بیجنـــدیـهـا
3.41K subscribers
2.26K photos
1.28K videos
56 files
972 links
🔊 کـانـال اطلاع رسـانی بیجنــدیهـا 9297

آدرس کـانـال بیجنـدیهـا در پیـام رسـان ایـرانـی ایتـا لینکـ کـوتـاه BIJAND @

شمـاره تمـاس و ارتبـاط بـامـا

۰۹۱۲ - ۱۹۴ ۳۰ ۱۱

۰۹۱۲ - ۶۴ ۶۸ ۰۲۸

@ALIPANAHANDEH
.
.

@SEYFOLLAHDEJANGHAH62


.
.


@ALIs54

.
Download Telegram
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد


📜 #ادامـه_قسمت_چهارم :

سکینه خانم طبق سنت و عادت دیرینه بی آنکه خود بخواهد احترام ویژه به خان بزرگ و زنش قائل بود و مهربانی و تواضع نشان می‌داد.
شازده خانم با مشاهده مهربانی و دست به سینه بودن سکینه خانم احساس حقارت از زیبایی کمینه خود نمی کرد.

سکینه خانم چند خصلت و ویژگی شخصیتی دیگر داشت. او فوق العاده مهربان و دست و دلباز و بخشنده و "رک گو" هم بود‌. معلوم نمی‌شد کدام به کدام برتری دارد‌.
مرد و زن مقابل وجود سکینه خانم با حس مهرورزی و بخشندگی او احساس برابری و راحتی می‌کردند.
او هر حرفی که داشت به صورت هر کس می گفت.
بی‌سوادی نقص مهم سکینه خانم در تبریز بود. این نقیصه سبب می‌شد رک گویی او آزار دهنده و دردسر ساز شود. چون دایره واژگانی ذهن او اندک بود و کمتر قادر به جمله سازی درست تر بود، حرف هایش بسیار گزنده تر می شد. بسیار.
هر حرفی در برابر کسی و رفتار او به ذهن اش می رسید بی درنگ و بی پالایش به زبان می آورد و بی ملاحظه می گفت.
مرد و زن از سکینه خانم بشدت می ترسیدند. مخصوصا در میان جمع می ترسیدند حرفی و رفتاری داشته باشند و با واکنش تند و بی ملاحظه سکینه خانم مواجه شوند و ضایع شوند.
سکینه خانم صاف و سادگی روستایی خود را داشت و هرگز ندانست که همه با او با احتیاط رفتار می کنند. چون عمد و قصدی نداشت.
بسیار عجول و چالاک بود. خیلی. دست هایش مثل ماشین برقی تند و تیز کار می کرد. نمی شد دید.
باقیمانده مهارت های آشپزی خود را از تبریزی ها فرا گرفت. آشپز ماهر شد. کوفته و برنج و سوپ و ... می پخت بهتر از زنان تبریزی.
خانه اش مثل دسته گل می درخشید و عطر می افشاند.

ضرب المثل ها و سخنان تعارفی و تشریفاتی را پس و پیش و گاه غلط می گفت.
دهه شصت برادرزاده شوهر او اردشیر خان دو سه سال زندانی سیاسی بود که پس از آزادی دوست و آشنا به دید او می آمدند.
نوه عموزاده اش اتابک خان به دیدنش آمده بود. موسم عید هم بود. سر راهش برای نینا دختر اردشیرخان ماهی قرمز در تنگ بلور خریده بود.
اتابک خان ماهی را که داشت می داد گفت : ببخشید خب وظیفه ام آوردن قوچ برای اردشیرخان بود.
سکینه خانم عوض میزبان اصلی نه برداشت و نه گذاشت و گفت :
"بو نه سوزدی عم اوغلی سن اوزون بیزه قویون عوضی سن !"
او که سکینه خانم را خوب می شناخت بدون اینکه خود را ببازد گفت :
"عم قیزی اولیکی قویونان بیر آز قَشَح اولام آ !"
خنده های مردم برای اتابک خان آبرو خرید.

بهلول پسر کوچک حاج حسینقلی و برادر سکینه خانم بود. زنش پس از پنج دختر یک پسر برای او زاییده بود. پسر عزیز و گرامی بزرگ شد. عزیز و گرامی کردن فرزند بویژه در آن شرایط کار و زندگی چندان عاقبت خوشی ندارد. بدن پسر بهلول ضعیف شد و بی دفاع برابر میکروب و بیماریها‌.
حمید هشت ساله بیمار شد.
او را از روستا آوردند و در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری کردند. مدت ها بستری بود. گاه حالش خوب گاه بدتر می شد. همه در بیم و امید بسر می بردند. بهلول همراه پسر بیمارش بود. دو سه روز در بیمارستان می ماند سپس یکی دو روز برای رسیدگی به کارهایش به روستا برمی گشت. در این مدت مراقبت از پسرش به عهده خواهر و خواهرزاده هایش بود. در یکی از این رفت و برگشت ها پسر بهلول مرد. آن زمان تلفن و پیغام رسان نبود.
بهلول که به تبریز می رسید ابتدا خانه خواهرش می آمد و کره و پنیر را می داد و به بیمارستان می رفت.
قرار شد صبح که بهلول رسید خبر مرگ را خواهرش سکينه خانم به او بدهد. به سکینه خانم که عجول بود و بی حساب و کتاب حرف میزد، سپردند با آرامش و مقدمه چینی خبر مرگ را برساند.
دست های عجول و چالاک سکینه خانم به لرزه افتاده بود. از دیروز خون گریه می کرد. چشمان درشت سیاهش خون آمده بود و خنّاس منّاس شده بود‌.
با این حالش صبحانه آورد.
بهلول شروع کرد به خوردن.
از حال پسرش پرسید.
سکینه خانم با لحن آمرانه گفت هیچی صبحانه ات را بخور.
بهلول خجالت کشید. فکر کرد سوال بی جایی پرسیده و بی تابی یک مرد و پدر را به نمایش گذاشته است. دیگر سوال نکرد.
سکوت حاکم شد. ماموریت سکینه خانم بجا ماند.
یکدفعه با حالت عصبی گفت : بهلول چرا حرف نمی زنی ؟
بهلول گفت : چه حرفی بزنم خواهر ؟ گفتی حال حمید خوب است خب.
سکینه خانم ترسید دوباره سکوت حاکم شود گفت :
بهلول! یک چیزی بگویم ناراحت نمی‌شوی ؟
بهلول گفت : چرا ناراحت بشوم حرفت را بگو.
سکینه خانم بزعم خود می خواست مقدمه چینی کرده باشد گفت :
نه ! میدانم ! ناراحت میشوی !
بهلول گفت : چرا باید ناراحت بشوم بگو. مثل اینکه حرف داری ؟
سکینه خانم گفت نه!
باز سکوت حکم فرما شد!
سکینه خانم آرامش خود را از دست داد و با زبان بدن خبرهای ناگواری را القاء کرد.
بهلول گفت :
خواهر طوری شده ؟ حال حمید خراب شده ؟
گفت : نه !

#ادامـه_دارد ...

اسماعیل رافعی

༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ  ﷽༻⃘⃕𑁍‌݊࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد


📜 #ادامـه_قسمت_چهارم : "پـایـانـی"

ظاهرا بهلول متوجه ماجرا شده بود. ولی پدر بود و نمی خواست مرگ تنها پسر خود را باور کند.
ماموریت سکینه خانم باز تکمیل نشد. با آن احوال عصبی و نگران خود دوباره گفت :

بهلول ! چیزی بگویم واقعا ناراحت نمی‌شوی؟
بهلول می مرد و زنده می‌شد. سکینه خانم ده بار او را کشت و زنده کرد. زجرکش می شد که گفت :
نه خواهر تو را خدا حرفت را بگو.
سکینه خانم گفت : بهلول ! اگر بشنوی پسرت مرده ناراحت نمی‌شوی؟!!
بهلول دو دستی زد به سرش. گویی دیرک شکست. افتاد به گریه و زاری. در میان اشک ها و گریه هایش گفت :
بگو پسرت مرده خب!
سکینه خانم دست و پایش را گم کرد و گفت : آره مرده !
شیون بهلول همسایه ها را هم گریاند.
فریادهای جانکاه کرد.

در این شیون بهلول، سکینه خانم به سر بردارش داد زد و گفت :
شوخی کردم دیوانه ! خجالت بکش! چقدر بی تابی تو ! به تو هم گفتند مَرد! شوخی کردم. دیوانه. کوپی اوغلو !
هی گفت و گفت.
بهلول آرام گرفت. باز زنده شد. دوست داشت واقعیت همین باشد. اشک های خود را پاک کرد و گفت :
خواهر ! دیوانه شدی ؟ این چه شوخی است با من کردی ؟
سکوت محض حکمفرما شد. لحظات سختی طی می‌شد.
یک چایی جلو بهلول گذاشتند. بهلول می خواست چایی را بخورد سکینه خانم گفت :
بهلول !
بهلول گفت : بلی خواهر ؟
گفت : دروغ گفتم !
بهلول : چی را دروغ گفتی ؟
گفت : دروغ گفتم ! حمید مرده !
بهلول قیامت بپا کرد. باز خون گریست‌.
چند دقیقه بعد سکینه خانم که طاقت شیون و گریه بردارش را نداشت با لبخند تصنعی گفت :
امتحانت میکردم بهلول ! دیوانه !
نمرده !
کسی باورش نشد ...

🔸نام ها مجازی بود ...

اسماعیل رافعی

༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕  @BIJANDIHA 𑁍‌݊༅⊹━┅─