خانهی موقتم زیرزمین است. از آن زیر زمینهای سبک گلخانهای که فقط در قم دیدهام. یعنی جلوی پنجرهی منتهی به حیاط را باغچهای میزنند معمولا مستطیلی و دو طبقه. که دوبیشتر وقتها بخش نورگیر خانه همین یک تکّه است که آنهم نور را کور میکند. این معماری از دههی هفتاد مرسوم شده و گمانم مخصوص حیاطهای جنوبی باشد. هر چه هست من را از دیدن آسمان و ماه و ستارهها و ابرها و تمام قشنگیهای آن بالا محروم کرده. از چک چک قطرات باران روی بوتهی انار یا خاک باغچه یا سنگهای مرمر سفید لبهی باغچه میفهمم بیرون خبرهایی است. میروم بالا. لای در را باز میکنم. آنتیک فروشی روبهرو هنوز نرفته. از همان درز میایستم به تماشای بارانی که زیر نور زرد چراغها و درختان عریان وسط بلوار راه افتاده.
برای من که خانهمان در ازدحام نور و پنجره بود، این تجربهی نویی است. عاقل باشم یادم میماند.
#از_کوچ
برای من که خانهمان در ازدحام نور و پنجره بود، این تجربهی نویی است. عاقل باشم یادم میماند.
#از_کوچ
پارسال نیمهی بهمن بود که تسویه کردم و معرفی شدم به محل کار جدید. از آن موقع منتظر اتفاقی بودم که امروز افتاد. چقدر بابتش در خوف و رجا بودم فقط و فقط خدا میداند و دو نفر از عزیزانم. چون رخدادش وابسته به تصمیم دیگران بود و من تنها کاری که میتوانستم بکنم صبر بود که سخت بود. این وسط بعضی اطرافیان مثل گلام (Glum) در گالیور مدام میگفتند نه! نمیشود و من با هر بار شنیدنش فرو میریختم و دوباره از نو باید آجر به آجر میساختم امیدم را. دروغ چرا خیلی وقتها هم چشمانداز پیش رویم نشدن بود تا شدن.
نه چون به خدا امید نداشتم، از کارسازی بندهی خدا چشمترس شدهام.
از ظهر تا حالا که آن اتفاق خوب افتاده، برایش ذوقی ندارم. گمانم خاصیت دیر به اجابت رسیدن دعاها همین بی میلیمان به دنیا باشد. جوری که خدا بخواهد فقط مال خودش باشیم. که فرمودهاند: «نشانه محبّت، ترجيح دادن محبوب است بر هر چه جز اوست.»*
* امام صادق علیهالسلام، بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۲۲، حدیث ۷۰.
#از_کوچ
نه چون به خدا امید نداشتم، از کارسازی بندهی خدا چشمترس شدهام.
از ظهر تا حالا که آن اتفاق خوب افتاده، برایش ذوقی ندارم. گمانم خاصیت دیر به اجابت رسیدن دعاها همین بی میلیمان به دنیا باشد. جوری که خدا بخواهد فقط مال خودش باشیم. که فرمودهاند: «نشانه محبّت، ترجيح دادن محبوب است بر هر چه جز اوست.»*
* امام صادق علیهالسلام، بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۲۲، حدیث ۷۰.
#از_کوچ
حرف اضافه
خانهی موقتم زیرزمین است. از آن زیر زمینهای سبک گلخانهای که فقط در قم دیدهام. یعنی جلوی پنجرهی منتهی به حیاط را باغچهای میزنند معمولا مستطیلی و دو طبقه. که دوبیشتر وقتها بخش نورگیر خانه همین یک تکّه است که آنهم نور را کور میکند. این معماری از دههی…
دیشب خانه را خالی کردم و اولین تجربه زندگی مستقلم در پلاک ۱۶۹ خیابانی که دوستش دارم، ثبت شد. به صاحبخانه پیام دادم «من اولین بار بود زندگی تنهایی رو تجربه میکردم و اینجا حس خوبی رو برام رقم زد.» برایم نوشت: «کلا اون خونه با اینکه قدیمیه ولی اولینهای خوبی رو برای همه رقم میزنه.» مادرم به این خانهها میگوید خیردار.
#از_کوچ
#از_کوچ
گرما و سرما، روزهای کوتاه و بلند فرقی نداشت. هر وقت میآمدم سفره افتاده بود. ساعتها که جدید میشدند با هم ناهار میخوردیم و در ساعتهای قدیم غذایم گوشهٔ بخاری گرم بود. بعد که آمدم اینجا توی چند ماه سرگردانی بین خانهٔ این و آن، بعدِ رسیدنم تازه سفره میافتاد و باید صبر میکردی تا غذا برسد یا اگر رسید، قابل خوردن شود. مادرم اما اگر غذا را هم نمیکشید، چه در گوشهٔ بخاری چه روی گاز دما را طوری تنظیم میکرد که خوردنش صبر نخواهد. حالا که خودم هستم با اینکه شب قبل همیشه ناهار را میپزم ولی ظهر که برمیگردم گاهی آنقدر خستهام که به سختی فاصلهٔ بین گرم شدن غذا و خوردنش را تاب میآورم. حتی شده تا غذا گرم شود خوابیدهام و یکی دو ساعت بعد بیدار شدهام.
غذای گرم و سفرهٔ حاضر از آن نعمات مجهولند.
#از_کوچ
#دا
غذای گرم و سفرهٔ حاضر از آن نعمات مجهولند.
#از_کوچ
#دا
❤3💯3
پریشب خواب میدیدم خالهام رفته ساکن اهواز شده آن هم چون نوهاش دانشگاه آنجا قبول شده بود. توی خواب از یک طرف به شدت نگران غریبیاش بودم و هی میگفتم دووم نمیاره که. چرا رفته؟ و به فکر پشیمان کردنش بودم.
از طرف دیگر میگفتم وقتی خالهام توانسته حتماً مادرم هم میتواند. این بهانهٔ خوبی است تا بگویم بیاید پیشم.
#از_کوچ
#دا
از طرف دیگر میگفتم وقتی خالهام توانسته حتماً مادرم هم میتواند. این بهانهٔ خوبی است تا بگویم بیاید پیشم.
#از_کوچ
#دا
💯4
یک.
یکی از همکارها میگفت شما چه کاری دارین مگه؟ خونه که تمیز نمیکنین. ظرفم اگه هفتهای یه بار بشورین. غذا هم که همهش حاضریه یا سفارشی. زندگی تنهایی مگه غیر اینه؟
دو.
پریشب رفته بودم مهمانی. شام را که خوردم مثل بیسیمچیای که خبر فتح را در خط مقدم مخابره کرده و همانجا بیهوش شده، رفتم توی اتاق، به مادرم زنگ زدم. به سختی ساعت را نگاه کردم. ۱۰:۰۷ دقیقه بود. نفهمیدم زیر باد خنکی که میوزید کی خوابم برده بود.
سه.
صبح همینقدری صبر کردم که صاحبخانه بیدار شود. صبحانه نخورده زدم بیرون به هوای رسیدن به درس و مشق. سر راه سنگک تازه خریدم تا بعد از لذت چایشیرینپنیر و سنگک، بسماللهِ پیادهسازی ویسهای سیاستگذاری فرهنگی را بگویم. تا نوبتم شد و معطلی اتوبوس را گذراندم و رسیدم خانه ساعت ده شد.
چهار.
ناشتا که کردم. ماهیها را از فریزر در آوردم. تنها فرصت ماهی کبابی خوردن، ناهار روز جمعه است. تکهتکه و مزهدارشان کردم و گذاشتمشان توی یخچال. آخ! پریشب کرفس را که خرد کرده بودم نشد سرخش کنم. پاک کردن نعناع جعفری هم مانده بود. یک دست به تفت دادن کرفسها و یک دست به پاک کردن و شستن و خرد کردن نعناع جعفری و تفت دادنش.
و زمزمههایی که یکی یکی جوانه میزدند. «من که باید گاز رو اساسی پاک کنم کاش این چندتا کدو هم سرخ کنم».
«باقالی پلو هم دم کنم دیگه کاری نمونده».
سه تکه ماهی انداختم روی سیم و رفتم سراغ بسته کردن کدو و کرفسها.
خانه را دود گرفته بود. هود مکش نداشت. تمام جانِ خانه بوی ماهی میداد. وسط دود و دم ماهیسرا، سه و نیم سفره پهن کردم که مادرم زنگ زد.
چیکار میکنی؟
-میخوام ناهار بخورم.
ناهار چه وقتی؟ عصره.
پنج.
پاک کردن گاز و تمیز کردن کف آشپزخانه و مرتب کردنش تا پنج و نیم طول کشید. خانه که قرار گرفت زیر کتری را روشن کردم و آمدم توی هال. دمپاییام را درآوردم. پا روی لبهٔ فرش نگذاشته، تلفنم زنگ خورد. اسمش را که دیدم تنم لرزید. تمام تلاشم را کرده بودم ولی بیفایده بود. وسط توضیح دادن، نفسم در نمیآمد از گریه. از ناتوانیام.
شش.
بله آقای مهندس. زندگی تنهایی غیرِ تصور شماست. بشور و بساب و پخت و پز، لحظات توأمانِ خستگیآور و لذتبخشش هستند. مفرّند اصلاً. روی اصلی زندگی تنهایی یعنی آدم اگر دردی هم دارد نمیتواند حتی به مادرش بگوید تا دعایش کند و خودش هم شانه کم دارد برای تحمل.
#از_کوچ
#دا
یکی از همکارها میگفت شما چه کاری دارین مگه؟ خونه که تمیز نمیکنین. ظرفم اگه هفتهای یه بار بشورین. غذا هم که همهش حاضریه یا سفارشی. زندگی تنهایی مگه غیر اینه؟
دو.
پریشب رفته بودم مهمانی. شام را که خوردم مثل بیسیمچیای که خبر فتح را در خط مقدم مخابره کرده و همانجا بیهوش شده، رفتم توی اتاق، به مادرم زنگ زدم. به سختی ساعت را نگاه کردم. ۱۰:۰۷ دقیقه بود. نفهمیدم زیر باد خنکی که میوزید کی خوابم برده بود.
سه.
صبح همینقدری صبر کردم که صاحبخانه بیدار شود. صبحانه نخورده زدم بیرون به هوای رسیدن به درس و مشق. سر راه سنگک تازه خریدم تا بعد از لذت چایشیرینپنیر و سنگک، بسماللهِ پیادهسازی ویسهای سیاستگذاری فرهنگی را بگویم. تا نوبتم شد و معطلی اتوبوس را گذراندم و رسیدم خانه ساعت ده شد.
چهار.
ناشتا که کردم. ماهیها را از فریزر در آوردم. تنها فرصت ماهی کبابی خوردن، ناهار روز جمعه است. تکهتکه و مزهدارشان کردم و گذاشتمشان توی یخچال. آخ! پریشب کرفس را که خرد کرده بودم نشد سرخش کنم. پاک کردن نعناع جعفری هم مانده بود. یک دست به تفت دادن کرفسها و یک دست به پاک کردن و شستن و خرد کردن نعناع جعفری و تفت دادنش.
و زمزمههایی که یکی یکی جوانه میزدند. «من که باید گاز رو اساسی پاک کنم کاش این چندتا کدو هم سرخ کنم».
«باقالی پلو هم دم کنم دیگه کاری نمونده».
سه تکه ماهی انداختم روی سیم و رفتم سراغ بسته کردن کدو و کرفسها.
خانه را دود گرفته بود. هود مکش نداشت. تمام جانِ خانه بوی ماهی میداد. وسط دود و دم ماهیسرا، سه و نیم سفره پهن کردم که مادرم زنگ زد.
چیکار میکنی؟
-میخوام ناهار بخورم.
ناهار چه وقتی؟ عصره.
پنج.
پاک کردن گاز و تمیز کردن کف آشپزخانه و مرتب کردنش تا پنج و نیم طول کشید. خانه که قرار گرفت زیر کتری را روشن کردم و آمدم توی هال. دمپاییام را درآوردم. پا روی لبهٔ فرش نگذاشته، تلفنم زنگ خورد. اسمش را که دیدم تنم لرزید. تمام تلاشم را کرده بودم ولی بیفایده بود. وسط توضیح دادن، نفسم در نمیآمد از گریه. از ناتوانیام.
شش.
بله آقای مهندس. زندگی تنهایی غیرِ تصور شماست. بشور و بساب و پخت و پز، لحظات توأمانِ خستگیآور و لذتبخشش هستند. مفرّند اصلاً. روی اصلی زندگی تنهایی یعنی آدم اگر دردی هم دارد نمیتواند حتی به مادرش بگوید تا دعایش کند و خودش هم شانه کم دارد برای تحمل.
#از_کوچ
#دا
💔9👍4😭3
داکت اسپلیت خانه خراب است. نمایندگیاش میگوید مشکل از دستگاه نیست. برقرسانیاش خراب است. برقکاری باید بیاید که دستگاه اهممتر داشته باشد و من هنوز نتوانستهام چنین کسی را پیدا کنم. از صبح زود بیدارم و انگار نشستهام توی تنور روشن. تصور کنید حتی آب سرد توی لولهها هم داغ داغند.
برای کاری به زهرا پیام میدهم. مینویسد کربلا هستم و دعاگوت. با یک دست خودم را باد میزنم و با دست دیگر شرهٔ اشکهایم را پاک میکنم و میخوانم «قصهٔ تشنگی و آب رساندن به لبت
هر کجا خوانده شود کربوبلاست».
#از_کوچ
برای کاری به زهرا پیام میدهم. مینویسد کربلا هستم و دعاگوت. با یک دست خودم را باد میزنم و با دست دیگر شرهٔ اشکهایم را پاک میکنم و میخوانم «قصهٔ تشنگی و آب رساندن به لبت
هر کجا خوانده شود کربوبلاست».
#از_کوچ
😭5💔3
یک. نمیدانم جان کندن سگ چطوری است ولی ما وقتی شبی از درد و بلا بدخواب شویم میگوییم دیشب تا صبح مثل سگ جان کندم. مثل دیشبِ من.
دو. عصر باهام آمد دکتر. بیست دقیقهای معطل شدم. وقتی برگشتم، توی پیادهرو سر روی زانوهای بغل گرفته از خستگی خوابش برده بود.
سه. این روایت حداقلی، یاد روزهای سخت است. چرا که آدمی اهل نسیان است.
#از_کوچ
دو. عصر باهام آمد دکتر. بیست دقیقهای معطل شدم. وقتی برگشتم، توی پیادهرو سر روی زانوهای بغل گرفته از خستگی خوابش برده بود.
سه. این روایت حداقلی، یاد روزهای سخت است. چرا که آدمی اهل نسیان است.
#از_کوچ
💔5
«نه! چار نفرَه. چن روز پیش تو زیر زمین گیر کردَه بود.» امشب برای اولین بار در عمرم مسجد آسانسوردار دیدم که خانمها را میبرد طبقهٔ دوم. چهار نفر سوار شدیم و بقیه ماندند. پرسیدم «چرا نیومدن؟ظرفیتش رو زده هفت نفر.»
پیرزن کوتاه قدی که رویش را کیپ گرفته بود با لهجهٔ کرمانشاهی تأکید کرد به چهارنفره بودنش. گفتم: «حاج خانم چه خوبَه لهجهتان. خوشحال شدم اَ شنیدنش. منم کنگاوریام.»
با لبخند گفت: «ای خانم همشهریتانه» و اشاره کرد به خانم کناریام.
بعد از سلام و علیک، اسم پدرهایمان را که گفتیم آشنا در آمدیم. اصرار میکرد بروم خانهشان. تشکر کردم و گفتم دارم میروم دندانپزشکی. صدای اذان کشاندم اینجا.
هی روزگار! یک تغییر مسیر کوچک چه تجربهها که نصیب آدم نمیکند و چه شیرینیهای کوچک نمیریزد به کامش.
#از_کوچ
پیرزن کوتاه قدی که رویش را کیپ گرفته بود با لهجهٔ کرمانشاهی تأکید کرد به چهارنفره بودنش. گفتم: «حاج خانم چه خوبَه لهجهتان. خوشحال شدم اَ شنیدنش. منم کنگاوریام.»
با لبخند گفت: «ای خانم همشهریتانه» و اشاره کرد به خانم کناریام.
بعد از سلام و علیک، اسم پدرهایمان را که گفتیم آشنا در آمدیم. اصرار میکرد بروم خانهشان. تشکر کردم و گفتم دارم میروم دندانپزشکی. صدای اذان کشاندم اینجا.
هی روزگار! یک تغییر مسیر کوچک چه تجربهها که نصیب آدم نمیکند و چه شیرینیهای کوچک نمیریزد به کامش.
#از_کوچ
❤10👍3
حرف اضافه
تا حالا شده یادتان برود غذا بپزید؟ دیشب ساعت دوازده که خواستم برق را خاموش کنم یادم افتاد غذا نپختهام. غذا یعنی ناهار فردا. فراموشم شده بود مادرم رفته و در فاصلهٔ سه چهارساعت رسیدنم به خانه، مشغول تلفن یا هماهنگی آنلاین کاروبار زندگی بودم. هر اتفاقی اولین…
تا حالا شده برای باران گریه کنید؟
زنگ زدهام به دا. میگوید ظهر باران زیادی آمد و بعد از آن هم نمنم بارید تا الان. تازه سا کرده.*
یاد پنجرهٔ رو به حیاط میافتم. بوتههای داوودی و رز. صدای ناودان و دیوارهای خیس سیمانی.
نمیگذارم بغضم را بفهمد. زود خداحافظی میکنم و بعد … .
من طاقت نابارانی و خشکی این شهر را ندارم.
*سا کرده: بند آمده.
#از_کوچ
#دا
زنگ زدهام به دا. میگوید ظهر باران زیادی آمد و بعد از آن هم نمنم بارید تا الان. تازه سا کرده.*
یاد پنجرهٔ رو به حیاط میافتم. بوتههای داوودی و رز. صدای ناودان و دیوارهای خیس سیمانی.
نمیگذارم بغضم را بفهمد. زود خداحافظی میکنم و بعد … .
من طاقت نابارانی و خشکی این شهر را ندارم.
*سا کرده: بند آمده.
#از_کوچ
#دا
💔10
به دیوار بی اعتمادم به خاطر دو تجربهٔ ناخوشایندم. برقکار که میخواستم از همکارانم برای معرفی کمک گرفتم تا آدم مطمئن بیاید.
آمد. تنها بودم و با وجود اطمینان، میترسیدم. گوشیام شارژ نداشت توی هال زدمش به شارژ و نشستم پای لپتاپ برای بررسی سفارشهای بازار کتاب.
پشت مرد بهم بود و خیالم از حضورش راحت اما ترس محتاطانهام را نمیتوانستم سرکوب کنم.
گوشی را برداشتم به عمه نرگس زنگ زدم برای پرسیدن از یک خاطرهٔ دور کودکی.
موضوع مگویی نبود اما در هرحال مرد زبانمان را نمیفهمید. پاتوق کتاب اراک سفارشم را لغو کرده بود. به حدیث زنگ زدم که فلان کتاب را ازش سفارش ندهد تا به بلای من دچار نشود.
قطع نکرده یکی از همکلاسیها زنگ زد و راهنمایی خواست برای خرید کتاب.
رو که برگرداندم سمت آیفون، یک خاکانداز گچ ریخته بود پای دیوار و مرد داشت بساطش را جمع میکرد.
#از_کوچ
آمد. تنها بودم و با وجود اطمینان، میترسیدم. گوشیام شارژ نداشت توی هال زدمش به شارژ و نشستم پای لپتاپ برای بررسی سفارشهای بازار کتاب.
پشت مرد بهم بود و خیالم از حضورش راحت اما ترس محتاطانهام را نمیتوانستم سرکوب کنم.
گوشی را برداشتم به عمه نرگس زنگ زدم برای پرسیدن از یک خاطرهٔ دور کودکی.
موضوع مگویی نبود اما در هرحال مرد زبانمان را نمیفهمید. پاتوق کتاب اراک سفارشم را لغو کرده بود. به حدیث زنگ زدم که فلان کتاب را ازش سفارش ندهد تا به بلای من دچار نشود.
قطع نکرده یکی از همکلاسیها زنگ زد و راهنمایی خواست برای خرید کتاب.
رو که برگرداندم سمت آیفون، یک خاکانداز گچ ریخته بود پای دیوار و مرد داشت بساطش را جمع میکرد.
#از_کوچ
❤5💔1
حرف اضافه
دم اذان صبحه. پشت به پنجره در یه متری بخاری نشستیم و پتو رو انداختم رو دوشم. سوزی از سمت حیاط میاد که نگو. یه لیوان آب شیر رو ذره ذره مینوشم چون زیادی خنکه و نمیشه قلپ قلپ سرکشیدش. با همون پتو میرم توی هال، مسواک میزنم، وضو میگیرم و بدو میام میچسبم به…
دیشب اینجا «مشهد» را جستجو میکردم و توی بالا پایین کردن پستها رسیدم به این چند خطی که بهمن پارسال نوشتهام. چند لحظه زمان ایستاد. از دلتنگی میخواستم بال بگیرم و فرار کنم به سوی مادرم. به خانه. باید به کسی میگفتم قصد رفتن دارم ولی به کی؟
صبا، مریم فاطمه یا زینب؟
نه. هر کدام به دلایلی حالم را نمیفهمیدند. فیلم موانعم را پلی کردم و دلیل به دلیل رفتم عقب.
خانه، رؤیای بی بازگشت پُراندوهی است.
#از_کوچ
صبا، مریم فاطمه یا زینب؟
نه. هر کدام به دلایلی حالم را نمیفهمیدند. فیلم موانعم را پلی کردم و دلیل به دلیل رفتم عقب.
خانه، رؤیای بی بازگشت پُراندوهی است.
#از_کوچ
💔8❤2
حرف اضافه
چشمانتان را ببندید. خیال کنید یک عصر بهاری در شهری شلوغ پشت چراغ قرمز توقف کردهاید. چهرهها خسته و عبوسند. پلکها افتاده، لبها آویزان و دهانها مهر شده. یک دفعه ابری توی آسمان پیدا میشود. رنگ هوا رفته رفته خاکستری میشود و قطرات باران مینشینند روی شیشه…
صبح مادرم زنگ زد از خانه. من که احوال هوا را پرسیدم گفت یک باران سیر باریده و الان بند آمده. ساعت چند؟ هشت و نیم صبح.
شب هم که حرف زدیم داشت باران میبارید. چند روز است غرق بارانند و من محروم از آن.
امشب که گفتم دلم میخواد بال بگیرم بیام خونه، مادرم دستپاچه شد. انگار واقعاً در تقلای پرواز باشم و او نگران افتادنم.
شاید هم پشیمان شد از گفتن حقیقت تا دلم بیشتر از این نسوزد.
#از_کوچ
#دا
شب هم که حرف زدیم داشت باران میبارید. چند روز است غرق بارانند و من محروم از آن.
امشب که گفتم دلم میخواد بال بگیرم بیام خونه، مادرم دستپاچه شد. انگار واقعاً در تقلای پرواز باشم و او نگران افتادنم.
شاید هم پشیمان شد از گفتن حقیقت تا دلم بیشتر از این نسوزد.
#از_کوچ
#دا
💔11
آیت الله بهجت در سن کم میرود کربلا برای ادامه تحصیل. یادم است جایی در خاطراتشان میخواندم که آنموقع طی الارض داشتن بین طلبهها امر مرسومی بوده. هر وقت دلم برای مادرم تنگ میشود میگویم کاش آنقدری اهل مراقبه بودم که چنین مقامی داشتم و میشد پنجشنبه بعداز ظهر تا جمعه شب را رفت خانه و برگشت.
#از_کوچ
#دا
#از_کوچ
#دا
❤6
وقتی از کنگاور وارد قم میشی انگار از یه درام عاشقانه وارد یه تراژدی هولناک شدی. گرد و غبار شدید و هرم داغی که ما حتی در گرمترین ساعات روز اونجا تجربهش نمیکنیم. از وقتی نشستم توی تاکسی سعی میکنم چشم تو چشم نشم با محیط. انگار توی یه تنور گیر افتادی که نمیتونی نفس بکشی.
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
❤5
پا که گذاشتم توی ورودی مجتمع یادم آمد من اینجا خانهای دارم. بخواهم توصیفش کنم دقیقاً حالم اینطوری بود: وارد راهرو که شدم چشمم افتاد به آسانسور که قرار بود مثل ماشین زمان وصلم کند به روزهایی از گذشته. گذشتهای که هنوز یک هفته از تاریخ مصرفش نگذشته بود. از یکشنبه که رفته بودم خانه، خانه یعنی پیش دا اینجا فراموشم شده بود. توی حرفها بهش اشاره کرده بودم اما اینکه دلم برایش تنگ شود و هوایش را بکنم، نه. نسبت من و این خانه، خلأ بود. خلأ مطلق.
#از_کوچ
#از_کوچ
❤4💔2
توی اسنپ با هم میرفتیم خرید. یک دفعه بغض کرد و چشمانش تر شد «یادم میافته پنجشنبه بعد این موقع کجام دلم میگیره انگار دارم تبعید میشم.» و تا این ده دوازده کلمه را به زبان بیاورد صورتش خیس شد. یاد آندره آسیمان میافتم که از اسکندریه تبعید شده بود و توی پارکی در نیویورک با فوارهٔ پارکبه دنبال زنده کردن دریای شهرش بود.
آسیمان تبعیدش اجباری بود و او به خواست خودش برای تحصیل به اروپا رفته است.
ترک وطن اجبار و اختیار نمیشناسد. دوری دلتنگی مدام میآورد.
#از_کوچ
آسیمان تبعیدش اجباری بود و او به خواست خودش برای تحصیل به اروپا رفته است.
ترک وطن اجبار و اختیار نمیشناسد. دوری دلتنگی مدام میآورد.
#از_کوچ
💔9