بیجنـــدیـهـا
3.41K subscribers
2.26K photos
1.28K videos
56 files
972 links
🔊 کـانـال اطلاع رسـانی بیجنــدیهـا 9297

آدرس کـانـال بیجنـدیهـا در پیـام رسـان ایـرانـی ایتـا لینکـ کـوتـاه BIJAND @

شمـاره تمـاس و ارتبـاط بـامـا

۰۹۱۲ - ۱۹۴ ۳۰ ۱۱

۰۹۱۲ - ۶۴ ۶۸ ۰۲۸

@ALIPANAHANDEH
.
.

@SEYFOLLAHDEJANGHAH62


.
.


@ALIs54

.
Download Telegram
بیجنـــدیـهـا
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_اول : " قَتمه تُوفح " آوايل نیمه دوم سال 1324 هلی کوپتر نظامی اتحاد جماهیر شوروی در اطراف کوه آق داغ نزدیک سراب به زمین نشست‌. سروان آگاهی و دیگر سران و فرماندهان فدائیان…
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد

📜
#قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! "

تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود‌.
اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند.
شهر #سراب هم تازه در سال 1325 در پی تحولات و اقدامات فرقه دمکرات آذربایجان از امتیاز برق برخوردار شده است.

سال 1324 چهار سال پس ورود قوای مسلح متفقین به ایران برای ممانعت از همکاری رضا شاه با هیتلر و پل شدن ایران برای پیروزی فاشیزم آلمان بود که فرقه دمکرات آذربایجان تحت رهبری سید جعفر پیشه وری موفق به تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان و براندازی رژیم کهنسال ارباب و رعیتی میشود‌.
آذربایجان آن روز شامل اردبیل و ارومیه و زنجان هم می شده است.
فرماندهی قوای نظامی فرقه بر عهده ژنرال غلام یحیی از روستای عسگرآوا/عسگرآباد بوده است.
ذولفقاریها از اربابان و خوانین پرنفوذ و قدرتمند ایران در زنجان بودند که توسط فرقه دمکرات برانداخته شدند. آنها در دوران پهلوی دوم و کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق نیز از پایه های قدرت محمدرضا شاه شدند‌.
اربابان ذوالفقاری گویا چندین ژنراتور برق داشته اند. یکی از آنها با دستور غلام یحیی به سراب حمل و در کوچه موتورخانه/برق امروزی در کهنه بازار نصب میشود.
شهر #سراب از آن سال برق دار شد.
همه امکانات رفاهی موجود از قبیل لوله کشی آب و برق و یخچال و گاز و بخاری و شوفاژ و حمام در منازل و ... از نظر تاریخی خیلی جدید هستند.
این امکانات سبب استقلال جوانان ازدواج کرده از پدران هم شد. چون نبود امکانات آنها را مجبور به زندگی دسته جمعی پدرسالارانه می کرد.

گرمایش خانه ها بویژه در روستاها با تنور و کرسی بود. کمتر کسی دو باب خانه/اتاق داشت. روی تنور کرسی می گذاشتند و یک لحاف بسیار بزرگ(کورسئ یورقانئ) روی کرسی می انداختند. اتاق من و تو نبود! همه اهل خانواده اطراف کرسی می خوابیدند.
یاناجاق/سوخت تنور عموما کرمه و یاپما (فضولات حیوانی خشک شده) بود. نفت که بعدها پدید آمد، کمیاب و سوخت روشنایی منازل بود. گوَن کاتالیزور سوختن کرمه و یاپما در تنور بود که تابستان ها از کوه و کوه پایه ها می کندند و ذخیره زمستان می کردند. گوَن کنان کسانی بودند و گون چی هم شغلی بود.
بالای خانه ها در طبقه دوم اتاق/بالاخانا احداث می‌شد با پله های صعب‌العبور بدون هر حفاظ و نرده. این امکان نیز برای همه نبود. برای کسانی بود ‌که کمی دست شان به دهانشان می رسید.
در این اتاق/بالاخانا بخاری کار می گذاشتند. سوخت بخاری ها اغلب چوب بود. هر کس ثروتمندتر بود بجای کرمه و یاپما چوب بیشتری مصرف می کرد.

نجاران آن دوران همچون مهندسان عصر از متشخص ترین های زمان خود بودند. تولید الوار و تخته سپس ساخت در و پنجره و اِشکاب و تیرریزی خانه ها و انبارها و طویله ها و نیز ساخت باقداتئ/سقف اتاق ها در تخصص آنها بود‌. همچنین ساختن وسایل کشاورزی و خرمنکوبی مانند شنه و ول/خرمنکوب و ..‌. به عهده نجاران بود‌.
آن زمان الوار و تخته آماده برای مصرف نجاران نبود. درخت ها را در باغات می بریدند و به مکان های مخصوص برای تولید الوار و تخته حمل می کردند. فنون این تولید داستانی بود. بگذریم.
نجاران تکه پاره های چوب های بی مصرف به اصطلاح ضایعات حاصل از روند تولید الوار و تخته و درب و پنجره و ... را که "تالاشا"/تراشه می نامیدند برای سوخت زمستانی ذخیره می کردند که دارایی باارزشی بود و موجب مباهات خانواده. چون سوخت و زندگی نسبتا اشرافی داشتند.
نجاران مورد احترام مردم هم بودند. چون بالاخره گذر هر کسی بلا استثنا ناگزیر به دباغ خانه آنها می افتاد.

#اوستا_رفیع و #اوستا_شفیع از روستای ما #مهین #بیجند از نجاران نامدار شهرستان سراب شدند.
اوستا علی نیز نجار مجرب و دست و دلباز و خوش اخلاقی بود. یگانه خواهرش را عزیز گرامی داشت و در ناز و نعمت بزرگ کرد.
زلیخا متفاوت از دختران همسال خود شد و خصلت های اشرافی هم پیدا کرد.
اوستا علی زلیخا را به آقاحسین شوهر داد. آقاحسین فقیر بود و هر کسی به او دختر نمی داد. اوستا علی نسبتی با آقاحسین داشت و غیرتش قبول نمی کرد خواهرش را به او ندهد.
آقاحسین پس از اینکه زلیخا برایش سه پسر پشت سرهم زایید، مرد. جوان مرگ شد.
زلیخا ماند و ممدعلی و حسینعلی و شاه علی.
روزگار زلیخای یتیم دار سخت تر از قبل شد.
برادرش اوستا علیِ سخاوتمند هم مرده بود و کسی نبود به زلیخا که سوخت اش تالاشا بود و در ناز و نعمت پرورش یافته بود یاری رساند و شکم پسرانش را سیر کند.
پسران زلیخا هنوز ده سالشان نشده بود به نوکری این و آن پرداختند تا لقمه نانی به کف آرند.
کمی که بزرگتر شدند برای کار به تهران و تبریز و حتی گونبز/گنبد رفتند. یک پایشان در روستا بود و پای دیگر در شهرها.

#ادامـه_دارد ...
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد


📜 #قسمت_چهارم : "خبر مرگ بهلولِ پسر مرده"

حاج میر حسینقلی مردی ثروتمند بود. چندین زن داشت. صیغه ای و غیر صیغه‌ای‌ و دائمی. هشت دختر و پنج پسر زیبا و زیرک و کاریِ قلدر بدست آورده بود. زیبایی دختران او زبانزد بود. می گفتند دختران حاج میر حسینقلی نیازی به آرایش ندارند. خدا آرایش شان کرده است. مثل پنجه آفتاب بودند. یکی از دیگری زیباتر. آنطور که مثلا حافظ شیرازی از مه رویان سروده است.
حاج میر حسینقلی مدارج مشهدی و کربلایی را قبلا پیموده بود‌. هر دو سه سال یکبار برای زیارت امام رضا مشهد می رفت. دختران و پسرانش را قبل از ازدواج به نوبت مشهد برده بود‌. همراه مادرانشان. در #روستای_مهین_بیجند ، مشهدی پیشوند نام آنها شده بود.

مشه سکینه از زیباترین دختران حاج میر حسینقلی بود. از آن شخصیت های استثنایی هم بود. زیبایی اش هم متفاوت بود. چشمان درشت سیاهی داشت که برق می زد. هم دلبرانه بود و هم کاونده‌. با ابروهای کمانی کشیده وقتی نگاهش به روی کسی می افتاد، تا عمق جان آدم فرو می رفت و دلش را می لرزاند و می توانست رستم دستان را از پای دربیآورد. او با هدف شکار کسی، نگاه نمی‌کرد. فرم و ذات نگاهش اینطور بود. دماغ عقابی ملیح روی صورت داشت. می گفتند لبان قیطانی او شیرین و عسلی است. زیر آن لب ها چانه جمع و جور داشت. چاله ریز در وسط، چانه اش را زیباتر کرده بود. پوست او سفید کمی مایل به گندمی و بسیار بانمک بود. صورت او صاف صاف بود. رد پای یک مورچه هم در صورت او پیدا نبود. گیسوان بلندش زیبایی سکینه را به اوج برده بود. می گفتند خداوند وقتی سر کیف بوده سکینه را آفریده است.
سکینه بدن عضلانی و قدرتمندی هم داشت. قد قامت او نزدیک صد و هشتاد سانتی بود و هیکل اش را پهلوانی کرده بود. آن زمان که لفظ استایل بدن در زبان حتی شهری‌ها هم نبود سکینه استایل بدن داشت.
بدن عضلانی قدرتمند او سبب شد فرزندانش را بدون نیاز به بیمارستان و بستری شدن بزاید و دو روز بعد به کار و زندگی طبیعی برگردد.
شرایط زندگی روستایی هم او را چالاک تر کرده بود.

از اسرار عالم است که چرا هر مردی نمی تواند به این تیپ از دختران نزدیک شود.

میرحسین پسر عمویش بود که عاشقش شد. سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرد. اصلا نگاهش نمیکرد‌. میرحسین جرأت خواستگاری را نیافت. ولی تا آخر عمرش عاشق سکینه ماند‌. تمنای عملی نکرد. فقط دوست داشت سکینه با مهربانی با او حرف بزند. سکینه بسیار هم مهربان بود. مهربانی او بعدا زبانزد هم شد‌. فقط نگاه سکینه جدی بود و کاونده و پرسشگر. دست خودش نبود. آن نوع نگاه او ساختگی و عمدی و ارادی نبود‌.
سکینه خودش بود با آن زیبایی رخ و قامت اش. البته شخصیت اش.
میرحسین که بیشتر از شصت سالش شده بود، هنوز آرزوی نگاه و حرف مهربانانه سکینه را داشت. هر کسی از اقوام خیلی نزدیک را می دید با لحن تضرع آمیز و التماس توأم با تهدید و ارک فامیلی می گفت :
"دنن سکینه، من سنه نینه میشم آخئی!"
این جمله را دو بخش می‌کرد. "دنن سکینه" را آهسته و التماس آمیز ادا می‌کرد ولی قسمت "من سنه نینه میشم آخی" را بلندتر و تهدیدآمیز می گفت. "آخئی" را در پایان طول می داد و می کشید و التماس آمیزتر و تهدید آمیزتر می کرد. این یک جمله او چند بار بالا و پایین می شد و لحن عوض می‌کرد.

مادر علی خان از تبریز به خواستگاری مشه سکینه در #مهین_بیجند آمد. علی خان فرزند جلال خان بود که روزی یک دانگ روستای مهین بیجند را مالک بود. هفت هشت برادر بودند، هر کدام مالک بیش از یک دانگ(حدود 500 هکتار) روستا با زمین های بسیار حاصلخیز بودند که اکنون هم "ری مولکی"/ملک ری می نامند. او از اواخر سال‌های 1330 همراه دو برادر بزرگترش از روستا به تبریز کوچ کرده و همگی در یک کوچه محله ششگلان سکنی گزیده بودند.
علی خان جوان رشید و زیبا و چهارشانه قد بلند بود. سیبیل هایش هم ابهت خاص به او می داد. اصلا برای سکینه آفریده شده بود.
علی خان مرد هم بود. مردانگی و معرفت او بین مردم شهرت داشت.
سکینه و علی خان بارها و بارها همدیگر را دیده بودند و حتی نگاه هایشان درهم افتاد بود. ولی سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرده بود. شاید هم او را مثل میرحسین و دیگر پسران روستا پنداشته بود. مشه سکینه، شخصیت اش ناخواسته چنین بود.

خانواده علی خان در اولین خواستگاری جواب بلی را از عروس آینده خود گرفتند و به تبریز برگشتند.

او در تبریز سکینه خانم شد. در ششگلان درخشید. در تبریز درخشید.
آوازه زیبایی رخ و قامت و گیسوان بلند او در آفاق طنین انداخت.

#سعیدخان_سالارزاده_امیری ارباب روستای #مهین_بیجند سالی یکبار در عید نوروز همراه همسرش شازده خانم به خانه پسر عموهایش می آمد. شازده خانم نیز زیبا بود ولی کمتر از سکینه خانم.

