عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم می‌خواهد این حرف‌های مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر می‌کند یا نه! این روزها به هیچ‌چیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم می‌خواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم می‌خواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، می‌خندی،خاطره تعریف میکنی، و نمی‌دانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر می‌کنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همان‌ها که اگر بودی حتما انگشتم را می‌گرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه می‌کردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچه‌ای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد می‌خندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را می‌بوسیدی. راستی چرا هیچ‌وقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچ‌وقت. فقط بعضی‌وقت‌ها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بی‌هیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمی‌گویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمی‌دانم. ولی دلم می‌خواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را می‌توانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همه‌ی مردها این‌طور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشه‌ی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمی‌نوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی‌شناسند". یا مثلا نمی‌گفت "محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان به جای نوشتن این حرف‌ها روبروی برج ایفل سلفی می‌گرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمی‌گشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یک‌جایی وسط جنگل چادر می‌زدیم، یک جایی وسط کویر روی شن‌ها دراز می‌کشیدیم و به کهکشان شیری نگاه می‌کردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت می‌گفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان داشتم برای تو قرمه‌سبزی درست می‌کردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف می‌کردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگ‌ترینش را برای تو می‌خواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمی‌آورم و گاهی فکر می‌کنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود می‌گفتی. بارها می‌گفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم می‌دهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜
💜
#شب_سوم :

سلام.
اگر اینجا بودی می‌دیدی نور اتاق را کم کردم، شمع‌ چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمع‌هارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همین‌هارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقه‌ی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق می‌کردم، برای من ذوق می‌کرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمی‌رفتم... هرچه فکر می‌کنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم این خصلت زن‌هاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط می‌دهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمی‌آورم و فکر می‌کنم آیا انقدر که باید زیبا بوده‌ام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه‌ و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را می‌شناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سال‌هایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکی‌ام به موهای سفید می‌چربد. شبیه گذشته‌ام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا می‌بیند به نحوی می‌پرسد "خسته‌ای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشم‌هایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم می‌گفت اگر دروغ بگویی از چشم‌هایت می‌فهمم، و می‌فهمید!
میدانی؟ چشم‌های آدم‌ همانقدر که دروغ نمی‌گوید، ذوق کردن را نمی‌تواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمی‌تواند.

اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافه‌ی در همم را میدیدی می‌پرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خنده‌ی من دلت می‌گیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند می‌زند اما شادی را منعکس نمی‌کند.
می‌زنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشه‌ی لب‌هایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت می‌گرفت.

شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنه‌ام.
موجی‌ام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟

موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش می‌شدند پشت سرم جمع می‌کنم. اگر بگویم‌بازمانده‌ی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست می‌کشم لای بازمانده‌ی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگ‌ها را دیده‌ای؟ من بعد از تو خودکشی دسته‌جمعی زیبایی‌ام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرند‌ها که نمی‌گوید، حالت خوب است؟‌ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را می‌شناسی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم


@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_چهارم:
سلام.
امروز داشتم اتاق را مرتب می‌کردم که گوشه‌ی قفسه‌ی کتابخانه یک کاغذ کوچک تا‌خورده دیدم. باز کردم، دستخط تو بود!
جامانده بود؛
چون همان شش ماه و چهار روز پیش هرچه از تو داشتم ریخته بودم بیرون. یک پلاستیک بزرگ گذاشته بودم کنار دستم و هرچه بود و نبود،هرچه از نوشته و هدیه و یادگاری داشتم، هرچیزی که تورا به یادم می‌آورد ریخته بودم دور. هرچیزی که میشد را جرواجر کرده بودم. خرد کرده بودم. مچاله کرده بودم... نمی‌دانم این کاغذ کوچک آن روز کجا پناه گرفته که از پاره پاره شدن جان به در برده بود. روی کاغذ با همان خط شکسته و خودنویس سبز برایم نوشته بودی "سلام خانوم. لطفا با من تماس بگیرید. کارم واجب است" ناخودآگاه لبخند زدم و یادم آمد که آن روز قهر بودیم. سر چه چیزی قهر بودیم؟ یادم نیست فقط می‌دانم عصبانی بودم و باتو حرف نمی‌زدم. چند روز بود که جواب پیام و تماس‌هایت را نمی‌دادم. البته خیلی هم تماس نمی‌گرفتی ولی همان را هم جواب ندادم. دست آخر همین دو خط یادداشت را برایم نوشته و فرستاده بودی سر کار. اولین باری بود که برایم نوشته‌ای می‌فرستادی. فکر کردم چه خبر شده! زنگ زدم گفتم "بله؟" گفتی "شما تماس گرفتید!" رسمی حرف می‌زدی اما می‌توانستم تصور کنم که پشت خط، آن لبخند کجکی حرص درآرت را به لب داری. همان لبخند پیروزی که "خودش قهر کرد، خودش هم زنگ زد!" فشارم رفت بالا ولی پیش خودم فکر کردم حالا که کار واجبی نداشته پس حتما الان می‌خواهد از ته قلبش عذرخواهی کند که مرا ناراحت کرده است. و حتما می‌گوید می‌آید مرا می‌بیند و حتما می‌گوید که دلش تنگ شده و حتما می‌گوید که چقدر برایش مهم است و از ندیدن من حالش بد است. گفتم "یادداشت فرستادی. فکر کردم کار مهمی داری. نداری قطع کنم!" گفتی "نه! فقط میخواستم بهم زنگ بزنی. مراقب خودت باش و شب بیا حرف بزنیم! لوس نباش. خداحافظ" همین! و پیش از آنکه چیزی بگویم تلفن را قطع کرده بودی. در کمال ناباوری دیگر آنچنان عصبانی نبودم. حتی خنده‌ام گرفته بود. همین چند جمله‌ی ساده مرا به تو برگرداند. همان دو خط دست‌نوشته. مطمئنم آن روز به کاغذ کوچک و دستخط سبزش نگاه کرده بودم و حتی بیشتر از قبل دوستت داشتم.

فکر می‌کنم این اعجاز نامه نوشتن است. چیزی که این روزها کمرنگ‌ شده. عجیب است که دیگر کسی برای معشوقش نامه نمی‌نویسد. اگر می‌دانستند چه جادویی پشت نامه نوشتن پنهان شده است، هرگز به جای نامه نوشتن، پیام دادن مجازی را انتخاب نمی‌کردند. نه؟
هیچ فکر کرده ای که امروز که راه‌های ارتباط بیشتر است، چرا عمق ارتباط‌ها کمتر شده؟ عوضش نامه نوشتن آدم‌هارا به هم نزدیک تر می‌کرد. عشق را بیشتر می‌کرد. آدم‌هارا عزیزتر می‌کرد.
قشنگ نیست اینکه به هر جمله‌ای که مینویسی عمیق فکر کنی، به این که روزت را برای کسی بنویسی، اینکه دلتنگی را مو به مو شرح دهی، دوست داشتنت را مکتوب کنی، به کسی که دور است بگویی مراقب خودش باشد چون تو نیستی که مراقبش باشی. بعد فکر کنی که هرخطی که می‌نویسی "او" وقتی بخواند چه شکلی می‌شود؟ چشم‌هایش برق می‌زند؟ لبش می‌خندد؟ قلبش گرم می‌شود؟ واقعا قشنگ نیست؟

محبوبم. شاید هرگز نفهمی که امشب دستخطت را به سینه‌‌ام فشردم و کلماتت را نفس کشیدم. شاید هم از راه دور، گرمایی در انگشتان دستت حس کرده باشی و دلت خواسته باشد دوباره  برایم بنویسی...

راستی، امروز حالم بهتر است و از آن تراژدی حزن انگیز فاصله گرفتم. سه روزی که گذشت انگار مرگ دست‌هایش را دور گلویم فشار می‌داد و واقعا فکر می‌کردم از دلتنگی می‌میرم. چیزی نیست. هورمون‌ها بالا و پایین می‌شوند. یک روز غمگینم و یک روز غمگین‌تر. یک روز عصبانی‌ام و یک روز عصبانی‌تر. یک روز دورم و یکروز دورتر.‌ اگر دست خودم بود، امعا و احشای زنانه‌ام را درمی آوردم می‌انداختم جلوی سگ تا از این بالا و پایین شدن روحی و روانی هم خلاص شوم.

