💜
#شب_هفدهم :
سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر میکنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفتهای کمکت میکنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفتهام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقهی کاری و چیزهایی که بلدم شرکتهای زیادی هستند که متخصص HSE میخواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمیشناسد ولی مدیر HSE میخواهند و اگر دوست دارم میتوانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بیروح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یکجا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد میآمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف میزد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش میپیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبلهای چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو میبینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیباییاش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمهای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر میرسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب میزنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضیها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافهای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمانها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکسهای زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانههای مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبلها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادیام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف میزد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار میکنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی میخوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف میزد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومهت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار میکنی. کجا زندگی میکنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچهاید و خانوادهت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار میکنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم میریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمهی "الان" تاکید کرد. احساس میکردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم میدهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرتهای تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلندتر خندید. گفت "قدیمها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچههای نابالغ میخوردن، یا در خون بچهها حمام میکردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روشهای لطیفتری استفاده میکنم. من با خانمهای جوان و زیبا و پر انرژی کار میکنم و در کنارشون بهم خوش میگذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانمها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همینطور که حرف میزد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...
#شب_هفدهم :
سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر میکنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفتهای کمکت میکنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفتهام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقهی کاری و چیزهایی که بلدم شرکتهای زیادی هستند که متخصص HSE میخواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمیشناسد ولی مدیر HSE میخواهند و اگر دوست دارم میتوانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بیروح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یکجا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد میآمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف میزد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش میپیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبلهای چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو میبینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیباییاش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمهای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر میرسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب میزنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضیها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافهای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمانها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکسهای زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانههای مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبلها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادیام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف میزد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار میکنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی میخوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف میزد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومهت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار میکنی. کجا زندگی میکنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچهاید و خانوادهت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار میکنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم میریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمهی "الان" تاکید کرد. احساس میکردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم میدهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرتهای تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلندتر خندید. گفت "قدیمها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچههای نابالغ میخوردن، یا در خون بچهها حمام میکردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روشهای لطیفتری استفاده میکنم. من با خانمهای جوان و زیبا و پر انرژی کار میکنم و در کنارشون بهم خوش میگذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانمها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همینطور که حرف میزد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...