@asgeghanehaye_fatima
بگشای میفروش به رویم در،
روشن بکن چراغ، منم، کس نیست!
بیتاب از خماریِ پیشینم
عمر شکیب رفت؛ بگو: بس نیست؟
ای میفروش، درد به دل دارم
تنخستهام ز راه، ز جا برخیز
زآن پیشتر که خون به دهان آرَم،
آب حیات بر لب خشکم ریز!
مگذار همچو پیرسگی مطرود،
در پشت در به زوزه سپارم شب،
مگذار هایهای بگریم تلخ
بگشای در؛ بریز میام بر لب
ای میفروش! شحنه ز ره آمد
تا کی به قفل پنجه بپیچانم؟
تا کی به جاکلید بدوزم چشم؟
در باز کن که سخت پریشانم.
بگشای در، که آن زن هرجایی
لیلی کسی که هرزگیام آموخت
تن را به بستر دگری انداخت،
در بازکن، که جانم از این غم سوخت
اما سکوتِ شب به صدای من،
مرفینِ مرگ ریخت به ناکامی
خاموش گشت، نالۀ مرغ شب
پیدا نشد کسی که دهد جامی!
شحنه رسید و گفت که: ای ولگرد
بس کن دگر که دکّه نگردد باز
مردهست میفروش، چه میکاوی؟
بیهوده لب مسای بر این آواز..
#نصرت_رحمانى
بگشای میفروش به رویم در،
روشن بکن چراغ، منم، کس نیست!
بیتاب از خماریِ پیشینم
عمر شکیب رفت؛ بگو: بس نیست؟
ای میفروش، درد به دل دارم
تنخستهام ز راه، ز جا برخیز
زآن پیشتر که خون به دهان آرَم،
آب حیات بر لب خشکم ریز!
مگذار همچو پیرسگی مطرود،
در پشت در به زوزه سپارم شب،
مگذار هایهای بگریم تلخ
بگشای در؛ بریز میام بر لب
ای میفروش! شحنه ز ره آمد
تا کی به قفل پنجه بپیچانم؟
تا کی به جاکلید بدوزم چشم؟
در باز کن که سخت پریشانم.
بگشای در، که آن زن هرجایی
لیلی کسی که هرزگیام آموخت
تن را به بستر دگری انداخت،
در بازکن، که جانم از این غم سوخت
اما سکوتِ شب به صدای من،
مرفینِ مرگ ریخت به ناکامی
خاموش گشت، نالۀ مرغ شب
پیدا نشد کسی که دهد جامی!
شحنه رسید و گفت که: ای ولگرد
بس کن دگر که دکّه نگردد باز
مردهست میفروش، چه میکاوی؟
بیهوده لب مسای بر این آواز..
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
وقتی دلی نمی تپد
قلمی خشک می شود
و شعر می پژمرد
انبوه اندوهان از یاد می روند
و جمله خاطرات بر باد می روند
در باغکوچه های میعادگاه
دیگر کسی به انتظار کسی نیست
آنچه باز می ماند
درد بخیه است
که پس از التیام
آغاز می شود
#نصرت_رحمانى
#بخیه
از مجموعه:
#بیوه_ی_سیاه🌱
وقتی دلی نمی تپد
قلمی خشک می شود
و شعر می پژمرد
انبوه اندوهان از یاد می روند
و جمله خاطرات بر باد می روند
در باغکوچه های میعادگاه
دیگر کسی به انتظار کسی نیست
آنچه باز می ماند
درد بخیه است
که پس از التیام
آغاز می شود
#نصرت_رحمانى
#بخیه
از مجموعه:
#بیوه_ی_سیاه🌱
@asheghanehaye_fatima
آیا، انسان یعنی که:
انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم
ویرانم،
ویران
#نصرت_رحمانى
آیا، انسان یعنی که:
انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم
ویرانم،
ویران
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم.
#نصرت_رحمانى
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم.
#نصرت_رحمانى
آیا، انسان یعنی که:
انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم/ویرانم/ویران
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم/ویرانم/ویران
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
مرا
میان جنگل بلور دست های خود
پناه ده
به زهر مرگبار بوسه
التیام ده
مرا، مرا، بِکش، بُکش
نجات ده..
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
میان جنگل بلور دست های خود
پناه ده
به زهر مرگبار بوسه
التیام ده
مرا، مرا، بِکش، بُکش
نجات ده..
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
شیرین!
سوگلی عشق!
بالا بلند!
گیسوکمند!
از لابهلای جنگل مژگانام،
از ماورای منشورهای سرشکام
رنگینکمان مرمر عریانات
تطهیر میکند، امواج چشمه را...
شیرین!
جام شرابِ پیر!
ای طاقهی حریر!
این چشمهسار، راهی دراز بُریده
از شیب تا نشیب پریده
تا مرمر بدنات را در بازوان تشنه کشیده.
قلباش با قلب تیشهی فرهاد، بیشکیب تپیده.
بنگر به چشمهسار،
فریاد آتش است.
خون خورده تیشهای
با صخرههای سخت بهحال نیایش است.
زیباییات مدام به حد ستایش است.
از قطره تا حباب
از برکه تا سراب
خواهان خواهش است.
چون بیستون که زیر تیشهی فرهاد
در کار کاهش است.
شیرین!
قفل طلایی!
ای بازتاب رهایی!
جام چهل کلید بختگشایی!
زیباییات
در تاب نظم «نظامی» نیست؛
در اعتبار حرمت زیباییات کلامی نیست؛
سرخ لبات آویزبند هیچ پیامی نیست.
شیرین!
ای لایلای باد!
آوازهای تیشهی فرهاد
راه گریز نیست؛
جای ستیز نیست.
مشکن مرا
هشدار... هان!
«پرویز» تاجدار،
تیرش گذشت از چلهی کمان
اما صدای شیهه «شبدیز»
رعد است و برق بر تار و پود خرمن رویایام.
ای نازنینترین
در کار مرگ نیز شکیبایام
ایوای من
ایوای
وای به شبهایام
شیرین!
عشق است و زخم؛
زخم است و خون؛
خونآبه و جنون.
دیگر نه کوه مانده نه اندوه.
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پُر شُکوه.
دیگر نه بیستونی و نه لذتِ ستوه.
شیرین!
وقتی دلی نمانده برای عشق،
با من بگوی:
«بر فرق خود بکوب گُلتاج تیشه را»
اینک منام
فرهاد کوهکن
فوارهای بلند
و رنگینکمان نور.
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
شیرین!
سوگلی عشق!
بالا بلند!
گیسوکمند!
از لابهلای جنگل مژگانام،
از ماورای منشورهای سرشکام
رنگینکمان مرمر عریانات
تطهیر میکند، امواج چشمه را...
شیرین!
جام شرابِ پیر!
ای طاقهی حریر!
این چشمهسار، راهی دراز بُریده
از شیب تا نشیب پریده
تا مرمر بدنات را در بازوان تشنه کشیده.
قلباش با قلب تیشهی فرهاد، بیشکیب تپیده.
بنگر به چشمهسار،
فریاد آتش است.
خون خورده تیشهای
با صخرههای سخت بهحال نیایش است.
زیباییات مدام به حد ستایش است.
از قطره تا حباب
از برکه تا سراب
خواهان خواهش است.
چون بیستون که زیر تیشهی فرهاد
در کار کاهش است.
شیرین!
قفل طلایی!
ای بازتاب رهایی!
جام چهل کلید بختگشایی!
زیباییات
در تاب نظم «نظامی» نیست؛
در اعتبار حرمت زیباییات کلامی نیست؛
سرخ لبات آویزبند هیچ پیامی نیست.
شیرین!
ای لایلای باد!
آوازهای تیشهی فرهاد
راه گریز نیست؛
جای ستیز نیست.
مشکن مرا
هشدار... هان!
«پرویز» تاجدار،
تیرش گذشت از چلهی کمان
اما صدای شیهه «شبدیز»
رعد است و برق بر تار و پود خرمن رویایام.
ای نازنینترین
در کار مرگ نیز شکیبایام
ایوای من
ایوای
وای به شبهایام
شیرین!
عشق است و زخم؛
زخم است و خون؛
خونآبه و جنون.
دیگر نه کوه مانده نه اندوه.
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پُر شُکوه.
دیگر نه بیستونی و نه لذتِ ستوه.
شیرین!
وقتی دلی نمانده برای عشق،
با من بگوی:
«بر فرق خود بکوب گُلتاج تیشه را»
اینک منام
فرهاد کوهکن
فوارهای بلند
و رنگینکمان نور.
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
رفتم و هرکس به من رسید در آن راه؛
گفت: چه کردی؟.. نگاه کردم و رفتم
گفت: که رفتی؟.. خموش ماندم و رفتم
رفتم...
رفتم...
رفتم.....!!
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima
گفت: چه کردی؟.. نگاه کردم و رفتم
گفت: که رفتی؟.. خموش ماندم و رفتم
رفتم...
رفتم...
رفتم.....!!
#نصرت_رحمانى
@asheghanehaye_fatima