@asheghanehaye_fatima
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویشِ من
ای آشنا در چشم من با یک نظر، دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر، دیوانه جان
کِی داشته است اما جنون، در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر، با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
#حسین_منزوی
دکلمه #رضا_پیربادیان
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویشِ من
ای آشنا در چشم من با یک نظر، دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر، دیوانه جان
کِی داشته است اما جنون، در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر، با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
#حسین_منزوی
دکلمه #رضا_پیربادیان
nega degar besoye man che mikoni
reza pirbadian
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او
🎤 #رضا_پیربادیان
📝 #فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
دل تو مال من، تن تو مال او
🎤 #رضا_پیربادیان
📝 #فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
سالها بعد...
قرار نیست اتفاقی بیوفتد!
نه درآغوش دیگری غلت میزنم
و نه سرِ کسی دیگر را روی شانههایم نگه میدارم!
سالها بعد...
من در گوشهای از این دنیا...
در یک خیابان...
دست در جیب پیاده روی میکنم...
و مدام یک آهنگ را زیر لب زمزمه میکنم!
سالها بعد...
من همینم که می بینی!
عصبی، غیرقابل تحمل و یخ!
یخ تر از هر موقع!
سالها بعد...
هنوز هم به یادت میافتم!
و نمیدانم #تو کجایی...
چه میخوری...
و چه میپوشی...
و با چه کسی" هم عشق "شده ای!
سالها بعد من پشیمانم!
چون دیگر هیچکس را به اندازه #تو دوست نخواهم داشت...
و #تو هم بیشک تنهایی...
چون باز دیگر، کسی #تو را به اندازهی من دوس نخواهد داشت!
هر که گفته فراموش میشود...
دروغ گفته است!
بهانه آورده است!
تا شاید خودش را دلداری دهد!
فراموش نمیشود!
تا ابد میماند...
قصه دلدادگی و عاشقی!
حتی اگر متنفر شوی!
بِبُری!
دور شوی!
سایهاش را با تیر بزنی!
باز هم هست!
یک جایی...
تو را پرت میکند به تمام خاطرات خوب...
به خندهها و اخمهایش...
باز هم حرارتش را
احساس میکنی...
#رضا_پیربادیان
.
سالها بعد...
قرار نیست اتفاقی بیوفتد!
نه درآغوش دیگری غلت میزنم
و نه سرِ کسی دیگر را روی شانههایم نگه میدارم!
سالها بعد...
من در گوشهای از این دنیا...
در یک خیابان...
دست در جیب پیاده روی میکنم...
و مدام یک آهنگ را زیر لب زمزمه میکنم!
سالها بعد...
من همینم که می بینی!
عصبی، غیرقابل تحمل و یخ!
یخ تر از هر موقع!
سالها بعد...
هنوز هم به یادت میافتم!
و نمیدانم #تو کجایی...
چه میخوری...
و چه میپوشی...
و با چه کسی" هم عشق "شده ای!
سالها بعد من پشیمانم!
چون دیگر هیچکس را به اندازه #تو دوست نخواهم داشت...
و #تو هم بیشک تنهایی...
چون باز دیگر، کسی #تو را به اندازهی من دوس نخواهد داشت!
هر که گفته فراموش میشود...
دروغ گفته است!
بهانه آورده است!
تا شاید خودش را دلداری دهد!
فراموش نمیشود!
تا ابد میماند...
قصه دلدادگی و عاشقی!
حتی اگر متنفر شوی!
بِبُری!
دور شوی!
سایهاش را با تیر بزنی!
باز هم هست!
یک جایی...
تو را پرت میکند به تمام خاطرات خوب...
به خندهها و اخمهایش...
باز هم حرارتش را
احساس میکنی...
#رضا_پیربادیان
RezaPirbadian_man abrooy eshgham- rahmani
Channel: @asru1
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق ،
طلب می کند
من آبروی عشقم
شعر از #نصرت_رحمانی
دکلمه #رضا_پیربادیان
دوست دارم❤️❤️🌹🌹
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق ،
طلب می کند
من آبروی عشقم
شعر از #نصرت_رحمانی
دکلمه #رضا_پیربادیان
دوست دارم❤️❤️🌹🌹
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
.
آیدای نازنینِ خوبِ خودم.
ساعت چهار یا چهارونیم است.هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کارکنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست.برای رسالت خودم هم نیست.برای انجام وظیفه هم نیست. برای هیچ چیز نیست. برای تمام کردن احمد توست .برای آن است دیگر به قول خودت چیزی ازاحمد برای تو باقی نگذارد.
اما بگذار باشد.این ها هم تمام می شود. بالاخره فردا مال ماست.
مال من و تو باهم مال آیدا و احمد باهم ...
بالاخره خواهد آمد.آن شبهایی که تاصبح در کنار تو بیدار بمانم.سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که درکنارت چقدرخوشبختم.چقدر تو را دوست دارم .چقدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم چه قدر حرف دارم که با تو بگویم افسوس همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی «امروزخسته هستی»یا«چه عجب امروزشادی؟» و من به تو بگویم که:«دیگر کی می توانم ببینمت؟» و یا تو بگویی «می خواهم بروم.من که باشم به کارت نمی رسی.» من بگویم: «دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگربشین.»وهمین _همین و تمام آن حرف ها و شعرها و سرودهایی که درروح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها سرانجام ازعشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب یا بهتر بگویم سحر از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم .
آیدای من این پرنده دراین قفس تنگ نمی خواند.اگرمی بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است.
بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم. به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته ما نیست . به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.
٢٩ شهریور ۴٢ - احمدِ تو
نامه #احمد_شاملو به #آیدا
#دکلمه
#رضا_پیربادیان
@asheghanehaye_fatima
آیدای نازنینِ خوبِ خودم.
ساعت چهار یا چهارونیم است.هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کارکنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست.برای رسالت خودم هم نیست.برای انجام وظیفه هم نیست. برای هیچ چیز نیست. برای تمام کردن احمد توست .برای آن است دیگر به قول خودت چیزی ازاحمد برای تو باقی نگذارد.
اما بگذار باشد.این ها هم تمام می شود. بالاخره فردا مال ماست.
مال من و تو باهم مال آیدا و احمد باهم ...
بالاخره خواهد آمد.آن شبهایی که تاصبح در کنار تو بیدار بمانم.سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که درکنارت چقدرخوشبختم.چقدر تو را دوست دارم .چقدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم چه قدر حرف دارم که با تو بگویم افسوس همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی «امروزخسته هستی»یا«چه عجب امروزشادی؟» و من به تو بگویم که:«دیگر کی می توانم ببینمت؟» و یا تو بگویی «می خواهم بروم.من که باشم به کارت نمی رسی.» من بگویم: «دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگربشین.»وهمین _همین و تمام آن حرف ها و شعرها و سرودهایی که درروح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها سرانجام ازعشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب یا بهتر بگویم سحر از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم .
آیدای من این پرنده دراین قفس تنگ نمی خواند.اگرمی بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است.
بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم. به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته ما نیست . به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.
٢٩ شهریور ۴٢ - احمدِ تو
نامه #احمد_شاملو به #آیدا
#دکلمه
#رضا_پیربادیان
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی-
#فریدون _مشیری
دکلمه #رضا _پیربادیان
#عزیز_روزهام❤️
@asheghanehaye_fatima
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی-
#فریدون _مشیری
دکلمه #رضا _پیربادیان
#عزیز_روزهام❤️
@asheghanehaye_fatima
اندوهناک ترین اتفاق زندگی ام
حضور غمی بود
که غمگینم نمی کرد
کلمه زهر آلودی درون دلم
که می گفت
آنجا نشسته که شعر شود اما نمی شد
هر بار تا دهانم بالا می آمد
نام کسی را مسموم می کرد و برمی گشت
مـــن
آب ماهی ها را عوض می کردم
می رنجاندمشان
می رنجاندم اما
این
تنها کاری بود که می شد
برای بازمانده های سفره هفت سین قدیمی
انجام داد
درست در شبی که
غمی
بی آنکه غمگینم کند روی بالکن نشسته بود
به دستمالهای مرطوب روی بند
نگاه می کرد و می گفت
اینها هم مثل تو
غبارها و لکه های زیادی را به خاطر سپرده اند
اندوهناک ترین اتفاق زندگی ام
#رویا_شاه_حسین_زاده
دکلمه #رضا_پیربادیان
@asheghanehaye_fatima
حضور غمی بود
که غمگینم نمی کرد
کلمه زهر آلودی درون دلم
که می گفت
آنجا نشسته که شعر شود اما نمی شد
هر بار تا دهانم بالا می آمد
نام کسی را مسموم می کرد و برمی گشت
مـــن
آب ماهی ها را عوض می کردم
می رنجاندمشان
می رنجاندم اما
این
تنها کاری بود که می شد
برای بازمانده های سفره هفت سین قدیمی
انجام داد
درست در شبی که
غمی
بی آنکه غمگینم کند روی بالکن نشسته بود
به دستمالهای مرطوب روی بند
نگاه می کرد و می گفت
اینها هم مثل تو
غبارها و لکه های زیادی را به خاطر سپرده اند
اندوهناک ترین اتفاق زندگی ام
#رویا_شاه_حسین_زاده
دکلمه #رضا_پیربادیان
@asheghanehaye_fatima
Telegram