🍂🍃
#اُمُّل بودن #جسارت میخواد!!!😏
*اینکه وسط یه عده بی #نماز،نماز بخونی!!🌠
*اینکه وسط یه عده بی #حجاب تو #گرمای #تابستون #حجاب داشته باشی!!.👍
*اینکه حد و #حدود #محرم و #نامحرم و رعایت کنی!!👍
*اینکه تو #فاطمیه #مشکى بپوشى و مردم #عروسى بگیرن!!👍👎
*اینکه به جاى #آهنگ و ترانه ،#قرآن گوش کنى!!👍
*ناراحت نباش #خواهر و #برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
*به خودت #افتخار کن،،،✌👉👈
*تو #خاصی...👈👈👈
*تو #شیعه #على هستى...💖💖👍👍👈👈👈
*تو #منتظر #فرجى...💖🌠🌠🌠👈👈👈👈
*تو #گریه_کن #حسینى...👈👈👈👈👈
*نه اُمُّل...💙💙💙
*بگذار تمام دنیا بد و#بیراهه بگویند!😊
*به خودت...😊
*به #محاسنت...
*به #چادرت...😊😊
*به #عزاداریت... *به سیاه پوش بودنت...💙💙💙
می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه
*باافتخار قدم بزن خواهر!💐💐💐
*با افتخار قدم بزن برادر......💐💐
http://telegram.me/mojaradan
#اُمُّل بودن #جسارت میخواد!!!😏
*اینکه وسط یه عده بی #نماز،نماز بخونی!!🌠
*اینکه وسط یه عده بی #حجاب تو #گرمای #تابستون #حجاب داشته باشی!!.👍
*اینکه حد و #حدود #محرم و #نامحرم و رعایت کنی!!👍
*اینکه تو #فاطمیه #مشکى بپوشى و مردم #عروسى بگیرن!!👍👎
*اینکه به جاى #آهنگ و ترانه ،#قرآن گوش کنى!!👍
*ناراحت نباش #خواهر و #برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
*به خودت #افتخار کن،،،✌👉👈
*تو #خاصی...👈👈👈
*تو #شیعه #على هستى...💖💖👍👍👈👈👈
*تو #منتظر #فرجى...💖🌠🌠🌠👈👈👈👈
*تو #گریه_کن #حسینى...👈👈👈👈👈
*نه اُمُّل...💙💙💙
*بگذار تمام دنیا بد و#بیراهه بگویند!😊
*به خودت...😊
*به #محاسنت...
*به #چادرت...😊😊
*به #عزاداریت... *به سیاه پوش بودنت...💙💙💙
می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه
*باافتخار قدم بزن خواهر!💐💐💐
*با افتخار قدم بزن برادر......💐💐
http://telegram.me/mojaradan
Telegram
مجردان انقلا✌بی
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot
کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan
#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
@mojaradan_bot
کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan
#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
❤️ #از_زبان_زیارت_نرفته_ها...
من مانده ام میان #زیارت_نرفته_ها
می گویم از زبان زیارت نرفته ها
آقا #گناه این دل من را بگو به من
#تنها دلیل ماندن من را بگو به من
باید چه چاره کنم در #فراغ تو؟
آتش گرفته دل از #اشتیاق تو
حقم حریم پاک #حسین بود و بس
اصلا چرا بدون تو من می کشم #نفس؟
#فتوا برای حال خرابم بگو که چیست؟
#مستی بجز مسیر #نجف تا حریم نیست
لایق نبوده ام بشوم مست #کربلا
#گریه است کار من از دست کربلا
مانند کودکی که دلش خوش به #وعده ها است
امید من....#زیارت....یک سال....کربلا است....
@mojaradan
#شب_زیارتی امام حسین(ع)
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن: از مجموعه #بی_مقدمه
من مانده ام میان #زیارت_نرفته_ها
می گویم از زبان زیارت نرفته ها
آقا #گناه این دل من را بگو به من
#تنها دلیل ماندن من را بگو به من
باید چه چاره کنم در #فراغ تو؟
آتش گرفته دل از #اشتیاق تو
حقم حریم پاک #حسین بود و بس
اصلا چرا بدون تو من می کشم #نفس؟
#فتوا برای حال خرابم بگو که چیست؟
#مستی بجز مسیر #نجف تا حریم نیست
لایق نبوده ام بشوم مست #کربلا
#گریه است کار من از دست کربلا
مانند کودکی که دلش خوش به #وعده ها است
امید من....#زیارت....یک سال....کربلا است....
@mojaradan
#شب_زیارتی امام حسین(ع)
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن: از مجموعه #بی_مقدمه
📜📑📨🖊 👇👇👇
🍃🌸بسم رب المهدى(عج)🌸🍃
#کلام_استاد✴➿
#استاد_رائفی_پور
#عوارض_بد_حجابى
پسره👱🏻 اومده پیشم 28سال سن داره گریه💦 میکرد اصلا من اعصابم خورد میشه یادم میفته#آدم، آدم باشه میمیره از این اتفاق. جلوم #گریه 💧میکرد گفتم چته؟گفت من #مجرد م گفتم یعنی اینقد گریه داره گفت نه من برای این نمیگم گفتم چرا؟گفت نمیتونم #ازدواج👫 کنم شرایطشو ندارم گفتم خب گفت:قاطی کردم #دیوونه ام نمیتونم تورو خدا کمکم کن گفتم چیه گفت من دچار گناه #خود_ارضایی شدم فشار #جنسی بهم میاد⛔️ وقتی این دخترا🙋🏼 رو تو این خیابون اینجوری میبینم. خودارضایی میکنم میدونم #گناه_کبیره است میدونم دارم #خنجر🔪 به #امام_زمانم میزنم ولی نمیتونم تورو خدا کمکم کنید. همونجا گفتم خدا #مسئولین ما رو ببخشه فقط تو دلم داشتم اینو میگفتم خدا ببخشه اونایی رو که با یه سر و وضعی میان تو خیابونو دور میزنن حالیشون نیس چه گناهایی دارن واسه خودشون میخرن .#پوست تک تکمون رو میکنن میدونم اول خودمو میگم بعد شمارو و از مابیشتر اونی که مسئولیتش بیشتره ای عزیزی که دستت به دهنت میرسه ای عزیزی که میتونی ساده ازدواج برقرار کنی بگیر دست دوتا جوونو👬 بگو خدایا من انجام دادم ایناها ببین به نوبه ی خودم اقدام کردم .خدمت یکی از #مراجع رسیده بودم عرض کردم حاج اقا میخوام برم بگم که این صدبرابره ثوابش از #عمره هایی که میرید ایشون گفت برو بگو هزار برابر.
#خوشا به حال اوناتون که تو این شرایط #تقوا پیشه میکنید #اجر دارید میبرید و #گناه نمیکنید اجری #عظیم نمیتونم بگم چقدر مال این حرفا نیستم
و #وای بر اونایی که میتونید کاری بکنید و نشستید
تنهایی اقدام کنید نبود مثنی و دوتا.
نبود تکی میرم جلو!!!!
# فی امان ا...
____________________
📝شما هم میتوانید نظرات خود را با دیگر اعضا، به اشتراک بگذارید✍ #گلچین_فضای_مجازی
〰〰🔹〰〰〰〰
@mojaradan
جمع جوانان انقلابی
🍃🌸بسم رب المهدى(عج)🌸🍃
#کلام_استاد✴➿
#استاد_رائفی_پور
#عوارض_بد_حجابى
پسره👱🏻 اومده پیشم 28سال سن داره گریه💦 میکرد اصلا من اعصابم خورد میشه یادم میفته#آدم، آدم باشه میمیره از این اتفاق. جلوم #گریه 💧میکرد گفتم چته؟گفت من #مجرد م گفتم یعنی اینقد گریه داره گفت نه من برای این نمیگم گفتم چرا؟گفت نمیتونم #ازدواج👫 کنم شرایطشو ندارم گفتم خب گفت:قاطی کردم #دیوونه ام نمیتونم تورو خدا کمکم کن گفتم چیه گفت من دچار گناه #خود_ارضایی شدم فشار #جنسی بهم میاد⛔️ وقتی این دخترا🙋🏼 رو تو این خیابون اینجوری میبینم. خودارضایی میکنم میدونم #گناه_کبیره است میدونم دارم #خنجر🔪 به #امام_زمانم میزنم ولی نمیتونم تورو خدا کمکم کنید. همونجا گفتم خدا #مسئولین ما رو ببخشه فقط تو دلم داشتم اینو میگفتم خدا ببخشه اونایی رو که با یه سر و وضعی میان تو خیابونو دور میزنن حالیشون نیس چه گناهایی دارن واسه خودشون میخرن .#پوست تک تکمون رو میکنن میدونم اول خودمو میگم بعد شمارو و از مابیشتر اونی که مسئولیتش بیشتره ای عزیزی که دستت به دهنت میرسه ای عزیزی که میتونی ساده ازدواج برقرار کنی بگیر دست دوتا جوونو👬 بگو خدایا من انجام دادم ایناها ببین به نوبه ی خودم اقدام کردم .خدمت یکی از #مراجع رسیده بودم عرض کردم حاج اقا میخوام برم بگم که این صدبرابره ثوابش از #عمره هایی که میرید ایشون گفت برو بگو هزار برابر.
#خوشا به حال اوناتون که تو این شرایط #تقوا پیشه میکنید #اجر دارید میبرید و #گناه نمیکنید اجری #عظیم نمیتونم بگم چقدر مال این حرفا نیستم
و #وای بر اونایی که میتونید کاری بکنید و نشستید
تنهایی اقدام کنید نبود مثنی و دوتا.
نبود تکی میرم جلو!!!!
# فی امان ا...
____________________
📝شما هم میتوانید نظرات خود را با دیگر اعضا، به اشتراک بگذارید✍ #گلچین_فضای_مجازی
〰〰🔹〰〰〰〰
@mojaradan
جمع جوانان انقلابی
به نام #الله:
.
وقتی دلتنگ میشوم😔💔
.
برای اکثر #مجرد ها که کمی سن و سال دارند این موضوع پیش آمده
.
#کمبود یک نفر را در زندگیشان #احساس میکنند😞
.
کسی که با او حرف بزنند
کسی که شریک غم و خوشی هایشان باشند
گاهی در ذهنشان تصویر سازی هم میکنند😩
.
الان که همه جا #شبکه_مجازی📱 وجود دارد پیدا کردن یک هم صحبت کار سختی نیست
.
یک نفر که از روی پر کردن وقت بخواهیم با او حرف بزنیم📱🗣
درد و دل کنیم💔♥️
رفع دلتنگیهایمان باشد👌
.
بعضی ها این دلتنگی را #تحمل نمیکنند😑
#ماشاالله هم صحبتی هایشان زیاد است😏
.
سفره دلشان نه ولی سفره ذهنشان پیش همه باز است😒
.
گاهی که دلتنگی و کمبود یک نفر دومی در زندگی بهم فشار می آورد به چیزایی فکر میکنم که آرام میشم🤗
.
چیزایی که باعث میشود دلتنگی هایم را تحمل کنم.☺️
.
فکر میکنم به آن مردی که یک #زن و چهار #بچه ی قد و نیم قد را در #خانه گذاشت و رفت🔫💣
خدا میداند چه شبها که پشت #خاکریز از دلتنگی #گریه نکرد😢
.
فکر میکنم به #آقا دامادی که یک هفته بعد از عقد راهی جبهه شد و تنها دلخوشیش یک عکس بود
و #عروس خانومی که دلتنگ و #چشم_انتظار نشسته بود😩😭
.
فکر میکنم به آن دختر خانومی که هر روز خانه را آب و جارو میکرد تا شوهرش از راه برسد
چون تازه بچه دار شده بودند😍
.
وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته دوباره راهی میشد و چشمان خیس خانومی که نمیتواند بگوید #نرو😭
.
فکر میکنم به همسر #شهید مدافع حرمی که دخترش بهانه #بابا را میگیرد بغضش رو قورت میدهد و بادخترش بازی میکند💔
.
الان که فکر میکنم میبینم دلتنگی من چقدر بچگانس در برابر اینها
.
انقدر بزرگ نیست که بخواهم برای پر کردنش #متوسل به دوست های مجازی بشوم👌
.
اخر میدانی فرقش چیست؟
آنها با اختیار خودشان،برای منو تو دلتنگی ها را تحمل کردند،از همسر و بچه و خانواده دل کندند و رفتن در غربتی که نه تلگرام بود نه #اینستاگرام....
.
پن:ان الله مع الصابرین
.
.
#دلتنگی_هایمان_ارزش_دارد
#وعده_دیدارمون_کنار_شهدا
#التماس_دعا
#یاعلی
#یازهرا
@mojaradan 🏴
مقر مجردان انقلابی
.
وقتی دلتنگ میشوم😔💔
.
برای اکثر #مجرد ها که کمی سن و سال دارند این موضوع پیش آمده
.
#کمبود یک نفر را در زندگیشان #احساس میکنند😞
.
کسی که با او حرف بزنند
کسی که شریک غم و خوشی هایشان باشند
گاهی در ذهنشان تصویر سازی هم میکنند😩
.
الان که همه جا #شبکه_مجازی📱 وجود دارد پیدا کردن یک هم صحبت کار سختی نیست
.
یک نفر که از روی پر کردن وقت بخواهیم با او حرف بزنیم📱🗣
درد و دل کنیم💔♥️
رفع دلتنگیهایمان باشد👌
.
بعضی ها این دلتنگی را #تحمل نمیکنند😑
#ماشاالله هم صحبتی هایشان زیاد است😏
.
سفره دلشان نه ولی سفره ذهنشان پیش همه باز است😒
.
گاهی که دلتنگی و کمبود یک نفر دومی در زندگی بهم فشار می آورد به چیزایی فکر میکنم که آرام میشم🤗
.
چیزایی که باعث میشود دلتنگی هایم را تحمل کنم.☺️
.
فکر میکنم به آن مردی که یک #زن و چهار #بچه ی قد و نیم قد را در #خانه گذاشت و رفت🔫💣
خدا میداند چه شبها که پشت #خاکریز از دلتنگی #گریه نکرد😢
.
فکر میکنم به #آقا دامادی که یک هفته بعد از عقد راهی جبهه شد و تنها دلخوشیش یک عکس بود
و #عروس خانومی که دلتنگ و #چشم_انتظار نشسته بود😩😭
.
فکر میکنم به آن دختر خانومی که هر روز خانه را آب و جارو میکرد تا شوهرش از راه برسد
چون تازه بچه دار شده بودند😍
.
وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته دوباره راهی میشد و چشمان خیس خانومی که نمیتواند بگوید #نرو😭
.
فکر میکنم به همسر #شهید مدافع حرمی که دخترش بهانه #بابا را میگیرد بغضش رو قورت میدهد و بادخترش بازی میکند💔
.
الان که فکر میکنم میبینم دلتنگی من چقدر بچگانس در برابر اینها
.
انقدر بزرگ نیست که بخواهم برای پر کردنش #متوسل به دوست های مجازی بشوم👌
.
اخر میدانی فرقش چیست؟
آنها با اختیار خودشان،برای منو تو دلتنگی ها را تحمل کردند،از همسر و بچه و خانواده دل کندند و رفتن در غربتی که نه تلگرام بود نه #اینستاگرام....
.
پن:ان الله مع الصابرین
.
.
#دلتنگی_هایمان_ارزش_دارد
#وعده_دیدارمون_کنار_شهدا
#التماس_دعا
#یاعلی
#یازهرا
@mojaradan 🏴
مقر مجردان انقلابی
#همسفر_تا_بهشت 💞
#باید_در_تاریخ_ثبت_کرد
یک #کتابی📚 تازه خوانده ام که خیلی برای من #جالب بود.
#دختر_و_پسر_جوان (زن و شوهر)💑
متولدین دهه ۷۰
می نشینند برای اینکه در جشن عروسیشان 🎉🎊 گناه انجام نگیرد، #نذر_میکنند #سه_روز_روزه_بگیرند
به نظر من این را #باید_ثبت_کرد_در_تاریخ✍
که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در #جشن_عروسیشان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال #متوسل می شوند، #سه_روز_روزه_میگیرند.
#پسر عازم دفاع از حریم #حضرت_زینب (سلام الله علیها) میشود، #گریه_ناخواسته_دختر😭 دل او را می لرزاند، به این #دختر به #خانمش میگوید که #گریه 😭 تو دل من را لرزاند #اما_ایمانم_را_نمیلرزاند 😌
#خانمش میگوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، نمی خواهم از آن زنهایی باشم که روز قیامت پیش #فاطمه_زهرا سر افکنده باشم😔
#ببینید☺️
اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست
#مال_سال_۹۴_۹۵_و_مال_همین_سالهاست
#مال_همین_روزهای_پیش_روی_ماست.
امروز این است. در #نسل_جوان ما یک چنین عناصری حضور دارند😊
یک چنین #حقیقت_های_درخشانی✨ در آنها حضور دارند.
#اینها_را_باید_یادداشت_کرد
#اینها_را_باید_فهمید
این نیست که بگویید "#آقا_به_یک_گل_بهار_نمیشود"🌸
نه...
#بحث_یک_گل_نیست_زیادند_از_این_قبیل
#البته_آن_پسر_بعد_میرود_شهید_میشود🌹
جزء شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب است
#سید_علی_خامنه_ای
۹۷/۶/۱۵
#پیشنهاد_مطالعه
#کتاب_یادت_باشد
#زندگی_نامه_شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
#به_روایت_همسر_شهید
❤️ @mojaradan ❤️
#باید_در_تاریخ_ثبت_کرد
یک #کتابی📚 تازه خوانده ام که خیلی برای من #جالب بود.
#دختر_و_پسر_جوان (زن و شوهر)💑
متولدین دهه ۷۰
می نشینند برای اینکه در جشن عروسیشان 🎉🎊 گناه انجام نگیرد، #نذر_میکنند #سه_روز_روزه_بگیرند
به نظر من این را #باید_ثبت_کرد_در_تاریخ✍
که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در #جشن_عروسیشان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال #متوسل می شوند، #سه_روز_روزه_میگیرند.
#پسر عازم دفاع از حریم #حضرت_زینب (سلام الله علیها) میشود، #گریه_ناخواسته_دختر😭 دل او را می لرزاند، به این #دختر به #خانمش میگوید که #گریه 😭 تو دل من را لرزاند #اما_ایمانم_را_نمیلرزاند 😌
#خانمش میگوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، نمی خواهم از آن زنهایی باشم که روز قیامت پیش #فاطمه_زهرا سر افکنده باشم😔
#ببینید☺️
اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست
#مال_سال_۹۴_۹۵_و_مال_همین_سالهاست
#مال_همین_روزهای_پیش_روی_ماست.
امروز این است. در #نسل_جوان ما یک چنین عناصری حضور دارند😊
یک چنین #حقیقت_های_درخشانی✨ در آنها حضور دارند.
#اینها_را_باید_یادداشت_کرد
#اینها_را_باید_فهمید
این نیست که بگویید "#آقا_به_یک_گل_بهار_نمیشود"🌸
نه...
#بحث_یک_گل_نیست_زیادند_از_این_قبیل
#البته_آن_پسر_بعد_میرود_شهید_میشود🌹
جزء شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب است
#سید_علی_خامنه_ای
۹۷/۶/۱۵
#پیشنهاد_مطالعه
#کتاب_یادت_باشد
#زندگی_نامه_شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
#به_روایت_همسر_شهید
❤️ @mojaradan ❤️
نذر موی اکبرت هر چه پسر دارم حسین
عبدالحسین شفیع پور
💠 اگه دوست دارید یه دل سیر برا #علی_اکبر حسین #گریه کنید
🔸حتما به این روضه گوش بدید🔸
🔹ماجراهایی رو تعریف میکنه و بعدش گریز میزنه به #روضه_علی_اکبر حسین که واقعا جیگر آدم رو آتیش میزنه....
🎤 با نوای:
کربلایی عبدالحسین شفیع پور
🌼التماس دعا🌼
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🔸حتما به این روضه گوش بدید🔸
🔹ماجراهایی رو تعریف میکنه و بعدش گریز میزنه به #روضه_علی_اکبر حسین که واقعا جیگر آدم رو آتیش میزنه....
🎤 با نوای:
کربلایی عبدالحسین شفیع پور
🌼التماس دعا🌼
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت_دوم فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.…
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
@mojaradan 🎀
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
@mojaradan 🎀
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_دهم
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد...♥
@mojaradan 🎀
#قسمت_دهم
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد...♥
@mojaradan 🎀
مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق روایت دوم قسمت هشتم #شهید_مصطفی_صدرزاده هیچوقت فکر نمیکردم آقا مصطفی یروزی به عنوان #مدافع_حرم برن سوریه ! سال ۹۲ بود که زمزمه های رفتن رو شروع کرده بود یروز که با هم رفتیم بیرون گفت #عزیز میدونی سوریه چخبره ؟ گفتم یمدت میشنیدم که شلوغ شده ولی…
#همسفر_عشق
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
روایت دوم
قسمت نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
برای #عید_فطر بابام زنگ زد گفت میخوایم بریم شمال شما هم بیاید با ما بریم
من به آقا مصطفی گفتم میای بریم ولی گفت من نمیتونم بیام ولی شما برو ..
گفتم نه بدون شما که نمیرم
گفت شما برو اصرار نکن که من بیام اما اگر کارم جور شد پشت سرتون میام
گفتم قول میدی ؟ گفت اره
من وقتی آقا مصطفی میگفت #قول_میدم من مطمئن میشدم که حتما اون کار رو انجام میده و الکی قول نمیده
ما رفتیم#شمال ولی کار آقا مصطفی طول کشید و نتونست بیاد منم طاقت دوری نداشتم و برگشتیم
تو راه برگشت به #امام_زاده_هاشم که رسیدیم بهم زنگ شد
کلی #خوشحال بود گفت من دارم میرم #فرودگاه امام هستم
گفتم تو که گفتی میای شمال ...
گفت نه دیگه کارم جور شد دارم میرم
شروع کردم به #گریه کردن 😭
هی گفتم چرا اخه میذاشتی حداقل این دوروز میموندم خونه و میموندم پیشت و .... که یهو گوشی قطع شد!
و دیگ گوشیش نگرفت وقتی زنگ میزدم
و آقا مصطفی رفت ...
.
اونزمان ایرانی ها بعنوان رزمنده نمیرفتن #سوریه
و آقا مصطفی هم که نه #نظامی بود نه #پاسدار و هیچیه دیگه برای همین فقط به عنوان #آشپز رفت سوریه
کلی پیگیری و گشتن یه گروه پیدا کرد که میرفتن حرم حضرت رقیه سلام الله علیها آشپزی میکردن برای رزمنده ها غذای گرم آماده کنن
آقا مصطفی از اون به بعد حدود دوسال و نیم در سوریه رفت و آمد داشتن
اونقدر که تاریخ هاش ازدستم در رفته !
هشت بار مجروح شدن
که چهار بارش خیلی شدید بود :(
{به روایت سمیه ابراهیم پور #همسر_شهید }
#ادامه دارد ...
╲\╭┓
╭❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
#قسمت_دولزدهم #آخرین_سفر ۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟! میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️…
#همسفر_عشق
روایت دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
قسمت سیزدهم
ماموریت ۴۵_۵۰ روزشون تموم شده بود
آقا مصطفی شصت و پنجمینروز شهید شد.
شب #تاسوعا بهش زنگ زدم ، میخواستم برم جایی ازش اجازه بگیرم
داشت با بیسیم صحبت میکرد که قطع شد و دیگه نتونستم باهاش صحبت کنم پیامَم رو هم نتونست جواب بده
کل این دوسال و نیم یه دعایی یاد گرفته بودم برای محافظت ، هر لحظه که فکرم میرفت سمت آقا مصطفی مینشستم یجا آروم میشدم و براش دعای حصار میخوندم
اونشب هرکاری کردم #دعا تموم شه نمیشد!
یا آیت الکرسی آخرش يادم میرفت یا محمد علی#گریه میکرد
صبح تاسوعا بلند شدم رفتم #هیئت
وقتی برگشتم هی داشتم با خودم برنامه ی #نیمه_پنهان_ماه رو مرور میکردم
خانوم #شهید_منوچهر_مدق میگفتن که #همسر شون میگفته تا وقتی تو رضایت ندی هیچ اتفاقی نمی آفته
همش هی بخودم امیدواری میدادم میگفتم من که هنوز رضایت ندادم و راضی نیستم پس اتفاقی نمی افته !
از اونطرف رفتم #مسجد
#روحانی مسجد داشت #ناحیه_مقدسه یا #علقمه رو (دقیق یادم نیست)ترجمه فارسیش رو میخوند
یقسمت هاش #روضه دوری حضرت زینب س رو از برادرش میگفت
نشستم دعای همیشگیم رو بخونم و همیشه هم میگفتم خدایا مصطفی زنده و سالم برگرده
ولی یهو با خودم گفتم من یه مصطفی دارم و دوسال و نیم روزای دور وسخت .. بعد در برابر#حضرت_زینب س روم میشه بگم مصطفی نره یا زنده و سالم برگرده!
همونجا گفتم #خدایا هرچی شما بخوابید
اذان ظهر شد
اومدم #خونه خیلی #عصبانی بودم و دست خودم نبود
پیام دادم ب آقا مصطفی
چیشده چرا جواب نمیدی کجایی 😢
هیچ جوابی نمی اومد
سه روز قبل شهید_خاوری ،شهید شده بودن و خواهرش به یه اقایی پیام داده بودن گفته بود خبر داری از برادرم که اون اقا گفته بود من پیشش نیستم دوساعت دیگ میرم بهتون خبر میدم
من هم وقتی از آقا مصطفی پرسیدم ازش در جواب من هم گفتن پیشش نیستم دوساعت دیگ برم پیشش بهتون خبر میدم ...!!
بمحض خوندن این پیام
فهمیدم همه چیز تموم شده ./
.
{به روایت #همسر_شهید }
.
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
--------------- 🌸🍃------------------
روایت دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
قسمت سیزدهم
ماموریت ۴۵_۵۰ روزشون تموم شده بود
آقا مصطفی شصت و پنجمینروز شهید شد.
شب #تاسوعا بهش زنگ زدم ، میخواستم برم جایی ازش اجازه بگیرم
داشت با بیسیم صحبت میکرد که قطع شد و دیگه نتونستم باهاش صحبت کنم پیامَم رو هم نتونست جواب بده
کل این دوسال و نیم یه دعایی یاد گرفته بودم برای محافظت ، هر لحظه که فکرم میرفت سمت آقا مصطفی مینشستم یجا آروم میشدم و براش دعای حصار میخوندم
اونشب هرکاری کردم #دعا تموم شه نمیشد!
یا آیت الکرسی آخرش يادم میرفت یا محمد علی#گریه میکرد
صبح تاسوعا بلند شدم رفتم #هیئت
وقتی برگشتم هی داشتم با خودم برنامه ی #نیمه_پنهان_ماه رو مرور میکردم
خانوم #شهید_منوچهر_مدق میگفتن که #همسر شون میگفته تا وقتی تو رضایت ندی هیچ اتفاقی نمی آفته
همش هی بخودم امیدواری میدادم میگفتم من که هنوز رضایت ندادم و راضی نیستم پس اتفاقی نمی افته !
از اونطرف رفتم #مسجد
#روحانی مسجد داشت #ناحیه_مقدسه یا #علقمه رو (دقیق یادم نیست)ترجمه فارسیش رو میخوند
یقسمت هاش #روضه دوری حضرت زینب س رو از برادرش میگفت
نشستم دعای همیشگیم رو بخونم و همیشه هم میگفتم خدایا مصطفی زنده و سالم برگرده
ولی یهو با خودم گفتم من یه مصطفی دارم و دوسال و نیم روزای دور وسخت .. بعد در برابر#حضرت_زینب س روم میشه بگم مصطفی نره یا زنده و سالم برگرده!
همونجا گفتم #خدایا هرچی شما بخوابید
اذان ظهر شد
اومدم #خونه خیلی #عصبانی بودم و دست خودم نبود
پیام دادم ب آقا مصطفی
چیشده چرا جواب نمیدی کجایی 😢
هیچ جوابی نمی اومد
سه روز قبل شهید_خاوری ،شهید شده بودن و خواهرش به یه اقایی پیام داده بودن گفته بود خبر داری از برادرم که اون اقا گفته بود من پیشش نیستم دوساعت دیگ میرم بهتون خبر میدم
من هم وقتی از آقا مصطفی پرسیدم ازش در جواب من هم گفتن پیشش نیستم دوساعت دیگ برم پیشش بهتون خبر میدم ...!!
بمحض خوندن این پیام
فهمیدم همه چیز تموم شده ./
.
{به روایت #همسر_شهید }
.
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
--------------- 🌸🍃------------------
°❀°🦋°❀°🦋°❀°🦋°❀°
#بهلول حکیم در جمعی سخن می گفت:
💐 #لطیفه ای برای حضار تعریف کرد،
همه دیوانه وار خندیدند.
⏳بعد از لحظه ای،
او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند و او مجددا لطیفه را #تکرار کرد
تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید.
💟او لبخندی زد و گفت:
« وقتی که نمی توانید بارها به لطیفه ای بخندید،
⁉️پس چرا بارها و بارها به #گریه و #افسوس خوردن در مورد مشکلات و خاطرات تلخ گذشته ادامه میدهید؟!
✅گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید…
••❥⚜︎-----------
@mojaradan
💫 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
••❥⚜︎-----------
#بهلول حکیم در جمعی سخن می گفت:
💐 #لطیفه ای برای حضار تعریف کرد،
همه دیوانه وار خندیدند.
⏳بعد از لحظه ای،
او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند و او مجددا لطیفه را #تکرار کرد
تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید.
💟او لبخندی زد و گفت:
« وقتی که نمی توانید بارها به لطیفه ای بخندید،
⁉️پس چرا بارها و بارها به #گریه و #افسوس خوردن در مورد مشکلات و خاطرات تلخ گذشته ادامه میدهید؟!
✅گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید…
••❥⚜︎-----------
@mojaradan
💫 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
••❥⚜︎-----------