بیجنـــدیـهـا
عکـس تـاریخـی و دیـده نشـده از غـلام یحیـی دانشیـان عضـو دوم حـزب دمـوکـرآت آذربـایجـان، غـلام یحیـی متـولـد روستـای اسگـوار سـراب بـود و در روستـای بیجنـد نیـز اقـوام داشت. https://tttttt.me/joinchat/AAAAAD1WxSEQiCcYtd2fBg
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_اول : " قَتمه تُوفح "
آوايل نیمه دوم سال 1324 هلی کوپتر نظامی اتحاد جماهیر شوروی در اطراف کوه آق داغ نزدیک سراب به زمین نشست.
سروان آگاهی و دیگر سران و فرماندهان فدائیان فرقه دمکرات آذربایجان در سراب از لحظه فرود آمدن هلی کوپتر اطلاع قبلی داشتند. نیروهای مسلح فرقه دمکرات فدایی نامیده می شدند. به همه آنها در سراسر روستاهای شهرستان سراب اطلاع داده بودند در آن روز و ساعت در نزدیکی آق داغ حضور بهم برسانند. روستای ما #مهین_بیجند ستاد مرکزی فدائیان شده بود و در عمارت اربابی/خان حَیَطی مستقر بودند.
هلیکوپتر در آق داغ فرود آمد.
سران فرقه دمکرات آمار سلاح ها را داشتند و آمار فدائیان هر روستا و شهر سراب را نیز.
سلاح ها تقسیم شد. شاید بیشتر از نصف تفنگ ها بند یا تسمه نداشتند. فدائیان مجبور شدند به تفنگ خود قتمه/ ریسمان ببندند و دوش خود بیاندازند.
آنان قَتمه توفح لی نامیده شدند.
فرقه دمکرات آذربایجان به رهبری سید جعفر پیشه وری برای تشکیل دولت ملیِ خودمختار در آذربایجان با هدف برچیدن نظام پوسیده خانخانی و ارباب - رعیتی و تقسیم عادلانه اراضی کشاورزی بین دهقانان و ... تشکیل شده بود.
آذربایجان در آن سالها شامل استان های آذربایجان غربی و شرقی و استان اردبیل و زنجان بود.
رهبری فرقه دمکرات در سراب و میانه با #غلام_یحیی بود.
یکی از فدائیان روستای ما مشد عاباس/عباس بود. مشهور به یولچی خان اوغلو عاباس. مردم اغلو را برای سرعت و راحتی تلفظ از آن میان برداشته بودند و می گفتند یولچی خان عاباس.
خیلی ها حتی عاباس را هم حذف کردند تنها یولچی خان گفتند.
بعدا پسران و نوه های مشد عاباس هم نفهمیدند چرا نام و لقب پدر بزرگشان یولچی خان بوده که مردم او را یولچی خان اوغلو عاباس بنامند.
یولچی که نام آدم نیست خان هم بشود!
معلوم نشد آیا او گدا بوده یا پیک بر بوده و از این منطقه به آن منطقه برای رساندن نامه و پیام، پیاده راه می پیموده است که یولچی گفته اند ؟
شوهر دختر عمه پدرم اوسوب/یوسف مرده بود. به او حدیقه بی بی می گفتیم که زن یولچی خان شده بود. یولچی خان زن پرست بود. زن ذلیل. حدیقه بی بی تعصب فامیلی زیاد داشت و بسیار مهربان هم بود. ماها را که نوادگان دایی او بودیم بسیار دوست داشت. به همین دلیل یولچی خان هم ما را دوست داشت و به ما "منیم بالام" می گفت.
با نام صدا نمی کرد. با مهربانی منیم بالام می گفت.
یولچی خان و حدیقه بی بی عاشق همدیگر بودند. لیلی و مجنون بودند.
بعدها که قصابی هم میکرد بهترین قسمت های گوشت را به فامیل های زنش میداد. اگر اعتراضی از سوی مشتریانش بود کوچکترین توجهی نمیکرد چون کارش را عین عدالت می دانست.
قلدر و نترس هم بود.
حکایت های عجیب و غریبی از یولچی خان نقل است. شاید رفتارهای او برای امروزیها که زندگی شان جدا از حمام و خانه گرم نیست، باورپذیر نباشد.
حمام او با آب سرد بود.
قبلا آب نهرها و چشمه ها را در استخرها/گوُل ذخیره میکردند و پس از تکمیل حجم به مصارف کشاورزی می رساندند.
یولچی خان وسط زمستان می رفت یخ رویی گول/ استخر را می شکست و خودش را می شست.
بدنش مثل آهن بود و قدرتمند.
هر روز یک دور کامل به روستا می زد. میشود تخمین زد هر روز حداقل ده کیلومتر راه می رفته است.
یک روز بعد از ظهر زمستان یکی دو ساعت مانده به غروب عاباس فدایی قتمه توفح را به دوش انداخته و از نزدیکی روستاهایی جنوبی #مهین_بیجند رد میشد.
نگهبان فدائیان روستاهای دُونی/دونیق و ترشاب به فدائیان روستای خود خبر می دهند یک فرد مسلح در حال عبور یا نزدیک شدن به روستا است.
یولچی خان میبیند چند نفر مسلح به او نزدیک میشوند. نترسی و عادتی که داشت اعتنایی نمیکند و به راه خود ادامه می دهد.
دستور ایست می دهند :
دایان دایان !
یولچی خان راه می رود.
باز دستور ایست می دهند :
دایان!
کوُپی اوغلو دایان!
وردیم هآ
یولچی خان ورد زبانش آخماق اوغلو آخماق بود.
می گوید :
بَه منیم کینه قاتیخ دولدورب لار
منده وئیرام دای
آخماق اغلو آخماق!
بعدا که شکست فدائیان فرقه دمکرات با هجوم ارتش شاهنشاهی به آذربایجان به فرماندهی ژنرال شوارتسکف آمریکایی نمایان شد و قبل از اینکه دستجات مسلح "آللاه قشونی" ارباب روستا به سراغ یولچی خان بیایند او تفنگ خود را به آنان تحویل داده بود و به این دلیل مخصوصا اعلام وفاداریش به ارباب از مجازات مصون ماند.
چون یولچی خان اوغلو عاباس زن چاقش حدیقه بی بی را خیلی دوست داشت.
زیاد
خیلی زیاد
مجنون بود به لیلی اش !
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_اول : " قَتمه تُوفح "
آوايل نیمه دوم سال 1324 هلی کوپتر نظامی اتحاد جماهیر شوروی در اطراف کوه آق داغ نزدیک سراب به زمین نشست.
سروان آگاهی و دیگر سران و فرماندهان فدائیان فرقه دمکرات آذربایجان در سراب از لحظه فرود آمدن هلی کوپتر اطلاع قبلی داشتند. نیروهای مسلح فرقه دمکرات فدایی نامیده می شدند. به همه آنها در سراسر روستاهای شهرستان سراب اطلاع داده بودند در آن روز و ساعت در نزدیکی آق داغ حضور بهم برسانند. روستای ما #مهین_بیجند ستاد مرکزی فدائیان شده بود و در عمارت اربابی/خان حَیَطی مستقر بودند.
هلیکوپتر در آق داغ فرود آمد.
سران فرقه دمکرات آمار سلاح ها را داشتند و آمار فدائیان هر روستا و شهر سراب را نیز.
سلاح ها تقسیم شد. شاید بیشتر از نصف تفنگ ها بند یا تسمه نداشتند. فدائیان مجبور شدند به تفنگ خود قتمه/ ریسمان ببندند و دوش خود بیاندازند.
آنان قَتمه توفح لی نامیده شدند.
فرقه دمکرات آذربایجان به رهبری سید جعفر پیشه وری برای تشکیل دولت ملیِ خودمختار در آذربایجان با هدف برچیدن نظام پوسیده خانخانی و ارباب - رعیتی و تقسیم عادلانه اراضی کشاورزی بین دهقانان و ... تشکیل شده بود.
آذربایجان در آن سالها شامل استان های آذربایجان غربی و شرقی و استان اردبیل و زنجان بود.
رهبری فرقه دمکرات در سراب و میانه با #غلام_یحیی بود.
یکی از فدائیان روستای ما مشد عاباس/عباس بود. مشهور به یولچی خان اوغلو عاباس. مردم اغلو را برای سرعت و راحتی تلفظ از آن میان برداشته بودند و می گفتند یولچی خان عاباس.
خیلی ها حتی عاباس را هم حذف کردند تنها یولچی خان گفتند.
بعدا پسران و نوه های مشد عاباس هم نفهمیدند چرا نام و لقب پدر بزرگشان یولچی خان بوده که مردم او را یولچی خان اوغلو عاباس بنامند.
یولچی که نام آدم نیست خان هم بشود!
معلوم نشد آیا او گدا بوده یا پیک بر بوده و از این منطقه به آن منطقه برای رساندن نامه و پیام، پیاده راه می پیموده است که یولچی گفته اند ؟
شوهر دختر عمه پدرم اوسوب/یوسف مرده بود. به او حدیقه بی بی می گفتیم که زن یولچی خان شده بود. یولچی خان زن پرست بود. زن ذلیل. حدیقه بی بی تعصب فامیلی زیاد داشت و بسیار مهربان هم بود. ماها را که نوادگان دایی او بودیم بسیار دوست داشت. به همین دلیل یولچی خان هم ما را دوست داشت و به ما "منیم بالام" می گفت.
با نام صدا نمی کرد. با مهربانی منیم بالام می گفت.
یولچی خان و حدیقه بی بی عاشق همدیگر بودند. لیلی و مجنون بودند.
بعدها که قصابی هم میکرد بهترین قسمت های گوشت را به فامیل های زنش میداد. اگر اعتراضی از سوی مشتریانش بود کوچکترین توجهی نمیکرد چون کارش را عین عدالت می دانست.
قلدر و نترس هم بود.
حکایت های عجیب و غریبی از یولچی خان نقل است. شاید رفتارهای او برای امروزیها که زندگی شان جدا از حمام و خانه گرم نیست، باورپذیر نباشد.
حمام او با آب سرد بود.
قبلا آب نهرها و چشمه ها را در استخرها/گوُل ذخیره میکردند و پس از تکمیل حجم به مصارف کشاورزی می رساندند.
یولچی خان وسط زمستان می رفت یخ رویی گول/ استخر را می شکست و خودش را می شست.
بدنش مثل آهن بود و قدرتمند.
هر روز یک دور کامل به روستا می زد. میشود تخمین زد هر روز حداقل ده کیلومتر راه می رفته است.
یک روز بعد از ظهر زمستان یکی دو ساعت مانده به غروب عاباس فدایی قتمه توفح را به دوش انداخته و از نزدیکی روستاهایی جنوبی #مهین_بیجند رد میشد.
نگهبان فدائیان روستاهای دُونی/دونیق و ترشاب به فدائیان روستای خود خبر می دهند یک فرد مسلح در حال عبور یا نزدیک شدن به روستا است.
یولچی خان میبیند چند نفر مسلح به او نزدیک میشوند. نترسی و عادتی که داشت اعتنایی نمیکند و به راه خود ادامه می دهد.
دستور ایست می دهند :
دایان دایان !
یولچی خان راه می رود.
باز دستور ایست می دهند :
دایان!
کوُپی اوغلو دایان!
وردیم هآ
یولچی خان ورد زبانش آخماق اوغلو آخماق بود.
می گوید :
بَه منیم کینه قاتیخ دولدورب لار
منده وئیرام دای
آخماق اغلو آخماق!
بعدا که شکست فدائیان فرقه دمکرات با هجوم ارتش شاهنشاهی به آذربایجان به فرماندهی ژنرال شوارتسکف آمریکایی نمایان شد و قبل از اینکه دستجات مسلح "آللاه قشونی" ارباب روستا به سراغ یولچی خان بیایند او تفنگ خود را به آنان تحویل داده بود و به این دلیل مخصوصا اعلام وفاداریش به ارباب از مجازات مصون ماند.
چون یولچی خان اوغلو عاباس زن چاقش حدیقه بی بی را خیلی دوست داشت.
زیاد
خیلی زیاد
مجنون بود به لیلی اش !
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
بیجنـــدیـهـا
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─ گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_اول : " قَتمه تُوفح " آوايل نیمه دوم سال 1324 هلی کوپتر نظامی اتحاد جماهیر شوروی در اطراف کوه آق داغ نزدیک سراب به زمین نشست. سروان آگاهی و دیگر سران و فرماندهان فدائیان…
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! "
تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود.
اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند.
شهر #سراب هم تازه در سال 1325 در پی تحولات و اقدامات فرقه دمکرات آذربایجان از امتیاز برق برخوردار شده است.
سال 1324 چهار سال پس ورود قوای مسلح متفقین به ایران برای ممانعت از همکاری رضا شاه با هیتلر و پل شدن ایران برای پیروزی فاشیزم آلمان بود که فرقه دمکرات آذربایجان تحت رهبری سید جعفر پیشه وری موفق به تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان و براندازی رژیم کهنسال ارباب و رعیتی میشود.
آذربایجان آن روز شامل اردبیل و ارومیه و زنجان هم می شده است.
فرماندهی قوای نظامی فرقه بر عهده ژنرال غلام یحیی از روستای عسگرآوا/عسگرآباد بوده است.
ذولفقاریها از اربابان و خوانین پرنفوذ و قدرتمند ایران در زنجان بودند که توسط فرقه دمکرات برانداخته شدند. آنها در دوران پهلوی دوم و کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق نیز از پایه های قدرت محمدرضا شاه شدند.
اربابان ذوالفقاری گویا چندین ژنراتور برق داشته اند. یکی از آنها با دستور غلام یحیی به سراب حمل و در کوچه موتورخانه/برق امروزی در کهنه بازار نصب میشود.
شهر #سراب از آن سال برق دار شد.
همه امکانات رفاهی موجود از قبیل لوله کشی آب و برق و یخچال و گاز و بخاری و شوفاژ و حمام در منازل و ... از نظر تاریخی خیلی جدید هستند.
این امکانات سبب استقلال جوانان ازدواج کرده از پدران هم شد. چون نبود امکانات آنها را مجبور به زندگی دسته جمعی پدرسالارانه می کرد.
گرمایش خانه ها بویژه در روستاها با تنور و کرسی بود. کمتر کسی دو باب خانه/اتاق داشت. روی تنور کرسی می گذاشتند و یک لحاف بسیار بزرگ(کورسئ یورقانئ) روی کرسی می انداختند. اتاق من و تو نبود! همه اهل خانواده اطراف کرسی می خوابیدند.
یاناجاق/سوخت تنور عموما کرمه و یاپما (فضولات حیوانی خشک شده) بود. نفت که بعدها پدید آمد، کمیاب و سوخت روشنایی منازل بود. گوَن کاتالیزور سوختن کرمه و یاپما در تنور بود که تابستان ها از کوه و کوه پایه ها می کندند و ذخیره زمستان می کردند. گوَن کنان کسانی بودند و گون چی هم شغلی بود.
بالای خانه ها در طبقه دوم اتاق/بالاخانا احداث میشد با پله های صعبالعبور بدون هر حفاظ و نرده. این امکان نیز برای همه نبود. برای کسانی بود که کمی دست شان به دهانشان می رسید.
در این اتاق/بالاخانا بخاری کار می گذاشتند. سوخت بخاری ها اغلب چوب بود. هر کس ثروتمندتر بود بجای کرمه و یاپما چوب بیشتری مصرف می کرد.
نجاران آن دوران همچون مهندسان عصر از متشخص ترین های زمان خود بودند. تولید الوار و تخته سپس ساخت در و پنجره و اِشکاب و تیرریزی خانه ها و انبارها و طویله ها و نیز ساخت باقداتئ/سقف اتاق ها در تخصص آنها بود. همچنین ساختن وسایل کشاورزی و خرمنکوبی مانند شنه و ول/خرمنکوب و ... به عهده نجاران بود.
آن زمان الوار و تخته آماده برای مصرف نجاران نبود. درخت ها را در باغات می بریدند و به مکان های مخصوص برای تولید الوار و تخته حمل می کردند. فنون این تولید داستانی بود. بگذریم.
نجاران تکه پاره های چوب های بی مصرف به اصطلاح ضایعات حاصل از روند تولید الوار و تخته و درب و پنجره و ... را که "تالاشا"/تراشه می نامیدند برای سوخت زمستانی ذخیره می کردند که دارایی باارزشی بود و موجب مباهات خانواده. چون سوخت و زندگی نسبتا اشرافی داشتند.
نجاران مورد احترام مردم هم بودند. چون بالاخره گذر هر کسی بلا استثنا ناگزیر به دباغ خانه آنها می افتاد.
#اوستا_رفیع و #اوستا_شفیع از روستای ما #مهین #بیجند از نجاران نامدار شهرستان سراب شدند.
اوستا علی نیز نجار مجرب و دست و دلباز و خوش اخلاقی بود. یگانه خواهرش را عزیز گرامی داشت و در ناز و نعمت بزرگ کرد.
زلیخا متفاوت از دختران همسال خود شد و خصلت های اشرافی هم پیدا کرد.
اوستا علی زلیخا را به آقاحسین شوهر داد. آقاحسین فقیر بود و هر کسی به او دختر نمی داد. اوستا علی نسبتی با آقاحسین داشت و غیرتش قبول نمی کرد خواهرش را به او ندهد.
آقاحسین پس از اینکه زلیخا برایش سه پسر پشت سرهم زایید، مرد. جوان مرگ شد.
زلیخا ماند و ممدعلی و حسینعلی و شاه علی.
روزگار زلیخای یتیم دار سخت تر از قبل شد.
برادرش اوستا علیِ سخاوتمند هم مرده بود و کسی نبود به زلیخا که سوخت اش تالاشا بود و در ناز و نعمت پرورش یافته بود یاری رساند و شکم پسرانش را سیر کند.
پسران زلیخا هنوز ده سالشان نشده بود به نوکری این و آن پرداختند تا لقمه نانی به کف آرند.
کمی که بزرگتر شدند برای کار به تهران و تبریز و حتی گونبز/گنبد رفتند. یک پایشان در روستا بود و پای دیگر در شهرها.
#ادامـه_دارد ...
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! "
تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود.
اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند.
شهر #سراب هم تازه در سال 1325 در پی تحولات و اقدامات فرقه دمکرات آذربایجان از امتیاز برق برخوردار شده است.
سال 1324 چهار سال پس ورود قوای مسلح متفقین به ایران برای ممانعت از همکاری رضا شاه با هیتلر و پل شدن ایران برای پیروزی فاشیزم آلمان بود که فرقه دمکرات آذربایجان تحت رهبری سید جعفر پیشه وری موفق به تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان و براندازی رژیم کهنسال ارباب و رعیتی میشود.
آذربایجان آن روز شامل اردبیل و ارومیه و زنجان هم می شده است.
فرماندهی قوای نظامی فرقه بر عهده ژنرال غلام یحیی از روستای عسگرآوا/عسگرآباد بوده است.
ذولفقاریها از اربابان و خوانین پرنفوذ و قدرتمند ایران در زنجان بودند که توسط فرقه دمکرات برانداخته شدند. آنها در دوران پهلوی دوم و کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق نیز از پایه های قدرت محمدرضا شاه شدند.
اربابان ذوالفقاری گویا چندین ژنراتور برق داشته اند. یکی از آنها با دستور غلام یحیی به سراب حمل و در کوچه موتورخانه/برق امروزی در کهنه بازار نصب میشود.
شهر #سراب از آن سال برق دار شد.
همه امکانات رفاهی موجود از قبیل لوله کشی آب و برق و یخچال و گاز و بخاری و شوفاژ و حمام در منازل و ... از نظر تاریخی خیلی جدید هستند.
این امکانات سبب استقلال جوانان ازدواج کرده از پدران هم شد. چون نبود امکانات آنها را مجبور به زندگی دسته جمعی پدرسالارانه می کرد.
گرمایش خانه ها بویژه در روستاها با تنور و کرسی بود. کمتر کسی دو باب خانه/اتاق داشت. روی تنور کرسی می گذاشتند و یک لحاف بسیار بزرگ(کورسئ یورقانئ) روی کرسی می انداختند. اتاق من و تو نبود! همه اهل خانواده اطراف کرسی می خوابیدند.
یاناجاق/سوخت تنور عموما کرمه و یاپما (فضولات حیوانی خشک شده) بود. نفت که بعدها پدید آمد، کمیاب و سوخت روشنایی منازل بود. گوَن کاتالیزور سوختن کرمه و یاپما در تنور بود که تابستان ها از کوه و کوه پایه ها می کندند و ذخیره زمستان می کردند. گوَن کنان کسانی بودند و گون چی هم شغلی بود.
بالای خانه ها در طبقه دوم اتاق/بالاخانا احداث میشد با پله های صعبالعبور بدون هر حفاظ و نرده. این امکان نیز برای همه نبود. برای کسانی بود که کمی دست شان به دهانشان می رسید.
در این اتاق/بالاخانا بخاری کار می گذاشتند. سوخت بخاری ها اغلب چوب بود. هر کس ثروتمندتر بود بجای کرمه و یاپما چوب بیشتری مصرف می کرد.
نجاران آن دوران همچون مهندسان عصر از متشخص ترین های زمان خود بودند. تولید الوار و تخته سپس ساخت در و پنجره و اِشکاب و تیرریزی خانه ها و انبارها و طویله ها و نیز ساخت باقداتئ/سقف اتاق ها در تخصص آنها بود. همچنین ساختن وسایل کشاورزی و خرمنکوبی مانند شنه و ول/خرمنکوب و ... به عهده نجاران بود.
آن زمان الوار و تخته آماده برای مصرف نجاران نبود. درخت ها را در باغات می بریدند و به مکان های مخصوص برای تولید الوار و تخته حمل می کردند. فنون این تولید داستانی بود. بگذریم.
نجاران تکه پاره های چوب های بی مصرف به اصطلاح ضایعات حاصل از روند تولید الوار و تخته و درب و پنجره و ... را که "تالاشا"/تراشه می نامیدند برای سوخت زمستانی ذخیره می کردند که دارایی باارزشی بود و موجب مباهات خانواده. چون سوخت و زندگی نسبتا اشرافی داشتند.
نجاران مورد احترام مردم هم بودند. چون بالاخره گذر هر کسی بلا استثنا ناگزیر به دباغ خانه آنها می افتاد.
#اوستا_رفیع و #اوستا_شفیع از روستای ما #مهین #بیجند از نجاران نامدار شهرستان سراب شدند.
اوستا علی نیز نجار مجرب و دست و دلباز و خوش اخلاقی بود. یگانه خواهرش را عزیز گرامی داشت و در ناز و نعمت بزرگ کرد.
زلیخا متفاوت از دختران همسال خود شد و خصلت های اشرافی هم پیدا کرد.
اوستا علی زلیخا را به آقاحسین شوهر داد. آقاحسین فقیر بود و هر کسی به او دختر نمی داد. اوستا علی نسبتی با آقاحسین داشت و غیرتش قبول نمی کرد خواهرش را به او ندهد.
آقاحسین پس از اینکه زلیخا برایش سه پسر پشت سرهم زایید، مرد. جوان مرگ شد.
زلیخا ماند و ممدعلی و حسینعلی و شاه علی.
روزگار زلیخای یتیم دار سخت تر از قبل شد.
برادرش اوستا علیِ سخاوتمند هم مرده بود و کسی نبود به زلیخا که سوخت اش تالاشا بود و در ناز و نعمت پرورش یافته بود یاری رساند و شکم پسرانش را سیر کند.
پسران زلیخا هنوز ده سالشان نشده بود به نوکری این و آن پرداختند تا لقمه نانی به کف آرند.
کمی که بزرگتر شدند برای کار به تهران و تبریز و حتی گونبز/گنبد رفتند. یک پایشان در روستا بود و پای دیگر در شهرها.
#ادامـه_دارد ...
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_چهارم : "خبر مرگ بهلولِ پسر مرده"
حاج میر حسینقلی مردی ثروتمند بود. چندین زن داشت. صیغه ای و غیر صیغهای و دائمی. هشت دختر و پنج پسر زیبا و زیرک و کاریِ قلدر بدست آورده بود. زیبایی دختران او زبانزد بود. می گفتند دختران حاج میر حسینقلی نیازی به آرایش ندارند. خدا آرایش شان کرده است. مثل پنجه آفتاب بودند. یکی از دیگری زیباتر. آنطور که مثلا حافظ شیرازی از مه رویان سروده است.
حاج میر حسینقلی مدارج مشهدی و کربلایی را قبلا پیموده بود. هر دو سه سال یکبار برای زیارت امام رضا مشهد می رفت. دختران و پسرانش را قبل از ازدواج به نوبت مشهد برده بود. همراه مادرانشان. در #روستای_مهین_بیجند ، مشهدی پیشوند نام آنها شده بود.
مشه سکینه از زیباترین دختران حاج میر حسینقلی بود. از آن شخصیت های استثنایی هم بود. زیبایی اش هم متفاوت بود. چشمان درشت سیاهی داشت که برق می زد. هم دلبرانه بود و هم کاونده. با ابروهای کمانی کشیده وقتی نگاهش به روی کسی می افتاد، تا عمق جان آدم فرو می رفت و دلش را می لرزاند و می توانست رستم دستان را از پای دربیآورد. او با هدف شکار کسی، نگاه نمیکرد. فرم و ذات نگاهش اینطور بود. دماغ عقابی ملیح روی صورت داشت. می گفتند لبان قیطانی او شیرین و عسلی است. زیر آن لب ها چانه جمع و جور داشت. چاله ریز در وسط، چانه اش را زیباتر کرده بود. پوست او سفید کمی مایل به گندمی و بسیار بانمک بود. صورت او صاف صاف بود. رد پای یک مورچه هم در صورت او پیدا نبود. گیسوان بلندش زیبایی سکینه را به اوج برده بود. می گفتند خداوند وقتی سر کیف بوده سکینه را آفریده است.
سکینه بدن عضلانی و قدرتمندی هم داشت. قد قامت او نزدیک صد و هشتاد سانتی بود و هیکل اش را پهلوانی کرده بود. آن زمان که لفظ استایل بدن در زبان حتی شهریها هم نبود سکینه استایل بدن داشت.
بدن عضلانی قدرتمند او سبب شد فرزندانش را بدون نیاز به بیمارستان و بستری شدن بزاید و دو روز بعد به کار و زندگی طبیعی برگردد.
شرایط زندگی روستایی هم او را چالاک تر کرده بود.
از اسرار عالم است که چرا هر مردی نمی تواند به این تیپ از دختران نزدیک شود.
میرحسین پسر عمویش بود که عاشقش شد. سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرد. اصلا نگاهش نمیکرد. میرحسین جرأت خواستگاری را نیافت. ولی تا آخر عمرش عاشق سکینه ماند. تمنای عملی نکرد. فقط دوست داشت سکینه با مهربانی با او حرف بزند. سکینه بسیار هم مهربان بود. مهربانی او بعدا زبانزد هم شد. فقط نگاه سکینه جدی بود و کاونده و پرسشگر. دست خودش نبود. آن نوع نگاه او ساختگی و عمدی و ارادی نبود.
سکینه خودش بود با آن زیبایی رخ و قامت اش. البته شخصیت اش.
میرحسین که بیشتر از شصت سالش شده بود، هنوز آرزوی نگاه و حرف مهربانانه سکینه را داشت. هر کسی از اقوام خیلی نزدیک را می دید با لحن تضرع آمیز و التماس توأم با تهدید و ارک فامیلی می گفت :
"دنن سکینه، من سنه نینه میشم آخئی!"
این جمله را دو بخش میکرد. "دنن سکینه" را آهسته و التماس آمیز ادا میکرد ولی قسمت "من سنه نینه میشم آخی" را بلندتر و تهدیدآمیز می گفت. "آخئی" را در پایان طول می داد و می کشید و التماس آمیزتر و تهدید آمیزتر می کرد. این یک جمله او چند بار بالا و پایین می شد و لحن عوض میکرد.
مادر علی خان از تبریز به خواستگاری مشه سکینه در #مهین_بیجند آمد. علی خان فرزند جلال خان بود که روزی یک دانگ روستای مهین بیجند را مالک بود. هفت هشت برادر بودند، هر کدام مالک بیش از یک دانگ(حدود 500 هکتار) روستا با زمین های بسیار حاصلخیز بودند که اکنون هم "ری مولکی"/ملک ری می نامند. او از اواخر سالهای 1330 همراه دو برادر بزرگترش از روستا به تبریز کوچ کرده و همگی در یک کوچه محله ششگلان سکنی گزیده بودند.
علی خان جوان رشید و زیبا و چهارشانه قد بلند بود. سیبیل هایش هم ابهت خاص به او می داد. اصلا برای سکینه آفریده شده بود.
علی خان مرد هم بود. مردانگی و معرفت او بین مردم شهرت داشت.
سکینه و علی خان بارها و بارها همدیگر را دیده بودند و حتی نگاه هایشان درهم افتاد بود. ولی سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرده بود. شاید هم او را مثل میرحسین و دیگر پسران روستا پنداشته بود. مشه سکینه، شخصیت اش ناخواسته چنین بود.
خانواده علی خان در اولین خواستگاری جواب بلی را از عروس آینده خود گرفتند و به تبریز برگشتند.
او در تبریز سکینه خانم شد. در ششگلان درخشید. در تبریز درخشید.
آوازه زیبایی رخ و قامت و گیسوان بلند او در آفاق طنین انداخت.
#سعیدخان_سالارزاده_امیری ارباب روستای #مهین_بیجند سالی یکبار در عید نوروز همراه همسرش شازده خانم به خانه پسر عموهایش می آمد. شازده خانم نیز زیبا بود ولی کمتر از سکینه خانم.
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_چهارم : "خبر مرگ بهلولِ پسر مرده"
حاج میر حسینقلی مردی ثروتمند بود. چندین زن داشت. صیغه ای و غیر صیغهای و دائمی. هشت دختر و پنج پسر زیبا و زیرک و کاریِ قلدر بدست آورده بود. زیبایی دختران او زبانزد بود. می گفتند دختران حاج میر حسینقلی نیازی به آرایش ندارند. خدا آرایش شان کرده است. مثل پنجه آفتاب بودند. یکی از دیگری زیباتر. آنطور که مثلا حافظ شیرازی از مه رویان سروده است.
حاج میر حسینقلی مدارج مشهدی و کربلایی را قبلا پیموده بود. هر دو سه سال یکبار برای زیارت امام رضا مشهد می رفت. دختران و پسرانش را قبل از ازدواج به نوبت مشهد برده بود. همراه مادرانشان. در #روستای_مهین_بیجند ، مشهدی پیشوند نام آنها شده بود.
مشه سکینه از زیباترین دختران حاج میر حسینقلی بود. از آن شخصیت های استثنایی هم بود. زیبایی اش هم متفاوت بود. چشمان درشت سیاهی داشت که برق می زد. هم دلبرانه بود و هم کاونده. با ابروهای کمانی کشیده وقتی نگاهش به روی کسی می افتاد، تا عمق جان آدم فرو می رفت و دلش را می لرزاند و می توانست رستم دستان را از پای دربیآورد. او با هدف شکار کسی، نگاه نمیکرد. فرم و ذات نگاهش اینطور بود. دماغ عقابی ملیح روی صورت داشت. می گفتند لبان قیطانی او شیرین و عسلی است. زیر آن لب ها چانه جمع و جور داشت. چاله ریز در وسط، چانه اش را زیباتر کرده بود. پوست او سفید کمی مایل به گندمی و بسیار بانمک بود. صورت او صاف صاف بود. رد پای یک مورچه هم در صورت او پیدا نبود. گیسوان بلندش زیبایی سکینه را به اوج برده بود. می گفتند خداوند وقتی سر کیف بوده سکینه را آفریده است.
سکینه بدن عضلانی و قدرتمندی هم داشت. قد قامت او نزدیک صد و هشتاد سانتی بود و هیکل اش را پهلوانی کرده بود. آن زمان که لفظ استایل بدن در زبان حتی شهریها هم نبود سکینه استایل بدن داشت.
بدن عضلانی قدرتمند او سبب شد فرزندانش را بدون نیاز به بیمارستان و بستری شدن بزاید و دو روز بعد به کار و زندگی طبیعی برگردد.
شرایط زندگی روستایی هم او را چالاک تر کرده بود.
از اسرار عالم است که چرا هر مردی نمی تواند به این تیپ از دختران نزدیک شود.
میرحسین پسر عمویش بود که عاشقش شد. سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرد. اصلا نگاهش نمیکرد. میرحسین جرأت خواستگاری را نیافت. ولی تا آخر عمرش عاشق سکینه ماند. تمنای عملی نکرد. فقط دوست داشت سکینه با مهربانی با او حرف بزند. سکینه بسیار هم مهربان بود. مهربانی او بعدا زبانزد هم شد. فقط نگاه سکینه جدی بود و کاونده و پرسشگر. دست خودش نبود. آن نوع نگاه او ساختگی و عمدی و ارادی نبود.
سکینه خودش بود با آن زیبایی رخ و قامت اش. البته شخصیت اش.
میرحسین که بیشتر از شصت سالش شده بود، هنوز آرزوی نگاه و حرف مهربانانه سکینه را داشت. هر کسی از اقوام خیلی نزدیک را می دید با لحن تضرع آمیز و التماس توأم با تهدید و ارک فامیلی می گفت :
"دنن سکینه، من سنه نینه میشم آخئی!"
این جمله را دو بخش میکرد. "دنن سکینه" را آهسته و التماس آمیز ادا میکرد ولی قسمت "من سنه نینه میشم آخی" را بلندتر و تهدیدآمیز می گفت. "آخئی" را در پایان طول می داد و می کشید و التماس آمیزتر و تهدید آمیزتر می کرد. این یک جمله او چند بار بالا و پایین می شد و لحن عوض میکرد.
مادر علی خان از تبریز به خواستگاری مشه سکینه در #مهین_بیجند آمد. علی خان فرزند جلال خان بود که روزی یک دانگ روستای مهین بیجند را مالک بود. هفت هشت برادر بودند، هر کدام مالک بیش از یک دانگ(حدود 500 هکتار) روستا با زمین های بسیار حاصلخیز بودند که اکنون هم "ری مولکی"/ملک ری می نامند. او از اواخر سالهای 1330 همراه دو برادر بزرگترش از روستا به تبریز کوچ کرده و همگی در یک کوچه محله ششگلان سکنی گزیده بودند.
علی خان جوان رشید و زیبا و چهارشانه قد بلند بود. سیبیل هایش هم ابهت خاص به او می داد. اصلا برای سکینه آفریده شده بود.
علی خان مرد هم بود. مردانگی و معرفت او بین مردم شهرت داشت.
سکینه و علی خان بارها و بارها همدیگر را دیده بودند و حتی نگاه هایشان درهم افتاد بود. ولی سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرده بود. شاید هم او را مثل میرحسین و دیگر پسران روستا پنداشته بود. مشه سکینه، شخصیت اش ناخواسته چنین بود.
خانواده علی خان در اولین خواستگاری جواب بلی را از عروس آینده خود گرفتند و به تبریز برگشتند.
او در تبریز سکینه خانم شد. در ششگلان درخشید. در تبریز درخشید.
آوازه زیبایی رخ و قامت و گیسوان بلند او در آفاق طنین انداخت.
#سعیدخان_سالارزاده_امیری ارباب روستای #مهین_بیجند سالی یکبار در عید نوروز همراه همسرش شازده خانم به خانه پسر عموهایش می آمد. شازده خانم نیز زیبا بود ولی کمتر از سکینه خانم.
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─