عاشقانه های فاطیما
817 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


چمدان بسته ام به سمت خودم
میروی شهر را خبر بکنی
بی هوا باختی و حق داری
فکر بازی تازه تر بکنی

از نگاه تو خوب فهمیدم
ماندنت محض زنده ماندنم است
سم احساس را درون تنم
مانده ای تا که بی اثر بکنی

از غروری که زیر پا بردی
از من سرشکسته میترسم
کاسه ی صبر من ترک خورده
باید از کینه ام حذر بکنی

پای من را نبند دلبندم
شهر غربت قفس نمیخواهد
بعد من هیچکس نمیخواهد
که تو او را غریب تر بکنی

انتخابت مگر جدایی نیست؟
اشک هایت چرا سرازیر است؟
بدشگون است گریه را بانو-
توشه ی راه رهگذر بکنی

دست رد تو روی سینه ی من
پای پیش تو جز ترحم نیست
دل به دادت نمیرسد هرگز
عقل را کاش کارگر بکنی

خسته از بحث های هر شبه ای
خسته از گریه های قبل از خواب
میشود با کسی به غیر از من
شب خود را به خنده سر بکنی

من قطاری که سر به راه تو بود
چند ماهی در ایستگاه تو بود
راه افتادنم گناه تو بود
من بمانم خودت سفر بکنی؟

بعد از این ترمزم بریده و در-
ایستگاهی نگه نمیدارم
با من از مه نگو... نمیترسم
گاه خوب است که خطر بکنی

آخرش واژگونی است اما
ماندن از ترس مرگ هم ، مرگ است
ریل یعنی دو راه مانده فقط
یا بمیری و یا سفر بکنی....

#شهريار_نراقى
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima



بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟


شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟


گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:


دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!

شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛

گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !


اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!

اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛


اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛

نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!

شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.

از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......



گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم : نه !
گفت : دخترم !


محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !

چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#قسمت های قبل را در پستهای بالاتر بخوانید 👆👆


ادامه دارد ...
Forwarded from El N
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@asheghanehaye_fatima


وقتی که میرفتی
احیاناً جانـم به پیراهنت
گیر نکرده بود ...؟

#مریم_قهرمانلو
@asheghanehaye_fatima


.
آنقدرها کوتاه آمده ام
که بلندای قامتم
در آینه ی چشمهای تو
به چشم نمی آیند!
آنقدرها تنها برای تو
آغوش وا کرده ام
که عابران این مسیر
لعنتم می کنند!

خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست!

خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دلخستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است!


#مصطفی_زاهدی
از کتاب «دست هایش بوی نرگس می داد »
درجهانی
زندگی میکنیم...
که باید پنهانی
عشق بازی کرد!
درحالی که
خشونت را
درروز روشن تمرین میکنند...!

#جان_لنون


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



صدايت در پيغامگيرِ تلفن ات مهربان است
تمام دلتنگى ام را
مو به مو گوش مى كند!
هر از چند گاهى خانه نباش
تا سير درد دل كنيم!

#بهرنگ_قاسمی
@asheghanehaye_fatima


بگذار
فنجان های قهوه
نیامدنت را
به تلخی تفسیر کنند
فال این قهوه،
عجیب
تو را دور میکند
از چشمانم...


#مریم_پورقلی
@asheghanehaye_fatima


تقصير تو نيست
هرچه هست
زير سر پاييز است
که به نسيمي عقل را مي ربايد
تا دل
بي اگر و امایی
تنگ تو شود ‌..

#کلوناريس
#پاييز_شاهِ_فصلهـا
@asheghanehaye_fatima



می خواهم خیال کنم آنکه دوستش داری منم
همانکه برایش شعر می گویی
که دلتنگِ آغوشش می شوی
که...
دیگر تابِ دلتنگی ات را ندارم
تابِ غصه هایت را
بگذار خیال کنم آنکه دوستش داری منم
آنوقت آمده ام
برای هر دومان چای دارچین ریخته ام
تو سرت را میان آغوشِ کوچک من جا کرده ای
و تمام بغض مردانه ات را ...
بگذاراین معامله بین خودمان بماند
تمامِ شهر خوابند
قرارمان کنار شمعدانی های خیال من
اشکهایت برای من
بگذار شانه های کوچکِ من از آنِ تو باشد
تو فقط بیا
تمامِ غصه هایت را به قیمتِ جان خریدارم
لبخندت را گران تر می خرم
آن وقت تمامش را یکجا به نامِ خودت می زنم
تو فقط
بگذار خیال کنم
آنکه دوستش داری
منم!

#زهرا_حاجی_نوروزی
@asheghanehaye_fatima


ميخك ها ديري است پژمرده اند!
خواب شيرين مان را به هم مي ريزد
سايه مرداني كه مفت نمي ارزند.
تو رويايي گذرا را شير مي دهي،
من دل سوخته ،از اعماق آبها مي گذرم.
خشم ميان دندانهايم آتشفاني خاموش،
چه كسي قاتل رويا هايم بود؟
چه كسي مقتول؟
نغمه اي عاصي بر زبانت جاري است:
"تا صبح چقدر باقي است؟"
چه دروغي!
ميخكها ديري است پژمرده اند
وقت بيداري است!
اي دنياي پست،
روحم را به تو فروختم!
تو خوش باش،
من سر راهم درنگي كردم و گذشتم!

#اوزگه_سونمز
@asheghanehaye_fatima


"Tristesses de la lune"

Ce soir, la lune rêve avec plus de paresse;
Ainsi qu'une beauté, sur de nombreux coussins,
Qui d'une main distraite et légère caresse
Avant de s'endormir le contour de ses seins,

Sur le dos satiné des molles avalanches,
Mourante, elle se livre aux longues pâmoisons,
Et promène ses yeux sur les visions blanches
Qui montent dans l'azur comme des floraisons.

Quand parfois sur ce globe, en sa langueur oisive,
Elle laisse filer une larme furtive,
Un poète pieux, ennemi du sommeil,

Dans le creux de sa main prend cette larme pâle,
Aux reflets irisés comme un fragment d'opale,
Et la met dans son coeur loin des yeux du soleil.


#Charles_Pierre_Baudelaire

"اندوه ماه"

امشب چه با تنبلی رویا می بافد، ماه!
همچون زیبارویی که روی بالش ها تکیه زده
و پیش از خواب، دستی لطیف و بی خیال
پیچ و خم سینه اش را نوازش می کند.

ماه خسته
برپشت امواج درخشان
به خوابی طولانی تن می سپارد

و چشمانش را بر دنیای سپید می دوزد
که در افق نیلگون
به مانند فصل شکفتن
باز می شوند .

و آن هنگام که ماه
در رخوت طولانی اش
هرازگاه،
قطره اشکی فرو می ریزد،
شاعری شیدا و خوابزده
این اشک رنگ پریده را بر گودی کف دستش می گذارد
و دور از چشم خورشید آن را در قلبش پنهان می کند
که چون قطعه ای عقیق
می توان درخشش رنگین کمانی اش را دید .


#شارل_پی‌یر_بودلر
(۹ آوریل ۱۸۲۱–۳۱ اوت ۱۸۶۷)
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه :
#مریم_قربانی
@asheghanehaye_fatima


معشوق
بالا بلند من
چشم های سیاه درشت تو
از سینه ی زنان
پرندگانی سپید ،بیرون می آورد
زنانی که نیمه شان
مرگ است نیمه ی دیگرشان
زیبایی
در آینه های زرنگار
تکه
تکه شکست
یقه های دلبری
رژلب های بنفش
تا صبح خواب را
در چشمانت به تاخیر می اندازد
و به تکه تکه شدن زیبایی زنان
فکر می کند
این همه دلبری را
فقط شاخه گل های سرخ می فهمند
در انگشتان ظریف
آخرین زنی
که گیس بریده به دیدارت می آید

اما تو
برای زنی که من باشم
و نیمه ی مرگم
یک شمع کوچک و غمگین بیاور
لبه های مزارم را ببوس
و گریه کن
هر چقدر توانستی

که مرگ عمیق ترین شکاف ها را می گذارد!
در آغوش مان
به شکلی فجیع و سرکش
با چشم هایش
از هم جدایمان می کند
می بینی چطور
دست های زخمتش را زیر سرم می گذارد
همچون بالشی نرم
و من
رویاهای
مردهای زیادی را فراموش می کنم،

به هر طرف که نگاه می کنی
نبودن مرا می بینی
نبودن این زن چه شکلی ست

وقتی زنی نباشد؛چه بر سر شعر می آید
و آغوش تو

در اتاق خواب
انگار یک طرف تخت خواب را
با خود برده

در آشپزخانه
شعله ای روشن نیست

قطره های شیر آب
بی تاب از دلتنگی
خودشان در سینک می ریزند

خیابان
پیاده روها
شریک دیوانگی هایت می شوند
سیگار می کشی
و تف می کنی به جویی که همه چیز را
با خود می برد

در پارک ها
انگار همه ی نیمکت ها
جای خالی زنی را نشانت می دهند!
این مرگ
آنقدرغمگینت می کند
که به گریه کردن پناه می بری!

آیا من به عمق فاجعه پی می برم
میدانم که دیگر نیستم
برای بوسیدن لب های گوشتالویت

این شعر غم انگیز را
برای چه کسی می خوانی
جز برای استخوان هایی که فراموش شان نمی کنی
و هر پنج شنبه
با یک شمع
به دیدارشان می آیی!!




#نرگس_دوست
باز هم شب شد
و باز هم
من مانده ام
با ذهنی که
تو را فال گوش ایستاده...!

#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


امشب ....
مسافر آغوشش هستم...
پشت پایم آب نریزید..
برنمیگردم...

#یکتا_رفیعی
@asheghanehaye_fatima


هیچ کس
دگمه‌های مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز می‌کردی
نمی‌دیدی دگمه‌ی آستینت
به یقه‌ام دوخته شده
و نگاهت بر لب‌هام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!


#عباس_معروفی
@asheghanehaye_fatima


.
زندان آن زن
مانتوی قرمزش بود
زندان آن پلیس ها
ماشین سیاهشان

زندان پدرم
کت و شلوار راه راهش بود
که راه اداره را فراموش نمی کرد

زندان های زیادی
در خیابان راه می روند
با تلفن حرف می زنند
سیگار می کشند

مثلا آن زن
زندانش آشپزخانه ی کوچکی ست
یا آن مرد
که زندانش را در آغوش گرفته
و دنبال شیر خشک می گردد

یا آن چند نفر
زندانشان اتوبوسی ست
که هر روز شش صبح
به سمت کارخانه می رود

زندان من و تو اما
تخت خوابی دو نفره بود
که روزها از آن
فرار می کردیم
و شب ها
ما را باز می گرداندند

چراغ ها که خاموش می شد
زیر ملحفه ای راه راه
خود را به خواب می زدیم
تا صدای گریه ی
هم سلولی مان را نشنویم ...
.
________

#حامد_ابراهیم_پور
از مجموعه شعر آزاد "دور آخر رولت روسی "
@asheghanehaye_fatima



شبي بغل کن و برسينه ات بخوابانم
به ياد حسرت شب هاي بي عروسکي ات


#اصغر_معاذي
@asheghanehaye_fatima


می خواستم شعری بنویسم
کلمه ای نداشتم
پیراهنت اما
پر از کلمه بود
دست بردم
کلمه ی خواب را برداشتم
و در همان کلمه
به خواب رفتم
کلمات دیگر دست نخورده ماندند

#محمد_عسکری_ساج