@asheghanehaye_fatima
قرار بی قراری هایم!
اعتبار تابستان
به حرمت لبخند های توست.
حُرم لبخندهایت
الگوی جاودانی بود برای خلقت خورشید.
به اعتماد دستان توست که
خورشید غروب می کند؛
به اتکای چشمان تو
شب ستاره می شود.
و من
به اعتبار عشقِ تو
بارها به سینه ی مرگ
دست رد زده ام.
#ویدا_احسان
قرار بی قراری هایم!
اعتبار تابستان
به حرمت لبخند های توست.
حُرم لبخندهایت
الگوی جاودانی بود برای خلقت خورشید.
به اعتماد دستان توست که
خورشید غروب می کند؛
به اتکای چشمان تو
شب ستاره می شود.
و من
به اعتبار عشقِ تو
بارها به سینه ی مرگ
دست رد زده ام.
#ویدا_احسان
@asheghanehaye_fatima
تنهایی ات آسمانهای زیادی را می شناخت
صدایت دره های زیادی را پیموده بود
در اندوهت کلمه رها می شد
و هر شعر برگی بود که درخت نگاهت را زیباتر می کرد
خودم را به دهانت رساندم
چشمه ای شدم که آواز مرگ را مهربان می کرد...
#بهنام_مهدی_نژاد
تنهایی ات آسمانهای زیادی را می شناخت
صدایت دره های زیادی را پیموده بود
در اندوهت کلمه رها می شد
و هر شعر برگی بود که درخت نگاهت را زیباتر می کرد
خودم را به دهانت رساندم
چشمه ای شدم که آواز مرگ را مهربان می کرد...
#بهنام_مهدی_نژاد
@asheghanehaye_fatima
.
_می روم آن را که دوست می دارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتی به جای مانده باشد.
آن را که به بند کشیده ام
از سر مهر،ستمگرانه
در نهانی ترین هوسم
در شنیع ترین شکنجه ام
در دروغ های آینده
در بلاهت پیمان ها.
می خواهم رهاییش بخشم
می خواهم آزاد باشد
و حتا از یادم ببرد
و حتا برود
و حتا باز گردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگری را دوست بدارد
اگر دیگری را خوش داشت.
#ژاک_پره_ور
احمد_شاملو
همچون_کوچه_ئی_بی_انتها
.
_می روم آن را که دوست می دارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتی به جای مانده باشد.
آن را که به بند کشیده ام
از سر مهر،ستمگرانه
در نهانی ترین هوسم
در شنیع ترین شکنجه ام
در دروغ های آینده
در بلاهت پیمان ها.
می خواهم رهاییش بخشم
می خواهم آزاد باشد
و حتا از یادم ببرد
و حتا برود
و حتا باز گردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگری را دوست بدارد
اگر دیگری را خوش داشت.
#ژاک_پره_ور
احمد_شاملو
همچون_کوچه_ئی_بی_انتها
@asheghanehaye_fatima
با توام بی حضور تو
بی منی با حضور من
میبینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند
همهی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخمهایت ، زخمهای مکررم بودند
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم!
دو مرغابی در مه
#حسین_پناهی
.
با توام بی حضور تو
بی منی با حضور من
میبینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند
همهی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخمهایت ، زخمهای مکررم بودند
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم!
دو مرغابی در مه
#حسین_پناهی
.
حس شگفت انگیزی است
به کسی که رهایت کرده
دیگر نه نیازی داشته باشی و نه احساسی...
#ویسواوا_شیمبورسکا
@asheghanehaye_fatima
به کسی که رهایت کرده
دیگر نه نیازی داشته باشی و نه احساسی...
#ویسواوا_شیمبورسکا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
به غرورم کاری نداشته باش
هرچه می خواهی
بشکن
از دلم بگیر
تا ته حنجره ام برو
دستم را خودم می شکنم
که همین سرخط
نقطه /ضعفم را نوشت
یادم نبود
نامردها
مشت شان از قلب شان بزرگ تر است
#منیره_حسینی
ازمجموعه ی حتا شبیه خودم زندگی نکرده ام
انتشارات چشمه
به غرورم کاری نداشته باش
هرچه می خواهی
بشکن
از دلم بگیر
تا ته حنجره ام برو
دستم را خودم می شکنم
که همین سرخط
نقطه /ضعفم را نوشت
یادم نبود
نامردها
مشت شان از قلب شان بزرگ تر است
#منیره_حسینی
ازمجموعه ی حتا شبیه خودم زندگی نکرده ام
انتشارات چشمه
@asheghanehaye_fatima
(به چه درد می خورد این شعر؟)
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
(به چه درد می خورد این شعر؟)
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
براى ستايش تو
همين كلمات روزمره كافيست
همين كه كجا مى روى...
دلتنگم براى ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافيست
تا از تو بتى بسازم
#شمس_لنگرودی
@asheghanehaye_fatima
همين كلمات روزمره كافيست
همين كه كجا مى روى...
دلتنگم براى ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافيست
تا از تو بتى بسازم
#شمس_لنگرودی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
نازنین
جامه ی خوبت را بپوش
عشق ما را دوست می دارد
من با تو رویایم را
در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را
از حقیقت پیشانی تو در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند
همه ی خداهاست
با تو من
دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم ...
#احمد_شاملو
نازنین
جامه ی خوبت را بپوش
عشق ما را دوست می دارد
من با تو رویایم را
در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را
از حقیقت پیشانی تو در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند
همه ی خداهاست
با تو من
دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم ...
#احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
از آن دم که دوستت داشتم،
جهان، از آنچه بود، زیباتر شد!
گلها روی شانههایم به خواب میروند!
خورشید بر کف دستانم میچرخد!
و شب، جویباري از نواها است!
#عبدالقادر_مكاريا
#عزیز_روزهام🍀
از آن دم که دوستت داشتم،
جهان، از آنچه بود، زیباتر شد!
گلها روی شانههایم به خواب میروند!
خورشید بر کف دستانم میچرخد!
و شب، جویباري از نواها است!
#عبدالقادر_مكاريا
#عزیز_روزهام🍀
@asheghanehaye_fatima
میگویم "ها"
میگویم و خورشید تیر_ماه میخندد!
فکر میکُند دیوانهام
و از آتشی که در درون سینهام پنهان است
میدمم به گرمای بیرون از دهان!
می گویم "ها"
و بعد جوارحم را دوتا دوتا صدا می کنم
دست "ها"
پا "ها"
چشم "ها"
سوار تنم شوید تا گورستان
اینبار برای انقضای نسل است که دعوت می کنم!
می گویم "ها"
قلبم اما بی جفت است
قلبم
دوست ندارد این زنده بگوری را
و از دور_دست (چون پسر نوح)
با سرکشی
تنم را برای همیشه تنها می گذارد.
#حمید_جدیدی
برشی از نوشته ی بلند "ها"
میگویم "ها"
میگویم و خورشید تیر_ماه میخندد!
فکر میکُند دیوانهام
و از آتشی که در درون سینهام پنهان است
میدمم به گرمای بیرون از دهان!
می گویم "ها"
و بعد جوارحم را دوتا دوتا صدا می کنم
دست "ها"
پا "ها"
چشم "ها"
سوار تنم شوید تا گورستان
اینبار برای انقضای نسل است که دعوت می کنم!
می گویم "ها"
قلبم اما بی جفت است
قلبم
دوست ندارد این زنده بگوری را
و از دور_دست (چون پسر نوح)
با سرکشی
تنم را برای همیشه تنها می گذارد.
#حمید_جدیدی
برشی از نوشته ی بلند "ها"
@asheghanehaye_fatima
خیال میکنی
آواز خواندنم
از شادیست؟
من
قناریِ کوچکی هستم
میمیرم
اگر برایت آواز نخوانم
#عبدالوهاب_البیاتی
ترجمه: #محسن_آزرم
خیال میکنی
آواز خواندنم
از شادیست؟
من
قناریِ کوچکی هستم
میمیرم
اگر برایت آواز نخوانم
#عبدالوهاب_البیاتی
ترجمه: #محسن_آزرم
.
