مجردان انقلابی
2.23K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
🎊🎉مژده مژده
به مناسبت میلاد امام جواد و حضرت علی اصغر

به ایرانسلی های عضوکانال
بسته های یک ماهه ایرانسل
با قیمت مناسب
بعلاوه 🎁 نیم گیگ اضافه هدیه مجردان انقلابی 🎁

جهت سفارش بسته مبلغ بسته را واریز واسکرین شات آن را بهمراه شماره تلفن تون به ربات ارسال کنید 👇
@mojaradan_bot تلگرام
@mojaradan_bott ایتا

#هدیه ما_به_شما_بزرگواران
#عیدتان_مبارک 🎈🎉
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#خبرخوش
نرم افزاراندروید #خواستگاریچی آماده برای دریافت می‌باشد
عزیزانی که هنوز موفق به دریافت این اپلیکیشن نشده اند،می‌توانند ازطریق لینک زیرمستقیم دریافت کنند🌷
🔰آداب و رسوم و سوالات #جلسات_خواستگاری
🌐
#نشردهید
#هدیه
#به_مناسبت_میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#برای دریافت نرم افزار به ایدی زیر مراجعه کنید
@mojaradan_bot
@mojaradan_bott
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
👌
@mojaradan
#خبرخوش
نرم افزاراندروید #خواستگاریچی آماده برای دریافت می‌باشد
عزیزانی که هنوز موفق به دریافت این اپلیکیشن نشده اند،می‌توانند ازطریق لینک زیرمستقیم دریافت کنند🌷
🔰آداب و رسوم و سوالات #جلسات_خواستگاری
🌐
#نشردهید
#هدیه_کانال 🎁
#برای دریافت نرم افزار به ایدی زیر مراجعه کنید
@mojaradan_bot تلگرام
@mojaradan_bottایتا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
👌
@mojaradan
#خبرخوش️ به خاطر ایام نوروز خواستگاریچی با 50 درصد تخفیف

فقط و فقط 5 هزار تومان مهلت تا 5فروردین
نرم افزار اندروید #خواستگاریچی را دریافت کنید
عزیزان می‌توانند ازطریق لینک زیرمستقیم دریافت کنند🌷
🔰 https://Zarinp.al/186856
🔰آداب و رسوم و سوالات #جلسات_خواستگاری
#نشردهید
#هدیه
#برای دریافت نرم افزار اسکرین فیش واریزی تون رو به آیدی زیر ارسال کنید
@mojaradan_bot تلگرام
@mojaradan_bott ایتا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
👌
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
غرض از مزاحمت اینکه شما یه متنی رو چند مدت پیش تو کانال گذاشته بودین که در مورد ازدواج بود👇👇

🎉🎊#هدیه_ویژه
#دعای_برای_ازدواج

از دیگر دعاهای مجرب برای امر ازدواج دعای توسل به امام جواد علیه السلام می‌باشد. برای رسیدن به حوائج و خصوصا فروش منزل و ازدواج کردن آن را ۱۴ مرتبه در ۹ روز بخوانید:«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِ‏ وَلِیِّکَ‏ مُحَمَّدِ بْنِ‏ عَلِیٍ‏ إِلَّا جُدْتَ‏ بِهِ عَلَیَّ مِنْ فَضْلِکَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَى مَنْ وَسِعَکَ وَ وَسَّعْتَ عَلَیَّ رِزْقَکَ وَ أَغْنَیْتَنِی عَمَّنْ سِوَاکَ وَ جَعَلْتَ حَاجَتِی إِلَیْکَ وَ قَضَاهَا عَلَیْکَ إِنَّکَ لِمَا تَشَاءُ قَدِیرٌ»

#به_مناسبت_ میلاد_امام_جواد
#الهی_به_حق_امام_جواد
#مجردهای_کانال_به_جمع_متاهلین
#بپیوندن
#کانال به متاهلان انقلابی تبدیل بشه

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#ماه_مبارک_رمضان
با سلام
قصد داریم هر روز یک سوره از جزء سی رو همه بخونیم
و ثوابش رو هدیه کنیم به یک شهید
هر روز یک سوره و یک شهید شاخص
امروز سوره نبأء رو همه می‌خونیم و ثوابش رو هدیه میکنیم به شهید عزیز محسن حججی
ان شاء الله این شهید بزرگوار همه ی مشکلت ازدواج رفقا رو حل بکنه ...
التماس دعا
#قران
#برای_ازرواج_مجردان _کانال
#هر_روز_یک_سوره
#هدیه_به_یک_شهید
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت نهم #شهید_مصطفی_صدرزاده برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو .. گفتم نه بدون شما که نمیرم گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت دهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده

یه ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود که چِکِش هم از ‌دایشون گرفته بودن
که بتونن از کشور خارج بشن
و چون با بچه های #عراق آشنا شده بود میرفت عراق و‌ازاونجا میرفت سوریه چون دیگه گروه #آشپزی نبود
که باهاشون اعزام بشن
شاید سخت بود ولی
همین که میدیدم‌ مصطفی آرومه منم آروم میشدم
اینکه میدیدم داره لذت میبره #لذت میبردم ...
.
زمانی که قرار بود محمد علی بدنیا بیاد ، #دکتر از همون اول هی یه استرس بهمون وارد میکرد
آقا مصطفی هم که کلا نبود
تو کلِ #نه_ماه فقط یک ماهش اینجا بود چون پاش مجروح بود! وگرنه هشت ماه #سوریه بود!
اونم بعد چند روز با همون گچ رفت !
.
یکی میگفت بچه سالم نیست ..
یکی میگفت اصلا معلوم نیست زنده بدنیا بیاد..
.
محمد علی#اردیبهشت بدنیا اومد و آقا مصطفی فروردین اونسال کلی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان
ما کل سفر رو مهمان#خانواده حاج حسین پادپا‌ بودیم
من همش به خانومشون میگفتم من نگرانم که نکنه موقع بدنیا اومدن محمد علی ، آقا مصطفی نباشه :(
میشه به حاج آقا بگید که آقا مصطفی رو راضی کنه این چند وقت که خیلی هم نمونده رو دیگه نرن‌ و بمونن پیشمون‌
بعد دیگه حاج آقا هرزمان‌ من رو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش #سید_ابراهیم (لقب جهادی آقا مصطفی) نمیره و تا بدنیا اومدن پسرتون میمونه همینجا...
حاج آقا بادپا سیزده فروردین اومدن منزل ما بعد از ظهرش #اعزام شدن سوریه
وقتی براشون صبحانه آماده میکردم دوباره گفتن مامان محمد علی نگران نباش#سیدابراهیم پیشت میمونه ..
آقا مصطفی بردنشون‌ #فرودگاه_امام منم خیالم راحت شد که آقا مصطفی پیشم میمونه ..
دوروز قبل از #ولادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها من بهش گفتم زودتر بیا امروز که بریم‌برای#مامان ها یه #هدیه بخریم
گفت باشه من میرم بیرون ساعت ۳ و ۴ میام خونه
سفره ناهار چیدم زنگ زدم کفتم عزیز بیا دیگه گرسنمونه‌ :)
گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم
گفت باشه ساعت ۵ دیگ میام !
ساعت ۵ پیام داد من #فرودگاه هستم پرواز دارم ببخشید گوشیم هم باید خاموش کنم !!!
و رفتن سوریه ...

{به روایت
❀͜͡⛅️🌻

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلابی
#همسفر_عشق قسمت یازدهم روایت دوم #شهید_مصطفی_صدرزاده سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون…
#قسمت_دولزدهم
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر‌ اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه رو‌بذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی هم‌تو‌یه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون‌ و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رو‌نمیشناسه‌ و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم‌ بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست‌ مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت‌ #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی رو‌ببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما رو‌بدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»

{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#هدیه_کانال_مجردان
با امام حسین حرف بزن💚

شماره تلفن حرم امام حسین؏
1640💔
التماس دعای فرجــ🌙

#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
#التماس_دعا
#مجردان_کانال_را_هم_دعا_کنید
#ازدواج_بدون_پشیمانی_داشته_باشند
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌>•
‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#نرم_افزار_اندروید_جلسات_خواستگاری

حرکتی متفاوت از شبکه مجردان انقلابی در کشور
کاری از کانال مجردان انقلابی💪

جهت تهیه نرم افزارموبایلی کافیست فقط مبلغ 5تومان پرداخت کنید و نرم افزار را از ادمین کانال دریافت کنید
یک عده هنوز متوجه تولید این نرم افزار نشده اند #جانمونید🏃💑
فرصت ایجاد شده را از دست ندهید.
🔰آداب و رسوم و سوالات #جلسات_خواستگاری
🌐
#نشردهید
#هدیه_کانال 🎁
#برای دریافت نرم افزار به ایدی زیر مراجعه کنید
@mojaradan_bot تلگرام
@mojaradan_bott
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
👌
@mojaradan
مجردان انقلابی
💗رمان سجاده صبر💗قسمت91 صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز  کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با  دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن…
#هدیه_به_دختران_گل_محردلن_انقلابی
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت92

فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت.
-مامانت رفته ناراحتی؟
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت:
-دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا
بمونه که ...
... +
سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت:
-میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه
فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟
...+
سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه
ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو
ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک
بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر
میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد،
اشکهای سهیل هم سرازیر شد، سریعا دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقلا میکرد... اما سهیل دستهاش
رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت:
- آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش...

فاطمه خسته از این همه تقلا دست از تلاش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو
نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ...
کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد
و گفت:
-این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی
اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟
...+
-بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟

سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت:
- تو خیلی
خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش.
فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش
داد و گفت:
م تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ...
ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ...

سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه بالاخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی
اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت:
- به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته
بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی
بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ...
فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک
سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ...
نمیخوام ببینمت ...
سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت
بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به
لجبازیت ادامه بده ...
از اتاق بیرون رفت و در رو بست...                         
 @mojaradan          
#هدیه_به_دختران_گل_مجردان_انقلابی
💗رمان سجاده صبر💗قسمت97

فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد:
-سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟
فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: +هیچی

فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت:
+دستام داره میشکنه سهیل
- اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟
+.. آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم
-اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت
کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ...
فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: +چی میگی سهیل؟ ...
-وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی
روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی
رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با
ورش داری ... پس چته فاطمه؟

فاطمه زار زد:
+ دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ...
صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت:
-از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟
+از هیچ کدوم...
سهیل فریاد زد:
-پس از چی؟
+از امتحان ...

بعدم شروع کرد به فریاد زدن:
+از امتحان، امتحان، امتحان ...
سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و
گفت:
- خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ...

اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند

انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود
اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهای
خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ...

حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار
برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود
فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش
هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود
خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد
تمام تلاشش رو میکنه...
***

سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم
توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه
بود...

سها با ناراحتی گفت:
+سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟
سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت:
- چی؟ چرا؟
+چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن،
ماه دیگه هم بر میگرده ایران...
تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت:
+این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم

سهیل خندید و گفت:
-شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که!
تن ناز خانم سری تکون داد و گفت:
+ چه میدونستم این چه مارمولکیه ...                         
 @mojaradan