عاشقانه های فاطیما
809 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
💜
#شب_هشتم :

سلام.
امروز حالت چطور بود؟ خوبی بدون من؟
من حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم. دلم می‌خواهد تمام روز دراز بکشم روی تخت و به هیچ چیز فکر نکنم. وقتی می‌گویم هیچ‌چیز یعنی واقعا هیچ‌چیز. یعنی سکوت محض! این روزها ذهنم شلوغ است. حتی وقتی آهنگ گوش می‌دهم، یا فیلم می‌بینم نمی‌توانم درست تمرکز کنم. هرلحظه تصاویر زیادی با سرعت از ذهنم عبور می‌کند. تو، ظرف‌های شسته نشده‌ی توی سینک ظرفشویی، کتاب‌هایی که نخواندم، ایمیل‌های اداره که باید جواب بدهم، وزنم که بالا رفته، تو، بحثی که در اداره با رئیسم داشتم، قبض برق، جلسه‌ی فردا، تو، دستور پخت دسری که قرار بود از دوستم بگیرم، تولد خواهرم که نمی‌دانم باید چه چیزی برایش کادو بگیرم، قسط‌های بانک...
خیلی فکر ، هزارتا فکر در لحظه از سرم رد می‌شود. به نظرت اگر بروم دکتر، بگویم جدیدا خیلی فکر می‌کنم، می‌تواند کاری برایم بکند؟
.
این روزها تجربه‌های جدیدی دارم که اصلا نمی‌دانم بعضی از آن‌ها را باید با دکتر مطرح کرد یا نه؟ مثلا همش احساس می‌کنم روی پایم مورچه راه می‌رود. مخصوصا شب‌ها که خسته‌ از سر کار برمی‌گردم و پاهایم ورم دارد. دستم گاهی طوری تیر می‌کشد انگار خون در رگ‌هایم یخ بسته باشد. گاهی پلکم برای چند ساعت می‌پرد که خیلی کلافه کننده است. بعضی‌ صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم مویرگ‌های توی چشمم ترکیده و چشم‌هایم قرمز و ملتهب است. شب‌ها گاهی از فشار دندان‌هایم روی همدیگر از خواب می‌پرم. تنها درد تکراری این روزها قلبم است که گاهی تیر می‌کشد. بقیه‌اش به نظر مسخره می‌آید. خجالت می‌کشم به دکتر بگویم. اصلا برای بعضی‌شان نمی‌دانم به کدام دکتر باید مراجعه کرد. تو دکتری نمی‌شناسی که اگر این‌ها را گفتم، در جوابم نگوید، دردهایت عصبی است؟
.
امروز تعطیل بودم و به‌معنی واقعی کلمه تمام روز روی تخت دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. حتی الان که دارم برایت می‌نویسم روی تخت دراز کشیده‌ام. حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم و حالا می‌ترسم زخم بستر هم به درد‌های دیگرم اضافه شود!
.
کار سختی است که بخواهی خودت را از تخت بکنی و شرایط را تغییر دهی و تظاهر کنی این زخم عمیق که تکه‌پاره‌ات کرده سرانجام درحال بهبود است، زندگی ادامه دارد و سعی کنی حال خودت را خوب کنی.
بیشتر زن‌ها وقتی جدا می‌شوند، بعد از چند روز و شاید چند هفته گریه زاری و احساس تلف شدن و اینکه عشقشان هدر رفته و قلبشان شکسته، وقتی می‌خواهند تغییر را شروع کنند، به خانه تکانی روی می‌آورند. شستن ظرف‌ها، مرتب کردن اتاق‌ها، برق انداختن شیشه‌ها، دستمال کشیدن کابینت‌ها، دور ریختن عکس‌ها، نامه‌ها، هدیه‌‌ها، هرچیزی که یادآور گذشته باشد... بعد می‌روند سراغ تغییر خودشان. قیافه‌شان را عوض می‌کنند. نمی‌دانم این فرار از منِ قبلی است، یا اینکه فکر می‌کنند اگر با این قیافه نتوانستند زندگی‌ رویایی‌شان را داشته باشند، پس حتما به اندازه کافی زیبا و جذاب نبوده‌اند. یا شاید ته قلبشان می‌خواهند منِ بهتری باشند. نمی‌دانم!

یادت است؟ چند سال پیش که یک بار جدا شدیم و چند ماه جدایی‌مان طول کشید، وقتی می‌خواستم بگویم زندگی جدیدم را شروع کردم و اصلا به جهنم که تو نیستی، از همین‌جا شروع کردم.
درحالیکه ابروهایم شلخته‌ای درآمده بود و سبیل درآورده بودم، یک روز رفتم موهای بلند مشکی‌ام را کوتاه و بلوند کردم، ابروهایم را برداشتم، آرایش کردم، لباس نو پوشیدم، عطر جدید زدم، رفتم بلیط گرفتم و چند روزی رفتم گرجستان. انگار داشتم دست و پا می‌زدم که یک زندگی جدید شروع کنم. می‌خواستم یک آدمِ دیگر باشم. شاید این‌طور می‌خواستم فراموش کنم چه بلایی سر آدمِ قبلی آمده است. تازه تنها باری که بوتاکس زدم هم همان موقع بود. من اصلا خط اخم نداشتم! رفتم دکتر گفتم احساس می‌کنم خیلی چروک شده‌ام. دکتر دیوانه هم گفت آره باید بوتاکس بزنی!
ولی راستش را بخواهی این کارها خیلی هم فایده ندارد. چون این موقع‌ها درد تمام شدن پول هم به دردهای قبلی‌ات اضافه می‌شود. داری می‌خندی؟ نخند.
راستی، تو بعد از من، برای شروع کردن زندگی جدیدت چه‌کارهایی کردی؟
.
شش ماه و هشت روز گذشته و من هنوز برای شروع کردن زندگی جدید، برنامه‌ای ندارم. حتی دلم نمی‌خواهد موهایم را رنگ کنم، جای جدیدی بروم و یا با آدم جدیدی آشنا شوم. اصلا حوصله‌اش را ندارم. همین که از تو جدا شدم فکر می‌کردم زندگی جدیدم شروع شده و فکر می‌کردم چقدر موفقیت آمیز است که خیلی هم درد نمی‌کشم و دوری تو مرا نمی‌کشد. چقدر قوی هستم که زندگی عادی‌ام در جریان است. اما حالا هر روزی که می‌گذرد می‌بینم چیزی تمام نشده و زندگی قدیمی‌ام ادامه دارد، بدون تو. هر روز که می‌گذرد عمق این اقیانوس بیشتر می‌شود و دارد مرا در خودش غرق می‌کند... پس چرا تمام نمی‌شود؟