ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
4_122131277712196722.pdf
697.1 KB
@Asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
@asheghanehaye_fatima
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
@asheghanehaye_fatima
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
@asheghanehaye_fatima
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from اتچ بات
Telegram
attach 📎
:
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
آدم در روز کلی کلمه میشنود. بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب. بعضی کلمهها جنسیت دارند، بعضیها هم شخصیت دارند. مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن. کلمهها وزن و مزه هم دارند. وزن بعضیهایشان زیاد است و مزهی بعضیهایشان تلخ. بعضیهایشان قلع و قمع میکنند، بعضیهایشان نوازشت. شنیدن جملهی «جای طرف خالی! » ، همیشه غمگینم میکند. یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست. حس میکنم جای های خالی دلم زیاد شده.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم: «جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود.»
📙 #دو_کوچه_بالاتر
👤 #مریم_سمیع_زادگان
آدم در روز کلی کلمه میشنود. بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب. بعضی کلمهها جنسیت دارند، بعضیها هم شخصیت دارند. مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن. کلمهها وزن و مزه هم دارند. وزن بعضیهایشان زیاد است و مزهی بعضیهایشان تلخ. بعضیهایشان قلع و قمع میکنند، بعضیهایشان نوازشت. شنیدن جملهی «جای طرف خالی! » ، همیشه غمگینم میکند. یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست. حس میکنم جای های خالی دلم زیاد شده.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم: «جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود.»
📙 #دو_کوچه_بالاتر
👤 #مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
@asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from پیوند نگار
❌👈 #سوتفاهم_های_جنسی
👈 مرد فکر میکند زن بیشترین لذت از سکـــس را وقتی تجربه می کند که نزدیکی میکند؛ آلـت تناسـلی مهم ترین ابزار است برای لذت بردن. پس اگر مرد از چهل و پنج دقیقه نزدیکی و رفت و آمد آلت لذت می برم، همسرش هم لذت میبرد. تازه کلی هم باید خوشحال باشد شوهرش این همه قدرتمند است. زودانزال بود خوب بود؟!
👈 زن فکر میکند من بعد از یک ربع خشک می شوم و سوزش دارم. کاش همسرم همان قدر که به نزدیکی طولانی علاقه دارد، به معاشقه طولانی هم علاقه داشت.
✅👈واقعیت چیست ⁉️
یک زن، از معاشقه بیشتر از نزدیکی لذت میبرد. یک معاشقه خوب، حتی بدون نزدیکی،رضایت جسمی و روانی بیشتری برای یک زن ایجاد می کند، تا یک نزدیکی خوب، بدون معاشقه
✅👈 #دو_تفاوت_زن_و_مرد_از_نظر_جنسی
👈 معمولا زن ها بعد از دوش آب گرم از نظر جنسی برانگیخته می شوند و میل بیشتری برای برقراری ارتباط جنسی دارند، اما آقایان بعد از دوش آب گرم خواب آلود می شوند.
👈 از نظر میل جنسی خانم ها با توجه به تغییرات هورمونی مثل ماه میمانند. گاهی ماه کامل است (میل زیاد)، گاهی ماه نیمه است (میل متوسط)، و گاهی ماه دیده نمیشود (میل خیلی کم یا اصلا نیست). اما آقایان خورشید همیشه تابان اند. مگر اینکه شب شود و خواب باشند یا هوا ابری باشد و خورشید دیده نشود
(بر اثر خستگی، مشغله ذهنی و...)
#همسرانه
@asheghanehaye_fatima
👈 مرد فکر میکند زن بیشترین لذت از سکـــس را وقتی تجربه می کند که نزدیکی میکند؛ آلـت تناسـلی مهم ترین ابزار است برای لذت بردن. پس اگر مرد از چهل و پنج دقیقه نزدیکی و رفت و آمد آلت لذت می برم، همسرش هم لذت میبرد. تازه کلی هم باید خوشحال باشد شوهرش این همه قدرتمند است. زودانزال بود خوب بود؟!
👈 زن فکر میکند من بعد از یک ربع خشک می شوم و سوزش دارم. کاش همسرم همان قدر که به نزدیکی طولانی علاقه دارد، به معاشقه طولانی هم علاقه داشت.
✅👈واقعیت چیست ⁉️
یک زن، از معاشقه بیشتر از نزدیکی لذت میبرد. یک معاشقه خوب، حتی بدون نزدیکی،رضایت جسمی و روانی بیشتری برای یک زن ایجاد می کند، تا یک نزدیکی خوب، بدون معاشقه
✅👈 #دو_تفاوت_زن_و_مرد_از_نظر_جنسی
👈 معمولا زن ها بعد از دوش آب گرم از نظر جنسی برانگیخته می شوند و میل بیشتری برای برقراری ارتباط جنسی دارند، اما آقایان بعد از دوش آب گرم خواب آلود می شوند.
👈 از نظر میل جنسی خانم ها با توجه به تغییرات هورمونی مثل ماه میمانند. گاهی ماه کامل است (میل زیاد)، گاهی ماه نیمه است (میل متوسط)، و گاهی ماه دیده نمیشود (میل خیلی کم یا اصلا نیست). اما آقایان خورشید همیشه تابان اند. مگر اینکه شب شود و خواب باشند یا هوا ابری باشد و خورشید دیده نشود
(بر اثر خستگی، مشغله ذهنی و...)
#همسرانه
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach📎
🔵 #تامارا_دولمپیکا اولین زن نقاش دوجنس گرا
-
#تامارا_دولمپیکا در ماه می سال ۱۸۹۸ به دنیا آمد و در مارچ ۱۹۸۰ از دنیا رفت. او هنرمندی لهستانی و اولین زن نقاش #دو_جنس_گرایی بود که تبدیل به یک ستاره جهانی شد. او در حقیقت تبدیل به رهبر هنرمندانی شد که سبک #دکو را اجرا می کردند و مورد علاقه بسیاری از هنرمندان هالیوود بود.
او پرترههایی از پادشاهان، ملکه ها و سایر افراد مهم جامعه نقاشی کرد، سخت کار کرد و در زمانی اندک چنان شاهکارهای هنری خلق کرد که آثارش به سرعت راه خود را به سمت موزه ها و کلکسیون افراد مشهور و ثروتمند باز کردند.
سبک لمپیکا تا به امروز منحصر به فرد باقی مانده است و حتی در عصر حاضر نیز قابل تشخیص است.
@asheghanehaye_fatima
#درادامه...👇
-
#تامارا_دولمپیکا در ماه می سال ۱۸۹۸ به دنیا آمد و در مارچ ۱۹۸۰ از دنیا رفت. او هنرمندی لهستانی و اولین زن نقاش #دو_جنس_گرایی بود که تبدیل به یک ستاره جهانی شد. او در حقیقت تبدیل به رهبر هنرمندانی شد که سبک #دکو را اجرا می کردند و مورد علاقه بسیاری از هنرمندان هالیوود بود.
او پرترههایی از پادشاهان، ملکه ها و سایر افراد مهم جامعه نقاشی کرد، سخت کار کرد و در زمانی اندک چنان شاهکارهای هنری خلق کرد که آثارش به سرعت راه خود را به سمت موزه ها و کلکسیون افراد مشهور و ثروتمند باز کردند.
سبک لمپیکا تا به امروز منحصر به فرد باقی مانده است و حتی در عصر حاضر نیز قابل تشخیص است.
@asheghanehaye_fatima
#درادامه...👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♦️سکانسی ماندگار از فیلم #دو_زن
#دیالوگ
هیچکس به شما هشدار نداده بود زنانی که پای دویدنشان را بریدهاند، دخترانی به دنیا میآورند که بال پرواز دارند؟!!
✍ #ایجیوما_اومبیو
@asheghanehaye_fatima
#دیالوگ
هیچکس به شما هشدار نداده بود زنانی که پای دویدنشان را بریدهاند، دخترانی به دنیا میآورند که بال پرواز دارند؟!!
✍ #ایجیوما_اومبیو
@asheghanehaye_fatima
✍نبودن هايی هست كه آدم را زمين گير می كند، هيچ وقت تمام نمی شود، بود نمی شود، پر نمی شود، هميشه می ماند. فراموش نمی شود. كهنه نمی شود.
خوره می شود، موريانه می شود می افتد به جان زندگی ات...
#مريم_سميع_زادگان
📒 #دو_كوچه_بالاتر
@asheghanehaye_fatima
خوره می شود، موريانه می شود می افتد به جان زندگی ات...
#مريم_سميع_زادگان
📒 #دو_كوچه_بالاتر
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from شعرنوش
🖌 #سید_تقی_سیدی
🎤 #فاطیما
📀 #آرتا_رحیمی
🕊 #عاشقانه_های_فاطیما
دو قلب داشتم ای کاش در زمان ندیدن
یکی برای تو می شد یکی برای تپیدن....
🎤 #فاطیما
📀 #آرتا_رحیمی
🕊 #عاشقانه_های_فاطیما
دو قلب داشتم ای کاش در زمان ندیدن
یکی برای تو می شد یکی برای تپیدن....
Telegram
ArtaMusic_channel
🔘 #دو_قلب
🖌 شاعر #سید_تقی_سیدی
🎤 صدای خوانی #فاطیما
📀 تنظیم #آرتا_رحیمی
🕊 ارائه شده در کانال #عاشقانه_های_فاطیما
❄️@asheghanehaye_fatima
❄️ @shernosh
🖌 شاعر #سید_تقی_سیدی
🎤 صدای خوانی #فاطیما
📀 تنظیم #آرتا_رحیمی
🕊 ارائه شده در کانال #عاشقانه_های_فاطیما
❄️@asheghanehaye_fatima
❄️ @shernosh
دیر است نیامده ای
تا ، شاید آمده باشی
آمده باشی
و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری
و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو
را خوب می فهمد
اما تو
هرگز او و حرفهای او را نمی دانی
و این
همان داستان همیشگی است
#منوچهر_آتشی
#دو_نیمه_ی_غایب
#اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima
تا ، شاید آمده باشی
آمده باشی
و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری
و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو
را خوب می فهمد
اما تو
هرگز او و حرفهای او را نمی دانی
و این
همان داستان همیشگی است
#منوچهر_آتشی
#دو_نیمه_ی_غایب
#اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima