عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
ای که در این خاکدان جان و جهانی مرا
چون بروم زین سرا باغ و جنانی مرا
جان مرا جان توئی لعل مرا کان توئی
در دل ویران توئی گنج نهانی مرا
آنکه بدل میدمد روح سخن هردمم
تا نزند یکنفس بی دمش آبی مرا
شب همه شب تابصبح همنفس من توئی
روز چو کاری کنم کار و دکانی مرا
تا که بمحفل درم با تو سخن میکنم
چونکه بخلوت روم مونس جانی مرا
یکنفس ازپیش تو گر بروم گم شوم
چون بتو آرم پناه امن و امانی مرا
گر تو برانی مراجان زفراقت دهم
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا
گه به وصالم کشی گه ز فراقم کشی
گاه چنینی مرا گاه چنانی مرا
فیض بتو رو کند رو چو بهرسو کند
نور تو عالم گرفت قبله از آنی مرا

فیض کاشانی
#عزیز_روزهام

@asheghanehaye_fatima
ای هوای تو مونس جانم
مایهٔ درد و اصل درمانم
مرغ جان تا بیافت دیدهٔ باز
در هوای تو می‌کند پرواز
گفت و گوی تو روز و شب یارم
جست و جوی تو حاصل کارم
دلم از عشق توست دیوانه
تا تو شمعی، تو راست پروانه
خواب خواهم من از خدا به دعا
تا ببینم مگر به خواب تو را
چون سرماست خاک سودایت
فرصتی، تا نهیم در پایت


#عراقی
#عزیز_روزهام

@asheghanehaye_fatima
ای دلبر عیار ترا یار توان بود
غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری
از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال
بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس
بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو در کشتن خود یار توان بود

انوری
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
اینجا زنی‌ست که دوست دارد بنویسد، اما خبری نیست چیزی برای شرح و تفصیل ندارد نمی‌فهمد روزها کش می‌آیند یا مثل برق و باد می‌گذرند. خسته‌است، خسته می‌خوابد، خسته بیدار می‌شود، صبح به صبح خسته دوش می‌گیرد، تاب فرهای خاکستری‌اش را سامان می‌دهد. رژ قرمز می‌زند. یک ساعت زودتر از شروع ساعت کاری‌اش پشت میز می‌نیشیند. چیزی حدود ۴۰۰ نفر همکار را به اسم کوچک می‌شناسد. احوال بچه‌هایشان را دانه به دانه می‌پرسد.  مدت‌هاست بابت پیرچشمی نه با عینک نه بی‌عینک نه دور و نه نزدیک را درست نمی‌بیند. از وقتی آن اندام مولد و منبع هورمون را یک‌هو با جراحی از دست داده، همه‌اش احساس گرما می‌کند. و مدام خیس عرق است. درمانده‌ است. 
 فرزند ارشد است. خواهر بزرگ است، خواهرزاده‌ی اول است و برای همه‌ی این نقش‌ها خیلی نحیف است.
جعفری خرد می‌کند به گوشت چرخ شده و پیاز رندیده‌ی آب گرفته اضافه می‌کند. ورز می‌دهد و به تاریخ مشرطه گوش می‌کند. کف دستش شامی را گرد فرم می‌دهد می‌اندازد توی روغن داغ. توی سرش دنبال سر رشته‌ی چیزی نوشتنی می‌گردد. اما تک کلمه‌هایش را  هم  گم کرده.
 این روزها که همه می‌میرند سنش را از ۵۱ کسر می‌کند، چیزی نمانده. زندگی مفت است و جان بی‌مقدار. هنوز به هیچ‌کدام از آرزوهایش نرسیده. چیزی خلق نکرده، چیزی روی کاغذ ننوشته. تا به حال جز یک جفت همستر حیوان خانگی نداشته، هیچ کدام از شهرهایی که همیشه دل‌ش می‌خواسته را ندیده، همه‌ی چیزهایی را که دوست داشته،  همه‌ی آن آدم‌‌ها و ماهیت‌های معتبر که می‌نوشتند، می‌ساختند می‌خواندند. همه‌ی آن زندگی‌ها، زمزمه‌ها... هیچ‌کدام کیفیت‌شان را حفظ نکرده‌اند. هیچ چیز سر جایش نیست جز بچه‌اش. به خودش می‌لرزد که بلا دور قضا دور ... اما بچه‌اش. چشم و چراغ‌ست، جان و جهانی که سال‌هاست دوری‌اش را تمرین می‌کند تنها ماهیتی‌ست که همانی‌ست که می‌بایست و قرار بود باشد. 

وبلاگ آلوچه خانوم


@asheghanehaye_fatima
اسم‌ش «سُرور» بود، «سروو سهراباتی». پیرزن گیلک که وقتی می‌خندید شبیه «هلوانجیری» می‌شد. مادرِ مادرم بود و «مامانی» صداش می‌کردیم. نود و دو سال زندگی کرد و از این نود و دو سال، نزدیک چهل و دو سال مادربزرگ من بود. معروفه که می‌گن نوه از فرزند شیرین‌تره و من حس می‌کنم نوه بودن و زیستن در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ چیزی بیش‌تر از بی‌نهایت لذت‌بخشه. من نوه‌ی اول خونواده بودم، عزیزکرده‌ی پدربزرگ و مادربزرگ. غرق در توجه و محبت. پدربزرگ‌م که از دنیا رفت، احساس تنهایی کردم، امروز که مادربزرگ‌م دنیا رو ترک کرد، احساس کردم سرچشمه‌ی بی‌دریغ‌ترین محبت زندگی‌ رو برای همیشه از دست دادم. مرگ همیشه عجیبه. ناگهان آدم می‌مونه و خاطرات‌ش، آدم می‌مونه و گذشته‌ش، آدم می‌مونه و یاد همه‌ی اونایی که دوست‌شون داشته و دیگه نفس نمی‌کشن.
من از مادربزرگ‌م پُرم از خاطره، پُرم از کودکی. از روزهایی که به عشق دیدن مادربزرگ مسیر مدرسه تا خونه رو می‌اومدم. از روزهایی که لحظه‌شماری می‌کردم تا مادربزرگ از مشهد برگرده و پای چمدون سوغاتی‌هاش بشینم. از لحظاتی که مادربزرگ همه‌ی من رو زیر چادرش پنهان می‌کرد تا مبادا توی شلوغی بازار گم بشم. امروز حس کردم چهل و دو سال زندگی، مثل برق و باد گذشت.
ذهن آدمی‌زاد بازیگوشه و تصویرساز. دوست داره اتفاقات رو همون‌طوری که دل‌ش می‌خواد روایت کنه. هیچ‌کس از اون دنیا برنگشته که بگه اون‌جا چه خبره. من لحظه‌ای رو تصور می‌کنم که مادربزرگ رفته اون دنیا و مادرم رو اون‌جا می‌بینه. ما سه سال مرگ مادر رو از مادربزرگ پنهان کردیم. با این بهانه که مادر برای درمان خارج از ایرانه. مادربزرگ تا آخرین لحظه‌ی عمر چشم انتظار دخترش بود. تا آخرین روزی که توان حرف زدن داشت حال مادرم رو از من می‌پرسید و هربار می‌گفت که براش صلوات می‌فرستم که زودتر خوب بشه و برگرده پیش‌تون. مادربزرگ رفت در حالی که نمی‌دونست دخترش، سال‌ها زودتر از خودش دنیا رو ترک کرده. شاید امروز مادربزرگ بعد از مدت‌ها دخترش رو ببینه. شاید خوش‌حال بشه از این‌که تنها نیست و دخترش کنارشه. شاید ناراحت بشه از این که این همه مدت، مرگ مادر رو ازش پنهان کردیم. امروز مادربزرگ رفت، کنار پدربزرگ، کنار مادرم.

سعدی رو دوست دارم چون شعرش همیشه زبان حال آدمه

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


مرگ ناگهان سر می‌رسه و آدم رو از چیزی که هست تنهاتر مب‌کنه. قدر بدونین، آدمایی رو که دوست‌شون دارید، آدم‌هایی رو که دوست‌تون دارن. مرگ ناگهان از راه می‌رسه.

🖤 #پویا_جمشیدی

@asheghanehaye_fatima
وقتی می‌فهمیم که دیر شده.
وقتی می‌رسیم که زمان‌ش گذشته.
وقتی از خواب پا می‌شیم که اونا به خواب ابدی رفتن.
تلخه! این‌که هیچ‌وقت بدهی‌مون به مادر و پدرمون صاف نمی‌شه.
احدهم فی نهایة البعد،
لکنه الاقرب لقلبی

یکی بی‌نهایت دور است،
اما نزدیک‌ترین به قلبم


@asheghanehaye_fatima
"كیف لي أن أری غیرك
و أنت عینای؟"

چگونه غیر از تو را ببینم
وقتی چشمانم تویی


@asheghanehaye_fatima
چیزی از عشق‌های ناب می‌دانی؟
بدون بوسه
ونه هیچ‌چیز اضافۀ دیگری
خیلی ناب و خالص

به همین خاطر است که خیلی بزرگ‌اند

احساسات بیان‌نشده
هیچ‌وقت فراموش نمی‌شوند...

#آندری_تارکوفسکی


@asheghanehaye_fatima
تمامِ این پاییز را                
  صرف گردآوری کلمه خواهم کرد،
  که وقتی زمستان رسید،
  طولانی‌ترین قصیدهٔ عاشـقانه را
  برایت بنویسم!
                      
#شیرکو_بیکس

@asheghanehaye_fatima
گاهی خیال بوده ام
گاهی توهم،
گاهی تجردی تنها
میان آدم ها
سایه ای از خودم
ک دنبال تو میگشتم ..

#عباس_معروفی

@asheghanehaye_fatima
وما تزالُ عيناكِ رغم البُعد.. أقصرُ طريقٍ للفرح..
---------------
و چشمانت هنوز هم به‌رغم دوری.. کوتاه‌ترین راه رسیدن به شادی‌اند..

#سالم_عطير
ترجمه: #محمد_حمادی
@asheghanehaye_fatima
چشم‌های تو مهربان بودند
و دهانت مهربان بود
و گنجشک‌ها واقعا می‌آمدند
از گوشه‌ی لبت آب می‌خوردند...

#غلامرضا_بروسان


@asheghanehaye_fatima
بگذار
به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
به خاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم...

#نزار_قبانی


@asheghanehaye_fatima
در سمت چپ سینه‌ام شهری‌ست که تو برای آن نور و روشنایی هستی.....

#لاادری


@asheghanehaye_fatima
کشیش در حال موعظه بود، بدنهای لطیف زنان را به شکنجه های دردناک تهدید میکرد و گاهی نیز می افزود: "بترسید، خدا آنجاست او ناظر اعمال شماست."


#ژان_پل_سارتر

@asheghanehaye_fatima

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می‌توان خاموش ماند
می‌توان ساعاتِ طولانی
با نگاهی چون نگاه مُردگانِ ثابت،
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان

#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima