زن سرش توی کیف، دنبال دسته کلید بود و دو دختر هم کنارش. من که رسیدم جلوی آسانسور بهشان گفتم تگ آسانسور رو میزنم. بیاید بریم. طبقهٔ چندید؟
دختر بزرگتر گفت شیش و آمدند تو. مامانشان در سطل صورتی را که دستش بود باز کرد و گرم، تعارفم کرد. پر شاتوت بود. یکی برداشتم و با لبخند، تشکر کردم. پرسید کدوم واحدید؟ بدم دخترم براتون توت بیاره.
از کاسهٔ توت عکس گرفتهام. اینجا هم مینویسم با هم مهربانیها یادمان بمانند.
دختر بزرگتر گفت شیش و آمدند تو. مامانشان در سطل صورتی را که دستش بود باز کرد و گرم، تعارفم کرد. پر شاتوت بود. یکی برداشتم و با لبخند، تشکر کردم. پرسید کدوم واحدید؟ بدم دخترم براتون توت بیاره.
از کاسهٔ توت عکس گرفتهام. اینجا هم مینویسم با هم مهربانیها یادمان بمانند.
❤9👍2
احمد محمود در ۶۳سالگیاش گفته «شرمنده از شصت و سال عمر و این حجمِ کمِ کار».*
حالا این حجم کم چه بوده؟ پنجاه شصت داستان کوتاه، یک داستان بلند، چهار رمان منتشر شده و چند رمان تمام و نیمه تمام دیگر.
او در ۷۱ سالگی درگذشته است.
*حکایت حال
گفتگو با احمد محمود، لیلی گلستان
حالا این حجم کم چه بوده؟ پنجاه شصت داستان کوتاه، یک داستان بلند، چهار رمان منتشر شده و چند رمان تمام و نیمه تمام دیگر.
او در ۷۱ سالگی درگذشته است.
*حکایت حال
گفتگو با احمد محمود، لیلی گلستان
🔥1🥴1
ما به سالم میگیم آزا. گوشهٔ ذهنتون داشته باشیدش، برای نامگذاری یه محصول میتونه مناسب باشه.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
❤5
پریشب خواب میدیدم خالهام رفته ساکن اهواز شده آن هم چون نوهاش دانشگاه آنجا قبول شده بود. توی خواب از یک طرف به شدت نگران غریبیاش بودم و هی میگفتم دووم نمیاره که. چرا رفته؟ و به فکر پشیمان کردنش بودم.
از طرف دیگر میگفتم وقتی خالهام توانسته حتماً مادرم هم میتواند. این بهانهٔ خوبی است تا بگویم بیاید پیشم.
#از_کوچ
#دا
از طرف دیگر میگفتم وقتی خالهام توانسته حتماً مادرم هم میتواند. این بهانهٔ خوبی است تا بگویم بیاید پیشم.
#از_کوچ
#دا
💯4
رژیمیها را دیدهاید؟ بعضیهایشان هر چه میخورند با ترس و لرز و محاسبهٔ کالری است. مرخصی گرفتن برای من همین حکم را دارد.
پنجشنبه ششم اردیبهشت نزدیک ظهر زنگ زدند تا برای نهایی کردن کاری بروم کنگاور. گفتم لابد حکمت لغو سفر آخر هفته به اصفهان و مشهد، برگشتن به خانه و تمام کردن این کار بوده. با چه والذاریاتی خودم را رساندم به اتوبوس. برادرزادهم هم برای انجام یک پروژهٔ عکاسی آمده بود. صبح جمعه که میخواست برگردد مادرم این گلمحمدیها را برایش چید، گذاشت توی نایلونی که تهش آب ریخته بود و دورش را با نخ قرمزی بست که تا تهران تازه بمانند.
شنبه آن کسی که باهاش قول و قرار داشتیم نیامد و مرخصیام دود شد. انگار هزاران کالری ریخته بودند توی سبد غذاییام.
دلخور بودم. برای صبا که تعریف کردم گفت: «بهش فکر نکن دیگه. مهم اینه گل محمدی رو بو کردی، مادرت رو دیدی و هوای پاک تو سینهت رفته». راست میگفت. کی میداند شاید این همه چرخ خوردن تقدیر برای این بود تا من و امیر، قشنگی مهربانی خالصانهٔ دا را ببینیم.
این پست برای یاد این خلوص و مهربانی است گرچه کمی دیر.
پنجشنبه ششم اردیبهشت نزدیک ظهر زنگ زدند تا برای نهایی کردن کاری بروم کنگاور. گفتم لابد حکمت لغو سفر آخر هفته به اصفهان و مشهد، برگشتن به خانه و تمام کردن این کار بوده. با چه والذاریاتی خودم را رساندم به اتوبوس. برادرزادهم هم برای انجام یک پروژهٔ عکاسی آمده بود. صبح جمعه که میخواست برگردد مادرم این گلمحمدیها را برایش چید، گذاشت توی نایلونی که تهش آب ریخته بود و دورش را با نخ قرمزی بست که تا تهران تازه بمانند.
شنبه آن کسی که باهاش قول و قرار داشتیم نیامد و مرخصیام دود شد. انگار هزاران کالری ریخته بودند توی سبد غذاییام.
دلخور بودم. برای صبا که تعریف کردم گفت: «بهش فکر نکن دیگه. مهم اینه گل محمدی رو بو کردی، مادرت رو دیدی و هوای پاک تو سینهت رفته». راست میگفت. کی میداند شاید این همه چرخ خوردن تقدیر برای این بود تا من و امیر، قشنگی مهربانی خالصانهٔ دا را ببینیم.
این پست برای یاد این خلوص و مهربانی است گرچه کمی دیر.
❤11
مامانش به گل لالهعباسی میگه صبح و شامی. چون صبح گل میده و غروب بسته میشه.
+اینو زینب ایمان طلب گفته از فردوس خراسان جنوبی.
#کلمه_بازی
+اینو زینب ایمان طلب گفته از فردوس خراسان جنوبی.
#کلمه_بازی
❤3🤓1
حرف اضافه
خاله نازم همیشه وقتی میخواد بگه دلم برات تنگ شده اصطلاحش اینه: «مثل آب تشنهم برات». الان دیدم خودمم ساعتهاست این جمله داره توی سرم تکثیر میشه. #کلمه_بازی
خاله نازم از آن آدمهایی است که فقط وقتی گوشی دستش است که خودش بخواهد با کسی تماس بگیرد وگرنه کم پیش میآید تو زنگ بزنی و جواب بدهد. این از ادایی بودنش نیست. تلفن همراه برایش عادت نشده. عوضش خودش برای حال و احوال با عزیزان دورش همیشه پیشقدم است.
اول ذیقعده زنگ زده بود، گوشیام بی صدا بود و من توی آشپزخانه. بعدش هر چه من زنگ زدم او نشنید و هرباری که او زنگ زد از قضا من متوجه تماسش نشدم.
امشب بعد از یازده روز توانستیم با هم حرف بزنیم. مطلع کلامش هم این بود: بالاخره قسمت شد عید امام رضا با هم حرف بزنیم.
اول ذیقعده زنگ زده بود، گوشیام بی صدا بود و من توی آشپزخانه. بعدش هر چه من زنگ زدم او نشنید و هرباری که او زنگ زد از قضا من متوجه تماسش نشدم.
امشب بعد از یازده روز توانستیم با هم حرف بزنیم. مطلع کلامش هم این بود: بالاخره قسمت شد عید امام رضا با هم حرف بزنیم.
❤5
کتری اداره رویی* است. چندباری هم تن به آتش داده و با وجود سیمساب شدن، همچنان روسیاه است. صبحها تلاش میکنم خودم بروم چای دم کنم. آب جوش را که میریزم روی چای ایرانی، بوی آتشِ رفته در جانِ کتری، زنده است. بوی آتش میبردم به روستا. به تابستانها که میرفتیم خانهٔ داییام. به غروبها که منقل آتشی جلوی ایوان خانهٔ کاهگلیشان روشن میکردند تا از هجوم پشهها در امان باشیم. نشستن روی ایوان خنک و بوی آتش، مناسکی بود که آن فضا برایم رقم میزد. اصالت و زنده بودن روستاها به همین خاطرهسازی روشنشان است.
*اصل فلز که روی است پس قاعده این است بنویسیم رویی. ولی در داستان یا روایت هم بنابر همین است؟
و اگر نیست، روحی درست است یا روهی؟
*اصل فلز که روی است پس قاعده این است بنویسیم رویی. ولی در داستان یا روایت هم بنابر همین است؟
و اگر نیست، روحی درست است یا روهی؟
❤10
کربلا رفتهاید؟ از غرب یا جنوب؟ اگر مسیر زمینی همدان کرمانشاه را انتخاب کرده باشید دیدهاید که شهر بعد از همدان اسدآباد است. فاصلهٔ بین این دوشهر گردنه است. با جادهای باریک و پیچدر پیچ و مرتفعتر از شهر. شب که مسافر باشی به محض تمام شدن گردنه و تاریکی وهمناکش، سرت را که به راست بچرخانی حجم انبوهی از چراغهای روشنِ توی دره شگفت زدهات میکند و شوق در دلت میکارد.
اگر زائر شدید حواستان باشد به این روشناییها.
اگر زائر شدید حواستان باشد به این روشناییها.
❤7
حرف اضافه
کربلا رفتهاید؟ از غرب یا جنوب؟ اگر مسیر زمینی همدان کرمانشاه را انتخاب کرده باشید دیدهاید که شهر بعد از همدان اسدآباد است. فاصلهٔ بین این دوشهر گردنه است. با جادهای باریک و پیچدر پیچ و مرتفعتر از شهر. شب که مسافر باشی به محض تمام شدن گردنه و تاریکی وهمناکش،…
یاد پدرم به خیر. به اسدآباد میگفت چال اسدآباد. چون شهر نسبت به گردنه در گودی است.
👍2
دستم خورده به تابهٔ داغ و جاش میسوزه. شما در این حالت اگه بخواین به لهجهٔ محلیتون بگین میسوزه چی میگین؟
ما میگیم کِزی مِزی میکنه:)
#کلمه_بازی
ما میگیم کِزی مِزی میکنه:)
#کلمه_بازی
❤2
حرف اضافه
یکی از چیزهایی که در زندگی امام خمینی رحمت الله علیه برایم عجیب بود مداومت ایشان بر پیاده روی روزانه در زندان و منزل حتی تا اواخر عمرشان بود. حیاط خانه هیچ، اما راه رفتن در یک سلول کوچک و تکرار این دور به مدت یک ساعت، یک ربع یا حتی چند دقیقه به نظرم بیهوده…
من به عنوان یک ایرانی هیچ وقت نرفتهام سراغ اندیشههای امام خمینی رحمت الله علیه به عنوان رهبرم. وصیت نامهاش را چندباری برای واحد درسی، آزمون استخدامی و مسابقه نگاه انداختهام اما اینکه در آن عمیق شوم، نه.
ولی زیاد از خاطراتش خواندهام و سعی کردهام به عنوان یک الگوی عملی، به هر چه در خاطرم مانده عمل کنم.
کم است؟ میدانم. اما دست کم روز حساب میگویم تلاش کردم به هر چه از ایشان آموختم عمل کنم.
ولی زیاد از خاطراتش خواندهام و سعی کردهام به عنوان یک الگوی عملی، به هر چه در خاطرم مانده عمل کنم.
کم است؟ میدانم. اما دست کم روز حساب میگویم تلاش کردم به هر چه از ایشان آموختم عمل کنم.
❤7
توی کنگاور محلهای هست به نام غمتسلی. محله روی تپهٔ بلندی است و مشرف به شهر. کوچههای باریکی دارد که همه سراشیبیاند. چندین سال پیش برای رفت و آمد آسان اهالی، کوچهها را پله کردند.
آنطور که شنیدهام بعد از زلزلهٔ سخت آذرماه سال ۱۳۳۶، بیخانمانهای بازمانده از زلزله به این محله آمده و سکنی گزیدهاند. نامش را هم به خاطر چشماندازش انتخاب کردهاند. انتخاب حقی هم است. هنوز هم با وجود این همه ساخت و ساز، وقتی پشت پنجرههای این محله میایستی تا چشم کار میکند دشت سبز است و دار و درخت و کوه و آسمان.
متأسفانه به دلیل پایین بودن کیفیت ساخت و ساز در این محله، ساکنان آن به مسکن مهر منتقل شده و خانههایش در حال تخریب است.
#کلمه_بازی
آنطور که شنیدهام بعد از زلزلهٔ سخت آذرماه سال ۱۳۳۶، بیخانمانهای بازمانده از زلزله به این محله آمده و سکنی گزیدهاند. نامش را هم به خاطر چشماندازش انتخاب کردهاند. انتخاب حقی هم است. هنوز هم با وجود این همه ساخت و ساز، وقتی پشت پنجرههای این محله میایستی تا چشم کار میکند دشت سبز است و دار و درخت و کوه و آسمان.
متأسفانه به دلیل پایین بودن کیفیت ساخت و ساز در این محله، ساکنان آن به مسکن مهر منتقل شده و خانههایش در حال تخریب است.
#کلمه_بازی
❤2
ترم آخر کاردانی درسی داشتیم به نام عملیات کشاورزی. توی این درس هر کداممان باید یک محصول میکاشتیم. گروه تصمیم گرفته بود کلاس ما سبزی و صیفی بکارد. یک روز به هر نفر یک مشت بذر دادند که بروید بکارید. خوب یادم نیست به جز شخم، جوی و پشته هم برایمان درآورده بودند یا نه؟ ولی کاشت، داشت و برداشت محصول یعنی پاس کردن درس.
مزرعه کجا بود؟ ته دانشگاه. راه دوری که هر روز باید پیاده میرفتیم و برمیگشتیم.
همین که بذرها را کاشتیم و آبیاری کردیم مَرغها درآمدند. مَرغ یک علف هرز سخت جان است که ریزوم دارد. ریزوم یک اندام غده مانند است. موقع وجین باید ریزوم گیاه در بیاوری تا خیالت از بابت نروییدنش راحت شود وگرنه سرزنیاش مثل تراشیدن ریش است. فردا دوباره جوانه میزند. زمینی که به ما داده بودند آنقدر علف هرز داشت که قابل کشت و کار نبود. ولی ما به خاطر پاس کردن درس مجبور به تحمل وجین بودیم. دوبیشتر بچهها سرزنی میکردند من اما به هرجان کندنی بود میرفتم به جنگ تن به تن با ریزومها. حتی یک بار مادرم را بردم تا هم کمکم کند هم روش درست وجین را نشانم دهد.
در تمام این مدت اگر شما رنگ استاد را جز یکبار، دیدید ما هم دیدیم.
تابستان که محصولاتمان رسید هر روز نمیرفتیم مزرعه. یک روز شنیدیم استاد سرزده رفته سر زمین، نمرههایمان را داده و بعد، پایان عملیات اعلام شد.
پایان عملیات اعلام شد ولی هندوانههای من نه رنگ گرفتند، نه شیرین شدند و نه بزرگ. خیارهایی که مژگان کاشته بود همچنان تلخ بودند و گوجههای ایران، سفید و نارنجی. کدو بادمجانهای بقیه هم بدتر از ما.
این درس سختترین درسی بود که گذراندم هم به خاطر کار یدی و هم وقتی که برایش صرف کردم. آوردهٔ علمی هم برایم نداشت. اما هنوز هم که هنوز است یادم مانده، میشود با بیلچهٔ گلی هنداونه را قاچ کرد و خورد. میشود خیار تلخ و گوجهٔ بی رنگ و رو را سالاد کرد. و از همه مهمتر سالاد را با سرکه خورد.
من روزهایی که بخواهم خودم را خوشحال کنم سالادم را با سرکه میخورم. به یاد ایران و مژگان، خوابگاه گاراژ، عملیات کشاورزی و شادیهای گِلیمان.
مزرعه کجا بود؟ ته دانشگاه. راه دوری که هر روز باید پیاده میرفتیم و برمیگشتیم.
همین که بذرها را کاشتیم و آبیاری کردیم مَرغها درآمدند. مَرغ یک علف هرز سخت جان است که ریزوم دارد. ریزوم یک اندام غده مانند است. موقع وجین باید ریزوم گیاه در بیاوری تا خیالت از بابت نروییدنش راحت شود وگرنه سرزنیاش مثل تراشیدن ریش است. فردا دوباره جوانه میزند. زمینی که به ما داده بودند آنقدر علف هرز داشت که قابل کشت و کار نبود. ولی ما به خاطر پاس کردن درس مجبور به تحمل وجین بودیم. دوبیشتر بچهها سرزنی میکردند من اما به هرجان کندنی بود میرفتم به جنگ تن به تن با ریزومها. حتی یک بار مادرم را بردم تا هم کمکم کند هم روش درست وجین را نشانم دهد.
در تمام این مدت اگر شما رنگ استاد را جز یکبار، دیدید ما هم دیدیم.
تابستان که محصولاتمان رسید هر روز نمیرفتیم مزرعه. یک روز شنیدیم استاد سرزده رفته سر زمین، نمرههایمان را داده و بعد، پایان عملیات اعلام شد.
پایان عملیات اعلام شد ولی هندوانههای من نه رنگ گرفتند، نه شیرین شدند و نه بزرگ. خیارهایی که مژگان کاشته بود همچنان تلخ بودند و گوجههای ایران، سفید و نارنجی. کدو بادمجانهای بقیه هم بدتر از ما.
این درس سختترین درسی بود که گذراندم هم به خاطر کار یدی و هم وقتی که برایش صرف کردم. آوردهٔ علمی هم برایم نداشت. اما هنوز هم که هنوز است یادم مانده، میشود با بیلچهٔ گلی هنداونه را قاچ کرد و خورد. میشود خیار تلخ و گوجهٔ بی رنگ و رو را سالاد کرد. و از همه مهمتر سالاد را با سرکه خورد.
من روزهایی که بخواهم خودم را خوشحال کنم سالادم را با سرکه میخورم. به یاد ایران و مژگان، خوابگاه گاراژ، عملیات کشاورزی و شادیهای گِلیمان.
❤7👍3
حرف اضافه
اسمی به خاصّی «آیین نوروزی» شنیدید؟ #اسم_فامیل_بازی
امروز یه کتاب با زیرعنوان آیین نوروزی دیدم. خوشحال شدم که یه مجموعه داستان با چنین موضوعی پیدا کردم. برش که داشتم فهمیدم اسم نویسنده است.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
😁1