دلم می‌خواهد پنجره را باز کنم و به هر رهگذری که می‌بینم بگویم امروز برای کسی که دوستش داری نامه بنویس. دلم می‌خواهد به دنیا بگویم برای زنی که با تو حرف نمی‌زند بنویس تا جواب بگیری. نزار قبانی یک‌جا می‌گوید "می‌خواهم نامه‌ای برایت بنویسم که به هیچ نامه‌ی دیگری شبیه نباشد"
محبوبم راستی تو که راه برگشتن را می‌دانستی و نامه نوشتن را بلد بودی، پس حالا که باهم حرف نمی‌زنیم برایم نامه بنویس، نامه‌ای که به هیچ نامه‌ دیگری شبیه نباشد....

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهارم
💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_پنجم :
سلام.
بیا ببین امشب چه چیز هیجان انگیزی پیدا کردم! یک بسته کاغذ رنگی که قبلا وقتی حوصله داشتم با آن کاردستی درست می‌کردم. تو هم با همین کاغذ رنگی‌ها برایم چندتا هواپیما درست کرده بودی. یادت هست؟
چقدر ماهر بودی. هیچ‌وقت ندیدم کسی مثل تو هواپیما درست کند. میگفتی این‌ کاغذها خیلی رنگی‌ست. کاغذ مشکی نداری؟ می‌گفتم نه. با همین‌ها درست کن. با کاغذ رنگی قشنگ‌تر می‌شود. هواپیمایت را می‌گذاشتم روی میز کارم. چیزی نمی‌گفتی. می‌خندیدی.
.
دنیای من رنگارنگ است. بیشتر بنفش. با کمی سبز. رنگ‌های روشن و درخشان. روزهایی که خوشحالم، نارنجی. روز‌هایی که پر انرژی هستم، قرمز. وقت‌هایی که دراز می‌کشم و فکر می‌کنم، آبی. وقتی می‌خندم، صورتی. تو؟؟؟ تو مشکی و خاکستری هستی. اصلا یک گوشه‌ی زندگی‌ام افتاده‌ای وسط این همه رنگ. نمی‌دانم چطور سیاهی خودت را به زندگی رنگی من ترجیح دادی!
دیروز یکی از بچه‌هارا دیدم. گفت دوباره ساکت و بی‌حوصله شدی و پاچه‌ی مردم را میگیری و اصلا نمی‌شود با تو حرف زد. دلم می‌خواست  بگویم "به جهنم! افسرده‌ی بدبخت!" اما ته دلم چیزی داشت به سمت تو می‌دوید. صدای رنجوری که می‌خواستم برگردد تو را نوازش کند بگوید "اشکالی ندارد. همه چیز درست می‌شود. می‌دانم دلت شکسته. می‌دانم غمگینی و نمی‌توانی حرف‌هایت را به زبان بیاوری. ناراحت نباش. من اینجا هستم کنار تو. می‌دانم روحت درد می‌کند و آشوبی. تنها من می‌توانم تورا آرام کنم. چای می‌خوری یا قهوه؟ می‌خواهی بغلت کنم دوتایی گریه کنیم؟"
ولی اصلا چرا من باید برگردم تورا نوازش کنم؟ من که خودم هنوز نتوانسته‌ام زخم‌هایی که به من زدی را ببندم، چرا باید دوباره ناجی تو شوم؟
پاچه‌ی مردم را بگیر! گریه کن! درد بکش! اصلا اگر از من بپرسی این کارما است که زده توی کمرت. درد بکش و تنها بمان تا قدر من را بیشتر بدانی...
.
طاقت نمی‌آورم.
دلم می‌خواهد گوشی تلفن را بردارم، به تو زنگ بزنم و حالت را بپرسم. صدایت را بشنوم.  در سرم جنگ برپاست:
-اگر جواب نداد چه؟
-اگر برداشت و گفت دیگر به من زنگ نزن چه؟
-اگر به جای خودش، کسی که تلفن را جواب داد زنی جز تو باشد چه؟
-اگر اگر اگر اگر
-اگر فراموشت کرده باشد چه؟
کاش اینجا بودی به من می‌گفتی باید با تو چکار کنم؟ از راه دور بغلت می‌کنم و امیدوارم آرام شوی. تابحال از دور کسی را بغل کرده‌ای؟
.
دلم گرفته. شب است. نشسته‌ام جلوی آینه موهایم را شانه می‌کنم. بازمانده‌ی موهایم را! قبلا گفته بودم که چه بلایی سر موهایم آمد. دوبار رفتم دکتر. هردوبار پرسید "جدیدا شوک بهت وارد شده؟ اضطراب داشتی؟" اول گفتم "نه!" بعد با کمی مکث گفتم "نه خیلی". دکتر مابین یک کیسه قرص تقویتی، آرام‌بخش داده بود. قبلا هم از این قرص‌ها خورده بودم. برای قلبم‌ کمی آدم را آرام می‌کند. یعنی میدانی یک چیزی سر جایش نیست، قلبت شکسته، زندگی‌ات درد می‌کند، اما بی‌تفاوتی. می‌فهمی و بی‌تفاوتی. بی‌تفاوتی و رنگ‌های زندگی‌ات کمرنگ می‌شود. دیگر روزهای شاد نارنجی نیست. نارنجیِ کدر است. نارنجیِ قاطی شده با خاکستری. روز قرمز نداریم. روزها نهایتا صورتی چرک هستند. هیچ رنگی درخشان نیست. رنگ‌ها بی‌جان هستند. می‌فهمی چه می‌گویم؟ انگار همه‌ی رنگ‌های خمیر بازی را باهم قاطی کرده باشی...
.
محبوب من، مخلص کلام. امشب هم دلم با تو صاف نیست. چهار ماه و پنج روز گذشته است. تو، دنیای رنگی من را خراب کردی و رفتی.

