حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
زن و مردی آمده بودند کتابفروشی. مرد ده دوازده تا شاسی مربعی ده در ده سیاه و سفید برداشت و رفت سراغ فروشنده. «ما وکیلیم. اینا رو برای دفترمون می‌خوایم. کدومش به موضوع کار ما می‌خوره». فروشنده یکی یکی‌شان را معرفی کرد. لنین، هایدگر، ماندلا، فروید، تولستوی، اخوان ثالث و که و که.
آن‌قدر جزیی توضیح می‌داد که موقع معرفی تولستوی، اشاره کرد به کتاب مرگ ایوان ایلیچ و شخصیت اصلی کتاب که یک قاضی بوده.
ولی آن دو، تنها کسی که به اسم شناختند فروید بود. حتی ماندلا و اخوان‌ را به چهره نمی‌شناختند. موقع معرفی اخوان گفتند: پس اون که سبیل داشت کی بود؟ منظورشان سهراب بود و البته ریش و سبیلش.
🥴1
برادرم زنگ زده و سر به سرم می‌ذاره. می‌گه دا گفته تو خیلی ارزشمندی. بعد از مادرم می‌پرسه دیگه چه چیزاییه؟
مادرم می‌گه قیمتی. قیمتی رو هم قی‌مَتی تلفظ می‌کنه. و من انگار بار اوله که می‌شنوم این دو تا معادلند. اصلاً چرا قی‌متی رو در واژگانم یادم رفته بود؟

#دا
👍3🔥1
یک.
یکی از همکارها می‌گفت شما چه کاری دارین مگه؟ خونه که تمیز نمی‌کنین. ظرفم اگه هفته‌ای یه بار بشورین. غذا هم که همه‌ش حاضریه یا سفارشی. زندگی تنهایی مگه غیر اینه؟

دو.
پریشب رفته بودم مهمانی. شام را که خوردم مثل بیسیمچی‌ای که خبر فتح را در خط مقدم مخابره کرده و همان‌جا بیهوش شده، رفتم توی اتاق، به مادرم زنگ زدم. به سختی ساعت را نگاه کردم. ۱۰:۰۷ دقیقه بود. نفهمیدم زیر باد خنکی که می‌وزید کی خوابم برده بود.

سه.
صبح همین‌قدری صبر کردم که صاحبخانه بیدار شود. صبحانه نخورده‌ زدم بیرون به‌ هوای رسیدن به درس و مشق. سر راه سنگک تازه خریدم تا بعد از لذت چای‌شیرین‌پنیر و سنگک‌، بسم‌اللهِ پیاده‌سازی ویس‌های سیاست‌گذاری فرهنگی را بگویم. تا نوبتم شد‌ و معطلی اتوبوس را گذراندم و رسیدم خانه ساعت ده شد.

چهار.
ناشتا که کردم. ماهی‌ها را از فریزر در آوردم. تنها فرصت ماهی کبابی خوردن، ناهار روز جمعه است. تکه‌تکه و مزه‌دارشان کردم و گذاشتمشان توی یخچال. آخ! پریشب کرفس را که خرد کرده بودم نشد سرخش کنم. پاک کردن نعناع جعفری هم مانده بود. یک دست به تفت دادن کرفس‌ها و یک دست به پاک کردن و شستن و خرد کردن نعناع جعفری و تفت دادنش.
و‌ زمزمه‌هایی که یکی یکی جوانه می‌زدند. «من که باید گاز رو اساسی پاک کنم کاش این چندتا کدو هم سرخ کنم».
«باقالی پلو هم دم کنم دیگه کاری نمونده».
سه تکه ماهی انداختم روی سیم و رفتم سراغ بسته کردن کدو و کرفس‌ها.
خانه را دود گرفته بود. هود مکش نداشت. تمام جانِ خانه بوی ماهی می‌داد. وسط دود و‌ دم ماهی‌سرا، سه و نیم سفره پهن کردم که مادرم زنگ زد.
چیکار می‌کنی؟
-می‌خوام ناهار بخورم.
ناهار چه وقتی؟ عصره.

پنج.
پاک کردن گاز و تمیز کردن کف آشپزخانه و مرتب کردنش تا پنج و نیم طول کشید. خانه که قرار گرفت زیر کتری را روشن کردم و آمدم توی هال. دمپایی‌ام را درآوردم. پا روی لبهٔ فرش نگذاشته، تلفنم زنگ خورد. اسمش را که دیدم تنم لرزید. تمام تلاشم را کرده بودم ولی بی‌فایده بود. وسط توضیح دادن، نفسم در نمی‌آمد از گریه. از ناتوانی‌ام.

شش.
بله آقای مهندس. زندگی تنهایی غیرِ تصور شماست. بشور و بساب و پخت و پز، لحظات توأمانِ خستگی‌آور و لذت‌بخشش هستند. مفرّند اصلاً. روی اصلی زندگی تنهایی یعنی آدم اگر دردی هم دارد نمی‌تواند حتی به مادرش بگوید تا دعایش کند و خودش هم شانه کم دارد برای تحمل.

#از_کوچ
#دا
💔9👍4😭3
Forwarded from حرف اضافه
نعناع

تلفظ و املای این کلمه به همین صورت، با حرف «ع» پایانی، صحیح است. نعنا تلفظ عامیانه آن است.

#غلط_ننویسیم
👍4💯1
«می‌تونی برام بلیت پیدا کنی؟ خیلی دلم مشهد می‌خواد». قطارهای همدان و تهران را گشتم برایش. همدان که به این زودی‌ها جای خالی نداشت. تهران هم فقط چند روز محدود داشت آن هم اتوبوسی. دلش نبود. از ترمینال همدان پرس و جو کردم. اتوبوس بود. هماهنگی‌ها که تمام شد و تلفن را قطع کردم، گفتم خودم چرا نروم؟
برای مرخصی و رزرو جا با اداره هماهنگ کردم و دو‌ سه روز بعد راهی شدم. لپ‌تاپم را هم بردم تا کاری را قول داده بودم تحویل دهم آنجا تمام کنم.
وقتی رفتم حرم تازه فهمیدم ایام زیارتی مخصوص امام رضاست و من بی که بدانم در چنین موقعیتی آمده بودم پابوس.

+از پارسال
10😭3
شنیدم آیت‌الله قاضی این بیت رو زیاد می‌خوندند:
عنقریب است که از ما اثری باقی نیست
جام بشکسته و می ریخته و ساقی نیست
💯6🔥4
همگی امیری و آبهشت دو تا فامیلی قصه‌دار امروز بودند.

#اسم_فامیل_بازی
راست و دروغ ماجرای «عروس بازی اوقاف» را نمی‌دانم چون در صلاحیتم نیست به همهٔ وجوه ماجرا اشراف داشته باشم اما اگر راست باشد تعجب نمی‌کنم.
سال‌ها پیش بعد از گرفتن لیسانم دوبار با دوستانم پیگیر گرفتن زمین شدیم تا یک کار تولیدی راه بیندازیم. یک بار برای احداث گلخانه و یک بار برای احداث باغ. هر دو زمین‌ها از اراضی بود که دولت می‌خواست به کارشناسان کشاورزی واگذار کند.
چقدر امیدوارنه آمدیم و رفتیم و دست آخر ناامیدمان کردند. یکی را دادند به یکی از بچه‌ها که اهل پارتی و زد و بند بود و بلافاصله بعد از گرفتن مجوز، آن را فروخت. یعنی پای تولیدی در میان نبود. از اول هم قرار نبود باشد. هر کدام از ما چهارده پانزده سال و بلکم بیشتر، ماندیم پشت در استخدام و این آقا همان موقع با فروش زمین چندین برابر حقوق چندین سالهٔ پس از استخدام ما پول به جیب زد.
دومی را هم دادند به یکی از بچه‌های وزارت اط. (حیفم می‌آید بگویم سربازان گمنام امام زمان). آن هم با سطحی چند هکتاری.
برادر وزارتی‌مان که دستش از دنیا کوتاه است ولی اگر بنشینید پای حرف‌های آقای مهندس احتمالاً با بند و تبصره‌های قانونی و تفسیر به رأی‌هایی منفعت‌گرایانه، مجابتان می‌کند.
عصر شمارهٔ خانه افتاده بود روی تلفن همراهم. چون روی سکوت بود نشنیده بودم. نیم ساعت از تماس گذشته بود که زنگ زدم. مادرم جواب نداد. نه تلفن خانه‌ را نه تلفن‌ همراهش را. کمی صبر کردم و دوباره گرفتم باز هم نه. به برادرم زنگ زدم تلفنش را مشغول کرد. نگران شدم. سعی می‌کردم خودم را برای شنیدن خبر بد آماده کنم. هی آب دهانم را قورت می‌دادم. سناریو می‌چیدم ولی هیچ‌کدامشان از حد شنیدن خبر فراتر نمی‌رفت. چون تا حالا نتوانسته‌ام دنیای بعد از مواجهه با این خبر را تصور کنم.
تا از این عالم تلخ بیایم بیرون دوباره چندبار دستم به تناوب رفته بود روی شماره‌ها: دا. خونه. دا. خونه.
«سلام زینب جان» را که شنیدم جان گرفتم از فرصت دوبارهٔ بودنش.

#دا
15💯1💔1
عادت در آینه نگاه کردن ندارم. هربار که می‌روم برای چک کردن اردتونسی‌ام، دکتر می‌پرسد: «اوضاع چطوره؟» خنده‌ام را که می‌بیند می‌فهمد از ماه قبل تا حالا یک بار هم خودم را توی آینه ندیده‌ام. اما همیشه یک استثنا برای به هم ریختن قاعده‌ها هست: لحظاتی که دلم خیلی برای تو تنگ می‌شود. این جور وقت‌ها حتی بلند نمی‌شوم تا جلوی آینه بروم. دوربین گوشی را برمی‌گردانم سمت خودم ببینم غم چه شکلی است؟ گاهی دستم می‌رود روی دایرهٔ سفید دوربین و چیلیک. پوشهٔ زی‌‌، پر است از پرتره‌های غمم. غم تو.

#از
😢1
Channel photo updated
امروز یه شرکت دیدم اسمش بود:
اوج پرواز ما دو نفر.
موضوع فعالیت: تولید قطعات مکانیکی
اساسنامه رو دیدم گفتم شاید توش یه خانم هم عضو باشه و اسم برمی‌گرده به یه شروع عاشقانه ولی جمع مردونه بود.


+هشتگ چی بزنم براش؟😁
امشب برای درس خوندن کوچ کردم به اتاق. رفتم سیب زمینی سوپ رو بریزم، سر راه لباس‌هام رو از چوب رختی برداشتم و برای فردا گذاشتم توی هال. نمی‌دونم چی توی ذهنم کلید خورد که منو یاد خواهرم انداخت. این‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم ردش رو بزنم.
در این فاصلهٔ چهار پنج قدمی تا گاز و ریختن سیب‌زمینی‌های نگینی خرد شده توی قابلمه و بستن درش و برگشتن توی اتاق، چقدر رؤیا می‌تونه به آدم هجوم بیاره؟
بی‌شمار. بی‌شمار.
نوزدهم مرداد که بیاد نوزده سال از مرگ خواهرم می‌گذره اما هیچ چیزی جای خالیش رو پر نکرده. راست گفتند داغ سرد می‌شه اما فراموش نه.

#برای_خواهرم
💔17
Forwarded from حرف اضافه
وَ اخْسَأْ شَيْطَانِي
و شیطانم را بران.


"نمی‌خواهم بین‌مان فاصله باشد. باید به تو برسم."

#دعای_عرفه
#چهل_کلید ۱۴


@HarfeHEzafeH
6😭1
یک.
«یه روسری از مامانم رو‌ نگه داشتم و تو خونه همیشه باهامه». دوشنبه خسته از امتحان و رفتن پی کاری آمدم خانه. دراز کشیده بودم و بین باکس‌استوری‌های یکی از دوستان این را دیدم. قلبم آتش گرفت. چقدر گریه کردم باهاش.
دلم می‌خواست به یکی پیام بدهم و بگویم دارم دق می‌کنم و بیا پیشم. ولی کی؟

دو.
«خاله‌ نازت زنگ زد گفت زینب نمیاد برای عید؟
گفتم نه. امتحان داره».
-راست گفتی. بیام هم باید بشینم درس بخونم.
توی گرما کورس کورس اومدن هم سخته برام.
موافق بود باهام برای همین اجازه ندادم فکر رفتن راه پیدا کند به دلم. سرم. قلبم. به هرجایی که بکشاندم سمت خانه. سمت او.

سه.
امروز بعد از امتحان ماندم دانشگاه و رفتم نماز جماعت. وسط نماز ظهر، انگار یکی انداخت به دلم که بروم خانه. عقلم ولی محلش نمی‌داد. بعد از نماز سرِ صبر با اتوبوس برگشتم. به جهت همراهی با جناب عقل.
ساعت یک و نیم بود. غذا را که گرم کردم عقل از دستم گریخته بود. من بودم و تند تند آب دادن به گل‌ها و تلفن به ترمینال و پرس و جو برای بلیت و ریختن جزوه و کتاب و دفترچهٔ سیمی و جامدادی و هندزفری و ایرپاد و پاوربانک و شارژر توی کوله و گرفتن اسنپ.

چهار.
امتحان شنبه امتحان سختی بود چون جز خلاصه یادداشت‌های سرکلاس، جزوه‌ای نداشتم و برای امتحان، هم کتاب منبع بود و هم مطالب تدریس شده در کلاس. کتاب را نخوانده بودم جزوهٔ سرکلاسی هم اوضاعش آن بود. دلم را خوش کرده بودم به تعطیلی عیدقربان و جمعهٔ پشت بندش و بکوب خواندنم. اما هوای خانه و در اصل هوای مادرم نمی‌گذاشت بمانم. رفتم.



+این کلمات مال هفتهٔ قبلند. چهارشنبه هفتم تیر.
چرا نفرستاده‌امش؟

#دا
6
چرا نفرستاده‌امش؟
بگذارید با شماره بنویسم که قاتی پاتی نشود.

۱- خیلی وقت است اسمم را از بایوی کانال حذف کرده‌ام تا توی سرچ گوگل نامی ازم نباشد (مثلاً وی عاشق گمنامی است🤭).

۲- این‌جا دنبال پرزنت کردن و رزومه ساختن و رابطه پیدا کردن و شغل و پست گرفتن نیستم. که سالهاست دیده‌ام سلوک بعضی دوستان و خیلی‌های دیگر در فضای مجازی همین روش بوده و از قِبَلَش هم به فراخور سرکار آمدن دولت‌های مطلوب به اهدافشان رسیده‌اند. نوش‌جانشان. به هرحال هر کسی سبک زندگی‌اش را مطابق جهان‌بینی‌اش می‌چیند.

۳- خوب یا بد این کار را نمی‌دانم. من هنوز بهش گارد دارم. آن‌قدر که اگر کتابی هم می‌خوانم دوبیشتر اوقات، ترس از غلبهٔ خودپرزنت‌کردگی و به قول خودمان هوفَلی*، نمی‌گذارد مثل آدم، خودم باشم، بی توجه به کار و کردار دیگران.

۴-دو نفر از اعضای کانال، از افراد خانواده‌ا‌م هستند. یک نفر از فامیل. سه چهار نفر همشهری که یکی‌شان دوست نزدیکم است. [حالا که می‌نویسم نزدیک، شک می‌کنم به درست به کاربردن واژه‌اش. چون تا حالا یک‌بار هم نشده این‌جا از غمی بنویسم و دوستم واکنشی نشان دهد حتی از جنس یک استیکر. (سلام فاطمه🙋‍♀️)]. رویهم رفته کمتر از نصف اعضای آشنایند و بقیه غریبه‌هایی هستند که منت می‌گذارند و شنوای حرف‌های اضافه‌ام هستند.

۵- من در یک برههٔ حساس کنونی از زندگی‌ام هستم. قطعاً دوبیشتر حرف‌هایی که می‌زنم انعکاس گوشه‌های کوچکی از این شرایط است. شاید دوستی مثل عطیه که چند روز پیش از این‌جا لفت داد یا دیگرانی این‌چنین، با خودشان بگویند وقتی خودت مسیری را انتخاب کرده‌ای این‌قدر نک و نال ندارد. برای همین نمی‌خواهند‌ یا ظرفیت شنیدن از غم را ندارند یا توقع رواداری دارند و پذیرش.
طبیعی هم هست هر کس آمده به اختیار خودش آمده و با اختیار خودش هم می‌رود. چون دلش می‌خواهد وقتش را برای مطلوبش صرف کند.
با این‌حال تمام سعی‌ من این است حرف اضافه را به غرغرو بودن نشناسید😁
برای همین احتیاط می‌کنم در ننوشتن تا نوشتن.

۶-من برای بسیاری آدم‌های مجازی نگران شده‌ام. تپش قلب گرفته‌ام. گریه‌کرده‌ام. نذر و دعا کرده‌ام. مثالش همین دو نفری که هشت سال است به هم رسیده‌اند و با داشتن دو تا بچه، هنوز هم دعایشان می‌کنم که زندگی‌شان گرم باشد و دختر، جلوی پدرش که مخالف ازدواجشان بوده شرمنده نشود. اما هیچ وقت این‌ها را بهشان نگفته‌ام. یقین دارم خیلی از شما دوست و آشناها و غریبه‌ها هم نسبت به من همین بوده‌اید و هستید.

۸- دلگرمی بعضی‌هایتان هیچ وقت یادم نمی‌رود. حدیث که تا دیده‌ بود دلتنگم دعوتم کرد بروم خانه‌شان و از این حال و هوا دربیایم. آقای میم که همیشه دعا می‌کند شرایط طوری شود که برگردم شهر و دیار خودم. فاطمه که پیگیر حل یکی از مشکلات بزرگم است. مریم که برایم نوشته منم دلتنگ داوودی‌های خونه‌تون هستم چه برسه به خودت. معصومه که دو سه بار آمده دنبالم و با هم رفته‌ایم جمکران. ریحانه که شب‌های زیادی با ماشینش جشن و هیئت‌های شهر را دیده‌ام و شام مهمانش بوده‌ام. سیده زینب که افطاری دعوتم کرده و با هم شبی را رفته‌ایم روضه و عزاداری در حرم. و صبا که نمی‌توانم محبت‌هایش را تک به تک بشمارم و اگر نبود بی شک ادامهٔ راه برایم هموار نبود و از کم آورندگان بودم.

۷- اگر همه را یادم نمانده ببخشید. ممنون همراهی همه‌تان هستم. دیده و ندیده. غریبه و آشنا. و به دعاهایتان سخت نیازمندم به ویژه در عید قشنگ امشب. همین🌱

*معنی هوفل را پیش‌تر نوشته‌ام. کافی است کلمه را جستجو کنید.

#دا
5
توی بازار فرش‌فروشی داشت. نه از این فرش‌فروشی‌های مدرن که تخته فرش‌های ماشینی را داربزنند و حرکتشان را وصل کنند به دستگاهی که ما حواسمان باشد فرش هم صنعت است نه فرهنگ، قالی‌های دستبافت داشت. نهاوند و ملایر و بیجار و حسین آباد. بابا عاشق فرش دستبافت بود. هر وقت می‌شد از حاج حشمت یا حاج محمد ربیع یک ذرع و نیمی یا بزرگتر می‌خرید. بعد مرگش اما نشد ما به دستبافت‌هایمان اضافه کنیم. حاج محمدربیع که دکانش را جمع کرد ولی هر وقت می‌شد می‌رفتیم دکان حاج حشمت. یکی دوباری خواهرم ازش خرید و من هم برای یکی از دوستان تهرانی خریدم و فرستادم.
والتربنیامین می‌گوید آثار هنری اثر هاله‌ای دارند که این به کارکرد آیینی‌شان برمی‌گردد. ما می‌رفتیم تا این اثرهاله‌ای که خودمان بهش می‌گوییم معنا، به جانمان بنشیند. علاوه براین‌که حاجی در کاسبی‌اش سمت انصاف می‌ایستاد. آخرین باری که رفتم دکانش، حدود یک سال و نیم پیش بود. یک فرش شش متری گل سرخی انتخاب کردم ۲۵ میلیون. قرار شد ماهی پنج تومان بدهم. به چند روز نکشیده خبر رسید که باید قسط اول را بدهم جای چیز دیگری و حسرت خرید فرش به دلم ماند. دیگر هم هیچ وقت رویم نشد حتی از راستهٔ دکان حاجی بگذرم. اما منتظر بودم دست و بالم سبک شود و بروم بگویم لنگهٔ همان فرش را برایم پیدا کند.
پریروز مسجد ختمش بود. خانوادگی رفته بودند سفرعتبات. توی نجف به رحمت خدا رفته بود و وادی السلام به خاکش سپرده بودند.
خدایش بیامرزاد که در کاسبی حبیب او بود.
12
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذرّه و هر ذرّه در هوای تو باد

+هلالی جغتایی
11💯1
حرف اضافه
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره هزار ذرّه و هر ذرّه در هوای تو باد +هلالی جغتایی
شعر به این قشنگی را که خواندم فکری شدم که اصلاً هلالی جغتایی کیست؟ یکی از جاهایی که به عنوان یک ایرانی از خودم خجالت می‌کشم ایستادن در چنین نقاطی است.
به جبران، رفتم دنبال قصّه‌اش. گنجور نوشته اسمش بدرالدین هلالی استرآبادی است. که اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم زندگی می‌کرده. اصالتش برمی‌گردد به ترکان جغتایی اما متولد هرات است.
سایت ویکی‌نور نوشته در استرآباد یا گرگان‌ کنونی به دنیا آمده و رشد کرده اما در اصل از نژاد ترکان جغتایی بوده. که در دوران جوانی به خاطر ادب‌دوستی و شاعرنوازی «امیر علی‌شیر نوایی» به شهر هرات رفته، آن‌جا ساکن شده و همان‌جا هم به جرم شیعه بودن به قتل رسیده. ظاهراً مزارش هم در همین شهر است.
هلالی دختری داشته به نام «حجابی استرآبادی» که او هم شاعری را از پدر به ارث برده.
گنجور منبعی ذکر نکرده ولی ویکی‌نور ارجاع داده به مقالهٔ «دل حزین هلالی، دربارهٔ زندگی، آثار و شعر هلالی جغتایی استرآبادی از کامیار عابدی.
دربارهٔ این‌که جغتا کجاست هم جستجوی مختصری کردم که بعداً می‌نویسم.
3👌2