#ادامـه_دارد ...

اسماعیل رافعی

༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد


📜 #ادامـه_قسمت_چهارم :

سکینه خانم طبق سنت و عادت دیرینه بی آنکه خود بخواهد احترام ویژه به خان بزرگ و زنش قائل بود و مهربانی و تواضع نشان می‌داد.
شازده خانم با مشاهده مهربانی و دست به سینه بودن سکینه خانم احساس حقارت از زیبایی کمینه خود نمی کرد.

سکینه خانم چند خصلت و ویژگی شخصیتی دیگر داشت. او فوق العاده مهربان و دست و دلباز و بخشنده و "رک گو" هم بود‌. معلوم نمی‌شد کدام به کدام برتری دارد‌.
مرد و زن مقابل وجود سکینه خانم با حس مهرورزی و بخشندگی او احساس برابری و راحتی می‌کردند.
او هر حرفی که داشت به صورت هر کس می گفت.
بی‌سوادی نقص مهم سکینه خانم در تبریز بود. این نقیصه سبب می‌شد رک گویی او آزار دهنده و دردسر ساز شود. چون دایره واژگانی ذهن او اندک بود و کمتر قادر به جمله سازی درست تر بود، حرف هایش بسیار گزنده تر می شد. بسیار.
هر حرفی در برابر کسی و رفتار او به ذهن اش می رسید بی درنگ و بی پالایش به زبان می آورد و بی ملاحظه می گفت.
مرد و زن از سکینه خانم بشدت می ترسیدند. مخصوصا در میان جمع می ترسیدند حرفی و رفتاری داشته باشند و با واکنش تند و بی ملاحظه سکینه خانم مواجه شوند و ضایع شوند.
سکینه خانم صاف و سادگی روستایی خود را داشت و هرگز ندانست که همه با او با احتیاط رفتار می کنند. چون عمد و قصدی نداشت.
بسیار عجول و چالاک بود. خیلی. دست هایش مثل ماشین برقی تند و تیز کار می کرد. نمی شد دید.
باقیمانده مهارت های آشپزی خود را از تبریزی ها فرا گرفت. آشپز ماهر شد. کوفته و برنج و سوپ و ... می پخت بهتر از زنان تبریزی.
خانه اش مثل دسته گل می درخشید و عطر می افشاند.

ضرب المثل ها و سخنان تعارفی و تشریفاتی را پس و پیش و گاه غلط می گفت.
دهه شصت برادرزاده شوهر او اردشیر خان دو سه سال زندانی سیاسی بود که پس از آزادی دوست و آشنا به دید او می آمدند.
نوه عموزاده اش اتابک خان به دیدنش آمده بود. موسم عید هم بود. سر راهش برای نینا دختر اردشیرخان ماهی قرمز در تنگ بلور خریده بود.
اتابک خان ماهی را که داشت می داد گفت : ببخشید خب وظیفه ام آوردن قوچ برای اردشیرخان بود.
سکینه خانم عوض میزبان اصلی نه برداشت و نه گذاشت و گفت :
"بو نه سوزدی عم اوغلی سن اوزون بیزه قویون عوضی سن !"
او که سکینه خانم را خوب می شناخت بدون اینکه خود را ببازد گفت :
"عم قیزی اولیکی قویونان بیر آز قَشَح اولام آ !"
خنده های مردم برای اتابک خان آبرو خرید.

بهلول پسر کوچک حاج حسینقلی و برادر سکینه خانم بود. زنش پس از پنج دختر یک پسر برای او زاییده بود. پسر عزیز و گرامی بزرگ شد. عزیز و گرامی کردن فرزند بویژه در آن شرایط کار و زندگی چندان عاقبت خوشی ندارد. بدن پسر بهلول ضعیف شد و بی دفاع برابر میکروب و بیماریها‌.
حمید هشت ساله بیمار شد.
او را از روستا آوردند و در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری کردند. مدت ها بستری بود. گاه حالش خوب گاه بدتر می شد. همه در بیم و امید بسر می بردند. بهلول همراه پسر بیمارش بود. دو سه روز در بیمارستان می ماند سپس یکی دو روز برای رسیدگی به کارهایش به روستا برمی گشت. در این مدت مراقبت از پسرش به عهده خواهر و خواهرزاده هایش بود. در یکی از این رفت و برگشت ها پسر بهلول مرد. آن زمان تلفن و پیغام رسان نبود.
بهلول که به تبریز می رسید ابتدا خانه خواهرش می آمد و کره و پنیر را می داد و به بیمارستان می رفت.
قرار شد صبح که بهلول رسید خبر مرگ را خواهرش سکينه خانم به او بدهد. به سکینه خانم که عجول بود و بی حساب و کتاب حرف میزد، سپردند با آرامش و مقدمه چینی خبر مرگ را برساند.
دست های عجول و چالاک سکینه خانم به لرزه افتاده بود. از دیروز خون گریه می کرد. چشمان درشت سیاهش خون آمده بود و خنّاس منّاس شده بود‌.
با این حالش صبحانه آورد.
بهلول شروع کرد به خوردن.
از حال پسرش پرسید.
سکینه خانم با لحن آمرانه گفت هیچی صبحانه ات را بخور.
بهلول خجالت کشید. فکر کرد سوال بی جایی پرسیده و بی تابی یک مرد و پدر را به نمایش گذاشته است. دیگر سوال نکرد.
سکوت حاکم شد. ماموریت سکینه خانم بجا ماند.
یکدفعه با حالت عصبی گفت : بهلول چرا حرف نمی زنی ؟
بهلول گفت : چه حرفی بزنم خواهر ؟ گفتی حال حمید خوب است خب.
سکینه خانم ترسید دوباره سکوت حاکم شود گفت :
بهلول! یک چیزی بگویم ناراحت نمی‌شوی ؟
بهلول گفت : چرا ناراحت بشوم حرفت را بگو.
سکینه خانم بزعم خود می خواست مقدمه چینی کرده باشد گفت :
نه ! میدانم ! ناراحت میشوی !
بهلول گفت : چرا باید ناراحت بشوم بگو. مثل اینکه حرف داری ؟
سکینه خانم گفت نه!
باز سکوت حکم فرما شد!
سکینه خانم آرامش خود را از دست داد و با زبان بدن خبرهای ناگواری را القاء کرد.
بهلول گفت :
خواهر طوری شده ؟ حال حمید خراب شده ؟
گفت : نه !

#ادامـه_دارد ...

اسماعیل رافعی

༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد


📜 #قسمت_پنجم : " نجه بو حسن اوغلی قویمیاجاخ شاهینان موشتهیددر باریشا ...! "

با اوج گرفتن جنبش انقلابی مردم در مهرماه سال تحصیلی ۵۸-۵۷ وارد دبیرستان پهلوی شدیم. در کلاس‌ها بیشتر از درس و مشق سخن از خیزش مردم در سراسر کشور و سرانجام آن بود. بیشتر از همه خبر کشتار ارتش و ساواک شاه در میدان ژاله تهران که دو هفته مانده به بازگشایی مدارس روز ۱۷ شهریور ۵۷ رخ داده بود مورد بحث بود. در کلاس ما ده دوازده نفر هم کلاسی در دوران سه ساله راهنمایی بودیم و از دو سال مانده به ۵۷ مخالفت‌مان با رژیم شاه به تدریج بیشتر و علنی‌تر می‌شد.

این نبود جز تحت تاثیر فعالیت پی‌گیرانه دو نفر از دبیران علوم‌ و ریاضی و حرفه‌وفن و برخی از زندانی‌های سیاسی که در اطراف خانواده‌ها بودند. و البته تاثیر عمیق که از مسائل اجتماعی اقتصادی از جمله ستم ارباب و خان و ژاندارمری و فقر و محرومیت بوجود آمده بود و در اندیشه و رفتار ما بازتاب داشت.

این تاثیرات اجتماعی، سخن دبیران و آنچه در کتاب‌ها می‌خواندیم را استوار و پذیرفتنی می‌کرد. البته نفر سومی هم بود ولی مثل آن دو شجاع و پرکار نبود. دبیر علوم و ریاضی ما مثلا به من کتابی می‌داد و می‌گفت سه یا چهار روز بعد به فلانی بده و هیچ سوالی از او نپرس.
(بعدها فهمیدیم به دانش آموزانی که فکر می‌کرد و می‌دانست در خانواده آنها وابستگی به رژیم و ساواک وجود دارد هیچگاه کتاب نداد).

با این تاثیرات و تشویق‌ها شمار زیادی از هم‌کلاسی‌ها کتابخوان شدیم و عضو کتابخانه المهدی بازار سراب نیز.

اولين کتابی که در سال دوم مقطع راهنمایی پول دادم و خریدم کتاب "ژنده‌پوشان بشر دوست" اثر رابرت ترسال از کتابفروشی زنده یاد محمد آقا محققی بود. او گفت پسرم بخوان، خوب بخوان.
او انسان بسیار روشن و البته باتجربه بود.

کتاب‌های کتابخانه المهدی دیگر جوابگوی نیازهای فکری ما نشد و از سال 57 مراجعه نکردیم.

به این ترتیب زمینه‌های فکری برای اقدام عملی در برابر رژیم شاه بین شماری از دانش آموزان بوجود آمده بود.

اشتباه نکنم بیشتر از یک ماه از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که اعتصابات سراسری در کشور و اعتصاب معلمان و دانش آموزان نیز در مبارزه با رژیم شاه شروع شد.

بعد از ظهر اولین روز اعتصاب که ساعت ۴ تعطیل شدیم، اکثریت دانش آموزان با شعارهای نه چندان مشخص و رادیکال اولین تظاهرات خیابانی را ترتیب دادند.

از دبیرستان خارج شدیم. بعد از چند ده متر حرکت به طرف مرکز شهر با سر و صدای زیاد مقابل سینما رسیدیم. حمله به سینما بدون داخل شدن آغاز شد. تمام شیشه‌های سینما پایین آورده شد. کسی زخمی نشد. معلوم نشد در یک لحظه آن همه سنگ برای کوبیدن به در و شیشه‌های سینما از کجا پیدا شد!
هنوز هم آثار برخورد سنگ‌های آن روز به نمای سینما وجود دارد و دیده می‌شود.

اولین اقدام انقلابی انجام شد. ادامه تظاهرات به سمت چهارراه بود‌.
در تقاطع خیابان اصلی و چارقچی بازاری حمله پاسبان‌های باتوم به دست به دانش آموزان و شماری از مردمی که به آنان پیوسته بودند آغاز شد. چند نفر از پاسبان‌ها فارس زبان بودند. بین آنها ترک زبان نبود.
تظاهرکنندگان با حمله پاسبان‌ها سه قسمت شدند. دسته‌ای به سمت اورتلی بازار و شماری به سمت چهارراه و دیگران عقب گرد!
حمله و گریز با شعارهای تند هم زمان شد.
من بین دسته‌ای بودم که فرار به سمت  بازار را در پیش گرفته بودند.
شعار "مرگ بر شاه" برای اولین بار در بازار سراب طنین انداز شد. شاید حمله پاسبان‌ها خالق این شعار نسبتا زود هنگام شد.

بازار سراب بسیار خلوت بود. بازاریان به محض اطلاع از برپایی تظاهرات تعطیل کرده بودند و شماری از آنان به تظاهرات پیوسته بودند.
طنین "مرگ بر شاه" در امتداد و دالان‌های بازار می‌پیچید. غرور جوانی هم اجازه نمی‌داد باتوم خوردگان صدای عجز و ناله داشته باشند.

کارمان شده بود تظاهرات، فوتبال و "دلی بازلیخ"(دیوانه بازی)، که در خون خیلی از سرابی‌ها وجود دارد. جماعت دلی‌باز هیچ قصد توهین و مسخره کردن کسی را ندارند، فقط دنبال اسباب خنده هستند.

نام واقعی او معلوم نبود همه شولان می نامیدند. سوژه تفریح و خنده بود.
شولان حمله را به ده بیست نفر شروع می‌کرد و جنگ و گریز ساختگی مهیا می‌شد. فریادهای هوی شولان تا ته خیابان را در می‌نوردید و طنین انداز می‌شد. "ددووین بورجین ور شولان" شعار دیگرشان بود که از پدیده‌ی شولان عاریت گرفته بودند و کاربردی دوگانه داشت!
هیچ کس قصد آزار شولان را نداشت. شولان خودش این را بیشتر از دیگران می‌فهمید. شولان برای جدی کردن قضیه البته برای اهداف مادی!! گریه و زاری را شروع می‌کرد که فصل پر شدن جیب‌هایش فرا می‌رسید. کسانی که بیشتر از بقیه هوی شولان سر داده بودند پول بیشتری می‌دادند.

#ادامـه_دارد ... اسماعیل رافعی

༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─