حرف اضافه
320 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
44 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
از شبکه پویا کارتون می‌بیند. ازم می‌خواهد کنارش بنشینم. می‌نشینم. به خیال این‌که حواسش نیست کتاب در سوگ و عشق یاران را باز می‌کنم تا جستار امیرحسین جهانبگلو را بخوانم. همان لحظه سرش را برمی‌گرداند سمتم. کتاب را می‌بندد. نخون. مشغول دیدن که می‌شود می‌خواهم…
داشت وسط هال می‌چرخید دور خودش. یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت همه سرتون توی گوشیه که. پس منم گوشی بازی می‌کنم و همون‌جا توی هوا کف یه دستش رو کرد گوشی و با اون یکی دستش شروع کرد به کلیک کردن.


#از_دخترک
🤣3👀1
برای هرکاری که ازش می‌پرسیدم‌ نظرت چیه؟
می‌گفت خوبه.
به چشم اون همهٔ موافقت‌ها خوبند.



#از_دخترک@HarfeHEzafeH
#کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
👌3
حرف اضافه
همکارم ماجرای یاکریم‌های گیر افتاده توی یک سالن ورزشی را برایمان می‌گوید که چطور سه تا بچه‌اش را نجات داده و برای سرپرستی به‌ خواهرش سپرده‌. بعد دعا می‌کند خدایا همون‌جور که از یاکریم‌ها حفاظت می‌کنی از ما هم بکن. ما چه می‌کنیم؟ می‌گوییم آمین و می‌خندیم.…
یاکریممون داره جوجه می‌کنه. چند روزه می‌‌بینم هی چوب می‌ریزه رو تراس. سر صبح دیدم نشسته توی لونه‌ش. من که سرمو بردم بالا نگامون توی هم گره خورد. آروم بود ولی یه نموره اضطراب هم داشت. زایش بی اضطراب و ترس ممکنه مگه؟


هشتم تیر ۱۴۰۴

#از_زندگی@HarfeHEzafeH
آن‌قدر ظریف است که با یک برش ضرب‌دری چهار تکۀ ریز می‌شود. مداحی که می‌رسد به رفیق دل شکسته‌ها یاد معصومه می‌افتم. نصف پیاله پر می‌شود از مربع‌های کوچک خیار. شب اول دفنش با این مداحی خیلی برایش گریه کردم. از خودم می‌پرسم یعنی واقعا معصومه مرده؟ مرگ خاصیتی دارد که هیچ وقت تکراری نمی‌شود. یک سال و چند ماه است که خاله‌ نازم زنده نیست و هنوز هم گاهی به مادرم می‌گویم به خاله زنگ بزنیم؟ مثل تمام آن سال‌هایی که می‌رفتم لواز التحریر و می‌خواستم برای مصطفا دفتر و خودکار بخرم. یا از جلوی مغازه‌مان رد می‌شدم و می‌خواستم به هوای بابا بروم تو. تا پنج خیار قلمی را خرد کنم با عبور از سیزده سال زمان، چند مرگ را مرور می‌کنم.
زندگی و مرگ پارچه و الگوی خیاطی‌اند. الگو را که می‌کشی پارچه باید مو به مو رویش بیفتد تا لباس قشنگی از آب در بیاید و به تن بنشیند.


هشتم تیر ۱۴۰۴

#از_زندگی@HarfeHEzafeH
💔91
از ساعت هشت سیستم سرمایشی را خاموش کرده‌ام. در و پنجره‌ها هم به خاطر گرد و خاک بیرون بسته است. بعد از چهار ساعت و نیم الان می‌خواهم روشنش کنم. توی گرمای امسال و ناترازی مصرف برق و سوء مدیریت آن و در شرایطی جنگی کشور یکی از کارهای کوچکی که توانسته‌ام انجام دهم کاهش مصرف برق به روش‌های مختلف بوده.


هشتم تیر ۱۴۰۴

#از_زندگی@HarfeHEzafeH
10🙏1
صبح توی توییتر می‌دیدم یه آقای میانسال در تهران از بالکن خونه‌ش گل‌های همسایه‌پایینی رو با یه آ‌فتابهٔ سبز آب می‌داد چون اونا شهر رو ترک کرده بودند.
ما این‌جوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو می‌دونیم.



#از_زندگی@HarfeHEzafeH
16
هیچ ماشینی برایم نگه نداشت. روال بود ساعت نه شب کسی برای یک خانم تنها توقف نکند. وقتی مسافر مردی آمد کنارم ایستاد به جای دلگرمی، ترسیدم. پیاده راه افتادم سمت میدان الف. آن‌جا روشن‌تر و شلوغ‌تر بود. نزدیک میدان مینی‌بوسی جلوی پایم ترمز کرد. راننده مرد شصت و چندساله‌ای بود. گفتم میدان ب می‌روم. آن‌قدر سروصدای خیابان زیاد بود که جوابش را نشنیدم. از اشارهٔ سر فهمیدم می‌رود. وقتی افتادیم توی خلوتی گفت نرسیده به مقصدم باید بپیچد توی فلان خیابان. اشکال ندارد؟ گفتم‌ نه. نزدیکه. اون تیکه رو پیاده می‌رم. اسکناس‌های دهی و پنجی توی دستم حاضر بود که شروع کرد به قصه کردن. دارم می‌رم دنبال نوه‌م که ببرمش هیئت. تازه خونه‌شون اومده این‌جا. دور افتادن از ما. تنهاست. گریه می‌کنه بیاد پیش بچه‌ها. قراره هر شب این موقع بیام دنبالش و ساعت دوازده برش گردونم. چون خیلی دوسش دارم میام. نه به خاطر عروس. ولی قدر نمی‌دونن. گفتم مطمئن باشید‌ نوه‌تون یادش می‌مونه این همه محبت رو. بعداً اثرش رو می‌بینید.
پیاده که شدم عذرخواهی کرد که نمی‌رساندم تا آخر مسیر. کرایه نگرفت و من در هم جواب «خدا کنه خدا کنه‌»هایش زیاد گفتم آمین.


#از_زندگی@HarfeHEzafeH

ششم تیر ۱۴۰۴
17
سه‌شنبه‌ها یه تیکه از مسیرم این‌جوریه که از کوثر رد می‌شم تا برسم به فراوانی و بعد بهشت. کوثر، فراوانی، بهشت. با دیدن اسامی کوچه‌ها انگار دارم قرآن می‌خونم.


#از_جاها@HarfeHEzafeH
11
حرف اضافه
یک هفته را من تعطیل کردم. هفتهٔ بعد استاد نیامد. هفتهٔ سوم‌ و چهارم را مؤسسه تعطیل کرد‌ به خاطر جنگ. دیروز بعد از سی و پنج روز که از متروی هفت تیر پیاده شدم از دیدن پسر کُرد شلوار فروش جلوی مترو، مرد تاپ‌فروش بغلش، کاشی‌های سبز اتحادیهٔ صنف فخاران، تنها خانه…
وسط کلاس استاد گفت من برم یه نخ‌ سیگار دود کنم تا آدم خوش اخلاق‌تری بشم. من هم دومین فنجان چای‌ام را ریختم. استاد که آمد ازش پرسیدم سیگار چطوری اخلاق رو بهتر می‌کنه؟ گفت همون‌جوری که چایی می‌کنه و سه تایی خندیدیم. در جواب به استاد گفتم دیشب نهایتا بیست دیقه خوابیدم اونم در خلسهٔ خواب و بیداری. شاید در تلق و تولوق اتوبوسم یه چرتی زده باشم. این کافئینا برای افزایش حضورمه.
پنج نفر از بچه‌ها غایب بودند. کلاس اختصاصی ما دو‌نفر بود. استاد می‌گفت تجربهٔ کرونا و ماجراهای ۱۴۰۱ نشون داد وقتی یه گپ ایجاد می‌شه تعداد شرکت کننده‌ها کم و کمتر می‌شه. ضمن تأیید حرفش گفتم امروز خیلی به من گفتن نرو کلاس بگیر بخواب اما دیدم یه قدم عقب نشینی باعث می‌شه آروم آروم مغلوب بشم. چایی داره به کمک این مراقبت میاد.

#از_زندگی

ده تیر ۱۴۰۴
👌8
دخترک شش هفت ماهه‌ای در آغوشش بود که آمد سراغ خادم مسجد. «می‌خوام بچه‌مو سقط کنم. دو ماهمه.»انگار گیر افتاده باشد وسط دوراهی و بخواهد یکی سنگ بزرگی جلوی پایش بیندازد که نکن وگرنه معلوم است نظر خادم چی است. راه حلش هم فقط این بود: می‌گم یه کم زعفرون بخورم بیفته. چون چندبار تکرارش کرد. نمی‌توانستم بفهمم چه حالی دارد. تجربهٔ بارداری چهارمش بود بعد از دو دختر و یک پسر. حالت تهوع داشت و نگران شیر دخترکش بود که شیشه هم نمی‌گرفت. نایلون‌ کفش‌ها که از دستش افتاد نگاهم بهشان افتاد. کفش‌های اسپورت گرانی بودند. چادر و روسری و بلوز و شلوار خودش و بچه نشان می‌داد از نظر مالی روبه‌راهند. هم دلم برای شرایطی که گیر افتاده بود تویش می‌سوخت هم به سختی جلوی اشک‌هایم را گرفته بودم. زن نمی‌دانست موقعیت او دعاهای اجابت نشده و کور من است.


#از_زندگی
بیستم تیر ۱۴۰۴
💔33
یکی از همکارانم دخترکی دارد که مثل من مردادی است. تاریخ تولدمان یکی است. امروز می‌گفت مادرش دارد از شیر می‌گیردش و به جاش بهش شربت می‌دهد. اسمش را گذاشته‌ایم فاطمه شربتی. گفتم مادرم می‌گوید توی تابستان نباید بچه را شیربُر کرد. کاش می‌گذاشتید‌ گرمای هوا بشکند. یک آن ماندم روی کلمهٔ شیربُر. بریدن فعل درخورتری است همراه شیر تا گرفتن. گرفتن نرمی دارد و بریدن حتی اگر خشونت هم نداشته باشد پررنج است.
صحنهٔ از شیرگرفتن برادرزادهٔ دهه هشتادی‌ام یکی از غمگین‌ترین پرده‌های زندگی‌ام است که باهاش گریسته‌ام. چون استیصال و بی قراری را از سلول به سلول تن و روح بچه دریافت می‌کردم.
کودک این بریدن را یادش نمی‌ماند اما در هر مرحلهٔ دیگری از زندگی اگر قرار باشد بریدن از چیزی را تمرین کند همین‌قدر بیچاره می‌شود و زندگی پر است از این بی‌چارگی‌ها که باید ببُری، مستأصل و سرگردان شوی و عادت کنی و بگذری و ادامه دهی.



#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#از_زندگی
💔19
لپ‌تاپ قدیمی‌ام باتری ندارد. تلگرام را باز کرده‌ و برای دوستم ویسی فرستاده‌ام که نه دقیقه و نه ثانیه است. ساعت پنج قرار است برق برود. چشمم به چرخیدن دایره سبز دور دکمه پلی است. چهار دقیقه وقت هست. با این سرعت وی پی‌ان حالا مگر می‌رود. برو. لطفاً برو. دو دقیقه مانده می‌رسد و آخیش.
این بخشی از روزمره ماست که به قول مادرم روزی تاریقات می‌شود. تاریق تاریخ است و‌ تاریقات هر آنچه که ارزش تاریخی پیدا می‌کند.



+ساعت پنج برق رفت. ادامهٔ متن رو در گوشی نوشتم:)



#از_زندگی
#کلمه_بازی


بیست و‌ دوم تیر ۱۴۰۴
👍1
ناخوشم. از پریشب درد داشتم. امروز درد کم شده اما ناخوشی داره روی دیگه خودش رو نشون می‌ده. صبح چندبار خواستم به رییس پیام بدم بگم نمیام. بعد گفتم نه بابا شنبه است. خوب نیست. از اون طرف کی حال داره بره گواهی پزشک بگیر. اینا بود اما اصلش اون عادت به قوی بودنه است که نمی‌ذاره بپذیرم نیاز به استراحت دارم.
اومدم سرکار و افتادم به غلط کردن بس که حالم بده.
روم نمی‌شه به یکی بگم منو برسه خونه. خودمم نمی‌تونم برم. هیچ کس رو هم ندارم که بگم بیاد دنبالم.
من در این شرایط بی هیچ‌کسی چطور دارم می‌رم جلو حقیقتا؟


#از_زندگی
💔13😢1🤨1
داریم می‌ریم بازدید. از یه روستایی رد می‌شیم و چی می‌بینیم؟ کافه‌ای به اسم کافه توکیو.


