@asheghanehaye_fatima
روزی بیدار می شوم
پاهایم رفته اند
دست هایم رفته اند
آغوشم رفته است
رفته ام
و نگاه می کنم به خودم
که نیستم
#محمد_عسکری_ساج
📘مزارع پنبه ی شیلی
📚نشر نیماژ
روزی بیدار می شوم
پاهایم رفته اند
دست هایم رفته اند
آغوشم رفته است
رفته ام
و نگاه می کنم به خودم
که نیستم
#محمد_عسکری_ساج
📘مزارع پنبه ی شیلی
📚نشر نیماژ
@asheghanehaye_fatima
استفراغ می کنم
معصومیتم را
تا گرگ شوم مثل همه
تمام استدلال فلاسفه را
درمغزم می ریزم
آنقدر میکس می کنم
تاانسان بودنت را نقض کنم
تکان بخورلعنتی
وقت تنگ است
استفراغ کن
تا راه گلویت بازشوداز
هرچه دوست دارم های زرد
چشم های سگی
وتنفس های دهان به دهانی که
تورا
بازیچه عشق کرده اند
آنقدرگرگ شو
که تمام سربازهای تنت را
که دم از مریم های درونت میزنند
را ببلعی
کسی اگر گفت گناه است
آن گاه
سمعکی خواهم خرید
برای خدایی
که تمام درهای خانه اش را
به روی من بسته...
#زینب_موسوی_قاصدک
استفراغ می کنم
معصومیتم را
تا گرگ شوم مثل همه
تمام استدلال فلاسفه را
درمغزم می ریزم
آنقدر میکس می کنم
تاانسان بودنت را نقض کنم
تکان بخورلعنتی
وقت تنگ است
استفراغ کن
تا راه گلویت بازشوداز
هرچه دوست دارم های زرد
چشم های سگی
وتنفس های دهان به دهانی که
تورا
بازیچه عشق کرده اند
آنقدرگرگ شو
که تمام سربازهای تنت را
که دم از مریم های درونت میزنند
را ببلعی
کسی اگر گفت گناه است
آن گاه
سمعکی خواهم خرید
برای خدایی
که تمام درهای خانه اش را
به روی من بسته...
#زینب_موسوی_قاصدک
@asheghanehaye_fatima
به سقف زل زده بودند چشم هاي ترَت
که سخت بود بفهمي چرا زنت مرده؟!
چرا ادامه نداده به زندگي شدنش
چرا از عشق بريده، چرا کم آورده؟!
نشسته روي همين تخت، بعد با ترديد
يکي يکي همه ي قرص هاش را خورده
کنار پنجره خوابيده بي لباسي که...
و باد آمده و آبروت را برده
به سقف زل زده اي با جنون هر روزت
جواب کرده تو را باز، عقل ِ افسرده!
#فاطمه_اختصاری
به سقف زل زده بودند چشم هاي ترَت
که سخت بود بفهمي چرا زنت مرده؟!
چرا ادامه نداده به زندگي شدنش
چرا از عشق بريده، چرا کم آورده؟!
نشسته روي همين تخت، بعد با ترديد
يکي يکي همه ي قرص هاش را خورده
کنار پنجره خوابيده بي لباسي که...
و باد آمده و آبروت را برده
به سقف زل زده اي با جنون هر روزت
جواب کرده تو را باز، عقل ِ افسرده!
#فاطمه_اختصاری
@asheghanehaye_fatima
اگر کوهم! خراب از قصهء فرهاد خواهم شد
کنار نام اهل عشق، من هم یاد خواهم شد
دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله ها پیداست
که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد
تمام عمر کوهم خواندی و آتشفشان بودم
سکوتم گرچه سر تا پا، شبی فریاد خواهم شد
مسیحای تو بر من گرچه دیگر جان نمی بخشند
اگر یکدم بیاید بر مزارم شاد خواهم شد
به خاک افکندی ام در خون و قول سوختن دادی
چه بهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد
#فاضل_نظری
اگر کوهم! خراب از قصهء فرهاد خواهم شد
کنار نام اهل عشق، من هم یاد خواهم شد
دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله ها پیداست
که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد
تمام عمر کوهم خواندی و آتشفشان بودم
سکوتم گرچه سر تا پا، شبی فریاد خواهم شد
مسیحای تو بر من گرچه دیگر جان نمی بخشند
اگر یکدم بیاید بر مزارم شاد خواهم شد
به خاک افکندی ام در خون و قول سوختن دادی
چه بهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد
#فاضل_نظری
@asheghanehaye_fatima
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال
آدم یکی از لباس هایش را
بیشتر دوست دارد
#الهام_اسلامی
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال
آدم یکی از لباس هایش را
بیشتر دوست دارد
#الهام_اسلامی
@asheghanehaye_fatima
کاش می شد
زخم هایم را
یک به یک گره می زدم...
یادت هست؟
در بستری از
انتظار و بوسه
تار و پود موهای تو را
با خیال عاشقی هایم
می بافتم...
کاش بیایی
تمام زخم های پریشانم را
با صبر و اشتیاق آغوشت
شانه کنی!
اصلا تو بیا
من تمام خودم را
می بافم
به رد پای تو...
#علیرضا_اسفندیاری
کاش می شد
زخم هایم را
یک به یک گره می زدم...
یادت هست؟
در بستری از
انتظار و بوسه
تار و پود موهای تو را
با خیال عاشقی هایم
می بافتم...
کاش بیایی
تمام زخم های پریشانم را
با صبر و اشتیاق آغوشت
شانه کنی!
اصلا تو بیا
من تمام خودم را
می بافم
به رد پای تو...
#علیرضا_اسفندیاری
@asheghanehaye_fatima
در من نگاه مى كنى
زخم هاى من آرام مى گيرند.
اى پرچم بام من
كه به وقت عبور دشمن تسكينم مى دهى
زمينه صبح گاه!
زخم هاى من
ستاره هاى همين تاريكى است
كه چشم بسته از برابر من عبور مى كنى.
#شمس_لنگرودى
در من نگاه مى كنى
زخم هاى من آرام مى گيرند.
اى پرچم بام من
كه به وقت عبور دشمن تسكينم مى دهى
زمينه صبح گاه!
زخم هاى من
ستاره هاى همين تاريكى است
كه چشم بسته از برابر من عبور مى كنى.
#شمس_لنگرودى
@asheghanehaye_fatima
هر چه دورتر می شوی
من؛
عاشق تر میشوم!
و هر چه نزدیک تر می آیی
بی تاب تر می شوم!
گویی عاشق که باشی
دور یا نزدیک
فرقی ندارد
حتی اندک یاد تو
کافیست
برای بی تاب بودن...
#علیرضا_اسفندیاری
هر چه دورتر می شوی
من؛
عاشق تر میشوم!
و هر چه نزدیک تر می آیی
بی تاب تر می شوم!
گویی عاشق که باشی
دور یا نزدیک
فرقی ندارد
حتی اندک یاد تو
کافیست
برای بی تاب بودن...
#علیرضا_اسفندیاری
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
ادامه از پست بالا⬆️
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
مخترع دوربین عکاسی
اگر می دانست
ساعتها حرف زدن
با یک عکسِ بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچگاه دست به این چنین اختراعی نمیزد !
#علی_سلطانی
@asheghanehaye_fatima
مخترع دوربین عکاسی
اگر می دانست
ساعتها حرف زدن
با یک عکسِ بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچگاه دست به این چنین اختراعی نمیزد !
#علی_سلطانی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما ...
من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی
با دسته گلِ نرگس
میگویی : "ببخشید... ترافیک بود"
و من همان جا
همه ی این سالهای انتظار را میبخشم ...
بگذار بگویند دیوانه ای ؛
میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم
بوی نرگس پیچیده درون خانه ...
#نازنین_هاتفی
میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما ...
من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی
با دسته گلِ نرگس
میگویی : "ببخشید... ترافیک بود"
و من همان جا
همه ی این سالهای انتظار را میبخشم ...
بگذار بگویند دیوانه ای ؛
میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم
بوی نرگس پیچیده درون خانه ...
#نازنین_هاتفی
@asheghanehaye_fatima
.
آدم از یک جایی به بعد
دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،
از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،
از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.
دیگر گریه نمیکند
غصه نمی خورد
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد، سیگار نمی کشد
به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی
حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،
دیگر عجله نمی کند، حوصله اش سر نمی رود.
می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند
#بابک_زمانی
#یک_لیوان_آب_برایم_میاوری؟
.
آدم از یک جایی به بعد
دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،
از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،
از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.
دیگر گریه نمیکند
غصه نمی خورد
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد، سیگار نمی کشد
به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی
حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،
دیگر عجله نمی کند، حوصله اش سر نمی رود.
می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند
#بابک_زمانی
#یک_لیوان_آب_برایم_میاوری؟
@asheghanehaye_fatima
درمن مردی زندگی می کند
که حاشیه
حاشیه ...به متن
متن اتفاق می افتد:
اما نه عاشقانه
عاشقانه هایم را
روز اول
_دوستت دارم
یک لبخند
روز دوم
_دوستت دارم
یک استکان چایی
روز سوم
_دوستت دارم
یک نگاه سرد
یعنی توبودی باد نمی برد؟!
#آریوهمتی
قسمتی اول از فراداستان معشوقه یک شاعر
درمن مردی زندگی می کند
که حاشیه
حاشیه ...به متن
متن اتفاق می افتد:
اما نه عاشقانه
عاشقانه هایم را
روز اول
_دوستت دارم
یک لبخند
روز دوم
_دوستت دارم
یک استکان چایی
روز سوم
_دوستت دارم
یک نگاه سرد
یعنی توبودی باد نمی برد؟!
#آریوهمتی
قسمتی اول از فراداستان معشوقه یک شاعر
@asheghanehaye_fatima
همه ی
شعرها که نباید
عاشقانه باشند!
گاهی
باید آتشفشان شد
و سوزاند
کسی که تو را شعله ور کرده
یا
بهمن شد و آوار
بر سر کسی
که دلت را لرزانده!
گاهی برای به دل نشستن
باید سنگ شد!
ندیده ای
ماه
را همه
دوست دارند!
........
#اشکان_پارسا
....
پ ن : هر چه دور شوی و بی احساس
دوست داشتنی تر می شوی!
من آدم های زیادی می شناسم که
ماه
می پرستند...
همه ی
شعرها که نباید
عاشقانه باشند!
گاهی
باید آتشفشان شد
و سوزاند
کسی که تو را شعله ور کرده
یا
بهمن شد و آوار
بر سر کسی
که دلت را لرزانده!
گاهی برای به دل نشستن
باید سنگ شد!
ندیده ای
ماه
را همه
دوست دارند!
........
#اشکان_پارسا
....
پ ن : هر چه دور شوی و بی احساس
دوست داشتنی تر می شوی!
من آدم های زیادی می شناسم که
ماه
می پرستند...
@asheghanehaye_fatima
At midnight, in Flamingo,
the dark palms are clicking in the wind,
an unabashed eroticism.
Far off in the red mangroves
an alligator has heaved himself
onto a hummock of grass
and lies there, studying his poems.
Consider the sins, all seven all deadly!
Ah, the difficulty of my life so far!
This afternoon, in the velvet waters,
hundreds of white birds!
What a holy and sensual splashing!
Soon the driven sea will come
lashing around the blue
islands of the sunrise.
If you were here,
if I could touch you,
my hands would begin to sing...
#Mary_Oliver
نیمه های شب در فلامینگو
شاخه های تاریک نخل ها با باد به هم در آمیخته اند
معاشعه ای گستاخانه!
در آن دور ها در میان چندل های سرخ(نوعی گیاه درختچه مانند)
تمساحی از پشته های علف بالا می خزد سینه کشان،
و آن جا برای خواندن شعرش لم می دهد.
گناهان مرا، همان هفت گناه مهلک مرا رسیدگی کن
آه بنگر، مشکلات زندگی مرا تا بدین لحظه!
در این پسین زیبا،
در میان آب های نرم ومخملین،
ببین صدها پرنده ی سپید را،
صدای مقدس در عین حال هوس انگیز ِقطرات آب را بشنو،
به زودی دریای آبی مواج سر خواهد رسید
و زیر تازیانه خواهد گرفت
جزایر آبی آفتاب را.
اگر اینجا بودی،
اگر می شد که تو را لمس کنم،
دستانم دوباره از سر می گرفت ترانه ای دیگر را...
#مری_اولیور
#شاعر_امریکا 🇺🇸
ترجمه :
#محمد_حسین_بهرامیان
At midnight, in Flamingo,
the dark palms are clicking in the wind,
an unabashed eroticism.
Far off in the red mangroves
an alligator has heaved himself
onto a hummock of grass
and lies there, studying his poems.
Consider the sins, all seven all deadly!
Ah, the difficulty of my life so far!
This afternoon, in the velvet waters,
hundreds of white birds!
What a holy and sensual splashing!
Soon the driven sea will come
lashing around the blue
islands of the sunrise.
If you were here,
if I could touch you,
my hands would begin to sing...
#Mary_Oliver
نیمه های شب در فلامینگو
شاخه های تاریک نخل ها با باد به هم در آمیخته اند
معاشعه ای گستاخانه!
در آن دور ها در میان چندل های سرخ(نوعی گیاه درختچه مانند)
تمساحی از پشته های علف بالا می خزد سینه کشان،
و آن جا برای خواندن شعرش لم می دهد.
گناهان مرا، همان هفت گناه مهلک مرا رسیدگی کن
آه بنگر، مشکلات زندگی مرا تا بدین لحظه!
در این پسین زیبا،
در میان آب های نرم ومخملین،
ببین صدها پرنده ی سپید را،
صدای مقدس در عین حال هوس انگیز ِقطرات آب را بشنو،
به زودی دریای آبی مواج سر خواهد رسید
و زیر تازیانه خواهد گرفت
جزایر آبی آفتاب را.
اگر اینجا بودی،
اگر می شد که تو را لمس کنم،
دستانم دوباره از سر می گرفت ترانه ای دیگر را...
#مری_اولیور
#شاعر_امریکا 🇺🇸
ترجمه :
#محمد_حسین_بهرامیان
@asheghanehaye_fatima
وقتی که درقلم ناخوشم
واژه های نارس
تلو تلو
متن
را به بلوغ می رسند...
آهسته تمام شب را می باراند چشمانم...
همیشه فکر می کردم
چه وقت چگونه چرا باید
دوست داشت؟!
لعنتی همین که نمیبنی اش
نمیشنوی اش
سیاهی می رود واژه ها
برای گیج زدن متن
خبر نداری اما
تصویرش
واژه واژه ناخودآگاهت را فتح کرده است..
بلوغ همیشه درددارد,
چه برای ما
چه برای واژه هایی که مارا به بلوغ رسیده اند...
حالا هم افزایی واژه ها را
با چشمان تو ....
لعنتی بلوغ درد دارد...
#آریوهمتی
وقتی که درقلم ناخوشم
واژه های نارس
تلو تلو
متن
را به بلوغ می رسند...
آهسته تمام شب را می باراند چشمانم...
همیشه فکر می کردم
چه وقت چگونه چرا باید
دوست داشت؟!
لعنتی همین که نمیبنی اش
نمیشنوی اش
سیاهی می رود واژه ها
برای گیج زدن متن
خبر نداری اما
تصویرش
واژه واژه ناخودآگاهت را فتح کرده است..
بلوغ همیشه درددارد,
چه برای ما
چه برای واژه هایی که مارا به بلوغ رسیده اند...
حالا هم افزایی واژه ها را
با چشمان تو ....
لعنتی بلوغ درد دارد...
#آریوهمتی
@asheghanehaye_fatima
زندگیِ من از روزی آغاز شد که
تو را دیدم
و بازوانت راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون
زندگیِ من از روزی آغاز شد که
تو را دیدم
و بازوانت راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون