امشب برای درس خوندن کوچ کردم به اتاق. رفتم سیب زمینی سوپ رو بریزم، سر راه لباسهام رو از چوب رختی برداشتم و برای فردا گذاشتم توی هال. نمیدونم چی توی ذهنم کلید خورد که منو یاد خواهرم انداخت. اینقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم ردش رو بزنم.
در این فاصلهٔ چهار پنج قدمی تا گاز و ریختن سیبزمینیهای نگینی خرد شده توی قابلمه و بستن درش و برگشتن توی اتاق، چقدر رؤیا میتونه به آدم هجوم بیاره؟
بیشمار. بیشمار.
نوزدهم مرداد که بیاد نوزده سال از مرگ خواهرم میگذره اما هیچ چیزی جای خالیش رو پر نکرده. راست گفتند داغ سرد میشه اما فراموش نه.
#برای_خواهرم
در این فاصلهٔ چهار پنج قدمی تا گاز و ریختن سیبزمینیهای نگینی خرد شده توی قابلمه و بستن درش و برگشتن توی اتاق، چقدر رؤیا میتونه به آدم هجوم بیاره؟
بیشمار. بیشمار.
نوزدهم مرداد که بیاد نوزده سال از مرگ خواهرم میگذره اما هیچ چیزی جای خالیش رو پر نکرده. راست گفتند داغ سرد میشه اما فراموش نه.
#برای_خواهرم
💔17