از نظر گشته نهان
ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان
بیدل و دستار بیا...
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
از نظر گشته نهان
ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان
بیدل و دستار بیا...
#مولانا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
بیهوده نیست که سیگار میکشی
و لبخندهایت تلخ میشود
نمیشود برگشت
و رد پاییز را
از نیمکتهای خیس
برداشت
نمیبینمت
نه توی حلقههای خاکستری دود
نه انتهای قهوهای فنجان
نه توی دایرهای که
قسمتم نبود !
چهارشنبه بود
من نام تمام نیمکتها را
چهارشنبهای گذاشتم که نیامدی
چای سرد شد چهارشنبه بود
تلختر شدم چهارشنبه بود
حتی چهارشنبه بود که ما
از کنار هم گذشتیم
و من از خانه دورتر شدم
از چارخانهی پیراهنت
هنوز فکر میکنم
میتوانستم توی دایرهها چرخ بزنم
انگشتم را توی حلقههای دود فرو ببرم
با چهارشنبه و تو
عکسهای یادگاری خوشحال بگیرم
هنوز فکر میکنم
توی چارخانهی پیراهنت
خوشبخت میشدم .
#ناهید_عرجونی
بیهوده نیست که سیگار میکشی
و لبخندهایت تلخ میشود
نمیشود برگشت
و رد پاییز را
از نیمکتهای خیس
برداشت
نمیبینمت
نه توی حلقههای خاکستری دود
نه انتهای قهوهای فنجان
نه توی دایرهای که
قسمتم نبود !
چهارشنبه بود
من نام تمام نیمکتها را
چهارشنبهای گذاشتم که نیامدی
چای سرد شد چهارشنبه بود
تلختر شدم چهارشنبه بود
حتی چهارشنبه بود که ما
از کنار هم گذشتیم
و من از خانه دورتر شدم
از چارخانهی پیراهنت
هنوز فکر میکنم
میتوانستم توی دایرهها چرخ بزنم
انگشتم را توی حلقههای دود فرو ببرم
با چهارشنبه و تو
عکسهای یادگاری خوشحال بگیرم
هنوز فکر میکنم
توی چارخانهی پیراهنت
خوشبخت میشدم .
#ناهید_عرجونی
@asheghanehaye_fatima
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی
.
من زنم....
در گلوی زمین گیر کرده ام
قدری حرف می خواهم
و کمی آزادی!!!
دوباره سیب بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
#سیمین_دانشور
@asheghanehaye_fatima
من زنم....
در گلوی زمین گیر کرده ام
قدری حرف می خواهم
و کمی آزادی!!!
دوباره سیب بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
#سیمین_دانشور
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
بچه که هستیم
از شب میترسیم
به خاطر تاریکی، به خاطر تنهایی…
بزرگ که می شویم
باز هم از شب میترسیم
اما نه به خاطر تاریکی، یا تنهایی!
از خاطراتی می ترسیم که تا چشمانمان را
می بندیم بر سرمان آوار می شوند
به گلویمان می چسبند و راه نفسمان را بند
می آورند …
از فکر و خیال آدمهایی که روزهای زیادی دوستشان داشتیم و حالا هر شب یادشان جانمان را می گیرد
از رفتن های کشنده میترسیم …
از فراموش نکردن های مرگ آور!!
#فرشته_رضایی
بچه که هستیم
از شب میترسیم
به خاطر تاریکی، به خاطر تنهایی…
بزرگ که می شویم
باز هم از شب میترسیم
اما نه به خاطر تاریکی، یا تنهایی!
از خاطراتی می ترسیم که تا چشمانمان را
می بندیم بر سرمان آوار می شوند
به گلویمان می چسبند و راه نفسمان را بند
می آورند …
از فکر و خیال آدمهایی که روزهای زیادی دوستشان داشتیم و حالا هر شب یادشان جانمان را می گیرد
از رفتن های کشنده میترسیم …
از فراموش نکردن های مرگ آور!!
#فرشته_رضایی