#از_جاها
2😁2
حرف اضافه
داریم می‌ریم بازدید. از یه روستایی رد می‌شیم و چی می‌بینیم؟ کافه‌ای به اسم کافه توکیو. #از_جاها
پانزده نفریم. دوازده مرد و سه زن. وسط توضیحات صاحب باغ چشمم می‌افتد به دست استاد. حلقه ندارد. به بقیه نگاه می‌کنم جز یک نفر بقیه آقایان همین هستند. آن یک نفر بررگترین فرد جمع است و در آستانهٔ بازنشستگی. از سه خانم یکی که متأهل است حلقه دارد. میانگین سن و سال جمع چهل به بالاست و احتمالاً سابقه زندگی مشترک هرکدام دست کم پنج سال و ده سال و بلکم بیشتر است.
یعنی هر چه این سابقه بیشتر می‌شود میل به حلقه دست کردن کاهش می‌یابد؟
یکی نیست بگوید حواست به شناخت پایه و پیوندهای درختان میوه باشد به جای فرضیه‌سازی برای نسبت بین حلقه و طول عمر زندگی مشترک.
شاید پررنگ کردن نقش حلقه، برساخته فضای مجازی و‌ مدرنیته باشد. بی آن هم نشانه‌هایی برای تعهد است.


#از_زندگی
👌1
ورودی شهر قزوین میدانی هست به اسم مینودره. خودشان بهش می‌گویند غریب‌کُش.


#از_جاها
🤔2
حرف اضافه
بعد از چهارسال و چهار ماه و چهار روز سکونت در این شهر می‌خواهم بروم گوشت بخرم. چون شب مهمان دارم و ازم خواسته برایش کتلت بپزم. من آدم گریزان از گوشت قرمزی هستم. خیلی تلاش کرده‌ام با آن آشتی کنم. خیلی ها. اول گوشت چرخ کردۀ کتلت و لای پلوییها را پذیرفته‌ام.…
دهه هشتادی‌مون از نظر آداب غذا خوردن منه. من که عمه‌ش هستم. مثلاً مامانش که کتلت می‌پزه نمی‌خوره با این که دستپخت خیلی خوبی داره اما کتلت‌های منو می‌خوره چون نازکه، خشکه و طعمش جوریه که طعم گوشت توش غلبه نداره.
مادرم داره می‌گه چند روز پیش مامانش رفته انباری برنج بیاره و‌ تا برگرده من سیب زمینی‌ها رو سرخ کردم. شب که داشته قیمه رو می‌خورده گفته مامان چقدر سیب‌زمینیای امشب خوشمزه‌ن.
و بعد ما خندیدیم.
انگاری باید ایمان بیاوریم به تأثیر دست در طعم.


#از_زندگی
👌52
قزوین مسجدی داره به اسم سوخته چنار. یه روایتی هست که می‌گه امام رضا وقتی داشتند می‌رفتند مرو از قزوین هم رد شدند و چون بیشتر مردم شهر اهل تسنن بودند ایشون مخفیانه در منزل یکی از مریدانشون به اسم سلیمان بن داوود بن غازی مهمون می‌شند. صابخونه ظاهرا از فقها و‌ محدثین بوده و معروف به پیر داوود، که حدود صدسال بعد از دنیا می‌ره و توی خونه خودش دفن می‌شه.
در گذر زمان این‌ خونه مسجد می‌شه. چون یه چنار کهنسال توی حیاطش داشته که به علت حادثه‌ای می‌سوزه، اسم سوخته چنار می‌افته سر زبون‌ها. مثل خیلی جاهای دیگه مردم می‌اومدن به درخت دخیل می‌بستند برای برآورده‌شدن حاجاتشون.
متأسفانه به خاطر تعریض خیابون، تمام یا بخشی از این چنار از بین رفته.
الان اسم مسجد شده علی‌بن موسی‌الرضا.


#از_جاها
7
حرف اضافه
Voice message
توی فارسی شاخص درجه صمیمیت پسرخاله است. که خب کاربرد تیکه و کنایه و طنز هم داره. برای ما بِرا بووَه این نقش رو داره. یعنی برادر پدر.
قزوینی‌ها یه خیابون دارن به اسم عبید زاکانی. توی مکالمات روزمره‌شون یه جوری می‌گفتند بریم عبید زاکان فلانو بخریم بهمانو‌ بخریم انگار برا بووه‌شون بود.


#از_جاها
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
😁7