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پنجم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_ششم :
سلام.
چند وقت پیش یک مقاله‌ علمی می‌خواندم که نوشته بود درد جدایی برای زنان بیشتر از مردان است، اما در نهایت جدایی را زودتر می‌پذیرند و با احساساتشان کنار می‌آیند. مردان شاید در ابتدا از احساس آزادی لذت ببرند، اما پس از مدتی نیاز به برگشتن را احساس می‌کنند و به سختی با غم جدایی کنار می‌آیند و چون اغلب مهارت پردازش احساسات را ندارند، ممکن است خشم و احساسات فروخورده‌ تا مدت‌ها احاطه‌شان کند.
عجیب نیست؟
من انگار دارم بر اساس الگوی مردانه دلتنگی‌ام را دوباره نشان می‌دهم. شش ماه و شش روز گذشته و تازه انگار هر روز که از خواب بیدار می‌شوم زخمم عمیق‌تر است.
.
می‌خواهی حس واقعی‌ام را بدانی؟ دستت را مشت کن فشار بده به قفسه‌ی سینه‌ات. مشتت را باز کن، قلبت را بگیر و بکش بیرون. نگاه کن. نترس! ببین که کوچک است و در مشتت جا می‌شود. گرم است و می‌تپد. مشتت را ببند و کمی فشارش بده. احساس سنگینی را روی قفسه‌ی سینه‌ات حس می‌کنی؟
مشتت را بیشتر ببند. درد داری؟
حالا ناخن‌هایت را فرو کن در گوشتش. احساس درد با حالت تهوع، گز گز، تنگی نفس.
از جعبه‌ی نخ سوزن، یک سوزن تیز دربیاور و با دقت فرو کن در قلبت. آن وقت که سوزن در گوشت فرو می‌رود صدای شکافته شدن را می‌شنوی؟ یک سوزن دیگر بزن، یک سوزن دیگر. یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر.... مثل جاسوزنی مخمل قرمز رنگ مادر بزرگ‌ها. اول سوزن‌های کوچک، بعد سوزن‌های بزرگ....
اگر وقتی این چند خط را خواندی، خون توی پاهایت سر بالا رفت و یا شکمت پیچ خورد و حس کردی الان است که زندگی‌ات را بالا بیاوری، نترس. فشارت افتاده. یک گرد نمک بخوری خوب میشوی. من چه‌کار کنم که حال و روز هر روزم همین است که شرح دادم.
.
یک روز برایم بنویس، تو روزهای جدایی‌ات را چگونه گذراندی؟ بنویس دلت تنگ میشد یا نه؟ اصلا یاد من می‌افتادی؟ دلت نمی‌خواست برگردی؟ گریه می‌کردی؟
محبوبم، هنوز هم از دستم عصبانی هستی؟
.
بگذار بنویسم که از غم‌انگیزترین لحظات زندگی‌ام، وقت‌هایی‌ست که می‌خواهم به تو پیام بدهم، ولی فکر می‌کنم آن‌قدری که من دوست دارم با تو حرف بزنم، تو دوست نداری.
آخ. انگار یک سوزن دیگر رفت توی قلبم...
.
هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. در همه‌ی عمرم قوی بودم. وقتی شکست می‌خوردم دوباره تلاش می‌کردم، وقتی عقب می‌افتادم جبران می‌کردم، وقتی زمین می‌خوردم بلند می‌شدم، برای هر مساله‌ای یک راه حل تازه پیدا می‌کردم. ولی وقتی دلم برای تو تنگ می‌شود هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. و این خیلی مسخره است!
.
سوزن‌های قلبم را بیرو می‌کشم و هوا از حفره‌های قلبم عبور می‌کند. قلبم را می‌گذارم سر جایش‌. چندش‌آور است. انگار یک‌نفر انگشتش را بکند توی قلبت و بچرخاند...
قلبم درد می‌کند. شش ماه و شش روز گذشته است و فکر می‌کنم برای بخشیدنت، وقت زیادی ندارم. به شعر نزار قبانی فکر می‌کنم:
"اگر سخن میان من و تو پایان یافت،
و راه‌های وصال قطع شدند،
و جدا و غریبه گشتیم،
از نو با من آشنا شو...."

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#نامه_شب_ششم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفتم :
سلام.
هیچ دلت خواسته به جای آدمی‌زاد، یک چیز دیگر باشی؟ واقعا می‌پرسم! نخند.
مثلا من وقتی جوان‌تر بودم دلم می‌خواست دریا باشم. با همان آرامشی که دم طلوع آفتاب دارد و موج‌هایش روی هم می‌غلتند. و یک صدای خاصی می‌دهد که انگار روحت را شسته و دارد پهن می‌کند روی بند رخت. دلم می‌خواست باشکوه باشم مثل دریا در مجاورت ساحل سنگی! دلم می‌خواست وسیع باشم و هرکس به دیدنم می‌آید اندوهش را بگیرم و به او چیزی ببخشم که دوست‌ داشته باشد...
اگر دریا نبودم دلم می‌خواست ستاره‌ای درخشان باشم در وسط آسمان که یونانی‌ها برایم اسم بگذارند و افسانه بنویسند و مثلا فکر کنند هر هشتصد سال، من و ستاره قطبی و زحل و زهره در یک خط قرار می‌گیریم و این یعنی معجزه‌ای در راه است و موعودی به دنیا می‌آید.
.
اما این‌ها مال جوانی‌ام بود. مال قبل از تو، که زندگی‌ام فرق داشت. حالا اگر از من بپرسی می‌خواهی به جای آدمی‌زاد چه باشی؟ می‌گویم یک چیزی که برای تو باشد! مثلا آن خودنویس ظریفی که مشکی و طلایی‌است و همیشه در جیب کتت نگه میداری. یا پیراهنت باشم که تمام روز بغلت کرده است. اگر آدمیزاد نبودم، می‌توانستم یک هواپیمای کاغذی باشم که تو با دست‌های خودت ساخته‌ای و تمام مدت از روی میز کارت به تو نگاه می‌کردم...
محبوبم، تو اگر آدمیزاد نبودی، چه بودی؟

محمود درویش یک جا می‌نویسد "چنان دوستت دارم، که کاش کسی اینگونه مرا دوست می‌داشت". چه فایده؟ شاید اگر کمتر دوستت داشتم اوضاع برای هردوی ما راحت‌تر بود. ماندن راحت‌تر بود. رفتن هم راحت‌تر بود. و چه غم‌انگیز است که فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس مرا این‌طور عمیق دوست نداشته است. شاید هم داشته، نمی‌دانم. این احتمالا یک قانون نانوشته باشد؛ کسانی که دوستت دارند را رها می‌کنی تا کسی را که خودت دوست داری داشته باشی. می‌دانی؟ من روزی محبوب خیلی‌ها بودم! خیلی‌ها خواستند که مرا داشته باشند. من چندان درگیر آدم‌ها نمی‌شدم. البته این‌هارا به تو نگفتم هیچ‌وقت. دیوانه میشدی و دعوا راه می‌انداختی و تا هیچ‌وقت یادت نمی‌رفت. یک بار آشفته بودی. هرچه پاپیچت شدم چیزی نفهمیدم. دست آخر با بغض گفتی "قبل از من کسی را دوست داشته‌ای؟ من تحمل ندارم که حتی فکر کنم تو با کس دیگری خوب باشی. چه برسد بیشتر... نمی‌توانم ببینم کسی به تو نزدیک می‌شود. اگر هم چیزی بوده، نگذار من بفهمم. طاقت نمی‌آورم". نمی‌دانم چرا گاهی انقدر خودت را اذیت می‌کردی؟ دیوانه‌ای چیزی بودی محبوبم؟!
بگذریم. حالا که این همه دوری را طاقت آوردی، خودت می‌توانی حرف‌هایت را باور کنی؟
.
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و اگر خودم نبودم، دلم می‌خواست یک روز جای "تو" باشم و خودم را دوست داشته باشم...
محمود درویش یک جا نوشته است "مرا بازگردان به جایی که بودم، پیش از دیدارِ تو! پس آن‌گاه سفر کن..."
.
دیر وقت است، شمع روشن کرده‌ام و برای تو نامه می‌نویسم. درحالیکه نمی‌دانم هنوز به من فکر می‌کنی یا نه!
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و قطعا مهم‌ترین سوال تاریخ بشریت، همانی است که سعدی پرسیده: "ای یار ! کجایی که در آغوش نه‌ای؟"

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شبت بخیر

#نامه_شب_هفتم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
.
یک شاعری که اسمش را یادم نیست نوشته بود
"تنهایی از دست های من شروع شد
رفتن را پاهای تو خلق کرد
خدا هم کاری نمی توانست بکند
گریه را آفرید"
محبوبم، شش ماه و هشت روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_هشتم
#اهورا_فروزان
💜

@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_نهم :
سلام.
جایی در کتاب "من_او را دوست داشتم"ِ آنا گاوالدا، خوانده بودم "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟" من که فکر نمی‌کنم این سوال را بشود جواب داد. برای همه که نمی‌شود یک نسخه‌ی واحد پیچید! نه؟
مثلا دختر همسایه‌ی ما وقتی ازدواج کرد فهمیدیم چند سال با همسرش دوست بوده است. مثل لیلی و مجنون بودند. طاقت نداشتند یک ساعت دور از هم بمانند. دو سال بعد پسره بورسیه شد کانادا و بی‌آنکه بگوید دختر را غیابی طلاق داد که برود پیشرفت کند و موفق شود. دختر همسایه‌مان یک روز که رفته بود خرید، موقع برگشتن به خانه کلید انداخته و در باز نشده بود. مرد بی‌وفا بدون خداحافظی قفل در را عوض کرده بود و چند روز بعد هم بی‌خبر رفت. گفتیم دختره دیوانه می‌شود. چهار ماه بعد با یک آدم دیگر عروسی‌ای گرفت که بیا و ببین. الان هم خوشبخت هستند. یا حداقل ما این‌طور فکر می‌کنیم. به نظر تو، وقتی داشت با این آدم جدید به خانه بخت می‌رفت، آن قبلی را فراموش کرده بود؟ به نظرت چهار ماه برای فراموشی زیادی زود نیست؟
.
نسترن -دوستم را که خاطرت هست؟- با اینکه به او خیانت شد و با اینکه مردهای زیادی حاضرند بخاطر چشم‌های آبی رنگش برایش جان بدهند، بعد از پنج سال هنوز تنهاست و وقتی می‌رویم جایی که یاد عشق گذشته‌اش می‌افتد اشک در چشمانش حلقه می‌زند. چند شب پیش رفته بودیم پارک جمشیدیه. راه می‌رفت و هر از چندگاهی به یک نقطه خیره میشد و بغض می‌کرد می‌گفت "آنجا با هم آش خوردیم، آنجا من خوردم زمین دستم را گرفت" بعد ادامه میداد هیچ‌کس "او" نمی‌شود. می‌گفت نمی‌تواند فراموش کند چیزهایی که با "او" تجربه کرده است! حالا نمی‌دانم "او"ی نسترن را یادت می‌آید یا نه. بنده‌ی خدا مرد تکه‌پاره‌ای بود. درب و داغون. هرطور نگاه می‌کردی نسترن از او بهتر بود. اما به هرحال یک کاری کرده بود که در قلب نسترن جا گرفته بود. به قولی علف به دهن بزی شیرین آمده بود، اصلا به من چه که نظر بدهم. فقط خواستم بگویم به نظر من، در مواجهه با جدایی رفتار نسترن منطقی‌تر است. نیست؟

خیلی عجیب است. اینکه آدم بلاخره یک‌جا باید کنار بیاید با نبودن دیگری و به زندگی برگردد منطقی است. اما اینکه بخواهی به کل فراموش کنی یک موضوع دیگری‌ست! چطور می‌شود با کسی که دوستش داری دست‌ در دست زیر باران قدم بزنی و شعر بخوانی، گریه کنی و بخندی و بعد یک روز باران بیاید و به یاد او نیفتی؟ من که تا آخر عمر این صحنه از جلوی چشمم پاک نمی‌شود، مگر اینکه مغزم را دربیاورند و با اسید بشویند و خاطراتم را بسوزانند.
من؟ من به کسی می مانم که از کما درآمده و حافظه‌اش را از دست داده باشد. هر روز که می‌گذرد چیزهایی به یادم می‌آید که دلتنگ‌تر می‌شوم. دیشب از پرش عضله‌ی ساق پا از خواب پریدم. طوری تیر می‌کشید انگار خنجر را تا دسته فرو کرده باشند پشت پایم. همین‌طور که نفسم بند آمده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم یادم افتاد هربار که اینطوری می‌شد، بلند میشدی و آنقدر پایم را ماساژ میدادی تا خوابم ببرد. چه بگویم؟ تا همین الان که نامه می‌نویسم هنوز پکرم.
.
اما راستش را بخواهی به نظرم دختر همسایه از من و نسترن خوشبخت‌تر است. نه؟ زودتر به زندگی خودش برگشت. رفت با نفر بعدی خاطره بسازد‌. اصلا خاطره چه چرت و پرتی است؟ خاطره به چه دردش می‌خورد؟ بهتر است بگویم رفت با نفر بعدی "زندگی" کند. در "حال" زندگی کند. نه مثل من و نسترن احمق که با خاطراتمان در گذشته زندگی می‌کنیم. خاطراتی که مدت‌هاست تمام شده و رفته. و زندگی‌ای که هر لحظه می‌دود و ما از آن عقب افتاده‌ایم.
.
خسته شدم. زیاد نوشتم. می‌خواهم بروم بخوابم.
بلاخره به‌نظر تو چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
یک فیلمی بود که اسمش را یادم نمی‌آید* رابین ویلیامز بازیگرش بود و یک‌جای فیلم می‌گفت "تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق می‌افته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..."
.
محبوبم، شش ماه و نه روز گذشته است. هنوز تورا بیشتر از خودم دوست دارم. تو چطور؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_نهم
#اهورا_فروزان

*نام فیلم Good Will Hunting به نویسندگی بن افلک و مت دیمون و کارگردانی گاس ون سنت در سال ۱۹۹۷ میلادی است.
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_شب_دهم :

