فراموش می‌شوم، فکر می‌کنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدم‌ها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس می‌کنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگی‌ات وجود نداشته‌ام و آن روزهای رنگی را با هم نگذرانده‌ایم. می‌خواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمی‌خوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانه‌ها دارم با خودم حرف می‌زنم. یک دیوانه‌ی منظم! که هرشب مثل خوردن قرص‌های قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار می‌کند. از این فکر‌ها قلبم درد گرفت.
.
زندگی‌ام از رنگ‌های خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر می‌کنی؟

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب‌بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم

سلام.
داشتم فکر می‌کردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کرده‌ام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام می‌شویم...
اوایل، گاهی زنگ می‌زدی می‌گفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که می‌زدیم فکر می‌کردی گلایه می‌کنم. بعد دعوایمان می‌شد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا می‌کردیم؟
کاش این دعواها به جایی می‌رسید. من سر حرف را باز می‌کردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. می‌خواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرف‌هایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطه‌مان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول می‌دهد.
چرا با هم حرف نمی‌زنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدم‌ها را از هم دور می‌کند. دلخوری می‌آورد. حرف نزدن شکاف بین آدم‌ها را زیاد می‌کند. دره‌ای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمی‌کنی؟
با تو احساس غریبگی می‌کنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس می‌کنم شاید هیچ‌وقت خیلی هم صمیمی نبوده‌ایم. یعنی بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آن روزهایی که باهم حرف می‌زدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردن‌هایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمی‌زنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم می‌جنگم. نمی‌خواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمی‌آید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد می‌آید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمی‌زنی؟

قربانت
شب‌بخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم

@asheghanehaye_fatima
امشب از خدا یه اتفاق خوب آرزو میکنم برات؛از اونایی که برای باور کردنش چندبار چشمات رو ببندی و باز کنی،گوشیت رو برداری و ذوق‌زده به دوست صمیمیت تلفن کنی و ندونی اشک شوق چشمات رو با یقه تی‌شرتت پاک کنی یا آستینت…
یادت نره اگه خوشحالی سهمت شد،عین ویروس پخشش کنی و باعث خوشحالی چندنفر دیگه هم بشی...


و #شب_بخیر

@asheghanehaye_fatima