عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
°
°
°
من از میان تن تو همچنان می‌گذرم که از میان جهان
شکم تو میدانی‌ست سوخته از آفتاب،
پستان‌های تو دو معبد توأمان‌اند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره‌ها و پرنده‌هایی
که مقهور نیمروزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌ است،
به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده
چون اندیشهٔ من عریان می‌روی،
من از میان چشمانت می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند،
شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،
من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشه‌ات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمت بدان‌سان که از میان رؤیایت،


ذرت‌زار دامنت می‌خرامد و می‌خواند،
دامن بلورت، دامن آبت،
لب‌هایت، طرهٔ گیسویت، نگاه‌هایت،
تمام شب می‌باری، تمام روز
سینهٔ مرا با انگشتان آبت می‌گشایی،
چشمان مرا با دهان آبت می‌بندی،
در استخوانم می‌باری، و در سینه‌ام
درختی مایع ریشه‌های آبزی‌اش را تا اعماق می‌دواند،


من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدنت می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوهساران سرگردان است،
و ناگهان به لبهٔ هیچ ختم می‌شود،
من بر لبهٔ تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرومی‌افتد و تکه‌تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم، جویان و کورمال،


دالان‌های بی‌پایان خاطره،
درهایی باز به اتاقی خالی
که در آن تمام تابستان‌ها یکجا می‌پوسند،
آنجا که گوهرهای عطش از درون می‌سوزند،
چهره‌ای که چون به یادش می‌آورم محو می‌شود،
دستی که چون لمس می‌کنم تکه‌تکه می‌شود،
مویی که عنکبوت‌ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده‌اند...



سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
... زنجیری زمانم من
در اسارت و در دام
به عشق این جهان گرفتار آمدم
گم‌شده در خویشتن
در خود پرسه می‌زنم
مشتاق تمامیتم من

وارستگی از هر چه هست
تا چشم خود را دوباره بگشایم
شاهدی خدشه‌ناپذیر
در میان ادله‌ی متقن که به چالشش می‌کشند

نه طرد خیال‌ها و استعاره‌ها
که تجسد اسم‌ها و ضميرها
جهانی که ما خود در خویشتن ابداع می‌کنیم
انجمنی از نشانه‌ها
و در هسته‌اش
آن عابد پارسا
گلی، به نام سرخ
نیمی زن
و نیم‌ دیگرش چشمه‌ساری در سنگ

هر کس همان کلمات است که با خود می‌گوید
و تمنای من ماندگاری کلماتم بود
عقلِ آدمی
حیوانی با دست‌های تابان
و چشمانی در سرانگشتان.

شب گرد آمده، وامی‌گسترد
گرهی از زمان، خوشه‌ای از مکان
من می‌بینم، می‌شنوم، نفس می‌کشم
و تمنای من سرسپاری به این روز و شب.

#اکتاویو_پاز
برگردان: #مهدی_جواهریان | #پیام_يزدان‌جو
از کتابِ: «سراشیب شرق»
°
°
°

ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیسته‌اند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا می‌شکنی
و به دوردست می‌افتی بی‌آنکه سر بگردانی،
لحظه‌ای که گذشت هیچ لحظه‌ای نبود،
اکنون آن لحظه فرا می‌رسد، به آرامی می‌آماسد،
به درون لحظهٔ دیگر می‌ترکد و آن لحظه بی‌درنگ ناپدید می‌شود،


در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغه‌های ناپیدای چاقوها تاول می‌زند
با دست‌نبشته‌ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می‌نویسی و این زخم‌ها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر می‌گیرد،
آتش می‌گیرم بی‌آنکه بسوزم، آب می‌جویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگ‌اند
و پستان‌های تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگ‌اند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینه‌ها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر می‌کند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز می‌گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می‌بری و تو موج می‌زنی
چون پرتو شعله‌ای که در تیشه‌ای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زنده‌زنده پوست می‌کند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو‌‌ سینهٔ مرا می‌شکافد
مرا از مردم خالی می‌کند و تهی رهایم می‌سازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من می‌گیری،
من نام خویش را فراموش کرده‌ام،
دوستانم در میان خوکان خرخر می‌کنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق می‌پوسند،


چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگه‌ای که کسی از آن نمی‌گذرد،
حضوری بی‌روزن، اندیشه‌ای که بازمی‌گردد
و خویش را تکرار می‌کند، آینه می‌شود،
و خود را در شفافیت خود می‌بازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می‌نگرد، که آنقدر نگاه می‌کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلس‌های تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می‌زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافه‌ها خفته بودی
و چون بیدار شدی به‌سان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می‌نگرم
که نزدیک‌بین و سرفه‌کنان در میان توده‌ای
از عکس‌های قدیمی می‌گردم:
هیچ‌چیز نیست، تو هیچ‌کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه‌هایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،


چشمانی که در قعر چاهی مدفون‌اند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی‌گردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان می‌بیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می‌یابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می‌کنند و خود گودال‌های مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟



سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی

••

Music
: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1


@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
دست هاي من 
پرده از وجودت كنار مي زنند
تو را در برهنگي بيشتري مي پوشانند
تن هايي را در بدنت كشف مي كنند
دست هاي من ،
تني ديگر براي بدنت ابداع مي كنند

#اکتاویو_پاز
#احمد_پوری

@asheghanehaye_fatima
دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بویش را باز می‌یابد،
آب. آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم ها...


#اکتاویو_پاز


@asheghanehaye_fatima
زن در تصویری که جامعه‌یِ مذکر
بر او تحمیل کرده محبوس است
بنابراین اگر به سراغ انتخاب آزاد برود
مانند این است که
حصار زندان را شکسته است
عاشقان می‌گویند:
عشق او را آدمی دیگر کرده است
و حق با آنهاست •••
عشق زن را به کلی دگرگون می‌کند
اگر جرئت کند عشق بورزد
اگر جرئت کند خودش باشد
باید تصویری را که
دنیا او را در آن
محبوس کرده نابود کند

#اکتاویو_پاز



@asheghanehaye_fatima
کسی در اندرونم می‌نویسد،
دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود، درنگ می‌کند،
کسی که میان کوهستان سرسبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده است.
او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد.
در این آتش‌ داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند.
به همه کس می‌نویسد
هیچ‌کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیأت من درمی‌آید.

#اکتاویو_پاز
برگردان: #احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
عشق گم‌شدن در دقایق است
آینه‌یی میان همه‌ی آینه‌ها
ستایشِ بتی‌ست
آفرینشِ بتی از آدمی.

■شاعر: #اکتاویو_پاز ‌Octavio Paz

■برگردان: #اردشیر_اسفندیاری | √●بخشی از یک شعر

@asheghanehaye_fatima
شفاف‌تر
از این آب که می‌چکد
از میانِ انگشتان به هم گره‌ کرده‌ی تاک‌ها
اندیشه‌ی من پلی می‌کشد
از خودت به خودت

خودت را ببین
واقعی‌تر از تنی که در آن ساکنی
جای گرفته در مرکزِ ذهن من

تو زاده شدی که در جزیره‌یی زندگی کنی.

#اکتاویو_پاز

@asheghanehaye_fatima
هر اتاقی مرکز جهان است
آنگاه که دو تن
هم‌آغوش می‌شوند...

#اکتاویو_پاز


@asheghanehaye_fatima