سلام.
امشب دهمین شبی است که دارم برای تو نامه می‌نویسم. برای تو که شش ماه و ده روز است نیستی. نامه می‌نویسم و به هیچ مقصدی ارسال نمی‌کنم و حتی نمی‌دانم هنوز به من فکر می‌کنی یا نه!
خیلی غم‌انگیز است برای کسی نامه بنویسی که نمی‌خواند. نه؟ انگار که با دیوار حرف بزنی و انتظار داشته باشی پاسخت را بدهد. دارم با دیوار حرف می‌زنم و گاهی منتظرم مرا در آغوش بگیرد و بگوید "اشکالی ندارد، خواب بد می‌دیدی. تنهایی تمام شد!"
ته دلم امید دارم که این نامهرا یک روز میخوانی. ته دلم امیدوارم فراموشم نکرده باشی. امیدوارم هیچ‌وقت هیچ‌کس را اندازه‌ی من دوست نداشته باشی. کاش خاطراتی که با من داری با کس دیگری تجربه نکنی. آن‌طور که با من حرف می‌زدی با کس دیگری حرف نزنی. آن‌طور که بغلم می‌کردی دیگری را......
آخ. گاهی بعضی فکر‌ها، غمی است که مثل خنجر در سرمای یک شب برفی تا استخوانت فرو می‌رود. کاری از دستم برنمی‌آید. انسان به امید زنده است.
.
اگر یک روز این نامه‌هارا خواندی و از خودت پرسیدی چرا برای تو که نبودی می‌نوشتم، بدان همیشه دلم می‌خواست با تو همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می‌زنم. دلم می‌خواست هرچه در مغزم می‌شنوم با تو مرور کنم. کاش میشد از عمیق‌ترین لایه‌های قلبم خبر داشته باشی. آدم باید در زندگی‌اش یک نفر را داشته باشد که راجع به همه‌چیز با او همانطور گفت‌و‌گو کند که با خودش حرف می‌زند. می‌خواستم آن یک نفر در زندگی من تو باشی. فکر می‌کنم این یکی از قله‌هایی است که در دوست داشتن باید فتح می‌کردیم. کاش آن روزهای آخر باهم بیشتر حرف زده بودیم...
@
تو از خودت بگو؟ حالت چطور است؟ کجایی؟ بدون من چکار می‌کنی؟ شش ماه و ده روز گذشته است، برای تو اوضاع آرام‌تر شده یا نه؟ از ته قلبم دلم می‌خواهد برای من دلتنگ‌ترین باشی، حتی دلتنگ تر از من، ولی  هیچ دلم نمی‌خواهد رنج بکشی. می‌فهمی چه می‌گویم؟ تناقض عجیبی است!
من برای پنجمین بار رمان "در جستجوی زمان از دست رفته" را نیمه کاره رها کردم و به جای آن "بر باد رفته" را شروع کردم. در این لحظه فکر می‌کنم اگر بخواهم برای عشقی که به تو داشتم و زندگی‌ام که در انتظار می‌گذرد اسمی بگذارم، نام همین دو کتابی که گفتم مناسب باشد.
.
نوشتن حالم را خوب می‌کند. همه‌ی حرف‌هایی که در این سال‌ها نگفتم، حالا می‌توانم بنویسم و فکر کنم سرانجام تو یک روز میخوانی و می‌فهمی.
شاید آن روز بدانی قلب‌های شکسته هرچقدر که تیز و بُرَنده باشند، همانقدر هم  تشنه‌ی محبت هستند. محبوبم اگر می‌دانستی انقدر منتظرت هستم، باز هم می‌توانستی بازنگردی؟
جایی نوشته بود رابطه‌ای که مرد عاشق‌تر باشد هیچ‌وقت تمام نمی‌شود، چون همیشه می‌تواند قلب زن را نرم کند و حس امنیت و دوست داشته شدن را هدیه بدهد. مگر زن‌ها چه چیز دیگری می‌خواهند؟
حالا می‌توانی بگویی چرا این رابطه این‌طور از وسط دو تکه شده؟
.
من صبورم و آنقدر این نامه‌هارا ادامه می‌دهم که یا تمام شود یا تمام شوم. این روزها زیاد فکر می‌کنم که حالا خستگی و غم‌هایت را چطور کمرنگ می‌کنی؟ با چه کسی حرف می‌زنی؟ چطور آرام میشوی؟
جمال ثریا شعری دارد که می‌گوید "غمگینت خواهند کرد، بسیار هم غمگین، آن زمان است که مرا به‌خاطر خواهی آورد..."
.
محبوبم، شش ماه و ده روز گذشته، مرا به خاطر می‌آوری؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_دهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima