مجردان انقلا✌بی
#همسفر_عشق قسمت یازدهم روایت دوم #شهید_مصطفی_صدرزاده سخت ترین زمان ها همون روز هایی بود م آقا مصطفی سوریه بود همش با خودم میگفتم اگه محمد علی بدنیا بیاد من تو بیمارستان تنها چیکار میتونم بکنم وقتی تلفنی بهش از این نگرانیم میگفتم میگفت همه هستن که مادر پدرامون…
#قسمت_دولزدهم
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#آخرین_سفر
۶ مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت #سوریه
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه میگفتم چرا انقدر اصرار میکنی ؟!
میگفت میخوام یجوری جبران کرده باشم
بلاخره ۱۵ شهریور ۹۴ رفتیم سوریه و نوزدهم برگشتیم
دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد آقا مصطفی❤️
محمد علی چهارماهه بود
.
با #مادر_شهید صابری بودیم
شبِ نوزدهم گفت فاطمه روبذاریم پیش مادر با هم دیگه بریم بیرون گفتم باشه 😍
کل مسیر رو داخل خیابون #زینبیه آقا مصطفی دستش رو انداخته بود دور من و محکم بغلم گرفته بود و راه میرفتیم😌
محمد علی همتویه دست دیگش
میگفتم زشته مصطفی اینجوری میکنی
گفت #آرزو داشتم ..!
اخه اینجا #رزمنده ها #اسلحه هاشون رو شونشون و دست همسرشون رو میگرفتن و اینجا راه میرفتن ..
میگفت اینجا کسی ما رونمیشناسه و چرا باید زشت باشه من همیشه دوست داشتم اینجا با تو قدم بزنم❤️
این یکی از بهترین #هدیه های #تولد ی بود که خدا بهم داد اینکه با شما زینبیه قدم بزنم اونم شب #تولدم
گفت عزیز شما جنس خوب میشناسی میری چند تا #جوراب برای بچه ها انتخاب کنی
تا من رفتم جوراب انتخاب کنم دوستش صداش زد
گفت#سید ببخشید چند دقیقست مسئولمون پشت تلفن منتظره تا باهات حرف بزنه چون خانومت پیشت بود نشد بیام بهت بگم
بنده خدا دیده بود آقا مصطفی گرم با من صحبت میکرد روش نشده بود بیاد جلو
همون شب بهش گفتن که ماموریت #حلب محل شهادتش بهش خورده
.
صبح نوزده شهریور ما از هم #خداحافظی کردیم
وقتی داشتم وسایلش رو جمع میکردم یه بلوز زرد خریده بود برای خودش
گفتم این رو میخوای بذارم بمونه ؟ گفت نه اون رو نمیخوام ببرش #تهران ، گرفتم وقتی برگشتم فقط برای شما بپوشم 💛
یسری خوراکی براش گذاشتم و دیدم داره نگاهم میکنه میخنده گفت دیدی آخرش خودت ساکم رو بستی ...
چون همیشه اصرار میکرد ساکم رو ببند
و من میگفتم دلم نمیاد ساکی روببندم ک بعد خودم بازش کنم
تا کنار ماشین بدرقه اش کردم
منم با بچه ها رفتیم #حرم #حضرت_زینب سلام الله علیها اونجا همش میگفتم خانوم شما امانت دار خوبی هستید#امانت من رو سالم برگردونید
هدیه #سالگرد_ازدواجمون سلامتی آقا مصطفی رو بهم بدید
تا اومدم داخل کوچه ای که #هتل بود صدای آقا مصطفی رو شنیدم انگار #دنیا رو بهم دادن گفتم اومدی کفت اره ماموریتمون افتاد برای بعد ازظهر
تا#فرودگاه #دمشق ما روبدرقه کرد
ما اومدیم #ایران و فرداش زنگ زد
گفت «عزیز وقتی رفتی تا غروب مشغول کار بودم کارم که تموم شد تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شد»
{به روایت #همسر_شهید }
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی