مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت_دوم #شهید_مصطفی_صدرزاده قسمت هفتم از گاوداری آقا مصطفی یمدت دوبـــاره دنبال کار بود :) تا اینکه یکی از دوستاشون پیشنهاد داد که یه #اسختر_شنا هست اینجا رو بگیرید و شروع به کار کنید آقا مصطفی رفت #استخر رو اجاره کرد و شد #مدیر استخر تو این مدت…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت هشتم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هیچوقت فکر نمیکردم آقا مصطفی یروزی به عنوان #مدافع_حرم برن سوریه !
سال ۹۲ بود که زمزمه های رفتن رو شروع کرده بود
یروز که با هم رفتیم بیرون
گفت #عزیز میدونی سوریه چخبره ؟
گفتم یمدت میشنیدم که شلوغ شده ولی اخبار که چیزی نمیگه ...
گفت نه عزیز بیشتر از این حرفاست !
همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود که یه برنامه ای توذهنش هست
روز نیمه ماه مبارک رمضان بود
من و خانومِ آقای #حاجی_نصیری که الان خودشون هم #جانباز شدن ، داخل یه مراسم خانومانه داشتم صحبت میکردم
ک گفتن: بحث #سوریه ی آقا مصطفی اینا رو میدونی ؟
گفتم اره مصطفی یه چیزایی میگه ولی قطعی چیزی نگفته !
گفت وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن پس حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونه بره !!!
آقا مصطفی #سربازی اینا نرفته اجازه خروج از #کشور نداره ...!
بعد از اون آقا مصطفی هی صحبت میکردن تا تقریبا ۱۹ یا بیستم ماه مبارک #رمضان بود
که من داشتم #خونه رو جاروبرقی میزدم که تلفنم زنگ زد
گفت :
عزیز ببخشید نشد #خداحافظی کنم !!!
من دارم میرم !!
گفتم کجااا؟
گفت دارم میرم سوریه !!
گفتم الان کجایی ؟؟
گفت #فرودگاه امام هستم !
گفتم من الان خودم رو میرسونم همین الان میام
گفت دیگه دارم #پرواز میکنم و گوشیم رو هم دارم خاموش میکنم !!
کلی گریه کردم پشت تلفن اما فایده نداشت ...
چون من تحمل خدا حافظی رو نداشتم برام بهتر بود که اینم دلی بره ...
زنگ زدم به برادرم گفتم اینطوری شده و میخوام برم فرودگاه میای ؟ گفت اره دیگه با برادرم ومادرم وفاطمه رفتیم تو مسیر بودم که دوباره زنگ زدم بهش جواب داد
گفتم چیشد ؟چخبر؟
گفت #جاموندم ...😢 نتونستم برم ...😞
آنقدر خوشحال شدم و ذوق زده بودم نمیدونستم چیکار کنم 😍
رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد
اومد گفت ساکم رفت ولی خودم نتونستم برم ..!
من #خوشحال بودم ولی آقا مصطفی
موقع برگشت جلو نشسته بودن و کل مسیر رو جلوی #مادرم و #برادرم بلند بلند گریه میکردن ...
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
╲\╭┓
╭ 🌹 @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
روایت دوم
قسمت هشتم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هیچوقت فکر نمیکردم آقا مصطفی یروزی به عنوان #مدافع_حرم برن سوریه !
سال ۹۲ بود که زمزمه های رفتن رو شروع کرده بود
یروز که با هم رفتیم بیرون
گفت #عزیز میدونی سوریه چخبره ؟
گفتم یمدت میشنیدم که شلوغ شده ولی اخبار که چیزی نمیگه ...
گفت نه عزیز بیشتر از این حرفاست !
همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود که یه برنامه ای توذهنش هست
روز نیمه ماه مبارک رمضان بود
من و خانومِ آقای #حاجی_نصیری که الان خودشون هم #جانباز شدن ، داخل یه مراسم خانومانه داشتم صحبت میکردم
ک گفتن: بحث #سوریه ی آقا مصطفی اینا رو میدونی ؟
گفتم اره مصطفی یه چیزایی میگه ولی قطعی چیزی نگفته !
گفت وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن پس حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونه بره !!!
آقا مصطفی #سربازی اینا نرفته اجازه خروج از #کشور نداره ...!
بعد از اون آقا مصطفی هی صحبت میکردن تا تقریبا ۱۹ یا بیستم ماه مبارک #رمضان بود
که من داشتم #خونه رو جاروبرقی میزدم که تلفنم زنگ زد
گفت :
عزیز ببخشید نشد #خداحافظی کنم !!!
من دارم میرم !!
گفتم کجااا؟
گفت دارم میرم سوریه !!
گفتم الان کجایی ؟؟
گفت #فرودگاه امام هستم !
گفتم من الان خودم رو میرسونم همین الان میام
گفت دیگه دارم #پرواز میکنم و گوشیم رو هم دارم خاموش میکنم !!
کلی گریه کردم پشت تلفن اما فایده نداشت ...
چون من تحمل خدا حافظی رو نداشتم برام بهتر بود که اینم دلی بره ...
زنگ زدم به برادرم گفتم اینطوری شده و میخوام برم فرودگاه میای ؟ گفت اره دیگه با برادرم ومادرم وفاطمه رفتیم تو مسیر بودم که دوباره زنگ زدم بهش جواب داد
گفتم چیشد ؟چخبر؟
گفت #جاموندم ...😢 نتونستم برم ...😞
آنقدر خوشحال شدم و ذوق زده بودم نمیدونستم چیکار کنم 😍
رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد
اومد گفت ساکم رفت ولی خودم نتونستم برم ..!
من #خوشحال بودم ولی آقا مصطفی
موقع برگشت جلو نشسته بودن و کل مسیر رو جلوی #مادرم و #برادرم بلند بلند گریه میکردن ...
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
╲\╭┓
╭ 🌹 @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت هشتم #شهید_مصطفی_صدرزاده هیچوقت فکر نمیکردم آقا مصطفی یروزی به عنوان #مدافع_حرم برن سوریه ! سال ۹۲ بود که زمزمه های رفتن رو شروع کرده بود یروز که با هم رفتیم بیرون گفت #عزیز میدونی سوریه چخبره ؟ گفتم یمدت میشنیدم که شلوغ شده ولی…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت نهم #شهید_مصطفی_صدرزاده برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو .. گفتم نه بدون شما که نمیرم گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت دهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
یه ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود که چِکِش هم از دایشون گرفته بودن
که بتونن از کشور خارج بشن
و چون با بچه های #عراق آشنا شده بود میرفت عراق وازاونجا میرفت سوریه چون دیگه گروه #آشپزی نبود
که باهاشون اعزام بشن
شاید سخت بود ولی
همین که میدیدم مصطفی آرومه منم آروم میشدم
اینکه میدیدم داره لذت میبره #لذت میبردم ...
.
زمانی که قرار بود محمد علی بدنیا بیاد ، #دکتر از همون اول هی یه استرس بهمون وارد میکرد
آقا مصطفی هم که کلا نبود
تو کلِ #نه_ماه فقط یک ماهش اینجا بود چون پاش مجروح بود! وگرنه هشت ماه #سوریه بود!
اونم بعد چند روز با همون گچ رفت !
.
یکی میگفت بچه سالم نیست ..
یکی میگفت اصلا معلوم نیست زنده بدنیا بیاد..
.
محمد علی#اردیبهشت بدنیا اومد و آقا مصطفی فروردین اونسال کلی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان
ما کل سفر رو مهمان#خانواده حاج حسین پادپا بودیم
من همش به خانومشون میگفتم من نگرانم که نکنه موقع بدنیا اومدن محمد علی ، آقا مصطفی نباشه :(
میشه به حاج آقا بگید که آقا مصطفی رو راضی کنه این چند وقت که خیلی هم نمونده رو دیگه نرن و بمونن پیشمون
بعد دیگه حاج آقا هرزمان من رو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش #سید_ابراهیم (لقب جهادی آقا مصطفی) نمیره و تا بدنیا اومدن پسرتون میمونه همینجا...
حاج آقا بادپا سیزده فروردین اومدن منزل ما بعد از ظهرش #اعزام شدن سوریه
وقتی براشون صبحانه آماده میکردم دوباره گفتن مامان محمد علی نگران نباش#سیدابراهیم پیشت میمونه ..
آقا مصطفی بردنشون #فرودگاه_امام منم خیالم راحت شد که آقا مصطفی پیشم میمونه ..
دوروز قبل از #ولادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها من بهش گفتم زودتر بیا امروز که بریمبرای#مامان ها یه #هدیه بخریم
گفت باشه من میرم بیرون ساعت ۳ و ۴ میام خونه
سفره ناهار چیدم زنگ زدم کفتم عزیز بیا دیگه گرسنمونه :)
گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم
گفت باشه ساعت ۵ دیگ میام !
ساعت ۵ پیام داد من #فرودگاه هستم پرواز دارم ببخشید گوشیم هم باید خاموش کنم !!!
و رفتن سوریه ...
{به روایت
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
روایت دوم
قسمت دهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
یه ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود که چِکِش هم از دایشون گرفته بودن
که بتونن از کشور خارج بشن
و چون با بچه های #عراق آشنا شده بود میرفت عراق وازاونجا میرفت سوریه چون دیگه گروه #آشپزی نبود
که باهاشون اعزام بشن
شاید سخت بود ولی
همین که میدیدم مصطفی آرومه منم آروم میشدم
اینکه میدیدم داره لذت میبره #لذت میبردم ...
.
زمانی که قرار بود محمد علی بدنیا بیاد ، #دکتر از همون اول هی یه استرس بهمون وارد میکرد
آقا مصطفی هم که کلا نبود
تو کلِ #نه_ماه فقط یک ماهش اینجا بود چون پاش مجروح بود! وگرنه هشت ماه #سوریه بود!
اونم بعد چند روز با همون گچ رفت !
.
یکی میگفت بچه سالم نیست ..
یکی میگفت اصلا معلوم نیست زنده بدنیا بیاد..
.
محمد علی#اردیبهشت بدنیا اومد و آقا مصطفی فروردین اونسال کلی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان
ما کل سفر رو مهمان#خانواده حاج حسین پادپا بودیم
من همش به خانومشون میگفتم من نگرانم که نکنه موقع بدنیا اومدن محمد علی ، آقا مصطفی نباشه :(
میشه به حاج آقا بگید که آقا مصطفی رو راضی کنه این چند وقت که خیلی هم نمونده رو دیگه نرن و بمونن پیشمون
بعد دیگه حاج آقا هرزمان من رو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش #سید_ابراهیم (لقب جهادی آقا مصطفی) نمیره و تا بدنیا اومدن پسرتون میمونه همینجا...
حاج آقا بادپا سیزده فروردین اومدن منزل ما بعد از ظهرش #اعزام شدن سوریه
وقتی براشون صبحانه آماده میکردم دوباره گفتن مامان محمد علی نگران نباش#سیدابراهیم پیشت میمونه ..
آقا مصطفی بردنشون #فرودگاه_امام منم خیالم راحت شد که آقا مصطفی پیشم میمونه ..
دوروز قبل از #ولادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها من بهش گفتم زودتر بیا امروز که بریمبرای#مامان ها یه #هدیه بخریم
گفت باشه من میرم بیرون ساعت ۳ و ۴ میام خونه
سفره ناهار چیدم زنگ زدم کفتم عزیز بیا دیگه گرسنمونه :)
گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم
گفت باشه ساعت ۵ دیگ میام !
ساعت ۵ پیام داد من #فرودگاه هستم پرواز دارم ببخشید گوشیم هم باید خاموش کنم !!!
و رفتن سوریه ...
{به روایت
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت دهم #شهید_مصطفی_صدرزاده یه ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود که چِکِش هم از دایشون گرفته بودن که بتونن از کشور خارج بشن و چون با بچه های #عراق آشنا شده بود میرفت عراق وازاونجا میرفت سوریه چون دیگه گروه #آشپزی نبود که باهاشون اعزام بشن…
#همسفر_عشق
قسمت یازدهم
روایت دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود
همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم
وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون ، داداشا و ..
میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیل هامون اما شما نباشی انگار هیچکس نیست هیــچکــس !
تا اینکه اول #اردیبهشت آقا مصطفی پیام داد که حاج حسین #بادپا شهید شد ...
پیکرش هم جاموند 😔
من فکر میکردم الان آقا مصطفی روحیش خیلی خوب نیست و خیلی بهش نگم بیاد و ..
ولی کم کم متوجه شدم که آقا مصطفی هم #مجروح شده
از زمانی که متوجه مجروحیتش شدم تا بیارنش #ایران
همه ناراحت بودن فقط من خوشحال بودم 😉
میگفتم کاش دست یا پاش یا کلا #قطع_نخاع بشه که دیگه نتونه بره و بشینه خونه :)
و کلا خوشحال بودم مجروح شده و چند وقتی#خونه میمونه !
.
تو اون دوسال و نیم من سیستم بدنم بهم ریخته بود و قلبم اذیت میشد و عصبی شده بودم
آقا مصطفی ک میرفت سوریه #خونه_ما #تعطیل شده بود
و بیشتر خونه مادرم بودیم ، فقط زمانی که بهم فشار میومد#تنها میرفتم خونه و چله ها و #دعا هام رو انجام میدادم و بر میگشتم
آقا مصطفی هم اذیت شدنام رو میدید اذیت میشد
یکبار که رفته بود سوریه من #اعتکاف بودم
کل دعاهام همسرم بود
اعمال #ام_داوود که تموم شد زنگ زد گفت دارم میام😍
و من از#مسجد مستقیم رفتم #فرودگاه_امام
بهش میگفتم من از این#فرودگاه بدم میاد میگفتم ولی من دوستش دارم اینجا یه قطعه از #بهشت هست
اینجا #پرواز_تا_بهشت ِ..
.
{به روایت سمیه ابراهیم پور همسر_شهید }
.
ادامه دارد ...
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
قسمت یازدهم
روایت دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود
همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم
وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون ، داداشا و ..
میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیل هامون اما شما نباشی انگار هیچکس نیست هیــچکــس !
تا اینکه اول #اردیبهشت آقا مصطفی پیام داد که حاج حسین #بادپا شهید شد ...
پیکرش هم جاموند 😔
من فکر میکردم الان آقا مصطفی روحیش خیلی خوب نیست و خیلی بهش نگم بیاد و ..
ولی کم کم متوجه شدم که آقا مصطفی هم #مجروح شده
از زمانی که متوجه مجروحیتش شدم تا بیارنش #ایران
همه ناراحت بودن فقط من خوشحال بودم 😉
میگفتم کاش دست یا پاش یا کلا #قطع_نخاع بشه که دیگه نتونه بره و بشینه خونه :)
و کلا خوشحال بودم مجروح شده و چند وقتی#خونه میمونه !
.
تو اون دوسال و نیم من سیستم بدنم بهم ریخته بود و قلبم اذیت میشد و عصبی شده بودم
آقا مصطفی ک میرفت سوریه #خونه_ما #تعطیل شده بود
و بیشتر خونه مادرم بودیم ، فقط زمانی که بهم فشار میومد#تنها میرفتم خونه و چله ها و #دعا هام رو انجام میدادم و بر میگشتم
آقا مصطفی هم اذیت شدنام رو میدید اذیت میشد
یکبار که رفته بود سوریه من #اعتکاف بودم
کل دعاهام همسرم بود
اعمال #ام_داوود که تموم شد زنگ زد گفت دارم میام😍
و من از#مسجد مستقیم رفتم #فرودگاه_امام
بهش میگفتم من از این#فرودگاه بدم میاد میگفتم ولی من دوستش دارم اینجا یه قطعه از #بهشت هست
اینجا #پرواز_تا_بهشت ِ..
.
{به روایت سمیه ابراهیم پور همسر_شهید }
.
ادامه دارد ...
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق قسمت یازدهم روایت دوم #شهید_مصطفی_صدرزاده سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون…
#قسمت_دولزدهم
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی