@asheghanehaye_fatima
تو در من به خواب رفته ای
دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاواروتی
پاورچین پاورچین می آيم
و می روم
بی سر و صدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای
#رسول_یونان
تو در من به خواب رفته ای
دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاواروتی
پاورچین پاورچین می آيم
و می روم
بی سر و صدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای
#رسول_یونان
بوسيدمش
ديگر هراس نداشتم جهــان پايان يابد
من از جهان سهمم را گرفته بودم
#احمدرضا_احمدى
📸 : chris craymer
@asheghanehaye_fatima
ديگر هراس نداشتم جهــان پايان يابد
من از جهان سهمم را گرفته بودم
#احمدرضا_احمدى
📸 : chris craymer
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
استاد فیزیولوژی ای داشتیم که میگفت:
"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است..
#امیرعلیق
استاد فیزیولوژی ای داشتیم که میگفت:
"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است..
#امیرعلیق
@asheghanehaye_fatima
درست مثل عینکی که ساعتهاست رو چشممونه ولی حواسمون نیست و به شکل احمقانهای دنبالش میگردیم...
درست مثل گوشی موبایلی که تو جیبمونه ولی یهو یادمون میره و هُرری دلمون میریزه که ایوای نیست...
یا مثل خودکاری که تو دستمونه ولی به خاطرش همهی میز و کتاب و دفتر رو میریزیم به هم و کلافه میشیم از نبودنش...
درست مثل همهی اینا میمونیم یه وقتهایی!
یه آدمهایی، یه کسایی، یه چیزهایی، بعضی وقتها اونقدر بودنشون کنارمون ساده و ثابت و بدون منت هست که هیچ سنگینیِ خاصی روی ما نمیندازن! اونقدر بیسروصدا پابهپامون هستن که ما یادمون میره یکی کنارمونه، یکی باهامونه ...و اونوقت به شکل دیوانهواری دنبال کسی مثل اون میگردیم...کلافهی نبودنش میشیم... دلگیرش میشیم... دلخورش میشیم...
بعضیها ازبس بودنشون همیشه ثابت و مطمئنه که وجودشون بعد یه مدتی برامون عادی میشه! هستن، ولی بهمرور حضورشون رو فراموش میکنیم، وزنشون رو به هیچ میگیریم! درست مثل عینکی که ساعتهاست رو چشممونه ولی حواسمون نیست و به شکل احمقانهای دنبالش میگردیم...
@asheghanehaye_fatima
درست مثل عینکی که ساعتهاست رو چشممونه ولی حواسمون نیست و به شکل احمقانهای دنبالش میگردیم...
درست مثل گوشی موبایلی که تو جیبمونه ولی یهو یادمون میره و هُرری دلمون میریزه که ایوای نیست...
یا مثل خودکاری که تو دستمونه ولی به خاطرش همهی میز و کتاب و دفتر رو میریزیم به هم و کلافه میشیم از نبودنش...
درست مثل همهی اینا میمونیم یه وقتهایی!
یه آدمهایی، یه کسایی، یه چیزهایی، بعضی وقتها اونقدر بودنشون کنارمون ساده و ثابت و بدون منت هست که هیچ سنگینیِ خاصی روی ما نمیندازن! اونقدر بیسروصدا پابهپامون هستن که ما یادمون میره یکی کنارمونه، یکی باهامونه ...و اونوقت به شکل دیوانهواری دنبال کسی مثل اون میگردیم...کلافهی نبودنش میشیم... دلگیرش میشیم... دلخورش میشیم...
بعضیها ازبس بودنشون همیشه ثابت و مطمئنه که وجودشون بعد یه مدتی برامون عادی میشه! هستن، ولی بهمرور حضورشون رو فراموش میکنیم، وزنشون رو به هیچ میگیریم! درست مثل عینکی که ساعتهاست رو چشممونه ولی حواسمون نیست و به شکل احمقانهای دنبالش میگردیم...
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عاشق که بشی تازه می فهمی مفهوم زیبایی اون چیزی نیست که قبلا توی ذهنت داشتی...
عاشق که بشی تازه می فهمی زیبایی موهای عشقته، حالا چه می خواد بلند باشه، چه کوتاه، لَخت باشه یا فر، وزم باشه قشنگه باز!
می فهمی فرقی نداره دماغش قوز داشته باشه یا صاف باشه، بزرگ باشه یا عروسکی، همه جورش خوشگله!
مهم نیست قدش کوتاه باشه یا بلند، هیکلی باشه یا ریزه میزه، چاق باشه یا لاغر، در هرحال به دلت میشینه!
دیگه اهمیت نداره ازش سرتری یا سرتره ازت، کل دنیا هم که بگن زشته، از نگاه تو قشنگیِ مطلقه و تمام!
عاشق که باشی، عشق با هر شکل و ظاهری که باشه، با هر نقص و کمبودی، باز زیبایی برات خلاصه میشه توی وجود همون عشق و همونی که دوسش داری... همونجوری که بوده، همونجوری که هست، همونجوری که خواستیش و قبولش داری و خواهی داشت.
عشق که باشه آبی و مشکی و سبز و قهوه ای فرقی نداره دیگه برات، دلنشین و خوب از نظرت فقط رنگ چشمای عشقت میشه و بس، حتی از پشت یه عینک ته استکانی گنده!
عشق خیلی خوبه، معادله هارو به هم میزنه، مفهومارو عوض میکنه، زیر و روت میکنه، عوضت میکنه، بزرگت میکنه، آدمت میکنه...
با عشق تازه می فهمی کل زیبایی دنیا گاهی وقتا خلاصه میشه توی دوتا چشم قهوه ای معمولی!
#طاهره_اباذری
عاشق که بشی تازه می فهمی مفهوم زیبایی اون چیزی نیست که قبلا توی ذهنت داشتی...
عاشق که بشی تازه می فهمی زیبایی موهای عشقته، حالا چه می خواد بلند باشه، چه کوتاه، لَخت باشه یا فر، وزم باشه قشنگه باز!
می فهمی فرقی نداره دماغش قوز داشته باشه یا صاف باشه، بزرگ باشه یا عروسکی، همه جورش خوشگله!
مهم نیست قدش کوتاه باشه یا بلند، هیکلی باشه یا ریزه میزه، چاق باشه یا لاغر، در هرحال به دلت میشینه!
دیگه اهمیت نداره ازش سرتری یا سرتره ازت، کل دنیا هم که بگن زشته، از نگاه تو قشنگیِ مطلقه و تمام!
عاشق که باشی، عشق با هر شکل و ظاهری که باشه، با هر نقص و کمبودی، باز زیبایی برات خلاصه میشه توی وجود همون عشق و همونی که دوسش داری... همونجوری که بوده، همونجوری که هست، همونجوری که خواستیش و قبولش داری و خواهی داشت.
عشق که باشه آبی و مشکی و سبز و قهوه ای فرقی نداره دیگه برات، دلنشین و خوب از نظرت فقط رنگ چشمای عشقت میشه و بس، حتی از پشت یه عینک ته استکانی گنده!
عشق خیلی خوبه، معادله هارو به هم میزنه، مفهومارو عوض میکنه، زیر و روت میکنه، عوضت میکنه، بزرگت میکنه، آدمت میکنه...
با عشق تازه می فهمی کل زیبایی دنیا گاهی وقتا خلاصه میشه توی دوتا چشم قهوه ای معمولی!
#طاهره_اباذری
اگر خدای متعال میخواست که زنها و مردها ازدواج کنن، همراه آدم و حوا توی بهشت یک کشیش هم گذاشته بود.
عشق آزاد آفریده شده و باید آزاد هم بماند...
#جووانی_گوارسکی
@asheghanehaye_fatima
عشق آزاد آفریده شده و باید آزاد هم بماند...
#جووانی_گوارسکی
@asheghanehaye_fatima
com.free.supervpn.proxy.unblock.websitessupervpn-1.apk
8.6 MB
.
دوستانم اگر فیلترشکن قبلی براتون قابل استفاده نیست میتونید از این برنامه استفاده کنید.
@asheghanehaye_fatima
دوستانم اگر فیلترشکن قبلی براتون قابل استفاده نیست میتونید از این برنامه استفاده کنید.
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
از روز هاي آخر آبان شروع شد
با يك قرار توی خيابان شروع شد
دلشوره داشتيم ولی ماجرای ما
با بوسهای نجيب و شتابان شروع شد
يك سو من و صدای تو، يكسو تو و غزل
پيچيده بود قصّه و آسان شروع شد
آغوش گرم جيب تو بود و دو دست سرد
چتری نداشتيم كه باران شروع شد
...
در عمق چشمهای تو افسوس بود و درد
سرما به مغز استُخوانم نفوذ كرد
انگار من نبودم وتنها دلم نشست
شب را غزل شنيد و كنار تو روز كرد
ديدار ما نه خاص، نه تازه، نه منحصر
تکرار يك سناريوی روزمرّه بود
درگير حسّ مبهم چشم تو شد دلم
اين شد كه طبع گيج من اين شعر را سرود
...
قبل از تو حال و روز من اينقدر بد نبود
طبع من عاشقانه سرودن بلد نبود
با يك نگاه در سرم افتاد عاشقي
حالم بد است، خانهات آباد عاشقی
حالم بد است ماندهام انگار زير تيغ
اين بود ماجرای من و عاشقی رفيق
یک روز عصر ساعت شش كه هوا گرفت
اين قدر ساده عشق سراغ مرا گرفت
#نرگس_کاظمی_زاده
از روز هاي آخر آبان شروع شد
با يك قرار توی خيابان شروع شد
دلشوره داشتيم ولی ماجرای ما
با بوسهای نجيب و شتابان شروع شد
يك سو من و صدای تو، يكسو تو و غزل
پيچيده بود قصّه و آسان شروع شد
آغوش گرم جيب تو بود و دو دست سرد
چتری نداشتيم كه باران شروع شد
...
در عمق چشمهای تو افسوس بود و درد
سرما به مغز استُخوانم نفوذ كرد
انگار من نبودم وتنها دلم نشست
شب را غزل شنيد و كنار تو روز كرد
ديدار ما نه خاص، نه تازه، نه منحصر
تکرار يك سناريوی روزمرّه بود
درگير حسّ مبهم چشم تو شد دلم
اين شد كه طبع گيج من اين شعر را سرود
...
قبل از تو حال و روز من اينقدر بد نبود
طبع من عاشقانه سرودن بلد نبود
با يك نگاه در سرم افتاد عاشقي
حالم بد است، خانهات آباد عاشقی
حالم بد است ماندهام انگار زير تيغ
اين بود ماجرای من و عاشقی رفيق
یک روز عصر ساعت شش كه هوا گرفت
اين قدر ساده عشق سراغ مرا گرفت
#نرگس_کاظمی_زاده
@asheghanehaye_fatima
#داستانک
کلاس 106
درِ کلاسهای دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی.
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کردهای به اتاق خودت. من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاسهایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد.
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سختهایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم. استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم: ببین! این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر. دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد، بغلش میکردم. دلم میخواست یقهی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکهی یهلاقبا تو دلت میآید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگهاش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آ چهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم:
"ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در، به بغل دستیاش گفتم صدایش کند.
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همهی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید؛ از آن خندههایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبیاش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: من تورو نداشتم چی میکردم؟
...
میدانی تصدقت روم، خیلی دلم میخواهد بدانم همهی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی..؟
همین
@asheghanehaye_fatima
#داستانک
کلاس 106
درِ کلاسهای دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی.
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کردهای به اتاق خودت. من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاسهایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد.
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سختهایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم. استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم: ببین! این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر. دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد، بغلش میکردم. دلم میخواست یقهی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکهی یهلاقبا تو دلت میآید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگهاش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آ چهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم:
"ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در، به بغل دستیاش گفتم صدایش کند.
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همهی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید؛ از آن خندههایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبیاش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: من تورو نداشتم چی میکردم؟
...
میدانی تصدقت روم، خیلی دلم میخواهد بدانم همهی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی..؟
همین
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی ساعت را زنجیر کرده اند
و شب بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد
و چشم ها گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی از پیش دیده اند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
#حسین_منزوی
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی ساعت را زنجیر کرده اند
و شب بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد
و چشم ها گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی از پیش دیده اند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
#حسین_منزوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانس پایانی فیلم #کازابلانکا
ساختهی مایکل کورتیز
با بازی #هامفری_بوگارت و #اینگرید_برگمن
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
ساختهی مایکل کورتیز
با بازی #هامفری_بوگارت و #اینگرید_برگمن
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
تنفّر از زن ِ قبلیت توی کابوسی
که چشم های تَرَش را دوباره می بوسی
دوباره می زنی اش... می تکاندت، امّا
میان تخت، همان مرد ِ واقعاً لوسی!!
که توی زندگی ام مثل یک مسافر ِ گیج
رسیده از ته شب با قطار ِ معکوسی
تنفّر از زن ِ قبلیت داخل ِ چمدان
که با تو آمده تنها برای جاسوسی
که پشت ِ اسم ِ تو حرکت کند بدون ِ صدا
میان روسری زرد و مانتوی طوسی
فشار دندان ها، به ملافه چنگیدن
به صورتش زدن ِ چند فحش ناموسی
عبور می کند و دست می کشد به تنم
چه روح بی آزاری! چه حسّ ملموسی!
میان تخت عرق کرده می پرم از خواب
کنارمی! بغلم می کنی و می بوسی...
#فاطمه_اختصاری
تنفّر از زن ِ قبلیت توی کابوسی
که چشم های تَرَش را دوباره می بوسی
دوباره می زنی اش... می تکاندت، امّا
میان تخت، همان مرد ِ واقعاً لوسی!!
که توی زندگی ام مثل یک مسافر ِ گیج
رسیده از ته شب با قطار ِ معکوسی
تنفّر از زن ِ قبلیت داخل ِ چمدان
که با تو آمده تنها برای جاسوسی
که پشت ِ اسم ِ تو حرکت کند بدون ِ صدا
میان روسری زرد و مانتوی طوسی
فشار دندان ها، به ملافه چنگیدن
به صورتش زدن ِ چند فحش ناموسی
عبور می کند و دست می کشد به تنم
چه روح بی آزاری! چه حسّ ملموسی!
میان تخت عرق کرده می پرم از خواب
کنارمی! بغلم می کنی و می بوسی...
#فاطمه_اختصاری
📌
دوستان عزیزم همراهان همیشه مهربانم در صورت از دسترس خارج شدن شبکه ی تلگرام😔 یادتون باشه همیشه دوستتون داشتم و قدردان لحظه لحظه بودن شما کنار من و کانال بودم .و اگر شانس با من یار باشه همچنان کنار شما و خوبیهاتون خواهمماند☺️❤️💋
اگر تا عادی شدن شرایط کمتر میتونم کنار شما وگروها باشم ببخشید. با فیلتر شکن هممدام نت قطعه
.
ارادتمند شما
#فاطیما
دوستان عزیزم همراهان همیشه مهربانم در صورت از دسترس خارج شدن شبکه ی تلگرام😔 یادتون باشه همیشه دوستتون داشتم و قدردان لحظه لحظه بودن شما کنار من و کانال بودم .و اگر شانس با من یار باشه همچنان کنار شما و خوبیهاتون خواهمماند☺️❤️💋
اگر تا عادی شدن شرایط کمتر میتونم کنار شما وگروها باشم ببخشید. با فیلتر شکن هممدام نت قطعه
.
ارادتمند شما
#فاطیما
مرا
میان جنگل بلور دست های خود
پناه ده
به زهر مرگبار بوسه
التیام ده
مرا، مرا، بِکش، بُکش
نجات ده..
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
میان جنگل بلور دست های خود
پناه ده
به زهر مرگبار بوسه
التیام ده
مرا، مرا، بِکش، بُکش
نجات ده..
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
فقط یک چیز، از خداحافظی بدتر است: "فرصتِ خداحافظی پیدا نکردن."
این زخم، همیشه تازه میماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای، تا ابد، عذابت میدهد. در هر چهرهی بیگانه، او را میبینی، در هر لحظهی بعد از او. و به خودت میگویی که اگر آن آخرین بار، این یا آن کار را کرده بودم... اگر این یا آن کلمه را گفته بودم...
در نهایت، میفهمی فقط یک کلمه بود که میخواستی بگویی: "دوستت دارم."
این، آن نگفتهی از دست رفته است. و آن بوسهها ، آن بوسهها که بر دست و صورتش ننشاندی و دیگر فرصتی برای هیچکدامِ اینها نخواهد بود...
گیتا گرکانی
کتاب پنجره های عوضی
فقط یک چیز، از خداحافظی بدتر است: "فرصتِ خداحافظی پیدا نکردن."
این زخم، همیشه تازه میماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای، تا ابد، عذابت میدهد. در هر چهرهی بیگانه، او را میبینی، در هر لحظهی بعد از او. و به خودت میگویی که اگر آن آخرین بار، این یا آن کار را کرده بودم... اگر این یا آن کلمه را گفته بودم...
در نهایت، میفهمی فقط یک کلمه بود که میخواستی بگویی: "دوستت دارم."
این، آن نگفتهی از دست رفته است. و آن بوسهها ، آن بوسهها که بر دست و صورتش ننشاندی و دیگر فرصتی برای هیچکدامِ اینها نخواهد بود...
گیتا گرکانی
کتاب پنجره های عوضی