جمعه ( سی خرداد چهارصد و چهار) یادم افتاد اون موقع که تلگرام فیلتر شده بود من یه کانال توی بله زده بودم ولی توش چیزی ننوشتم. گفتم حالا که تلگرام نیست برم توی اون خونۀ تازه ادامه بدم. یکی دو تا دوستام وقتی فهمیدند گفتند بالاخره کوتاه اومدی؟ گفتم آره. تازه بله فقط با وای فای برام باز میشد. روی لپتاپ هم که میزد در حال به روز رسانی. با پشتیبانیشون تماس گرفتم گفت کنترل شیفت ان رو بگیر و از اونجا وارد شو. الان این جوریه که بعد از هربار خاموش روشن کردن لپتاپ، من از نو واردش میشم.
ا
دوم تیر۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
ا
دوم تیر۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
امروز یکی از دوستان پوستری از یک خانواده سه نفره که دوکوهه شهید شده بودند برام فرستاده و نوشته بود: این رو بهخاطر اسم خانمی که شهید شده برات فرستادم. حتی در این شرایط هم به اسمها توجه میکنیم و یاد شما میافتیم :)
اسم خانم شهید سیده سیاهگیس موسوی بود.
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اسم خانم شهید سیده سیاهگیس موسوی بود.
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
پوستر دیگهای هم فرستاده بود از یک دانشمند هستهای ترور شده. اسمش سید ایثار بود. سید ایثار طباطبایی قمشه.
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
امروز رفته بودم بهشت زهرای تهران. اسم یکی از خانمهای شهید، نازدار بود.
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
#اسم_فامیل_بازی
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
جیمز کری پدر علم ارتباطات در آمریکا کتابی دارد به اسم Comunicatation as culture ارتباطات به مثابهٔ فرهنگ، که متأسفانه در ایران ترجمه شده به ارتباطات و فرهنگ.
او در این کتاب میگوید ارتباطات دارای دو نظریه، مکتب یا الگوست.
الگوی انتقالی و الگوی آیینی. در نظریه انتقالی ارتباطات به مثابهٔ انتقال پیام و انتقال اطلاعات است و در نظریه آیینی ارتباطات به مثابهٔ آیین.
کری میگوید قاعده این است که الگوی انتقالی سهم کمتری در الگوهای ارتباطی داشته باشد و الگوی آیینی سهم عمدهٔ آن را. یک چیزی مثل نسبت بیست به هشتاد. در حالیکه الان این نسبت برعکس شده.
اگر بخواهیم این دو تا را تشریح کنیم باید بگوییم اولی مثل تلویزیون است و دومی مثل مهمانی. ما وقتی میرویم مهمانی دنبال انتقال اطلاعات نیستیم. بلکه میخواهیم ارزش صمیمیت پاس داشته شود، احساسات با هم پیوند بخورد و همدلی ایجاد شود.
الگوی انتقالی فعال و شکننده است. همهٔ ما را میکشاند پای تلویزیون و پیامرسانها و دومی غیرفعال است و محکم. به سادگی از بین نمیرود حتی با بمب و موشک.
راهبرد ما در این شرایط میتواند تقویت، ترویج و توسعهٔ الگوی ارتباطات آیینی باشد. یعنی بیشتر کنار هم باشیم. با مهمانی در خانه، قرار در پارک، دیدار در کافه یا هر شکلی از دیدار، قرار، زیارت و عیادت که هزینهٔ مادی کمتر و ارزش معنایی بیشتری داشته باشد.
ما نیاز داریم با قوّت کنار هم به زندگی ادامه دهیم.
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
او در این کتاب میگوید ارتباطات دارای دو نظریه، مکتب یا الگوست.
الگوی انتقالی و الگوی آیینی. در نظریه انتقالی ارتباطات به مثابهٔ انتقال پیام و انتقال اطلاعات است و در نظریه آیینی ارتباطات به مثابهٔ آیین.
کری میگوید قاعده این است که الگوی انتقالی سهم کمتری در الگوهای ارتباطی داشته باشد و الگوی آیینی سهم عمدهٔ آن را. یک چیزی مثل نسبت بیست به هشتاد. در حالیکه الان این نسبت برعکس شده.
اگر بخواهیم این دو تا را تشریح کنیم باید بگوییم اولی مثل تلویزیون است و دومی مثل مهمانی. ما وقتی میرویم مهمانی دنبال انتقال اطلاعات نیستیم. بلکه میخواهیم ارزش صمیمیت پاس داشته شود، احساسات با هم پیوند بخورد و همدلی ایجاد شود.
الگوی انتقالی فعال و شکننده است. همهٔ ما را میکشاند پای تلویزیون و پیامرسانها و دومی غیرفعال است و محکم. به سادگی از بین نمیرود حتی با بمب و موشک.
راهبرد ما در این شرایط میتواند تقویت، ترویج و توسعهٔ الگوی ارتباطات آیینی باشد. یعنی بیشتر کنار هم باشیم. با مهمانی در خانه، قرار در پارک، دیدار در کافه یا هر شکلی از دیدار، قرار، زیارت و عیادت که هزینهٔ مادی کمتر و ارزش معنایی بیشتری داشته باشد.
ما نیاز داریم با قوّت کنار هم به زندگی ادامه دهیم.
۳۱ خرداد ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
یادم نمیآید آلارم اذان را کی خاموش کردهام. چون دیشب دیر خوابیدهایم. وقتی بیدار میشوم ساعت ۴:۲۰ است. تلویزیون بیصدا روی شبکه خبر است. مجری دارد حرف میزند. از زیرنویس فقط دو کلمهٔ تایید نشدنش را میبینم. خواهرم با چادر نماز دراز کشیده روبهروی تلویزیون و گوشی را چک میکند. میپرسم خبری شده؟ دا نماز خونده؟ میگوید یکی از دوستام پیام داده فردو رو زدن. آره خونده.
گوشی را که از شارژ در میآورم چشمم میخورد به پیامک برادرزادهام که ساعت ۲:۴۰ فرستاده. سلام عمه، خوبین؟ بیدارین؟ برایش مینویسم الان بیدارم عزیزم. کاری داشتی؟
جواب میدهد میگن فردو رو زدن، سلامت هستین؟
زنگ میزنم بهش. میگویم ما هیچ صدایی نشنیدیم. نگران نباش.
ساعت هفت صبح دوستم از سنندج زنگ میزند. از شروع جنگ این دومین باری است که احوالم را میگیرد. بعد از سلام میپرسد دنگ و بست؟ چونین؟ خاصین؟ صدایش کمی میلرزد. برای او هم همان جواب بالا را تکرار میکنم به علاوه اینکه میخندم و میگویم ایشالا همه مردم ایران در امان باشن و شر آمریکا و اسرائیل به خودشون برگرده. آهی میکشد و میگوید چی بیژم. دی ایتر جنگ قدرته. مردم بینسه قربانی. دوباره دعا میکنم برای همهٔ مردم کشورم. وجه مشترک نگاه ما دو نفر همین امنیتی است که برای هم میخواهیم. دلنگرانی است که با وجود کیلومترها مسافت، برای هم داریم. او سنی، من شیعه، سالهای دوری در خوابگاه دانشگاه هم کلاس نه، هم اتاق بودهایم. اما دلمان برای هم میتپد.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
گوشی را که از شارژ در میآورم چشمم میخورد به پیامک برادرزادهام که ساعت ۲:۴۰ فرستاده. سلام عمه، خوبین؟ بیدارین؟ برایش مینویسم الان بیدارم عزیزم. کاری داشتی؟
جواب میدهد میگن فردو رو زدن، سلامت هستین؟
زنگ میزنم بهش. میگویم ما هیچ صدایی نشنیدیم. نگران نباش.
ساعت هفت صبح دوستم از سنندج زنگ میزند. از شروع جنگ این دومین باری است که احوالم را میگیرد. بعد از سلام میپرسد دنگ و بست؟ چونین؟ خاصین؟ صدایش کمی میلرزد. برای او هم همان جواب بالا را تکرار میکنم به علاوه اینکه میخندم و میگویم ایشالا همه مردم ایران در امان باشن و شر آمریکا و اسرائیل به خودشون برگرده. آهی میکشد و میگوید چی بیژم. دی ایتر جنگ قدرته. مردم بینسه قربانی. دوباره دعا میکنم برای همهٔ مردم کشورم. وجه مشترک نگاه ما دو نفر همین امنیتی است که برای هم میخواهیم. دلنگرانی است که با وجود کیلومترها مسافت، برای هم داریم. او سنی، من شیعه، سالهای دوری در خوابگاه دانشگاه هم کلاس نه، هم اتاق بودهایم. اما دلمان برای هم میتپد.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
حرف اضافه
یادم نمیآید آلارم اذان را کی خاموش کردهام. چون دیشب دیر خوابیدهایم. وقتی بیدار میشوم ساعت ۴:۲۰ است. تلویزیون بیصدا روی شبکه خبر است. مجری دارد حرف میزند. از زیرنویس فقط دو کلمهٔ تایید نشدنش را میبینم. خواهرم با چادر نماز دراز کشیده روبهروی تلویزیون…
فردو اسم روستایی در پنجاه کیلومتری قم است و از توابع شهر کهک. این روستا در زمان جنگ نزدیک ۱۲۰ شهید داشته و حدود دوبرابر این تعداد هم جانباز. آنقدری که به شوخی میگویند مردمش برای شهادت با هم چشم و همچشمی داشتهاند. بعدها برای زنده نگهداشتن نام این مردم اسم روستایشان را گذاشتهاند روی یکی از سایتهای تأسیسات هستهای که از قضا مکان آن سایت در جادهٔ تهران و دور از روستای فردو است.
امروز که اسمش سرزبانها افتاده گفتم شاید بد نباشد این توضیحات را بدهم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
امروز که اسمش سرزبانها افتاده گفتم شاید بد نباشد این توضیحات را بدهم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
همکارم ماجرای یاکریمهای گیر افتاده توی یک سالن ورزشی را برایمان میگوید که چطور سه تا بچهاش را نجات داده و برای سرپرستی به خواهرش سپرده. بعد دعا میکند خدایا همونجور که از یاکریمها حفاظت میکنی از ما هم بکن.
ما چه میکنیم؟ میگوییم آمین و میخندیم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
ما چه میکنیم؟ میگوییم آمین و میخندیم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
ما کشاورزی داریم به اسم صفر. صفر زیاد میآید اداره. هرباری هم بیاید زیاد مینشیند. جوری که برایش چای میریزیم گاهی حتی خودش میرود چای دوم را میریزد. آدم شوخ و سرزندهای است. امروز تا از در آمد تو همکارم بلند گفت خدایا شر صفر و اسرائیل رو از سر ما کم کن. صفر خودش جزو آمینگوها بود.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
ما از چند کشاورز درخواستی داشتیم جهت پیشبینی شرایط اضطراری زمان جنگ و خلل وارد نشدن در زندگی مردم روستا. همکارم چهارشنبه به هرکدامشان که زنگ زده بود بیدرنگ گفته بودند چشم. انجامش میدهیم. بعد از اقدام هم تماس گرفته بودند که اگر کار دیگری هم هست در خدمتیم.
همکارم امروز که تعریف میکرد همچنان شگفتزده بود. میگفت همون آقای فلانی هست میاد اینجا فحش میده به نظام، یه جوری استقبال کرد که مونده بودم.
خودم باهاشان حرف نزدهام ببینم طبق کدام جهانبینی چشم گفتهاند اما برایند رفتارشان بهم میفهماند تک تک این مردم یک ایرانند. یک کل منسجم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
همکارم امروز که تعریف میکرد همچنان شگفتزده بود. میگفت همون آقای فلانی هست میاد اینجا فحش میده به نظام، یه جوری استقبال کرد که مونده بودم.
خودم باهاشان حرف نزدهام ببینم طبق کدام جهانبینی چشم گفتهاند اما برایند رفتارشان بهم میفهماند تک تک این مردم یک ایرانند. یک کل منسجم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
حرف اضافه
ما از چند کشاورز درخواستی داشتیم جهت پیشبینی شرایط اضطراری زمان جنگ و خلل وارد نشدن در زندگی مردم روستا. همکارم چهارشنبه به هرکدامشان که زنگ زده بود بیدرنگ گفته بودند چشم. انجامش میدهیم. بعد از اقدام هم تماس گرفته بودند که اگر کار دیگری هم هست در خدمتیم.…
خیال نکنید میخواهم برایتان بهشت بسازم از شرایط موجود. ماهیت انسان ناخالصیهای خودش را دارد که شاید در بحران، ناخالصیها بیشتر بیایند رو.
یکی از همین کشاورزهای چشمگو امروز زنگ زده بود در قبال همکاریاش از ما مجوز ساخت یک خانهٔ صدمتری در باغش را بگیرد. صدمتر ها. میگفت بچههایم یازدهنفرند. از شهر اومدند اینجا بمونند، ما هم جا نداریم. همکارم گفت اینجا که جنگی نشده هنوز ولی گیریم هم بشود تا تو اینو بسازی جنگ تموم شده که.
خانم دیگری هم مراجعه کرده بود برای دریافت مجوز ساخت و ساز در باغ. چون خانهشان در شهرک غرب را رها کرده و پناه آورده بودند به روستا.
صفر هم میگفت خیلیها آمدهاند توی روستایشان دارند خانههای قدیمی و کاهدانها را سفید میکنند تا قابل سکونت شود.
نمیدانم قانونگذار قرار است چه تصمیمی دربارهٔ این درخواستها بگیرد اما منطق حفظ اراضی کشاورزی میگوید ساختن خانهٔ صدمتری تصمیمی عاقلانه نیست. یعنی به جای اینکه یکی از اولویتهای چنین خانوادهای تغییر سبک زندگی باشد میخواهند محیط را با خودشان هماهنگ کنند. نگاهی اومانیستی به طبیعت که خود را مالک آب و خاک و هوا و زمین و درخت میداند پس همه چیز باید به خدمتش در آید.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
یکی از همین کشاورزهای چشمگو امروز زنگ زده بود در قبال همکاریاش از ما مجوز ساخت یک خانهٔ صدمتری در باغش را بگیرد. صدمتر ها. میگفت بچههایم یازدهنفرند. از شهر اومدند اینجا بمونند، ما هم جا نداریم. همکارم گفت اینجا که جنگی نشده هنوز ولی گیریم هم بشود تا تو اینو بسازی جنگ تموم شده که.
خانم دیگری هم مراجعه کرده بود برای دریافت مجوز ساخت و ساز در باغ. چون خانهشان در شهرک غرب را رها کرده و پناه آورده بودند به روستا.
صفر هم میگفت خیلیها آمدهاند توی روستایشان دارند خانههای قدیمی و کاهدانها را سفید میکنند تا قابل سکونت شود.
نمیدانم قانونگذار قرار است چه تصمیمی دربارهٔ این درخواستها بگیرد اما منطق حفظ اراضی کشاورزی میگوید ساختن خانهٔ صدمتری تصمیمی عاقلانه نیست. یعنی به جای اینکه یکی از اولویتهای چنین خانوادهای تغییر سبک زندگی باشد میخواهند محیط را با خودشان هماهنگ کنند. نگاهی اومانیستی به طبیعت که خود را مالک آب و خاک و هوا و زمین و درخت میداند پس همه چیز باید به خدمتش در آید.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
یک.
من چادریام. از وقتی یادم میآید از آن مدل چادریهایی بودهام که به جز جلوی محارم همیشه چادر سرم کردهام. حتی بعد از استخدام و در تمام بازدیدهای میدانی با وجود جو ناخوشایند محل کارم به انتخابم. تنها باری که یادم میآید چادر از سرم درآوردهام چند روز آخر کارهای آزمایشگاهی دوران ارشدم بود آنهم به خاطر خطر اشتعال مواد اسیدی. توی این یک سال و نیمی هم که دچار درد شانه و گردن درد شدهام با وجود اذیتی که وزن چادر دارد باز هم ازش جدا نشدهام جز توی محیط اداره. خیلیها بهم گفتهاند عبا بپوش یا مانتو و شلوار مناسب، اما به دلایل عزیزی خواستهام چادری بمانم.
دو.
از آن طرف به جای مقنعه روسری یا شال سر میکنم و دوبیشتر مانتو شلوارهایم لباس فرم نیستند. حدود یک ماه پیش که خیلی گرم بود مانتوی کوتاه خیلی گشادی پوشیدم با یک شلوار همرنگ و گشاد. کوتاه که میگویم کمی بالای زانو. با یک روسری خاکستری و مشکی. چند روز بعد آقای رییس برادرانه و بسیار محترمانه تقاضا کرد لباس مناسب شأن اداری بپوشم چون از سازمان لباس نامناسبم را گزارش کرده بودند. گفتم چشم و دیگر آن لباسها را نپوشیدم.
سه.
از پریشب خانه نبودهام. امروز که رفتم اداره با همان لباسها رفتم سرکار البته یک روسری سرمهای تک رنگ از خواهرم قرض کردم. همان اول صبح به آقای معاون گفتم لطفا به لباسهای نامناسبم گیر ندید من خونه نبودم و خندیدیم.
چهار.
قصد پوشیدن آن لباسها را در اداره نداشتم اما به خاطر شرایط مادرم ناچار به رفت و آمدم. گردن دردم هم به خاطر حمل مدام لپتاپ عود کرده وگرنه سرکار چادر سرم میکردم. با وجود نقدهایی که به پوشش اداری دارم اما دلم نمیخواهد در این شرایط بشود اولویتم پس به قول جلال باید مرتب باشم و در چارچوب اداری حرکت کنم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
من چادریام. از وقتی یادم میآید از آن مدل چادریهایی بودهام که به جز جلوی محارم همیشه چادر سرم کردهام. حتی بعد از استخدام و در تمام بازدیدهای میدانی با وجود جو ناخوشایند محل کارم به انتخابم. تنها باری که یادم میآید چادر از سرم درآوردهام چند روز آخر کارهای آزمایشگاهی دوران ارشدم بود آنهم به خاطر خطر اشتعال مواد اسیدی. توی این یک سال و نیمی هم که دچار درد شانه و گردن درد شدهام با وجود اذیتی که وزن چادر دارد باز هم ازش جدا نشدهام جز توی محیط اداره. خیلیها بهم گفتهاند عبا بپوش یا مانتو و شلوار مناسب، اما به دلایل عزیزی خواستهام چادری بمانم.
دو.
از آن طرف به جای مقنعه روسری یا شال سر میکنم و دوبیشتر مانتو شلوارهایم لباس فرم نیستند. حدود یک ماه پیش که خیلی گرم بود مانتوی کوتاه خیلی گشادی پوشیدم با یک شلوار همرنگ و گشاد. کوتاه که میگویم کمی بالای زانو. با یک روسری خاکستری و مشکی. چند روز بعد آقای رییس برادرانه و بسیار محترمانه تقاضا کرد لباس مناسب شأن اداری بپوشم چون از سازمان لباس نامناسبم را گزارش کرده بودند. گفتم چشم و دیگر آن لباسها را نپوشیدم.
سه.
از پریشب خانه نبودهام. امروز که رفتم اداره با همان لباسها رفتم سرکار البته یک روسری سرمهای تک رنگ از خواهرم قرض کردم. همان اول صبح به آقای معاون گفتم لطفا به لباسهای نامناسبم گیر ندید من خونه نبودم و خندیدیم.
چهار.
قصد پوشیدن آن لباسها را در اداره نداشتم اما به خاطر شرایط مادرم ناچار به رفت و آمدم. گردن دردم هم به خاطر حمل مدام لپتاپ عود کرده وگرنه سرکار چادر سرم میکردم. با وجود نقدهایی که به پوشش اداری دارم اما دلم نمیخواهد در این شرایط بشود اولویتم پس به قول جلال باید مرتب باشم و در چارچوب اداری حرکت کنم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
حرف اضافه
رییس قبلیمان سودای پست و مقام داشت اما میلش در جهت رفاه حال کارکنانش هم بود. مثلاً پشت پنجرهٔ همه اتاقها را توری زد، یک سرویس بهداشتی تازه برای خانمها ساخت، مزدای کهنه را با نو تعویض کرد و بعضی کارهای دیگر. با اینکه میدانست خیلی آنجا ماندنی نیست اما…
توی حیاط اداره یک درخت انگور یاقوتی، نورَس داریم. یک سال و نیمش است اما آنقدری بالغ شده که دوبار با برگهایش دلمه درست کردهام. امروز آخر ساعت کاری همکارم با یک خوشه ازش، سوار ماشین شد. خوشهٔ کوچک را که دیدم به شوخی گفتم وسط این همه بدبختی تو هم هی دلبری کن و میوه بده.
بعد از شوخیام خوشم نیامد. این همه بدبختی حتی لفظش هم راست نبود. ما خیلی خوشبختیها داریم. ما خودمان را کنار هم داریم.
زیرنویس:
ده یازده ساعت صبر کردهام برای نوشتن این حرفها تا احساساتم از غلیان بیفتد و کلیشهای ننویسم اما همچنان دارم این کلمات را با اشک مینویسم. اشکهایم از دوست داشتن این سرزمین است و آدمهای نجیب و صبور و غیرتمندش.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
بعد از شوخیام خوشم نیامد. این همه بدبختی حتی لفظش هم راست نبود. ما خیلی خوشبختیها داریم. ما خودمان را کنار هم داریم.
زیرنویس:
ده یازده ساعت صبر کردهام برای نوشتن این حرفها تا احساساتم از غلیان بیفتد و کلیشهای ننویسم اما همچنان دارم این کلمات را با اشک مینویسم. اشکهایم از دوست داشتن این سرزمین است و آدمهای نجیب و صبور و غیرتمندش.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
یکی از اساتیدم که مدیر گروه سیاستگذاری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم.
گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
حرف اضافه
یکی از اساتیدم که مدیر گروه سیاستگذاری است وقتی توی راهروها دیدم گفت اومدین برای مصاحبه دکترا؟ گفتم نه. هیچ وقت کنکور دکترا ندادم. گفت میخواین به مدیرگروهتون بگم استعداد درخشان بیاین؟ حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم آره. جدی جدی رفت به مدیرگروهمان گفت. اول…
بعد از اداره این همه راه را رفتم تا دانشگاه با وجودی که ناخوشی مختصری داشتم و استادم گفته بود نهایتاً یک ربع بیست دقیقه بین مصاحبهها وقت دارد اما رفتم تا ببینم بچههایی که نمیشناختمشان آمدهاند برای مصاحبهٔ دکترا. برای دیدن این تکهٔ روشن از زندگی.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اولین روز تابستان را چطور تمام کردم؟ با خوشحالی و روشنی. چون توانستم تماس صوتی بگیرم با یکی از عزیزانم در خارج از کشور. نگران تنهاییاش در این ماههای آخر بارداری بودم که یک ساعت حرف زدن امشب همه را شست و برد. برای ثانیه به ثانیهٔ این مکالمه در دلم گفتم مرگ بر اسرائیل. گرچه گاهی وسط حرفهایمان بلند بلند و با هم فحشش دادیم.
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
اول تیر ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
دوم تیر ۱۴۰۴ رو چطور شروع میکنم؟
اینجوری :))))
چون توی کانال ایتای وزارتخونهمون یه پست گذاشتند و نوشتند: رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارتخونه در توییتر توییت زده:
ایران؛
فدای اشک و خنده تو.
و خب لابد این یه دستاورده🤦♀️
اینجوری :))))
چون توی کانال ایتای وزارتخونهمون یه پست گذاشتند و نوشتند: رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارتخونه در توییتر توییت زده:
ایران؛
فدای اشک و خنده تو.
و خب لابد این یه دستاورده🤦♀️
از دیروز کمی ناخوش احوال شدهام. به خاطر همین دیشب نرفتم به مادرم سربزنم. امروز هم که دور کار بودم برنامهٔ رفتن به کتابخانه تعطیل شد. توی خانه هم توان کار نداشتم. نه خوابم میبرَد نه تحمل سرمای کولر را دارم و نه تاب گرمای خانه را. این وسط ناراحتم چرا از صبح بچهها نیامدهاند توی حیاط مجتمع بازی کنند؟ چرا صدای بچههای طبقهبالایی نمیآید؟ چرا پایهٔ مبلهایشان را نمیکشند روی سرامیکها تا صدایش مغزمان را بسابد؟
توی این ده روزه هر وقت خانه بودهام فقدان این صداها غمگینم کرده اما بعد به خودم دلداری دادهام که لابد جای دیگری خوشند. خدا کند خوشیها مستمر باشند گرچه مکانشان تغییر کرده باشد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
توی این ده روزه هر وقت خانه بودهام فقدان این صداها غمگینم کرده اما بعد به خودم دلداری دادهام که لابد جای دیگری خوشند. خدا کند خوشیها مستمر باشند گرچه مکانشان تغییر کرده باشد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
دم ظهر رفتم شارژ این ماه را پرداخت کنم. همان لحظه پسرجوانی روبهرویم از پلهها میآمد بالا. از بیرون غذا گرفته بود. یک شاخه رز سفید هم روی نایلونش بود. خوشبختی به چشمم آن تک شاخه گل سفید آمد.
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH
دوم تیرماه ۱۴۰۴
@HarfeHezafeH