🌷درحرکتی ارزشمند فرمانده سپاه ناحیه سراب و رئیس اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران سراب باخانواده های شهدای والامقام #بیجند دیدار کردند.
مشروح خبر : yon.ir/dAl2M
T.ME/BIJANDIHA
مشروح خبر : yon.ir/dAl2M
T.ME/BIJANDIHA
با حضور دکتر لاریجانی رئیس مجلس عملیات اجرایی #راه_آهن تهران _ بستان آباد _ سراب در جاده #بیجند کلنگ زنی شد ، این مراسم درحضور دکتر داودی نماینده مردم شهرستان سراب در مجلس ، دکتر وحدتی نماینده مردم بستانآباد ، دکتر پورمحمدی استاندار آذربایجان شرقی و فرماندار و تعدادی از مسئولین شهرستان و استان برگزار شد.
@BIJANDIHA
@BIJANDIHA
باهمت والای شما عزیزان خانواده ای در #بیجند ، بعد از گذشت ۱۰ سال از گاز کشی در روستا؛ امروز از نعمت گاز در منزلشان بهره مند شدند.
باپیگیری های صورت گرفته کانال بیجندیها اداره گاز شهرستان سراب امروز علمک گاز را نصب کرد و هم اکنون این خانواده عزیز برای اولین بار از نعمت گاز در منزل خود برخوردار هستند، طی تماسی که این خانواده عزیز با ما داشتند ضمن تشکر و قدردانی فراوان از همه عزیزانی که باعث و بانی این امر خیر شده اند ابراز داشتند که تا آخر عمر دعاگوی تک تک شما عزیزان خواهند بود.
یکـ دنیـا تقـدیـر و تشکـر ...
باپیگیری های صورت گرفته کانال بیجندیها اداره گاز شهرستان سراب امروز علمک گاز را نصب کرد و هم اکنون این خانواده عزیز برای اولین بار از نعمت گاز در منزل خود برخوردار هستند، طی تماسی که این خانواده عزیز با ما داشتند ضمن تشکر و قدردانی فراوان از همه عزیزانی که باعث و بانی این امر خیر شده اند ابراز داشتند که تا آخر عمر دعاگوی تک تک شما عزیزان خواهند بود.
یکـ دنیـا تقـدیـر و تشکـر ...
🎥 طبیعتــ زیبـای شهـرستـان سـرابـــ ...
🍃شهـرستـان سـرابـــ ، خـرداد ۹۹
#سراب #بیجند #بزقوش #بیجندیها
📸 نـاصـر محسنی
@BIJANDIHA
🍃شهـرستـان سـرابـــ ، خـرداد ۹۹
#سراب #بیجند #بزقوش #بیجندیها
📸 نـاصـر محسنی
@BIJANDIHA
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 طبیعتــ زیبـای شهـرستـان سـرابـــ ...
🍃شهـرستـان سـرابـــ ، خـرداد ۹۹
#سراب #بیجند #بزقوش #بیجندیها
📷 فـریـد رضـوانخـواه
@BIJANDIHA
🍃شهـرستـان سـرابـــ ، خـرداد ۹۹
#سراب #بیجند #بزقوش #بیجندیها
📷 فـریـد رضـوانخـواه
@BIJANDIHA
بیجنـــدیـهـا
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─ گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_اول : " قَتمه تُوفح " آوايل نیمه دوم سال 1324 هلی کوپتر نظامی اتحاد جماهیر شوروی در اطراف کوه آق داغ نزدیک سراب به زمین نشست. سروان آگاهی و دیگر سران و فرماندهان فدائیان…
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! "
تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود.
اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند.
شهر #سراب هم تازه در سال 1325 در پی تحولات و اقدامات فرقه دمکرات آذربایجان از امتیاز برق برخوردار شده است.
سال 1324 چهار سال پس ورود قوای مسلح متفقین به ایران برای ممانعت از همکاری رضا شاه با هیتلر و پل شدن ایران برای پیروزی فاشیزم آلمان بود که فرقه دمکرات آذربایجان تحت رهبری سید جعفر پیشه وری موفق به تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان و براندازی رژیم کهنسال ارباب و رعیتی میشود.
آذربایجان آن روز شامل اردبیل و ارومیه و زنجان هم می شده است.
فرماندهی قوای نظامی فرقه بر عهده ژنرال غلام یحیی از روستای عسگرآوا/عسگرآباد بوده است.
ذولفقاریها از اربابان و خوانین پرنفوذ و قدرتمند ایران در زنجان بودند که توسط فرقه دمکرات برانداخته شدند. آنها در دوران پهلوی دوم و کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق نیز از پایه های قدرت محمدرضا شاه شدند.
اربابان ذوالفقاری گویا چندین ژنراتور برق داشته اند. یکی از آنها با دستور غلام یحیی به سراب حمل و در کوچه موتورخانه/برق امروزی در کهنه بازار نصب میشود.
شهر #سراب از آن سال برق دار شد.
همه امکانات رفاهی موجود از قبیل لوله کشی آب و برق و یخچال و گاز و بخاری و شوفاژ و حمام در منازل و ... از نظر تاریخی خیلی جدید هستند.
این امکانات سبب استقلال جوانان ازدواج کرده از پدران هم شد. چون نبود امکانات آنها را مجبور به زندگی دسته جمعی پدرسالارانه می کرد.
گرمایش خانه ها بویژه در روستاها با تنور و کرسی بود. کمتر کسی دو باب خانه/اتاق داشت. روی تنور کرسی می گذاشتند و یک لحاف بسیار بزرگ(کورسئ یورقانئ) روی کرسی می انداختند. اتاق من و تو نبود! همه اهل خانواده اطراف کرسی می خوابیدند.
یاناجاق/سوخت تنور عموما کرمه و یاپما (فضولات حیوانی خشک شده) بود. نفت که بعدها پدید آمد، کمیاب و سوخت روشنایی منازل بود. گوَن کاتالیزور سوختن کرمه و یاپما در تنور بود که تابستان ها از کوه و کوه پایه ها می کندند و ذخیره زمستان می کردند. گوَن کنان کسانی بودند و گون چی هم شغلی بود.
بالای خانه ها در طبقه دوم اتاق/بالاخانا احداث میشد با پله های صعبالعبور بدون هر حفاظ و نرده. این امکان نیز برای همه نبود. برای کسانی بود که کمی دست شان به دهانشان می رسید.
در این اتاق/بالاخانا بخاری کار می گذاشتند. سوخت بخاری ها اغلب چوب بود. هر کس ثروتمندتر بود بجای کرمه و یاپما چوب بیشتری مصرف می کرد.
نجاران آن دوران همچون مهندسان عصر از متشخص ترین های زمان خود بودند. تولید الوار و تخته سپس ساخت در و پنجره و اِشکاب و تیرریزی خانه ها و انبارها و طویله ها و نیز ساخت باقداتئ/سقف اتاق ها در تخصص آنها بود. همچنین ساختن وسایل کشاورزی و خرمنکوبی مانند شنه و ول/خرمنکوب و ... به عهده نجاران بود.
آن زمان الوار و تخته آماده برای مصرف نجاران نبود. درخت ها را در باغات می بریدند و به مکان های مخصوص برای تولید الوار و تخته حمل می کردند. فنون این تولید داستانی بود. بگذریم.
نجاران تکه پاره های چوب های بی مصرف به اصطلاح ضایعات حاصل از روند تولید الوار و تخته و درب و پنجره و ... را که "تالاشا"/تراشه می نامیدند برای سوخت زمستانی ذخیره می کردند که دارایی باارزشی بود و موجب مباهات خانواده. چون سوخت و زندگی نسبتا اشرافی داشتند.
نجاران مورد احترام مردم هم بودند. چون بالاخره گذر هر کسی بلا استثنا ناگزیر به دباغ خانه آنها می افتاد.
#اوستا_رفیع و #اوستا_شفیع از روستای ما #مهین #بیجند از نجاران نامدار شهرستان سراب شدند.
اوستا علی نیز نجار مجرب و دست و دلباز و خوش اخلاقی بود. یگانه خواهرش را عزیز گرامی داشت و در ناز و نعمت بزرگ کرد.
زلیخا متفاوت از دختران همسال خود شد و خصلت های اشرافی هم پیدا کرد.
اوستا علی زلیخا را به آقاحسین شوهر داد. آقاحسین فقیر بود و هر کسی به او دختر نمی داد. اوستا علی نسبتی با آقاحسین داشت و غیرتش قبول نمی کرد خواهرش را به او ندهد.
آقاحسین پس از اینکه زلیخا برایش سه پسر پشت سرهم زایید، مرد. جوان مرگ شد.
زلیخا ماند و ممدعلی و حسینعلی و شاه علی.
روزگار زلیخای یتیم دار سخت تر از قبل شد.
برادرش اوستا علیِ سخاوتمند هم مرده بود و کسی نبود به زلیخا که سوخت اش تالاشا بود و در ناز و نعمت پرورش یافته بود یاری رساند و شکم پسرانش را سیر کند.
پسران زلیخا هنوز ده سالشان نشده بود به نوکری این و آن پرداختند تا لقمه نانی به کف آرند.
کمی که بزرگتر شدند برای کار به تهران و تبریز و حتی گونبز/گنبد رفتند. یک پایشان در روستا بود و پای دیگر در شهرها.
#ادامـه_دارد ...
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! "
تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود.
اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند.
شهر #سراب هم تازه در سال 1325 در پی تحولات و اقدامات فرقه دمکرات آذربایجان از امتیاز برق برخوردار شده است.
سال 1324 چهار سال پس ورود قوای مسلح متفقین به ایران برای ممانعت از همکاری رضا شاه با هیتلر و پل شدن ایران برای پیروزی فاشیزم آلمان بود که فرقه دمکرات آذربایجان تحت رهبری سید جعفر پیشه وری موفق به تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان و براندازی رژیم کهنسال ارباب و رعیتی میشود.
آذربایجان آن روز شامل اردبیل و ارومیه و زنجان هم می شده است.
فرماندهی قوای نظامی فرقه بر عهده ژنرال غلام یحیی از روستای عسگرآوا/عسگرآباد بوده است.
ذولفقاریها از اربابان و خوانین پرنفوذ و قدرتمند ایران در زنجان بودند که توسط فرقه دمکرات برانداخته شدند. آنها در دوران پهلوی دوم و کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق نیز از پایه های قدرت محمدرضا شاه شدند.
اربابان ذوالفقاری گویا چندین ژنراتور برق داشته اند. یکی از آنها با دستور غلام یحیی به سراب حمل و در کوچه موتورخانه/برق امروزی در کهنه بازار نصب میشود.
شهر #سراب از آن سال برق دار شد.
همه امکانات رفاهی موجود از قبیل لوله کشی آب و برق و یخچال و گاز و بخاری و شوفاژ و حمام در منازل و ... از نظر تاریخی خیلی جدید هستند.
این امکانات سبب استقلال جوانان ازدواج کرده از پدران هم شد. چون نبود امکانات آنها را مجبور به زندگی دسته جمعی پدرسالارانه می کرد.
گرمایش خانه ها بویژه در روستاها با تنور و کرسی بود. کمتر کسی دو باب خانه/اتاق داشت. روی تنور کرسی می گذاشتند و یک لحاف بسیار بزرگ(کورسئ یورقانئ) روی کرسی می انداختند. اتاق من و تو نبود! همه اهل خانواده اطراف کرسی می خوابیدند.
یاناجاق/سوخت تنور عموما کرمه و یاپما (فضولات حیوانی خشک شده) بود. نفت که بعدها پدید آمد، کمیاب و سوخت روشنایی منازل بود. گوَن کاتالیزور سوختن کرمه و یاپما در تنور بود که تابستان ها از کوه و کوه پایه ها می کندند و ذخیره زمستان می کردند. گوَن کنان کسانی بودند و گون چی هم شغلی بود.
بالای خانه ها در طبقه دوم اتاق/بالاخانا احداث میشد با پله های صعبالعبور بدون هر حفاظ و نرده. این امکان نیز برای همه نبود. برای کسانی بود که کمی دست شان به دهانشان می رسید.
در این اتاق/بالاخانا بخاری کار می گذاشتند. سوخت بخاری ها اغلب چوب بود. هر کس ثروتمندتر بود بجای کرمه و یاپما چوب بیشتری مصرف می کرد.
نجاران آن دوران همچون مهندسان عصر از متشخص ترین های زمان خود بودند. تولید الوار و تخته سپس ساخت در و پنجره و اِشکاب و تیرریزی خانه ها و انبارها و طویله ها و نیز ساخت باقداتئ/سقف اتاق ها در تخصص آنها بود. همچنین ساختن وسایل کشاورزی و خرمنکوبی مانند شنه و ول/خرمنکوب و ... به عهده نجاران بود.
آن زمان الوار و تخته آماده برای مصرف نجاران نبود. درخت ها را در باغات می بریدند و به مکان های مخصوص برای تولید الوار و تخته حمل می کردند. فنون این تولید داستانی بود. بگذریم.
نجاران تکه پاره های چوب های بی مصرف به اصطلاح ضایعات حاصل از روند تولید الوار و تخته و درب و پنجره و ... را که "تالاشا"/تراشه می نامیدند برای سوخت زمستانی ذخیره می کردند که دارایی باارزشی بود و موجب مباهات خانواده. چون سوخت و زندگی نسبتا اشرافی داشتند.
نجاران مورد احترام مردم هم بودند. چون بالاخره گذر هر کسی بلا استثنا ناگزیر به دباغ خانه آنها می افتاد.
#اوستا_رفیع و #اوستا_شفیع از روستای ما #مهین #بیجند از نجاران نامدار شهرستان سراب شدند.
اوستا علی نیز نجار مجرب و دست و دلباز و خوش اخلاقی بود. یگانه خواهرش را عزیز گرامی داشت و در ناز و نعمت بزرگ کرد.
زلیخا متفاوت از دختران همسال خود شد و خصلت های اشرافی هم پیدا کرد.
اوستا علی زلیخا را به آقاحسین شوهر داد. آقاحسین فقیر بود و هر کسی به او دختر نمی داد. اوستا علی نسبتی با آقاحسین داشت و غیرتش قبول نمی کرد خواهرش را به او ندهد.
آقاحسین پس از اینکه زلیخا برایش سه پسر پشت سرهم زایید، مرد. جوان مرگ شد.
زلیخا ماند و ممدعلی و حسینعلی و شاه علی.
روزگار زلیخای یتیم دار سخت تر از قبل شد.
برادرش اوستا علیِ سخاوتمند هم مرده بود و کسی نبود به زلیخا که سوخت اش تالاشا بود و در ناز و نعمت پرورش یافته بود یاری رساند و شکم پسرانش را سیر کند.
پسران زلیخا هنوز ده سالشان نشده بود به نوکری این و آن پرداختند تا لقمه نانی به کف آرند.
کمی که بزرگتر شدند برای کار به تهران و تبریز و حتی گونبز/گنبد رفتند. یک پایشان در روستا بود و پای دیگر در شهرها.
#ادامـه_دارد ...
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
بیجنـــدیـهـا
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─ گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_دوم : " تالاشا قیزیام ! " تا چند ده سال پیش منازل مردم گاز نداشت و قبل از آن برق نیز نبود. اغلب روستاهای #شهرستان_سراب بعد از انقلاب 57 دارای برق سپس گاز شدند. شهر #سراب…
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
داستـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_سوم :
"آقا بیدیبلی دنن عزّتی اولدورورم دای"
هم ولایتی ما مشه/مشهد عزت آدامی نسبتا فقیر بود. زبان تند و سرخ او بلای سرش بود.
از مخالفان جدی ارباب بود.
آل قلی خان/علیقلی خان همراه پسران شجاع و جنگجوی خود روستای وسیع و حاصلخیز مئین بیجند/ #بیجند را از دست خان سابق ترسو با تهدید و زور تصاحب کرده بود.
بعد از مرگ او برخلاف سنت جانشینی کوچکترین پسران او صاحب قدرت و عنوان شدند.
عاباس قلی خان/عباسقلی خان و اسماعیل خان.
عاباس قلی خان در روستا و سراسر شهرستان سراب با عنوان "سالار" مشهور شد. در مکاتبات سالارالرشید عنوان میشد.
اسماعیل خان به زودی جزو سران قشون حکومت قاجار شد و عنوان ارشد نظامی "امیر تومار/تومان" را گرفت. یعنی بالاتر از مین باشی.
گاه امیر تومار گاه حاج اسماعیل خان سرابی نامیده میشد.
اوجان نان یانیقا/ از بستان آباد تا نیر حوزه حکمرانی و خانی امیر تومار حاج اسماعیل خان سرابی بود.
امیر تومار متحد حاج صمد خان شجاع الدوله معروف به شیخ الخوانین از منطقه سراب بود. حاج صمد خان از مخالفان و دشمنان جدی انقلاب مشروطیت و ستارخان بود و همه خوانین آذربایجان حول او علیه انقلاب متحد شده بودند. حاج اسماعیل خان سرابی در اکثریت جنگ های دوران مشروطیت همراه قشون خوانین چپانلو از منطقه ارسباران/ اهر در کنار شیخ الخوانین در برابر ستارخان و مشروطه خواهان جنگیده بود.
احمد کسروی در کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان از شخصیت جنگجو و بی باکی امیر تومار و نیز از دلاوری سربازان بلند قامت نترس سرابی تعریف کرده است.
با شکست محمدعلی شاه و شیخ الخوانین و پایان استبداد صغیر، حاج اسماعیل خان آماده حمله قشون حکومتی به سراب و روستای مئین بیجند می شد.
سالار برادر او که بیش از امیر تومار/تومان در روستا برو بیا داشت به هر ائو/خانواده تکلیف کرد که هزینه خرید یک تفنگ را بپردازند.
سالار قلچماق های بزن بهادر قدر و سیستم اطلاعاتی دقیق خود را داشت. او همراه چالاکی و بی باکی خود فرد باهوشی هم بود. همیشه مخالفان خود را سرکوب میکرد و زیر نظر داشت.
روزی که فرمان خرید تفنگ توسط اهالی را صادر کرد به جاسوسان خود دستور داد شب هنگام بطور نامحسوس در منازل مخالفان تجسس و گزارش نمایند.
مشه عزت رعیت خان بود و یک گاومیش داشت. روزگار سپری می کرد.
شب به زنش گفت :
با شیر و ماست و کره گاومیش زندگی خوبی داریم ولی این سالار "آرواد ... م" نمی گذارد. باید بفروشیم و برای او تفنگ بخریم"!
فحش آبدار به زن سالار داد!
جاسوسان سالار در پشت بام از باجا/باجه خانه به گوش بودند. آنان حرف مشه عزت را طبق قانون سالار بدون سانسور به او گفتند.
مشه عزت فردای آن شب به خان حیطی/عمارت خانی فرا خوانده شد. دو نفراز قلچماق های خان عزت را می بردند. او در مسیر راه به کارها و حرف هایی که علیه سالار زده بود فکر میکرد تا گناه خود را بداند.
سالار قدم میزد و منتظر عزت بود. عزت را آوردند. سالار تپانچه را از کمرش گرفت و گذاشت روی شقیقه عزت.
گفت : کوپی اوغلی/پدر سگ فقط باید راستش را بگویی دیشب به زنت چی گفتی و گرنه بینوی داغیدارم/ مغزت را متلاشی میکنم!
عزت هم باهوش بود. یگانه راه رهایی را رک گویی و صداقت فهمید. فهمیده بود جاسوسان کجا بوده اند.
سالار تاکید داشت دقیقا عین حرفش را بی کم و کاست بگوید.
او هم گفت : آقا! ددیم بو آرواد ... م سالار قویمیاجاق بو گامیشی ساقاخ سوت قاتئقین ییک! / آقا! گفتم این سالار که زنش را ... م نخواهد گذاشت گاومیش را بدوشیم و با شیر و ماست آن زندگی کنیم!
سالار دستمال خود را به دهن گرفت و خندید!
و بخشید.
مشه عزت توبه پذیر نبود. او مرد دلیر و بی باک بود و اینجا و آنجا علیه خان سخن می گفت و مخالفت خود را بروز می داد.
بار دیگر توسط قلچماق ها و مباشران ارباب به خان حیطی/عمارت خانی احضار و به فرمان سالارالرشید روی تخت مخصوص چوب زنی خوابانده میشود و مسئولان چوب زنی سراغ جمع آوری چوب های تر از جنس چوب های پر دوام و زود نشکن مانند گیلاس و آلبالو میروند.
چشم های مشه عزت به راه آمدن آنها دوخته شده بود ولی چندان زیاد هم نگران نبود.
گفته بود با خودم گفتم ارباب است و دو سه تا که زدند حرص اش می خوابد و رهایم میکند.
ولی مباشران از حالات و اشارات ارباب فهمیده بودند کار مشه عزتِ سابقه دار زار است و تنبیهات زیادی در نظر ارباب است و باید کلی چوب تهیه نمایند.
چشمان مشه عزت به یک بغل چوب مباشران که در حد کشتن دو سه نفر هم کفایت می کرد روشن شد.
چوب ها کنار تخت و در حقیقت قتلگاه او روی زمین نهاده شد.
مشه عزت یک نگاه به چوب و یک نگاه دیگر به اربابِ منتظر شروع عملیات کرد و با اشاره به انبوه چوب ها به سالار گفت :
آقا بیدیبلی دنن عزّتی اولدورورم دای!
(آقا یکباره بگو عزت را می خواهم بکشم خب!).
✍ اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
داستـان مهیـن و بیجنـد 📜 #قسمت_سوم :
"آقا بیدیبلی دنن عزّتی اولدورورم دای"
هم ولایتی ما مشه/مشهد عزت آدامی نسبتا فقیر بود. زبان تند و سرخ او بلای سرش بود.
از مخالفان جدی ارباب بود.
آل قلی خان/علیقلی خان همراه پسران شجاع و جنگجوی خود روستای وسیع و حاصلخیز مئین بیجند/ #بیجند را از دست خان سابق ترسو با تهدید و زور تصاحب کرده بود.
بعد از مرگ او برخلاف سنت جانشینی کوچکترین پسران او صاحب قدرت و عنوان شدند.
عاباس قلی خان/عباسقلی خان و اسماعیل خان.
عاباس قلی خان در روستا و سراسر شهرستان سراب با عنوان "سالار" مشهور شد. در مکاتبات سالارالرشید عنوان میشد.
اسماعیل خان به زودی جزو سران قشون حکومت قاجار شد و عنوان ارشد نظامی "امیر تومار/تومان" را گرفت. یعنی بالاتر از مین باشی.
گاه امیر تومار گاه حاج اسماعیل خان سرابی نامیده میشد.
اوجان نان یانیقا/ از بستان آباد تا نیر حوزه حکمرانی و خانی امیر تومار حاج اسماعیل خان سرابی بود.
امیر تومار متحد حاج صمد خان شجاع الدوله معروف به شیخ الخوانین از منطقه سراب بود. حاج صمد خان از مخالفان و دشمنان جدی انقلاب مشروطیت و ستارخان بود و همه خوانین آذربایجان حول او علیه انقلاب متحد شده بودند. حاج اسماعیل خان سرابی در اکثریت جنگ های دوران مشروطیت همراه قشون خوانین چپانلو از منطقه ارسباران/ اهر در کنار شیخ الخوانین در برابر ستارخان و مشروطه خواهان جنگیده بود.
احمد کسروی در کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان از شخصیت جنگجو و بی باکی امیر تومار و نیز از دلاوری سربازان بلند قامت نترس سرابی تعریف کرده است.
با شکست محمدعلی شاه و شیخ الخوانین و پایان استبداد صغیر، حاج اسماعیل خان آماده حمله قشون حکومتی به سراب و روستای مئین بیجند می شد.
سالار برادر او که بیش از امیر تومار/تومان در روستا برو بیا داشت به هر ائو/خانواده تکلیف کرد که هزینه خرید یک تفنگ را بپردازند.
سالار قلچماق های بزن بهادر قدر و سیستم اطلاعاتی دقیق خود را داشت. او همراه چالاکی و بی باکی خود فرد باهوشی هم بود. همیشه مخالفان خود را سرکوب میکرد و زیر نظر داشت.
روزی که فرمان خرید تفنگ توسط اهالی را صادر کرد به جاسوسان خود دستور داد شب هنگام بطور نامحسوس در منازل مخالفان تجسس و گزارش نمایند.
مشه عزت رعیت خان بود و یک گاومیش داشت. روزگار سپری می کرد.
شب به زنش گفت :
با شیر و ماست و کره گاومیش زندگی خوبی داریم ولی این سالار "آرواد ... م" نمی گذارد. باید بفروشیم و برای او تفنگ بخریم"!
فحش آبدار به زن سالار داد!
جاسوسان سالار در پشت بام از باجا/باجه خانه به گوش بودند. آنان حرف مشه عزت را طبق قانون سالار بدون سانسور به او گفتند.
مشه عزت فردای آن شب به خان حیطی/عمارت خانی فرا خوانده شد. دو نفراز قلچماق های خان عزت را می بردند. او در مسیر راه به کارها و حرف هایی که علیه سالار زده بود فکر میکرد تا گناه خود را بداند.
سالار قدم میزد و منتظر عزت بود. عزت را آوردند. سالار تپانچه را از کمرش گرفت و گذاشت روی شقیقه عزت.
گفت : کوپی اوغلی/پدر سگ فقط باید راستش را بگویی دیشب به زنت چی گفتی و گرنه بینوی داغیدارم/ مغزت را متلاشی میکنم!
عزت هم باهوش بود. یگانه راه رهایی را رک گویی و صداقت فهمید. فهمیده بود جاسوسان کجا بوده اند.
سالار تاکید داشت دقیقا عین حرفش را بی کم و کاست بگوید.
او هم گفت : آقا! ددیم بو آرواد ... م سالار قویمیاجاق بو گامیشی ساقاخ سوت قاتئقین ییک! / آقا! گفتم این سالار که زنش را ... م نخواهد گذاشت گاومیش را بدوشیم و با شیر و ماست آن زندگی کنیم!
سالار دستمال خود را به دهن گرفت و خندید!
و بخشید.
مشه عزت توبه پذیر نبود. او مرد دلیر و بی باک بود و اینجا و آنجا علیه خان سخن می گفت و مخالفت خود را بروز می داد.
بار دیگر توسط قلچماق ها و مباشران ارباب به خان حیطی/عمارت خانی احضار و به فرمان سالارالرشید روی تخت مخصوص چوب زنی خوابانده میشود و مسئولان چوب زنی سراغ جمع آوری چوب های تر از جنس چوب های پر دوام و زود نشکن مانند گیلاس و آلبالو میروند.
چشم های مشه عزت به راه آمدن آنها دوخته شده بود ولی چندان زیاد هم نگران نبود.
گفته بود با خودم گفتم ارباب است و دو سه تا که زدند حرص اش می خوابد و رهایم میکند.
ولی مباشران از حالات و اشارات ارباب فهمیده بودند کار مشه عزتِ سابقه دار زار است و تنبیهات زیادی در نظر ارباب است و باید کلی چوب تهیه نمایند.
چشمان مشه عزت به یک بغل چوب مباشران که در حد کشتن دو سه نفر هم کفایت می کرد روشن شد.
چوب ها کنار تخت و در حقیقت قتلگاه او روی زمین نهاده شد.
مشه عزت یک نگاه به چوب و یک نگاه دیگر به اربابِ منتظر شروع عملیات کرد و با اشاره به انبوه چوب ها به سالار گفت :
آقا بیدیبلی دنن عزّتی اولدورورم دای!
(آقا یکباره بگو عزت را می خواهم بکشم خب!).
✍ اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
📜 #ادامـه_قسمت_پنجم :
شولان خود "دلی باز" قهاری بود و مردم سراب تا ابد دلیباز ...
آذر ماه سال 57 است تظاهرات مردم در سراسر ایران تقریبا هر روزه است.
انقلاب مردم علیه دیکتاتوری سلطنتی محمدرضا شاه و حضور و دخالت آمریکا و انگلیس در ایران روز به روز با شتاب باورنکردنی اوج می گیرد.
هرچه بهمن ماه نزدیک تر میشد انقلاب اوج بیشتری می گرفت و گسترده تر میشد،نه تنها شاه و دربارش و آمریکا و ... از این شتاب و اوج گیری انقلاب در حیرت و سردرگمی بودند، رهبران انقلاب نیز در حیرت و ناباوری بودند مردم خیابان ها را به تسخیر خود آورده بودند. خواسته های خود را فریاد می زدند و در دیوارها می نوشتند شعارهای انقلاب بیشتر در خیابانها تعیین میشد نه توسط رهبران انقلاب.
تعیین سمت و سوی انقلاب بدست مردم بود. ابتکار عمل از دربار و فرستاده آمریکا _ ژنرال هایزر، که ماموریت کودتای نظامی را داشت، گرفته شد کودتای نظامی نشد. سپس ژنرال هایزر که هم برای ماموریت اعلام بی طرفی ارتش گمارده شد نیز موفق نشد.
بدین ترتیب موضع گیری ها و شکل و کیفیت اعلامیه های رهبری انقلاب که بسیار دقیق و زیرکانه هم بود تابعی از حرکت و خواست مردم شده بود.
مردم روزها در خیابان تظاهرات می کردند و شب ها عمدتا در مساجد در حال بحث در باره حوادث روز و سرنوشت انقلاب بودند.
ماه محرم بود دو سه روز به روزهای تاسوعا و عاشورا مانده بود.
شایع شده بود مردم تهران و شهرهای بزرگ در تدارک بزرگترین و پرجمعیت ترین تظاهرات تاریخی انقلاب هستند.
در روستای ما #بیجند در مسجد رفیع بحث های داغ پیرامون رویدادهای انقلاب میان مردم به پیش می رفت
علی اوغلی شاه پرست بود و تعصب مثال زدنی به شاه و دربارش داشت. به ندرت به مسجد می آمد. چشم دیدن انقلابی ها را نداشت. آنها را در حد دشمن خونی خود هم می پنداشت.
ناگهان با عجله از در وارد شد. نگاه ها بسوی او برگشت.
بی مقدمه و سلام علیک شادمانه گفت:
شاه نان موشتهیددر باریشدی!(شاه با مجتهدها آشتی کرد)
حسن اوغلی که از انقلابی های تندرو بود و بی ملاحظه و اندیشه و با عجله جواب میداد، با صدای بلند و حالت عصبی و پرخاش داد زد :
اولان ایش دییر غیرمومکین دی !
بی نه سوزدی مشه ... ؟! (این چه حرفیست ؟!)
هاردان چیخاردیبسان ؟!(از کجا درآوردی ؟!)
علی اوغلی چند قدم از در فاصله گرفته بود و پیروزمندانه به دایره مردم نزدیک شده بود.
ایستاد هاج و واج ماند.
حسن اوغلی کاخ آرزوهای او را با "نشدنی" گفتن فرو ریخته بود اکنون در نظر او یگانه مانع حل اختلافات شاه و مملکت و جهان حسن اوغلی بود. چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود و دهانش تا نیمه باز بود با لب و لوچه آویزان
داد زد و گفت : کیشی قوی باریشسین نار دای!
(مرد! بگذار آشتی کنند)
نه دیسن آخی ؟!
(چرا نمی گذاری ؟!)
سلطانعلی بئ اوغلو مشد علی در این میان آتش بیار معرکه شد.
مشد علی بسیار شوخ و خنده رو بود. کوچک ترین دعوا و درگیری با کسی از او دیده نشد. خیلی باهوش و کاردان بود. زیرک و بسیار نکته سنج و بسیار مرموز و حیله گر بود. در عین حال مردانگی مثال زدنی داشت.
پدر جد مشد علی / میرزا علی اکبر بیگ از ملّاکان بزرگ روستا و از طایفه دوُدانئ لار بوده است.
سال ها قبل از دوران سرهنگ حاج آل قلی خان/ علیقلی خان پدر امیر تومان حاج اسماعیل خان سرابی کشت و کار و زمین های وسیعی با خدم و حشم زبانزد داشته اند.
منطقه وسیع چند هکتاری از روستای بیجند یک مثلث در داخل تلاقی سه کوچه محل خانه و زندگی میرزه عل اهبر بئ بوده است.
از داشلی بولاق تا کارخانه روغن کشی تا جئنغئ حیطی.
از سرگذشت آنها کسی خبر ندارد. مردم تنها یک حرف افسانه گون در سینه دارند.
میگویند میرزه عل اهبر بئ اون ایکی آتچیلارینان ایتگین گتدی گلمه دی / میرزا علی اکبر بیگ با دوازده اسب سوار مسلح اش به سفر رفتند و دیگر هرگز بازنگشتند. همین.
به کدام سفر و کجا رفتند و برنگشتند معلوم نیست.
سلطانعلی بئ اوغلو مشد علی با آن طبع شوخ و مرموزی که داشت و هیچ کار و علاقه ی به انقلاب و شاه و خمینی نداشت ولی همیشه با انقلابی ها بود، نمی خواست سوژه خنده را از دست بدهد.
قیافه جدی به خود گرفت و رو به حسن اوغلی گفت : قارداش ! علی اوغلی دوز دییر دای.
قویون مملکت دوزلسین دای.
(بگذارید کار مملکت درست شود خب)
نه دیسوز ؟
(حرفتان چیست ؟)
نیه قویمئسوز باریشیخ اولا ؟
(چرا نمیگذارید آشتی شود ؟)
علی اوغلی امیدوار به صلح و صفا که حسن اوغلی کاخ آرزویش را ویران کرده بود، از شدت استرس، شوخ و مرموزی مشد علی از یادش گریخته بود.
علی اوغلی کمی تشجیع شد و با ناامیدی اضافه کرد :
نجه بو حسن اوغلی قویمیاجاخ شاهینان موشتهیددر باریشا قویمور هآ پییی ...
(حسن اوغلی نمی گذارد بین شاه و مجتهدها آشتی شود نمی گذارد ...)
"نام های علی اوغلی و حسن اوغلی مجازی بودند"
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
📜 #ادامـه_قسمت_پنجم :
شولان خود "دلی باز" قهاری بود و مردم سراب تا ابد دلیباز ...
آذر ماه سال 57 است تظاهرات مردم در سراسر ایران تقریبا هر روزه است.
انقلاب مردم علیه دیکتاتوری سلطنتی محمدرضا شاه و حضور و دخالت آمریکا و انگلیس در ایران روز به روز با شتاب باورنکردنی اوج می گیرد.
هرچه بهمن ماه نزدیک تر میشد انقلاب اوج بیشتری می گرفت و گسترده تر میشد،نه تنها شاه و دربارش و آمریکا و ... از این شتاب و اوج گیری انقلاب در حیرت و سردرگمی بودند، رهبران انقلاب نیز در حیرت و ناباوری بودند مردم خیابان ها را به تسخیر خود آورده بودند. خواسته های خود را فریاد می زدند و در دیوارها می نوشتند شعارهای انقلاب بیشتر در خیابانها تعیین میشد نه توسط رهبران انقلاب.
تعیین سمت و سوی انقلاب بدست مردم بود. ابتکار عمل از دربار و فرستاده آمریکا _ ژنرال هایزر، که ماموریت کودتای نظامی را داشت، گرفته شد کودتای نظامی نشد. سپس ژنرال هایزر که هم برای ماموریت اعلام بی طرفی ارتش گمارده شد نیز موفق نشد.
بدین ترتیب موضع گیری ها و شکل و کیفیت اعلامیه های رهبری انقلاب که بسیار دقیق و زیرکانه هم بود تابعی از حرکت و خواست مردم شده بود.
مردم روزها در خیابان تظاهرات می کردند و شب ها عمدتا در مساجد در حال بحث در باره حوادث روز و سرنوشت انقلاب بودند.
ماه محرم بود دو سه روز به روزهای تاسوعا و عاشورا مانده بود.
شایع شده بود مردم تهران و شهرهای بزرگ در تدارک بزرگترین و پرجمعیت ترین تظاهرات تاریخی انقلاب هستند.
در روستای ما #بیجند در مسجد رفیع بحث های داغ پیرامون رویدادهای انقلاب میان مردم به پیش می رفت
علی اوغلی شاه پرست بود و تعصب مثال زدنی به شاه و دربارش داشت. به ندرت به مسجد می آمد. چشم دیدن انقلابی ها را نداشت. آنها را در حد دشمن خونی خود هم می پنداشت.
ناگهان با عجله از در وارد شد. نگاه ها بسوی او برگشت.
بی مقدمه و سلام علیک شادمانه گفت:
شاه نان موشتهیددر باریشدی!(شاه با مجتهدها آشتی کرد)
حسن اوغلی که از انقلابی های تندرو بود و بی ملاحظه و اندیشه و با عجله جواب میداد، با صدای بلند و حالت عصبی و پرخاش داد زد :
اولان ایش دییر غیرمومکین دی !
بی نه سوزدی مشه ... ؟! (این چه حرفیست ؟!)
هاردان چیخاردیبسان ؟!(از کجا درآوردی ؟!)
علی اوغلی چند قدم از در فاصله گرفته بود و پیروزمندانه به دایره مردم نزدیک شده بود.
ایستاد هاج و واج ماند.
حسن اوغلی کاخ آرزوهای او را با "نشدنی" گفتن فرو ریخته بود اکنون در نظر او یگانه مانع حل اختلافات شاه و مملکت و جهان حسن اوغلی بود. چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود و دهانش تا نیمه باز بود با لب و لوچه آویزان
داد زد و گفت : کیشی قوی باریشسین نار دای!
(مرد! بگذار آشتی کنند)
نه دیسن آخی ؟!
(چرا نمی گذاری ؟!)
سلطانعلی بئ اوغلو مشد علی در این میان آتش بیار معرکه شد.
مشد علی بسیار شوخ و خنده رو بود. کوچک ترین دعوا و درگیری با کسی از او دیده نشد. خیلی باهوش و کاردان بود. زیرک و بسیار نکته سنج و بسیار مرموز و حیله گر بود. در عین حال مردانگی مثال زدنی داشت.
پدر جد مشد علی / میرزا علی اکبر بیگ از ملّاکان بزرگ روستا و از طایفه دوُدانئ لار بوده است.
سال ها قبل از دوران سرهنگ حاج آل قلی خان/ علیقلی خان پدر امیر تومان حاج اسماعیل خان سرابی کشت و کار و زمین های وسیعی با خدم و حشم زبانزد داشته اند.
منطقه وسیع چند هکتاری از روستای بیجند یک مثلث در داخل تلاقی سه کوچه محل خانه و زندگی میرزه عل اهبر بئ بوده است.
از داشلی بولاق تا کارخانه روغن کشی تا جئنغئ حیطی.
از سرگذشت آنها کسی خبر ندارد. مردم تنها یک حرف افسانه گون در سینه دارند.
میگویند میرزه عل اهبر بئ اون ایکی آتچیلارینان ایتگین گتدی گلمه دی / میرزا علی اکبر بیگ با دوازده اسب سوار مسلح اش به سفر رفتند و دیگر هرگز بازنگشتند. همین.
به کدام سفر و کجا رفتند و برنگشتند معلوم نیست.
سلطانعلی بئ اوغلو مشد علی با آن طبع شوخ و مرموزی که داشت و هیچ کار و علاقه ی به انقلاب و شاه و خمینی نداشت ولی همیشه با انقلابی ها بود، نمی خواست سوژه خنده را از دست بدهد.
قیافه جدی به خود گرفت و رو به حسن اوغلی گفت : قارداش ! علی اوغلی دوز دییر دای.
قویون مملکت دوزلسین دای.
(بگذارید کار مملکت درست شود خب)
نه دیسوز ؟
(حرفتان چیست ؟)
نیه قویمئسوز باریشیخ اولا ؟
(چرا نمیگذارید آشتی شود ؟)
علی اوغلی امیدوار به صلح و صفا که حسن اوغلی کاخ آرزویش را ویران کرده بود، از شدت استرس، شوخ و مرموزی مشد علی از یادش گریخته بود.
علی اوغلی کمی تشجیع شد و با ناامیدی اضافه کرد :
نجه بو حسن اوغلی قویمیاجاخ شاهینان موشتهیددر باریشا قویمور هآ پییی ...
(حسن اوغلی نمی گذارد بین شاه و مجتهدها آشتی شود نمی گذارد ...)
"نام های علی اوغلی و حسن اوغلی مجازی بودند"
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─