@asheghanehaye_fatima
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدم
عشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدم
مثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روز
بوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدم
ناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی تو
سیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدم
عطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچید
خوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدم
خنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... پیاله های شراب
دور از خنده های تو دلتنگ...دور از چشم تو...خمار شدم
یک شب از کوچه باد می آمد، ناگهان ریختی از آغوشم ...
بعد از آن شب پُراز هوای سفر، بعد ازآن شب پُراز قطار شدم
عاقبت مثل قلعه های شنی، بی تو می میرم از ادامه ی باد...
بی تو می ترسم از غبار شدن... بی تو "در کوچه... باد می آید!..."*
#اصغر_معاذي
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدم
عشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدم
مثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روز
بوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدم
ناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی تو
سیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدم
عطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچید
خوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدم
خنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... پیاله های شراب
دور از خنده های تو دلتنگ...دور از چشم تو...خمار شدم
یک شب از کوچه باد می آمد، ناگهان ریختی از آغوشم ...
بعد از آن شب پُراز هوای سفر، بعد ازآن شب پُراز قطار شدم
عاقبت مثل قلعه های شنی، بی تو می میرم از ادامه ی باد...
بی تو می ترسم از غبار شدن... بی تو "در کوچه... باد می آید!..."*
#اصغر_معاذي
@Asheghanehaye_fatima
خوابش نبرد ... خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سال ها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالی اش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اين که بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذي
خوابش نبرد ... خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سال ها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالی اش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اين که بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذي
@asheghanehaye_fatima
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟
دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را
نسیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن
رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را
نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر
دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!
#اصغر_معاذي
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟
دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را
نسیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن
رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را
نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر
دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!
#اصغر_معاذي