@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_اول
یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشهای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم تا هوای خانه دگرگون شود.وقتی به سی و دو سالگی میرسی، چیزی مانند پنجهی نیرومند یک غریبه گلویت را بیبهانه میفشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ میدیدم. راهی که مرا با خود میکشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشته بود و سی و دو سال از یک زندگی یکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.
پنجره را بستم. کوچههای محلّهی امامزاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفتهاند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهلها و داش مشدیها از کوچه به اتاق میآید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت میکند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجرهی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهایی دق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.
در اقلیم من جای خیلی چیزها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیش از یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه میرفت و زن گرفتنم جایز نبود. اما جای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفهام میکرد. میدانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل میشوی. من داشتم تنها و خطر ساز میشدم.
امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیم و زنگهای تفریح در دفتر دبیران مینشستیم و او فراوان سخن میگفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم میآمدم و میدیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف میزنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کلهاش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».
او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت رها شوم. میگفت: «یکی رو میشناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم و شمارهی امید را گرفتم. اگر چه نمی-دانستم چه میکنم و دست و دلم هر کدام ساز خود را میزدند.
چاکریم قربان!
– چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
– فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
– پس مس نداره! میبینمت شاه داماد!
با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم. نمیدانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی میکنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر میکردم که فردا میبینمش. چهرهاش را در ذهنم تجسم میکردم. ابروان و گونههایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشد چه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعهی نیمه شبانم شود چه! اگر تواناییهای کس یا کسانی که پیش از من با او بودهاند، از من بیشتر باشد چه!
سیگاری گیراندم و برگههای امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهرهی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش میبست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. میخواستم بروم زیر بازارچه و کوچهماست بندها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازهها نگاه کنم. میخواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفهام نکند.
#ادامه_دارد
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_اول
یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشهای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم تا هوای خانه دگرگون شود.وقتی به سی و دو سالگی میرسی، چیزی مانند پنجهی نیرومند یک غریبه گلویت را بیبهانه میفشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ میدیدم. راهی که مرا با خود میکشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشته بود و سی و دو سال از یک زندگی یکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.
پنجره را بستم. کوچههای محلّهی امامزاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفتهاند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهلها و داش مشدیها از کوچه به اتاق میآید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت میکند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجرهی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهایی دق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.
در اقلیم من جای خیلی چیزها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیش از یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه میرفت و زن گرفتنم جایز نبود. اما جای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفهام میکرد. میدانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل میشوی. من داشتم تنها و خطر ساز میشدم.
امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیم و زنگهای تفریح در دفتر دبیران مینشستیم و او فراوان سخن میگفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم میآمدم و میدیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف میزنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کلهاش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».
او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت رها شوم. میگفت: «یکی رو میشناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم و شمارهی امید را گرفتم. اگر چه نمی-دانستم چه میکنم و دست و دلم هر کدام ساز خود را میزدند.
چاکریم قربان!
– چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
– فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
– پس مس نداره! میبینمت شاه داماد!
با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم. نمیدانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی میکنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر میکردم که فردا میبینمش. چهرهاش را در ذهنم تجسم میکردم. ابروان و گونههایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشد چه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعهی نیمه شبانم شود چه! اگر تواناییهای کس یا کسانی که پیش از من با او بودهاند، از من بیشتر باشد چه!
سیگاری گیراندم و برگههای امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهرهی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش میبست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. میخواستم بروم زیر بازارچه و کوچهماست بندها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازهها نگاه کنم. میخواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفهام نکند.
#ادامه_دارد
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_اول یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که باز هم دلم گرفت. ساعت از چهار عصر گذشته بود که به خانه رسیدم و کیفِ پر از نمونه سوال و تست و یادداشت را به گوشهای پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم. پنجره را کمی گشودم…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_دوم
بچهها پدر آدم را در میآورند. امروز خستهام کردند. مدیر مدرسه در چشم یکی از معلمان نگاه کرده بود و گفته بود «احمق الرّجال معلم الاطفال». به این جرم که چرا دانش آموز را از کلاس اخراج کرده است. شاید راست میگوید! همیشه با خودم میگویم؛ تف به این بخت و اقبال! زمانی که در مدرسهای ششصد نفره دانش آموز بودیم، معلم سالاری رواج داشت. روزی سه بار چوب و فلک مان میکردند و در خانه هم توی زیرزمین زندانی میشدیم. حالا که در مدرسهی غیر دولتی دبیر شدهایم، دانش آموز سالاری است!
چرا نباشد وقتی که هر دانش آموز نصف دیهی یک آدم، شهریه میپردازد تا تست زنی بیاموزد! امروز امید از کمالات و جمالات آن زن گفت و از بیهوده بودن دلنگرانیهای من. زیاد حرف زد و اصلا نمیفهمید که من در شرایط روحی مناسبی به سر نمیبرم! غیبت نباشد اما امید با یک زن و سه بچه، هیچگاه بیزن صیغهای سر نمیکند. میگوید؛ ثواب دارد!
زنگ پایان که خورد با امید از مدرسه بیرون آمدیم. وقتی او تلفنی با آن زن زمان دقیق دیدار را هماهنگ میکرد، دلهرهام بیشتر شد. برگشتم و خودم را به دستشویی رساندم. آبی به دست و رویم پاشیدم و با رفع حاجت کمی آرام شدم. آمدم و با ماشین امید تا پارک دانشجو رفتیم. افسری از گوشهی پیاده رو ظاهر شد و به خاطر رفتن به محدودهی طرح ترافیک، میخواست امید را جریمه کند. امید با چرب زبانی توانست با مبلغی بسیار کمتر، قال قضیه را بکند. ماشین را در کوچهای پارک کرد و پیاده شدیم. یک آن پشیمان شدم و به امید گفتم؛ نمیآیم و نمیخواهم و…! ناراحت شد. مجبور شدم کوتاه بیایم. سِر بودم و چیزی نمیفهمیدم.
پشت بوفهی پارک، زنی روی نیمکتی تنها نشسته بود. امید را که دید بلند شد و ایستاد. امید ما را به هم معرفی کرد. احوالپرسی کرد و نشست. زنی نسبتا زیبا و تقریبا سی و پنج ساله. مانتویی کوتاه پوشیده بود و آرایشش کمی بیشتر از متوسط بود. شبیه زنهای حاضر جواب و دریده بود. همانهایی که عاشق خرید و تفریحاند! با دیدنش دست و پایم را گم کردم.
تا من میرم سه تا چایی بیارم، حرفهاتون رو بزنید. باشه؟
امید رفت و زن کمی جابجا شد تا من بتوانم کنارش روی نیمکت بنشینم. نشستم. پس از چند ثانیه سکوت، زن شروع کرد به حرف زدن.
شما مجردید؟
– بله. من مجردم.
خوبه!
زن درنگ کرد و با گوشی تلفن همراهش ور میرفت. خواستم حرفی زده باشم، پرسیدم
شما هم مجردید؟
ناگهان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
وااا! پس چی فکر کردید؟!
تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردهام. دوست داشتم چیزی منفجر شود یا کسی در پارک بمیرد یا دعوایی شود تا فضا عوض شود. اما هیچ چیز روی نداد. همه جا امن و امان بود. گفتم:
شرمنده! معذرت میخوام. اشتباه لپی بود و قصدی نداشتم.
زن خیلی محترمانه برخورد کرد و در حالی که لبخند میزد گفت
مهم نیست. پیش میآد. امان از حواس پرتی شما آقایان!
– این بچهها برای آدم حواس نمیگذارند.
#ادامه_دارد
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_دوم
بچهها پدر آدم را در میآورند. امروز خستهام کردند. مدیر مدرسه در چشم یکی از معلمان نگاه کرده بود و گفته بود «احمق الرّجال معلم الاطفال». به این جرم که چرا دانش آموز را از کلاس اخراج کرده است. شاید راست میگوید! همیشه با خودم میگویم؛ تف به این بخت و اقبال! زمانی که در مدرسهای ششصد نفره دانش آموز بودیم، معلم سالاری رواج داشت. روزی سه بار چوب و فلک مان میکردند و در خانه هم توی زیرزمین زندانی میشدیم. حالا که در مدرسهی غیر دولتی دبیر شدهایم، دانش آموز سالاری است!
چرا نباشد وقتی که هر دانش آموز نصف دیهی یک آدم، شهریه میپردازد تا تست زنی بیاموزد! امروز امید از کمالات و جمالات آن زن گفت و از بیهوده بودن دلنگرانیهای من. زیاد حرف زد و اصلا نمیفهمید که من در شرایط روحی مناسبی به سر نمیبرم! غیبت نباشد اما امید با یک زن و سه بچه، هیچگاه بیزن صیغهای سر نمیکند. میگوید؛ ثواب دارد!
زنگ پایان که خورد با امید از مدرسه بیرون آمدیم. وقتی او تلفنی با آن زن زمان دقیق دیدار را هماهنگ میکرد، دلهرهام بیشتر شد. برگشتم و خودم را به دستشویی رساندم. آبی به دست و رویم پاشیدم و با رفع حاجت کمی آرام شدم. آمدم و با ماشین امید تا پارک دانشجو رفتیم. افسری از گوشهی پیاده رو ظاهر شد و به خاطر رفتن به محدودهی طرح ترافیک، میخواست امید را جریمه کند. امید با چرب زبانی توانست با مبلغی بسیار کمتر، قال قضیه را بکند. ماشین را در کوچهای پارک کرد و پیاده شدیم. یک آن پشیمان شدم و به امید گفتم؛ نمیآیم و نمیخواهم و…! ناراحت شد. مجبور شدم کوتاه بیایم. سِر بودم و چیزی نمیفهمیدم.
پشت بوفهی پارک، زنی روی نیمکتی تنها نشسته بود. امید را که دید بلند شد و ایستاد. امید ما را به هم معرفی کرد. احوالپرسی کرد و نشست. زنی نسبتا زیبا و تقریبا سی و پنج ساله. مانتویی کوتاه پوشیده بود و آرایشش کمی بیشتر از متوسط بود. شبیه زنهای حاضر جواب و دریده بود. همانهایی که عاشق خرید و تفریحاند! با دیدنش دست و پایم را گم کردم.
تا من میرم سه تا چایی بیارم، حرفهاتون رو بزنید. باشه؟
امید رفت و زن کمی جابجا شد تا من بتوانم کنارش روی نیمکت بنشینم. نشستم. پس از چند ثانیه سکوت، زن شروع کرد به حرف زدن.
شما مجردید؟
– بله. من مجردم.
خوبه!
زن درنگ کرد و با گوشی تلفن همراهش ور میرفت. خواستم حرفی زده باشم، پرسیدم
شما هم مجردید؟
ناگهان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
وااا! پس چی فکر کردید؟!
تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردهام. دوست داشتم چیزی منفجر شود یا کسی در پارک بمیرد یا دعوایی شود تا فضا عوض شود. اما هیچ چیز روی نداد. همه جا امن و امان بود. گفتم:
شرمنده! معذرت میخوام. اشتباه لپی بود و قصدی نداشتم.
زن خیلی محترمانه برخورد کرد و در حالی که لبخند میزد گفت
مهم نیست. پیش میآد. امان از حواس پرتی شما آقایان!
– این بچهها برای آدم حواس نمیگذارند.
#ادامه_دارد
@asheghanehaye_fatima
#هم_آغوشی_با_سارا
#قسمت_سوم
میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد، اگر چه تیپ و قیافهاش به بالاتر از میدان فردوسی میخورد. نمیتوانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافهاش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقهایم و نگاهمان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان میشد. من و سارا در حالی که شانه به شانهی هم گام برمیداشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سوتر از چهار راه ولیعصر بود. پیش دفترداری میرفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفاتر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچگاه خسته نمیشد. نمیدانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولیعصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
میفهمیدم که چیزی در من میتراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمیدانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرامتر پاسخم را داد. درآن لحظه بیگمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمیدانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم میخواست مانند دخترها و پسرها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوهای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آنگاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا میخواست به خانهی پدرش برود و وسایلش را به خانهی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو میبینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّهی برقی مترو ایستاد و آنگاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیهها هر لحظه دورتر میشد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛ای کاش میشد به مردگان عاشق کمک کرد!ای کاش میشد از رنج گذشتگان کاست!ای کاش میشد به مردگان دلداری داد!ای کاش…!
فراموش کردم شماره تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابانها پرسه زدم. پس از مدتها به پارکشهر رفتم و خاطرهی دورانی که برای کنکور تست میزدم را زنده کردم. دلم برای بچههای بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانهیسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گلها را زیباتر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم میداد؛ چهرهی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری میکردم، هر چه قدر به حافظهام فشار میآوردم، کمتر به ذهنم میرسید.
چشمانش، گونهها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمیآمد و این مسئله آزارم میداد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بیگمان با یک نگاه نمیتوان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شدهام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شمارهی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
#ادامه_دارد..
#هم_آغوشی_با_سارا
#قسمت_سوم
میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد، اگر چه تیپ و قیافهاش به بالاتر از میدان فردوسی میخورد. نمیتوانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافهاش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقهایم و نگاهمان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان میشد. من و سارا در حالی که شانه به شانهی هم گام برمیداشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سوتر از چهار راه ولیعصر بود. پیش دفترداری میرفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفاتر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچگاه خسته نمیشد. نمیدانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولیعصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
میفهمیدم که چیزی در من میتراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمیدانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرامتر پاسخم را داد. درآن لحظه بیگمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمیدانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم میخواست مانند دخترها و پسرها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوهای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آنگاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا میخواست به خانهی پدرش برود و وسایلش را به خانهی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو میبینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّهی برقی مترو ایستاد و آنگاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیهها هر لحظه دورتر میشد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛ای کاش میشد به مردگان عاشق کمک کرد!ای کاش میشد از رنج گذشتگان کاست!ای کاش میشد به مردگان دلداری داد!ای کاش…!
فراموش کردم شماره تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابانها پرسه زدم. پس از مدتها به پارکشهر رفتم و خاطرهی دورانی که برای کنکور تست میزدم را زنده کردم. دلم برای بچههای بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانهیسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گلها را زیباتر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم میداد؛ چهرهی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری میکردم، هر چه قدر به حافظهام فشار میآوردم، کمتر به ذهنم میرسید.
چشمانش، گونهها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمیآمد و این مسئله آزارم میداد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بیگمان با یک نگاه نمیتوان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شدهام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شمارهی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
#ادامه_دارد..
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima #هم_آغوشی_با_سارا #قسمت_سوم میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟ – شرایط فراهم نشده بود. امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود…
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_چهار
از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می-خواستم ورّاجیهای امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغهای پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام میشود و او هنوز از بیمه کردن من طفره میرود! خیلی راحت میتوانم از دستش شکایت کنم، اما خیلی آسان هم اخراج میشوم. بارها گفتهامای کاش یک چشم نمیداشتم یا یک شاخ میان پیشانیم سبز میشد اما مانند امید، آموزگار استخدامی بودم نه نیروی آزاد!
فلافل اگر تازه باشد، اگر با سس انبه و ترشی باشد و اگر کوکاکولای تگری همراهش باشد، نیمی از خستگی روزانه را از وجود بشر میزداید. به پنیر پیتزا هم نیازی نیست یا هر چیزی که بر طعم فلافل چیره شود. وقتی که خسته و گرسنهای، فلافل خوراک مهمی است!
تکههای فلافل زیر دندانم بود که تلفنم زنگ زد. مادرم بود. مثل همیشه از دست پدر مینالید! گفت: «هر چه از دهنش در میآد میگه! به خاطر آبروی شما بچهها نبود، میذاشتم میرفتم پیش خواهرم و…»
گفتم: «مادر جان مجموع سن تو و پدر از صد و بیست گذشته! بعد از شصت سالگی که وقت این کارها نیست»! با کمی پند و اندرز و اندکی خشونت و ناسزاگویی، مادرم را از رفتن به خانهی خواهرش منصرف کردم. پدرم یک سالی است که میگوید تریاک برای پنجاه سال به بالاها خوب است! امیدوارم در سن شصت و اندی سالگی مجبور نشویم به تخت ببندیمش! گاهی برای خودم و اطرافیانم سوگمندم! این همه نادانی و بدبختی کمتر در یک خانواده جمع می-شود.
هر وقت با پدرم حرف میزنم و از رفتارش انتقاد میکنم، با کله به در و دیوار میکوبد. با تمام قدرت میکوبد. چنان که گاهی فکر میکنم حق با اوست! همیشه افسوس میخورم که چرا وقتی با کمربند و ترکه به جانم میافتاد و کبودم میکرد، من با کلّه به در و دیوار نمیکوبیدم! بچّه بودم و نمیفهمیدم چگونه میشود از کتک خوردن شبانه گریخت. من کتک خورم ملس بود. میایستادم تا از زدن خسته شود. شاید مبارزهی منفی میکردم! با شکستن یک شیشه با مشت و یا دشنام رکیک میتوانستم رستگار شوم. اما کاری نمیکردم که جا بخورد و بفهمد که من ناراحتم و از کتک خوردن لذتی نمیبرم. فلافل فروش یک جوری نگاه میکند. فکر میکنم از صحبت کردن من با تلفن همراه خوشش نمیآید.
امید به مدرسه نیامده بود. دو دل بودم زنگ بزنم و شمارهی سارا را بگیرم یا نه. همراه با گرانی سکه، بهای سیگاری که میکشم در کمتر از یک هفته به دو برابر رسیده است. مجبورم بهمن کوچک بکشم تا ببینم چه میشود. البته بهمن کوچک یک نام دیگر هم دارد که مصداق بیادبی است و از گفتنش خوف برم میدارم و میپرهیزم. یک نخ روشن کردم و رفتم تا پشت ویترین کتاب فروشیها را با آرامش بنگرم. دلم میخواست سارا هم بود و با هم قدم میزدیم. کتابها را میدیدیم و دربارهاش حرف میزدیم. خوب بود!
پشت ویترینها کتاب تازهای ندیدم. بسیاری از کتابفروشیها به فروش تست و نکته روی آوردهاند. آثار موجود در بساط دستفروشها هم تکراری شده است. کلیات ایرج میرزا، دو قرن سکوت، نامههای سرگردان، شاهد بازی در ادبیات فارسی، تمام آثار صادق هدایت و…! سالهاست که این کتابها را در بساط هر دستفروشی میبینم. انگار نه ذوق مردم دگرگون میشود نه نگاه دستگاه فرهنگ. البته ناگفته نماند که از جزوات و کتابهای جلد سفید حزب توده – که زمانی متاع همیشگی این دستفروشها بودند – هیچ خبری نیست. حتما فروششان سود ندارد
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_چهار
از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می-خواستم ورّاجیهای امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغهای پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام میشود و او هنوز از بیمه کردن من طفره میرود! خیلی راحت میتوانم از دستش شکایت کنم، اما خیلی آسان هم اخراج میشوم. بارها گفتهامای کاش یک چشم نمیداشتم یا یک شاخ میان پیشانیم سبز میشد اما مانند امید، آموزگار استخدامی بودم نه نیروی آزاد!
فلافل اگر تازه باشد، اگر با سس انبه و ترشی باشد و اگر کوکاکولای تگری همراهش باشد، نیمی از خستگی روزانه را از وجود بشر میزداید. به پنیر پیتزا هم نیازی نیست یا هر چیزی که بر طعم فلافل چیره شود. وقتی که خسته و گرسنهای، فلافل خوراک مهمی است!
تکههای فلافل زیر دندانم بود که تلفنم زنگ زد. مادرم بود. مثل همیشه از دست پدر مینالید! گفت: «هر چه از دهنش در میآد میگه! به خاطر آبروی شما بچهها نبود، میذاشتم میرفتم پیش خواهرم و…»
گفتم: «مادر جان مجموع سن تو و پدر از صد و بیست گذشته! بعد از شصت سالگی که وقت این کارها نیست»! با کمی پند و اندرز و اندکی خشونت و ناسزاگویی، مادرم را از رفتن به خانهی خواهرش منصرف کردم. پدرم یک سالی است که میگوید تریاک برای پنجاه سال به بالاها خوب است! امیدوارم در سن شصت و اندی سالگی مجبور نشویم به تخت ببندیمش! گاهی برای خودم و اطرافیانم سوگمندم! این همه نادانی و بدبختی کمتر در یک خانواده جمع می-شود.
هر وقت با پدرم حرف میزنم و از رفتارش انتقاد میکنم، با کله به در و دیوار میکوبد. با تمام قدرت میکوبد. چنان که گاهی فکر میکنم حق با اوست! همیشه افسوس میخورم که چرا وقتی با کمربند و ترکه به جانم میافتاد و کبودم میکرد، من با کلّه به در و دیوار نمیکوبیدم! بچّه بودم و نمیفهمیدم چگونه میشود از کتک خوردن شبانه گریخت. من کتک خورم ملس بود. میایستادم تا از زدن خسته شود. شاید مبارزهی منفی میکردم! با شکستن یک شیشه با مشت و یا دشنام رکیک میتوانستم رستگار شوم. اما کاری نمیکردم که جا بخورد و بفهمد که من ناراحتم و از کتک خوردن لذتی نمیبرم. فلافل فروش یک جوری نگاه میکند. فکر میکنم از صحبت کردن من با تلفن همراه خوشش نمیآید.
امید به مدرسه نیامده بود. دو دل بودم زنگ بزنم و شمارهی سارا را بگیرم یا نه. همراه با گرانی سکه، بهای سیگاری که میکشم در کمتر از یک هفته به دو برابر رسیده است. مجبورم بهمن کوچک بکشم تا ببینم چه میشود. البته بهمن کوچک یک نام دیگر هم دارد که مصداق بیادبی است و از گفتنش خوف برم میدارم و میپرهیزم. یک نخ روشن کردم و رفتم تا پشت ویترین کتاب فروشیها را با آرامش بنگرم. دلم میخواست سارا هم بود و با هم قدم میزدیم. کتابها را میدیدیم و دربارهاش حرف میزدیم. خوب بود!
پشت ویترینها کتاب تازهای ندیدم. بسیاری از کتابفروشیها به فروش تست و نکته روی آوردهاند. آثار موجود در بساط دستفروشها هم تکراری شده است. کلیات ایرج میرزا، دو قرن سکوت، نامههای سرگردان، شاهد بازی در ادبیات فارسی، تمام آثار صادق هدایت و…! سالهاست که این کتابها را در بساط هر دستفروشی میبینم. انگار نه ذوق مردم دگرگون میشود نه نگاه دستگاه فرهنگ. البته ناگفته نماند که از جزوات و کتابهای جلد سفید حزب توده – که زمانی متاع همیشگی این دستفروشها بودند – هیچ خبری نیست. حتما فروششان سود ندارد
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_چهار از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می-خواستم ورّاجیهای امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغهای پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام میشود و او هنوز…
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_پنج
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرفها و لباسهای نشسته را شستم. شیشهی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخهی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
در خانه بودم که گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شمارهای ناشناس آمده بود. سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمیتونم بیام. فردا میبینمت. امیدوارم خوابهای خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شمارهاش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا میبینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی-دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کردهام. نمیدانم! یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.ک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشتهتان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده میگیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمرهی منفی دو خواهم داد. بچهها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ میزد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
– سلام بانو. من سر کلاسم.
– سلام هانی. میخوام بیام مدرسه ببینمت.
– باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
– من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمدهام و با تلفن حرف میزنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک میفرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر میکنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاهتر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی میکرد. به کافهای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنیها و خوردنیها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریهی زنان صیغهای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگتر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکانهایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفرههای خالی وجود من را پر میکرد. به پازلی میماندم که آخرین قطعهاش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می-توانست روزنههای پوست من را بازتر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمونهای همیشه سرکوب شدهام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمونهای من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه میپرسید و میگفت: «فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را میگفتم و توضیحات کافی میدادم. از سارا دربارهی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
– ولی دوست داشتم دیشب میبودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
– باور کن نمیتونستم عزیزم
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_پنج
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرفها و لباسهای نشسته را شستم. شیشهی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخهی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
در خانه بودم که گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شمارهای ناشناس آمده بود. سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمیتونم بیام. فردا میبینمت. امیدوارم خوابهای خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شمارهاش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا میبینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی-دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کردهام. نمیدانم! یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.ک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشتهتان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده میگیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمرهی منفی دو خواهم داد. بچهها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ میزد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
– سلام بانو. من سر کلاسم.
– سلام هانی. میخوام بیام مدرسه ببینمت.
– باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
– من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمدهام و با تلفن حرف میزنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک میفرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر میکنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاهتر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی میکرد. به کافهای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنیها و خوردنیها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریهی زنان صیغهای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگتر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکانهایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفرههای خالی وجود من را پر میکرد. به پازلی میماندم که آخرین قطعهاش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می-توانست روزنههای پوست من را بازتر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمونهای همیشه سرکوب شدهام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمونهای من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه میپرسید و میگفت: «فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را میگفتم و توضیحات کافی میدادم. از سارا دربارهی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
– ولی دوست داشتم دیشب میبودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
– باور کن نمیتونستم عزیزم
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_پنج نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم.…
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_شش
حالا چه کاری داشتی که از ما مهمتر بود بانو؟!
پس از کمی درنگ، گوشهی چشمانش خیس شد. جا خوردم.
– چی شد سارا جان؟
– هیچی! اشک شوقِ گُلم!
سارا باور نمیکرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد یا نه. فقط گفتم که من هنوز پسرم و کار نابلد. باید کمک کنی! خندید و در این باره چیزی نگفت. سارا تابستان دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. میگفت؛ من پس از شوهرش نخستین مرد زندگی او هستم. برای من گذشتهی او مهم نبود اما خودش اصرار داشت که این نخستین بودن خودش را بپذیرم. از کافه بیرون آمدیم و پیاده تا خیابان جمهوری قدم زدیم. از آنجا هم نفهمیدیم چگونه تا میدان بهارستان را طی کردیم.
سارا به نکتهای اشاره کرد که بسیار مهم بود و من فکری به حالش نکرده بودم. به مادرم و خانوادهام! اگر آنها به این رابطه پی میبردند چه واکنشی نشان میدادند؟ مطمئن بودم که مادرم خواهد گریست و پدرم بیتفاوت خواهد بود و دیگران هم هرکدام به وسع خود چیزی خواهند گفت.
سارا سوراخ سنبههای آشپزخانه را فرا گرفت. من میخواستم شام را از بیرون بگیریم یا که خودم چیزی درست کنم، اما قبول نکرد. هر دو در آشپزخانه بودیم. سارا با خنده میگفت: «از توی دست و پای من برو کنار آقا معلم»! اما من دست بردار نبودم!
پس از شام نگذاشتم ظرفها را بشوید. دستش را گرفتم و آمدیم روبروی تلویزیون نشستیم تا برنامهی ورزشی نود را ببینیم. ناگهان از فضای موجود بیرون آمدم و ترسیدم. من؟ این زن؟! اینجا چه خبر است؟ آیا خودم را بدبخت کردهام؟ ما از جان هم چه میخواهیم؟
سارا به سکوت و تغییر من پی برد. در پاسخش گفتم: «چیزی نشده بانو»!
سرش را بر سینهام گذاشت و با انگشتانم بازی کرد.
من از زندگی قبلیم شادی ندیدم گلم. لطفا سکوت نکن. باشه؟ میترسم!
موهایش را نوازش کردم و دلداریش دادم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم
– نترس. من اینجام…
او هم آرام پاسخ داد
– دوستت دارم
– لطف داری نازنین
بعد بلافاصله گفت:« من نه از ناصر خیر دیدم نه از جمال نه از هیچ کس دیگه…»
سارا با گفتن این جمله جا خورد. من هم جا خوردم. ناصر که شوهر سابقش بود. اما جمال؟ حرفی نزدم. میخواست توضیح دهد. میخواست رفع و رجوع کند. از جایش بلند شد و به وضوح پشیمان بود.
– بعد از ناصر تو تنها مردی هستی که توی زندگی من بوده. جمال مدتی سعی میکرد به من نزدیک بشه اما آدم حسابش نکردم. فکر نکنی جمال…
صدای تلویزیون را کم کردم
– سارا برای من مهم نیست که تو قبلا چکار کردی. از امروز به بعدت مهمه.
– باشه عزیزم
سارا خیلی زود سفرهی دلش را باز کرد. آن قدر از ناصر گفت تا برنامهی نود تمام شد. ظاهرا شوهرش علاوه بر دست بزن و دهان نیشدار، انحراف جنسی هم داشته است. او از زنی سخن میگفت که شبها ناصر او را به خانه میآورد و کنار سارا مینشاندش. سارا یک دختر هشت ساله هم دارد که پیش پدرش زندگی میکند. نام دخترش فیروزه است. سارا نام آن زنی که بعضی شبها با ناصر به خانهاش میآمد را گذاشته است کفتار!
– یه شب ناصر همراه با کفتار آمد توی اتاقم. خودم را به خواب زدم. هر کدام یک دستم را گرفتند. ناصر فیلمهای آن چنانی زیاد میدید. میخواست همه جورش را امتحان کند. می-خواست همخوابگی چند نفره را امتحان کند. جیغ زدم و از دستشان فرار کردم. فیروزه از خواب پرید اما ناصر رفت و در را به رویش قفل کرد. دخترم زهره ترک شده بود. من توی بالکن نشستم و میلرزیدم. نیمههای شب، کفتار یک پتو برایم آورد. معذرت خواهی میکرد و می-گفت که مقصر نیست. این اواخر ناصر شیشه میکشید. پدر معتادم را به رخم میکشید. ناصر خُردم کرد.
تلویزیون را خاموش کردم. فردا بایستی صبح زود بیدار میشدم. گفتم: «بخوابیم بانو»؟ سارا کمی سر در گم بود. گفت: «عزیزم میشه من امشب توی هال تنها بخوابم». من هیچ احساسی نداشتم و شاید کمی ترس هم در وجودم بود. شاید از چنین پاسخی بدم نمیآمد، اما با این احوال عصبانی شدم. شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. حرفهای سارا ولی در سرم می پیچید.
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_شش
حالا چه کاری داشتی که از ما مهمتر بود بانو؟!
پس از کمی درنگ، گوشهی چشمانش خیس شد. جا خوردم.
– چی شد سارا جان؟
– هیچی! اشک شوقِ گُلم!
سارا باور نمیکرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد یا نه. فقط گفتم که من هنوز پسرم و کار نابلد. باید کمک کنی! خندید و در این باره چیزی نگفت. سارا تابستان دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. میگفت؛ من پس از شوهرش نخستین مرد زندگی او هستم. برای من گذشتهی او مهم نبود اما خودش اصرار داشت که این نخستین بودن خودش را بپذیرم. از کافه بیرون آمدیم و پیاده تا خیابان جمهوری قدم زدیم. از آنجا هم نفهمیدیم چگونه تا میدان بهارستان را طی کردیم.
سارا به نکتهای اشاره کرد که بسیار مهم بود و من فکری به حالش نکرده بودم. به مادرم و خانوادهام! اگر آنها به این رابطه پی میبردند چه واکنشی نشان میدادند؟ مطمئن بودم که مادرم خواهد گریست و پدرم بیتفاوت خواهد بود و دیگران هم هرکدام به وسع خود چیزی خواهند گفت.
سارا سوراخ سنبههای آشپزخانه را فرا گرفت. من میخواستم شام را از بیرون بگیریم یا که خودم چیزی درست کنم، اما قبول نکرد. هر دو در آشپزخانه بودیم. سارا با خنده میگفت: «از توی دست و پای من برو کنار آقا معلم»! اما من دست بردار نبودم!
پس از شام نگذاشتم ظرفها را بشوید. دستش را گرفتم و آمدیم روبروی تلویزیون نشستیم تا برنامهی ورزشی نود را ببینیم. ناگهان از فضای موجود بیرون آمدم و ترسیدم. من؟ این زن؟! اینجا چه خبر است؟ آیا خودم را بدبخت کردهام؟ ما از جان هم چه میخواهیم؟
سارا به سکوت و تغییر من پی برد. در پاسخش گفتم: «چیزی نشده بانو»!
سرش را بر سینهام گذاشت و با انگشتانم بازی کرد.
من از زندگی قبلیم شادی ندیدم گلم. لطفا سکوت نکن. باشه؟ میترسم!
موهایش را نوازش کردم و دلداریش دادم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم
– نترس. من اینجام…
او هم آرام پاسخ داد
– دوستت دارم
– لطف داری نازنین
بعد بلافاصله گفت:« من نه از ناصر خیر دیدم نه از جمال نه از هیچ کس دیگه…»
سارا با گفتن این جمله جا خورد. من هم جا خوردم. ناصر که شوهر سابقش بود. اما جمال؟ حرفی نزدم. میخواست توضیح دهد. میخواست رفع و رجوع کند. از جایش بلند شد و به وضوح پشیمان بود.
– بعد از ناصر تو تنها مردی هستی که توی زندگی من بوده. جمال مدتی سعی میکرد به من نزدیک بشه اما آدم حسابش نکردم. فکر نکنی جمال…
صدای تلویزیون را کم کردم
– سارا برای من مهم نیست که تو قبلا چکار کردی. از امروز به بعدت مهمه.
– باشه عزیزم
سارا خیلی زود سفرهی دلش را باز کرد. آن قدر از ناصر گفت تا برنامهی نود تمام شد. ظاهرا شوهرش علاوه بر دست بزن و دهان نیشدار، انحراف جنسی هم داشته است. او از زنی سخن میگفت که شبها ناصر او را به خانه میآورد و کنار سارا مینشاندش. سارا یک دختر هشت ساله هم دارد که پیش پدرش زندگی میکند. نام دخترش فیروزه است. سارا نام آن زنی که بعضی شبها با ناصر به خانهاش میآمد را گذاشته است کفتار!
– یه شب ناصر همراه با کفتار آمد توی اتاقم. خودم را به خواب زدم. هر کدام یک دستم را گرفتند. ناصر فیلمهای آن چنانی زیاد میدید. میخواست همه جورش را امتحان کند. می-خواست همخوابگی چند نفره را امتحان کند. جیغ زدم و از دستشان فرار کردم. فیروزه از خواب پرید اما ناصر رفت و در را به رویش قفل کرد. دخترم زهره ترک شده بود. من توی بالکن نشستم و میلرزیدم. نیمههای شب، کفتار یک پتو برایم آورد. معذرت خواهی میکرد و می-گفت که مقصر نیست. این اواخر ناصر شیشه میکشید. پدر معتادم را به رخم میکشید. ناصر خُردم کرد.
تلویزیون را خاموش کردم. فردا بایستی صبح زود بیدار میشدم. گفتم: «بخوابیم بانو»؟ سارا کمی سر در گم بود. گفت: «عزیزم میشه من امشب توی هال تنها بخوابم». من هیچ احساسی نداشتم و شاید کمی ترس هم در وجودم بود. شاید از چنین پاسخی بدم نمیآمد، اما با این احوال عصبانی شدم. شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. حرفهای سارا ولی در سرم می پیچید.
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_شش حالا چه کاری داشتی که از ما مهمتر بود بانو؟! پس از کمی درنگ، گوشهی چشمانش خیس شد. جا خوردم. – چی شد سارا جان؟ – هیچی! اشک شوقِ گُلم! سارا باور نمیکرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفت
ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه روز با هم میریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه میکنه. من میخوام تا درجهی استادی برم. آقای سبز علی میگه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل میشه به اژدها! در وجود هر کسی انرژیهایی هست که باید سر و سامان بگیره.
سارا برای هر جسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان میسلفید! من فکر میکردم فقط کلاسهای کنکور سودآور است! مهم نیست!در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا میکرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانهام به زمین نشست. من از مغازه داری که روبروی گرمابهی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچهها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایینتر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش میزد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچهها رفتند از کوچهی ماست بندها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانهای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زنهای عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسهای شیر آوردند…با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود. سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خوابهای عجیب ندیده باشی. غروب میبینمت. فعلا خدا نگهدار. کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.در پایان هر کلاس به سارا زنگ میزدم اما پاسخ نمیداد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم «خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا میشناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شمارهاش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد و بالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدانهای راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم و خوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین میشدم. کجا میرود؟ چرا میرود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم. برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت میآد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش میخواهد. نمیتوانستم باور کنم که مشکلات روزمرّهی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهرها خندهام میگرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش میرفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمیتوانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
– ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
– نمیتونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
– اون لحظه نمیشد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرفها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشهها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمیآمد. حتی لکههای راه پلّه را با کهنهای خیس زدود. درون گلدانها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر میکنم که برای ادامهی این زندگی میکوشد.....
#ادامه_دارد
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفت
ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه روز با هم میریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه میکنه. من میخوام تا درجهی استادی برم. آقای سبز علی میگه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل میشه به اژدها! در وجود هر کسی انرژیهایی هست که باید سر و سامان بگیره.
سارا برای هر جسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان میسلفید! من فکر میکردم فقط کلاسهای کنکور سودآور است! مهم نیست!در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا میکرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانهام به زمین نشست. من از مغازه داری که روبروی گرمابهی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچهها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایینتر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش میزد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچهها رفتند از کوچهی ماست بندها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانهای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زنهای عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسهای شیر آوردند…با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود. سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خوابهای عجیب ندیده باشی. غروب میبینمت. فعلا خدا نگهدار. کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.در پایان هر کلاس به سارا زنگ میزدم اما پاسخ نمیداد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم «خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا میشناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شمارهاش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد و بالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدانهای راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم و خوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین میشدم. کجا میرود؟ چرا میرود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم. برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت میآد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش میخواهد. نمیتوانستم باور کنم که مشکلات روزمرّهی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهرها خندهام میگرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش میرفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمیتوانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
– ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
– نمیتونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
– اون لحظه نمیشد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرفها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشهها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمیآمد. حتی لکههای راه پلّه را با کهنهای خیس زدود. درون گلدانها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر میکنم که برای ادامهی این زندگی میکوشد.....
#ادامه_دارد
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هفت ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هشت
اما بعضی از رفتارهایش…! پرسیدم: «حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشهی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»!
– میتونم کاری براش انجام بدم؟
– عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.
بعد از شام یک چک مسافرتی صد هزار تومانی کنار کیفش گذاشتم. بیشتر از آن هم نداشتم. سارا سفره را جمع کرد و آمد روی مبل کنارم نشست. نزدیک به بیست دقیقه سپاسگزاری کرد. کلی خواهش کردم تا کوتاه آمد. برخاست و به سوی آینهی توالت رفت. از کیفش چند قلم لوازم آرایش بیرون کشید. خود را آراست و دوباره کنارم نشست.
– چه لزومی دارد وقتی خستهای آرایش کنی؟ من راضی نیستم.
در حالی که سرخی لبانش را با دستمال کاغذی مرتب میکرد گفت:
– نه عزیزم. من همیشه آرایش میکنم. دوست دارم. اما حالا که پیش توام چه بهتر… راستی، امروز یه نفر توی بیمارستان مُرد!
– خدا بیامرزدش.
– پیرمرد بود. میدونی چه جوری مُرد؟ خیلی فجیع بود!
– چرا؟
– خودش رو از طبقهی سومِ بخش مردان پرت کرد توی حیاط بیمارستان. یکی از پرستارها میگفت؛ یک هفته پیش هم یک لیتر شیشه شور و کف آب و هر چیزی که نظافتچی گذاشته بود توی راهرو، یکجا سر کشیده بود. با شستشوی معده نجاتش داده بودند.
– پیش میآد!
– دلم برای بابا میسوزه!
برخاستم و دو لیوان چای ریختم. شنیدهام که شبها درد و غصه بیشتر میشود. خودم نیز تجربه کردهام. اما نمیخواستم اولین شب با هم بودن مان به این منوال بگذرد. یک پیرمرد چه مشکلی دارد که خود را از پنجره به بیرون پرت میکند؟ حالا جوان که باشد به حساب حماقت و نازک دلی اش میتوان گذاشت!
نخستین باری که سارا را در پارک دیدم، در وجودم چیزی رخ داد. انگار که یک پروانه و شاید هم یک هیولا از خواب زمستانی برخاسته باشد! و حالا گویی آن موجود دوباره چرت میزند. نمیدانم مشکل از کجاست. آن شب سارا خاطرات بیشتری از زندگی اش تعریف کرد. خیلی زود حرفهایی میزد و بعد از گفتن شان پشیمان میشد. شتابان خود را در منگنه قرار میداد. از مرگ مادرش در پاییز گذشته گفت و از برادر معتادش که به مرور همه چیز را حتی ظروف آشپزخانه را دزدید و در بازار سید اسمال فروخت.
جمال من رو فقط برای همخوابگی میخواست. هیچ وقت علاقهای به من نداشت. خیلی زود ترکش کردم. البته هیچ وقت دستش به من نرسید. حتی زمانی که با هم رفتیم شمال. مثل دو تا خواهر و برادر بودیم. جمال زن داشت نمیخواستم کسی را بدبخت کنم. من خودم درد خیانت را چشیدهام. من تازه از ناصر جدا شده بودم. کفتار شمارهی من رو به جمال داده بود. زنگ زد و گفت؛ جبران میکنم. گفتم؛ کفتار تو همهی زندگیم رو گرفتی چی رو جبران می-کنی؟ گفت؛ یه بچه پولدار رو برات جور میکنم.
یه روز جمال زنگ زد. آشنایی ما از آنجا شروع شد. جمال یه طعمه بود که مهریهی من رو بالا بکشن. من از عدّهی ناصر خارج نشده بودم. حواسم به همه چیز بود.
داشتم فکر می کردم که تحمل شنیدن اسم جمال را ندرم. جمال! می خواستم بگویم سارا بس کن. گاهی خاطراتت آزار دهنده میشود! حتما باید به زبان بیاورم تا لال شوی! انگار سارا نمیتواند فکر من را بفهمد و بخواند. اگر میفهمید، این همه از ناصر و جمال نمیگفت.
– بخوابیم عزیزم؟ خستهای؟
– نه. خسته نیستم.
سارا در پیش و من پشت سرش به اتاق رفتیم. ناگهان یادم آمد که بدنم بوی گند عرق میدهد. این همه وقت داشتم و دوش نگرفتم! وقتی خودم را با سارا تنها دیدم، ترسیدم. سه بار گفتم: «خاک بر سرت یابوی خر»! به آشپزخانه رفتم و نیمی از اسپری را روی خودم خالی کردم. عطسههایم رگباری شروع شد. اما چارهای نبود.
به اتاق برگشتم و دیدم سارا با تلفن حرف میزند. پتوی روی تخت را صاف کردم. سارا تلفن را قطع کرد و سرش را توی دو دستانش گرفت. گفتم: «چی شده بانو»؟
هیچی!… عزیزم من میتونم دو ساعت دیگه برم؟ حال بابا خوب نیست.
نمیدانستم چه واکنشی باید نشان دهم.
– دو ساعت دیگه که نیمه شب میشه! چرا همین حالا نمیری؟
– نه عزیزم. یکی -دو ساعتی با هم هستیم بعد!
– نمیخواد.
– یه ساعت دراز میکشیم بعد میرم. دیر نشده!
– میگم نمیخواد! لازم نیست!
– ناراحتی؟
– نه!
– تو رو خدا!
– نه، نمیدونم… دیگه چیزی نگو..
#ادامه_دارد....
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هشت
اما بعضی از رفتارهایش…! پرسیدم: «حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشهی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»!
– میتونم کاری براش انجام بدم؟
– عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.
بعد از شام یک چک مسافرتی صد هزار تومانی کنار کیفش گذاشتم. بیشتر از آن هم نداشتم. سارا سفره را جمع کرد و آمد روی مبل کنارم نشست. نزدیک به بیست دقیقه سپاسگزاری کرد. کلی خواهش کردم تا کوتاه آمد. برخاست و به سوی آینهی توالت رفت. از کیفش چند قلم لوازم آرایش بیرون کشید. خود را آراست و دوباره کنارم نشست.
– چه لزومی دارد وقتی خستهای آرایش کنی؟ من راضی نیستم.
در حالی که سرخی لبانش را با دستمال کاغذی مرتب میکرد گفت:
– نه عزیزم. من همیشه آرایش میکنم. دوست دارم. اما حالا که پیش توام چه بهتر… راستی، امروز یه نفر توی بیمارستان مُرد!
– خدا بیامرزدش.
– پیرمرد بود. میدونی چه جوری مُرد؟ خیلی فجیع بود!
– چرا؟
– خودش رو از طبقهی سومِ بخش مردان پرت کرد توی حیاط بیمارستان. یکی از پرستارها میگفت؛ یک هفته پیش هم یک لیتر شیشه شور و کف آب و هر چیزی که نظافتچی گذاشته بود توی راهرو، یکجا سر کشیده بود. با شستشوی معده نجاتش داده بودند.
– پیش میآد!
– دلم برای بابا میسوزه!
برخاستم و دو لیوان چای ریختم. شنیدهام که شبها درد و غصه بیشتر میشود. خودم نیز تجربه کردهام. اما نمیخواستم اولین شب با هم بودن مان به این منوال بگذرد. یک پیرمرد چه مشکلی دارد که خود را از پنجره به بیرون پرت میکند؟ حالا جوان که باشد به حساب حماقت و نازک دلی اش میتوان گذاشت!
نخستین باری که سارا را در پارک دیدم، در وجودم چیزی رخ داد. انگار که یک پروانه و شاید هم یک هیولا از خواب زمستانی برخاسته باشد! و حالا گویی آن موجود دوباره چرت میزند. نمیدانم مشکل از کجاست. آن شب سارا خاطرات بیشتری از زندگی اش تعریف کرد. خیلی زود حرفهایی میزد و بعد از گفتن شان پشیمان میشد. شتابان خود را در منگنه قرار میداد. از مرگ مادرش در پاییز گذشته گفت و از برادر معتادش که به مرور همه چیز را حتی ظروف آشپزخانه را دزدید و در بازار سید اسمال فروخت.
جمال من رو فقط برای همخوابگی میخواست. هیچ وقت علاقهای به من نداشت. خیلی زود ترکش کردم. البته هیچ وقت دستش به من نرسید. حتی زمانی که با هم رفتیم شمال. مثل دو تا خواهر و برادر بودیم. جمال زن داشت نمیخواستم کسی را بدبخت کنم. من خودم درد خیانت را چشیدهام. من تازه از ناصر جدا شده بودم. کفتار شمارهی من رو به جمال داده بود. زنگ زد و گفت؛ جبران میکنم. گفتم؛ کفتار تو همهی زندگیم رو گرفتی چی رو جبران می-کنی؟ گفت؛ یه بچه پولدار رو برات جور میکنم.
یه روز جمال زنگ زد. آشنایی ما از آنجا شروع شد. جمال یه طعمه بود که مهریهی من رو بالا بکشن. من از عدّهی ناصر خارج نشده بودم. حواسم به همه چیز بود.
داشتم فکر می کردم که تحمل شنیدن اسم جمال را ندرم. جمال! می خواستم بگویم سارا بس کن. گاهی خاطراتت آزار دهنده میشود! حتما باید به زبان بیاورم تا لال شوی! انگار سارا نمیتواند فکر من را بفهمد و بخواند. اگر میفهمید، این همه از ناصر و جمال نمیگفت.
– بخوابیم عزیزم؟ خستهای؟
– نه. خسته نیستم.
سارا در پیش و من پشت سرش به اتاق رفتیم. ناگهان یادم آمد که بدنم بوی گند عرق میدهد. این همه وقت داشتم و دوش نگرفتم! وقتی خودم را با سارا تنها دیدم، ترسیدم. سه بار گفتم: «خاک بر سرت یابوی خر»! به آشپزخانه رفتم و نیمی از اسپری را روی خودم خالی کردم. عطسههایم رگباری شروع شد. اما چارهای نبود.
به اتاق برگشتم و دیدم سارا با تلفن حرف میزند. پتوی روی تخت را صاف کردم. سارا تلفن را قطع کرد و سرش را توی دو دستانش گرفت. گفتم: «چی شده بانو»؟
هیچی!… عزیزم من میتونم دو ساعت دیگه برم؟ حال بابا خوب نیست.
نمیدانستم چه واکنشی باید نشان دهم.
– دو ساعت دیگه که نیمه شب میشه! چرا همین حالا نمیری؟
– نه عزیزم. یکی -دو ساعتی با هم هستیم بعد!
– نمیخواد.
– یه ساعت دراز میکشیم بعد میرم. دیر نشده!
– میگم نمیخواد! لازم نیست!
– ناراحتی؟
– نه!
– تو رو خدا!
– نه، نمیدونم… دیگه چیزی نگو..
#ادامه_دارد....
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هشت اما بعضی از رفتارهایش…! پرسیدم: «حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشهی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»! – میتونم کاری براش انجام بدم؟ – عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.…
@asheghanehsye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_نه
نمیدانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط میدانستم میترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این
جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام میگرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی را پرسیدند. گفتم، سارا کجا میخوای بری؟
– خیابان طالقانی؟
ماشین را هماهنگ کردم. از سارا پرسیدم: مگه بیمارستان نمیخوای بری؟ چرا طالقانی؟
-ها؟! آره. اول باید برم دارو بخرم. داروخانهی بیمارستان نداره!
– منم میآم. فردا جمعه است. مشکلی ندارم.
– نه هانی. خواهش میکنم به خودت سخت نگیر. استراحت کن.
– چی چی رو استراحت کنم! میآم دیگه! این وقتِ شب تنها که نمیتونی بری!
سارا آن قدر ایستادگی کرد که تسلیم شدم. نخواست همراهش بروم. به تنهایی سوار شد و رفت. به سراغ لپ تاپ رفتم. ویر نوشتنم گرفت. نمیدانستم چه رابطهای بین من و ساراست. نمیدانستم چرا دوستش دارم و چرا از او بیزارم! چرا وقتی نیست دلم برایش تنگ میشود و وقتی هست بیخیالم! به ویژه آن دمی که میخواهیم نزدیکتر شویم، چرا دوست دارم نشویم؟ چرا اگر برود یا بماند، در هر حال ناراضیم؟
نوشتم: «همهی آدمهایی که ممکن بود روزی از حوالی من بگذرند، گذشتهاند حالا. غریبههایی بیرنگی از آشنایی، غریبههای خپل، غریبههای که از جنگ ستارگان خسته میآیند و بوی آدمهای معمولی میدهند. در آستانهی سی و سه سالگی نیمکتی باید بیابی و سیگاری بگیرانی. نه آنکه ناامید باشم و بنالم. خیر! فقط میدانم که اندوه را باید با کسی در میان نهاد. آنگاه قابل تحمل میشود و اندک. آنگاه میتوانی خُردش کنی. لهش کنی. این سطور را برای تو مینگارم که نمیدانم در کجای جهان به چه میاندیشی و به چه میپناهی. آیا مفهوم سال نوری تو را هم آزار میدهد؟ برای تو مینویسم همزاد، همزبان، همدل…
روز پنجم عقد موقت ما است. امروز بردبارم، امّا همچنان آن حس پیش از آشنایی با سارا را دارم. نمیدانم چه ولوله ایی وارد جمجمهام شده است. سر صبح که از خانه بیرون آمدم، مادرم را دیدم که شکسته و پریشان به سمت من میآمد! تا رسید، اشک از صورت پر خطوطش سرازیر شد و گفت: «نمیخوام اذیتت کنم. اما… تفاهم نداریم»! گفتم: «بفرما! توی شصت و پنج سالگی یادتان آمده که تفاهم ندارید؟ به من گوش نمی داد، گفت «خدا کند تا جشن عروسیت زنده باشم ننه»! راضی اش کردم برود و قول دادم تا غروب خودم را برسانم و با پدر حرف بزنم. دیر به مدرسه رسیدم.
در مدرسه جشنواره برگزار کردهاند. جشنوارهی فرآوردههای دانش آموزی! اولیا آمدهاند و مدیر لوس بازی اش گل کرده است. برای گرفتن دو دانش آموز بیشتر و افزودن شندرغاز بر شهریهی ماهیانه بچهها، حاضر است از بلوار کشاورز تا میدان گمرک را پا مرغی طی کند. ما هم غرفهی ادبیات راه اندازی کردهایم و بعد از ظهر باید بمانیم. امید نماند. مثل همیشه کلاس خصوصی داشت. گذاشت و رفت. دبیران ریاضی بیکار نمیمانند. پدر و مادرها حاضرند ناسزا بشنوند اما کسی به آنها نگوید درسهای ریاضی و زبان انگلیسی فرزندتان ضعیف است. ضعیف بودن در این درسها را مساوی با کند ذهنی و عقب افتادگی میدانند.
غرفه را به یکی از دانش آموزان سپردم و رفتم بیرون تا سیگار بکشم. یک نفر دیگر زنگ زد و دلم را فرو ریزاند. وقتی نامش را پرسیدم خودش را «یک بندهی خدا» معرفی کرد. گذشتِ این سی و دو سال به من آموخته است که در گفتار این جور آدمها، رگههایی از پلشتی و انسان ستیزی وجود دارد. گفت؛ حال خانم تان مساعد نیست.
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_نه
نمیدانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط میدانستم میترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این
جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام میگرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی را پرسیدند. گفتم، سارا کجا میخوای بری؟
– خیابان طالقانی؟
ماشین را هماهنگ کردم. از سارا پرسیدم: مگه بیمارستان نمیخوای بری؟ چرا طالقانی؟
-ها؟! آره. اول باید برم دارو بخرم. داروخانهی بیمارستان نداره!
– منم میآم. فردا جمعه است. مشکلی ندارم.
– نه هانی. خواهش میکنم به خودت سخت نگیر. استراحت کن.
– چی چی رو استراحت کنم! میآم دیگه! این وقتِ شب تنها که نمیتونی بری!
سارا آن قدر ایستادگی کرد که تسلیم شدم. نخواست همراهش بروم. به تنهایی سوار شد و رفت. به سراغ لپ تاپ رفتم. ویر نوشتنم گرفت. نمیدانستم چه رابطهای بین من و ساراست. نمیدانستم چرا دوستش دارم و چرا از او بیزارم! چرا وقتی نیست دلم برایش تنگ میشود و وقتی هست بیخیالم! به ویژه آن دمی که میخواهیم نزدیکتر شویم، چرا دوست دارم نشویم؟ چرا اگر برود یا بماند، در هر حال ناراضیم؟
نوشتم: «همهی آدمهایی که ممکن بود روزی از حوالی من بگذرند، گذشتهاند حالا. غریبههایی بیرنگی از آشنایی، غریبههای خپل، غریبههای که از جنگ ستارگان خسته میآیند و بوی آدمهای معمولی میدهند. در آستانهی سی و سه سالگی نیمکتی باید بیابی و سیگاری بگیرانی. نه آنکه ناامید باشم و بنالم. خیر! فقط میدانم که اندوه را باید با کسی در میان نهاد. آنگاه قابل تحمل میشود و اندک. آنگاه میتوانی خُردش کنی. لهش کنی. این سطور را برای تو مینگارم که نمیدانم در کجای جهان به چه میاندیشی و به چه میپناهی. آیا مفهوم سال نوری تو را هم آزار میدهد؟ برای تو مینویسم همزاد، همزبان، همدل…
روز پنجم عقد موقت ما است. امروز بردبارم، امّا همچنان آن حس پیش از آشنایی با سارا را دارم. نمیدانم چه ولوله ایی وارد جمجمهام شده است. سر صبح که از خانه بیرون آمدم، مادرم را دیدم که شکسته و پریشان به سمت من میآمد! تا رسید، اشک از صورت پر خطوطش سرازیر شد و گفت: «نمیخوام اذیتت کنم. اما… تفاهم نداریم»! گفتم: «بفرما! توی شصت و پنج سالگی یادتان آمده که تفاهم ندارید؟ به من گوش نمی داد، گفت «خدا کند تا جشن عروسیت زنده باشم ننه»! راضی اش کردم برود و قول دادم تا غروب خودم را برسانم و با پدر حرف بزنم. دیر به مدرسه رسیدم.
در مدرسه جشنواره برگزار کردهاند. جشنوارهی فرآوردههای دانش آموزی! اولیا آمدهاند و مدیر لوس بازی اش گل کرده است. برای گرفتن دو دانش آموز بیشتر و افزودن شندرغاز بر شهریهی ماهیانه بچهها، حاضر است از بلوار کشاورز تا میدان گمرک را پا مرغی طی کند. ما هم غرفهی ادبیات راه اندازی کردهایم و بعد از ظهر باید بمانیم. امید نماند. مثل همیشه کلاس خصوصی داشت. گذاشت و رفت. دبیران ریاضی بیکار نمیمانند. پدر و مادرها حاضرند ناسزا بشنوند اما کسی به آنها نگوید درسهای ریاضی و زبان انگلیسی فرزندتان ضعیف است. ضعیف بودن در این درسها را مساوی با کند ذهنی و عقب افتادگی میدانند.
غرفه را به یکی از دانش آموزان سپردم و رفتم بیرون تا سیگار بکشم. یک نفر دیگر زنگ زد و دلم را فرو ریزاند. وقتی نامش را پرسیدم خودش را «یک بندهی خدا» معرفی کرد. گذشتِ این سی و دو سال به من آموخته است که در گفتار این جور آدمها، رگههایی از پلشتی و انسان ستیزی وجود دارد. گفت؛ حال خانم تان مساعد نیست.
#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehsye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_نه نمیدانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط میدانستم میترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام میگرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی…
@ashghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_ده
آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمیتوانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصلهی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمیشد! واقعا کوشیدم بیخیال باشم. اما نمیتوانستم. سارای بیچاره با آن مردمکان غمگینش! آخر چرا حالش بد است؟ای کاش مادر من هم چهل سال پیش مانند سارا طلاق میگرفت تا در این سن و سال به احساس بیهودگی و از دست رفتگی دچار نمیشد.
به میدان انقلاب که رسیدم، یک موتوری کرایه کردم تا خودِ بیمارستان لقمان. مامور انتظامات جلوی در بیمارستان بود. توضیح دادم. اجازه داد ببینمش. سارا در اتاقی شش تخته روی تخت دوم دراز کشیده بود. متوجه حضورم نشد. بوی بیمارستان عطسههایم را بیشتر میکند. برگشت و نگاهم کرد.
سلام… از کجا فهمیدی؟
صندلی را پیش کشیدم و روبرویش نشستم. زرد و ناتوان و دوست داشتنی شده بود. بعضیها وقتی بیمار میشوند، زیباترند. به اصل خودشان باز میگردند. چهرهای بیروبنده میشوند. حالا سارا خودش بود. با همان مردمکانش.
چی شده بانو؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
چیزی نیست! قند خونم بالا و پایین شد.
مگه بیمارستان نبودی؟ پیش بابات؟
داشتم به خانه میرفتم. خانهی تو. خانهی خودم.
تو که کلید نداشتی!
سارا خودش را جابجا کرد. روی تخت غلتید.
آره! یادم نبود کلید ندارم.
ولش کن! همیشه یه کلید یدکی توی گلدان هست. یادت بمونه. حال پدرت چطوره؟ امروز می-خواستم بیام عیادتش.
نه! اون که نمیدونه!
چی رو؟
عزیزم! پدرم خبر نداره که من صیغهی توام که!
بیگمان سارا داشت چیزی را از من پنهان میکند. شک نداشتم. نمیدانم چه! اما بلد نبود پنهان کاری کند! زود خودش را لو میداد و میباخت. مطمئنم بودم سارا دارد مشکلی را حل میکند. دارد برای با هم بودن مان گرهای را می گشاید و دست اندازی را هموار میکند. من هیچگاه حوصلهی درگیر شدن با دردهای کاذب مردم را نداشتم. نه که دردهای خودم کاذب نباشد! خیر!
من «از خودبیگانگی» را حتی در دم و بازدمهایم لمس میکردم و میکنم، اما مدتها بود که بسیاری از دلشورهها و فشارهای این مردم را نتیجهی زیستن بر اساس ارزشهای دروغین و پلاسیدهی اجتماع میدیدم. منظورم این است که آدمها میتوانند بسیاری از دردها را نداشته باشند اگر فقط خودشان باشند. حدسم این بود که سارا از گردو گنبد ساخته و خودش هم متولی اش شده است. این را زمانی حدس زدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود با آن چشمها و نگاهها. با آن سگ دو زدنهایی که از پاهایش میبارید.
کنار تختش نشستم و خواندم:
کوهها با منند و تنهایند/ همچو ما با همانِ تنهایان!
داری با خودت چه کار میکنی دختر مردم؟ دستش را روی چشمانش گذاشت. با صدای دل شکسته ایی گفت: «ای کاش توی اتاق مان بودیم. ای کاش اونجا برام شعر میخواندی…
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_ده
آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمیتوانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصلهی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمیشد! واقعا کوشیدم بیخیال باشم. اما نمیتوانستم. سارای بیچاره با آن مردمکان غمگینش! آخر چرا حالش بد است؟ای کاش مادر من هم چهل سال پیش مانند سارا طلاق میگرفت تا در این سن و سال به احساس بیهودگی و از دست رفتگی دچار نمیشد.
به میدان انقلاب که رسیدم، یک موتوری کرایه کردم تا خودِ بیمارستان لقمان. مامور انتظامات جلوی در بیمارستان بود. توضیح دادم. اجازه داد ببینمش. سارا در اتاقی شش تخته روی تخت دوم دراز کشیده بود. متوجه حضورم نشد. بوی بیمارستان عطسههایم را بیشتر میکند. برگشت و نگاهم کرد.
سلام… از کجا فهمیدی؟
صندلی را پیش کشیدم و روبرویش نشستم. زرد و ناتوان و دوست داشتنی شده بود. بعضیها وقتی بیمار میشوند، زیباترند. به اصل خودشان باز میگردند. چهرهای بیروبنده میشوند. حالا سارا خودش بود. با همان مردمکانش.
چی شده بانو؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
چیزی نیست! قند خونم بالا و پایین شد.
مگه بیمارستان نبودی؟ پیش بابات؟
داشتم به خانه میرفتم. خانهی تو. خانهی خودم.
تو که کلید نداشتی!
سارا خودش را جابجا کرد. روی تخت غلتید.
آره! یادم نبود کلید ندارم.
ولش کن! همیشه یه کلید یدکی توی گلدان هست. یادت بمونه. حال پدرت چطوره؟ امروز می-خواستم بیام عیادتش.
نه! اون که نمیدونه!
چی رو؟
عزیزم! پدرم خبر نداره که من صیغهی توام که!
بیگمان سارا داشت چیزی را از من پنهان میکند. شک نداشتم. نمیدانم چه! اما بلد نبود پنهان کاری کند! زود خودش را لو میداد و میباخت. مطمئنم بودم سارا دارد مشکلی را حل میکند. دارد برای با هم بودن مان گرهای را می گشاید و دست اندازی را هموار میکند. من هیچگاه حوصلهی درگیر شدن با دردهای کاذب مردم را نداشتم. نه که دردهای خودم کاذب نباشد! خیر!
من «از خودبیگانگی» را حتی در دم و بازدمهایم لمس میکردم و میکنم، اما مدتها بود که بسیاری از دلشورهها و فشارهای این مردم را نتیجهی زیستن بر اساس ارزشهای دروغین و پلاسیدهی اجتماع میدیدم. منظورم این است که آدمها میتوانند بسیاری از دردها را نداشته باشند اگر فقط خودشان باشند. حدسم این بود که سارا از گردو گنبد ساخته و خودش هم متولی اش شده است. این را زمانی حدس زدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود با آن چشمها و نگاهها. با آن سگ دو زدنهایی که از پاهایش میبارید.
کنار تختش نشستم و خواندم:
کوهها با منند و تنهایند/ همچو ما با همانِ تنهایان!
داری با خودت چه کار میکنی دختر مردم؟ دستش را روی چشمانش گذاشت. با صدای دل شکسته ایی گفت: «ای کاش توی اتاق مان بودیم. ای کاش اونجا برام شعر میخواندی…
#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@ashghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_ده آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمیتوانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصلهی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمیشد! واقعا کوشیدم بیخیال…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_یازده
از بیمارستان بیرون رفتم و از دکهی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بیگمان زندان را انتخاب میکنم. هر چند لطف زندگی در این است که مجبور به گزینش هیچ کدام نباشی. سارا لیوانی آب سیب نوشید و آماده ترخیص شد. دکتر پیشنهاد کرده بود که یک شب بماند. اما او بر رفتن پافشاری میکرد. نسخهی داروهایش را برداشتم و به صندوق رفتیم.در حیاط بیمارستان گفتم، سارا چه مشکلی داری؟ گرفتاریت را بگو. شاید کمکت کردم. اما او با عجله منکر هر گونه مشکلی شد. زیر بغلش را گرفتم و از در بزرگ بیمارستان بیرون آمدیم. بایستی سارا را به خانه میرساندم و سری به خانهی پدری میزدم.
وقتی در راهبندان جاده های شهر گیر میکنی، آمد و شد خودروهای تک سرنشین چون دشنامی زننده مرتب در جلوی چشم آدم رژه می روند . گاهی تحمل برخی از مردمان سخت میشود. در راه چیزهایی برای شام خریدم و زیر بغل سارا را گرفتم و به خانه آمدم. کوشیدم چیزی کم و کسر نباشد. بر تخت خواباندمش. پتویی نازک بر رویش کشیدم و رهسپار خانهی پدری شدم.
میخواستم به محض رسیدن، خیلی حرفها بزنم. اما وقتی دیدم مادرم گوشه-ای کز کرده است، من هم ساکت نشستم. پدرم هم آمد و پاسخ سلامم را با کنج لب گفت و به اتاقی دیگر رفت. در خانهی کودکیهای من چیزی روی داده بود. حتی با چند ماه پیش متفاوت شده بود. این قهر و آشتی و جنگ و نزاعها از جنسی دیگر بودند.
خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. از آشپزخانه بویهای مطبوع همیشگی به مشام نمیرسید. از آن بوهای شامه نوازی که خستگی درس و مدرسه را از تن مان به در میکرد! به کنج اتاق نگریستم که مشقهایم را آنجا مینوشتم. کسی جرئت نداشت سر جای من بنشیند.
وقتی از شمال به تهران کوچیدیم، در همین خانهی بیصاحب خانه ،سکنی گزیدیم و همین جا آن قدر مشق نوشتیم و از تلویزیون «مدرسهی موشها» دیدیم تا بزرگ شدیم. همین جا بود که شبها از باخت پرسپولیس گریه میکردم و از ترس پدر جیکم در نمیآمد. همین جا بود که خواب کجور و گندم زارهایش را میدیدم.
هر سه خواهرم سر کار میرفتند و نبودند. پدر در اتاقی و مادر نیز در اتاقی دیگر…! نیمی از لیوان چای را سر کشیدم و گفتم
– اینجا چه خبر شده؟ شما دارید چه بلایی سر خودتان میآرید؟
– من که تا یکی – دو ماه دیگه مهمانم! میرم. سر به کوه و بیابان میذارم.
– آخه پدر جان این هم شد حرف؟! کدام کوه و بیابان؟ چرا؟
– بذار بره! ده بار تا حالا گفتی. پس چرا نمیری؟
حرف مادرم تمام نشده بود که پدر دوباره با کلّه به چهار چوب در کوبید. به سختی توانستم مانعش شوم. کمی بد و بیراه گفتم. پدر یقهام را گرفت. باورم نمیشد!
عید که میشه همه یه سری به پدر و مادرشان میزنن. تو چی؟ یک ماه از عید گذشته آمدی که چی بگی؟
دستش را به آرامی از گریبانم جدا کردم.
– پدر جان من چهاردهم عید از مسافرت برگشتم. فرداش هم رفتم مدرسه. مگر تهران بودم که…!
– هر قبرستانی که بودی!
پدر راست میگفت. مادر هم درست میگفت. هر دو نیز نادرست میگفتند. کمی خودم را نفرین کردم و به روح و روانم لعنت فرستادم. مادرم اندوهگین بود که چرا من و دیگر بچهها ازدواج نمیکنیم. چرا زندگی مجردی را به پایان نمی-بریم. او پدرم را مقصر میدانست. پدرم را مسئول همهی نابسامانیهای زندگی ما می دانست.
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_یازده
از بیمارستان بیرون رفتم و از دکهی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بیگمان زندان را انتخاب میکنم. هر چند لطف زندگی در این است که مجبور به گزینش هیچ کدام نباشی. سارا لیوانی آب سیب نوشید و آماده ترخیص شد. دکتر پیشنهاد کرده بود که یک شب بماند. اما او بر رفتن پافشاری میکرد. نسخهی داروهایش را برداشتم و به صندوق رفتیم.در حیاط بیمارستان گفتم، سارا چه مشکلی داری؟ گرفتاریت را بگو. شاید کمکت کردم. اما او با عجله منکر هر گونه مشکلی شد. زیر بغلش را گرفتم و از در بزرگ بیمارستان بیرون آمدیم. بایستی سارا را به خانه میرساندم و سری به خانهی پدری میزدم.
وقتی در راهبندان جاده های شهر گیر میکنی، آمد و شد خودروهای تک سرنشین چون دشنامی زننده مرتب در جلوی چشم آدم رژه می روند . گاهی تحمل برخی از مردمان سخت میشود. در راه چیزهایی برای شام خریدم و زیر بغل سارا را گرفتم و به خانه آمدم. کوشیدم چیزی کم و کسر نباشد. بر تخت خواباندمش. پتویی نازک بر رویش کشیدم و رهسپار خانهی پدری شدم.
میخواستم به محض رسیدن، خیلی حرفها بزنم. اما وقتی دیدم مادرم گوشه-ای کز کرده است، من هم ساکت نشستم. پدرم هم آمد و پاسخ سلامم را با کنج لب گفت و به اتاقی دیگر رفت. در خانهی کودکیهای من چیزی روی داده بود. حتی با چند ماه پیش متفاوت شده بود. این قهر و آشتی و جنگ و نزاعها از جنسی دیگر بودند.
خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. از آشپزخانه بویهای مطبوع همیشگی به مشام نمیرسید. از آن بوهای شامه نوازی که خستگی درس و مدرسه را از تن مان به در میکرد! به کنج اتاق نگریستم که مشقهایم را آنجا مینوشتم. کسی جرئت نداشت سر جای من بنشیند.
وقتی از شمال به تهران کوچیدیم، در همین خانهی بیصاحب خانه ،سکنی گزیدیم و همین جا آن قدر مشق نوشتیم و از تلویزیون «مدرسهی موشها» دیدیم تا بزرگ شدیم. همین جا بود که شبها از باخت پرسپولیس گریه میکردم و از ترس پدر جیکم در نمیآمد. همین جا بود که خواب کجور و گندم زارهایش را میدیدم.
هر سه خواهرم سر کار میرفتند و نبودند. پدر در اتاقی و مادر نیز در اتاقی دیگر…! نیمی از لیوان چای را سر کشیدم و گفتم
– اینجا چه خبر شده؟ شما دارید چه بلایی سر خودتان میآرید؟
– من که تا یکی – دو ماه دیگه مهمانم! میرم. سر به کوه و بیابان میذارم.
– آخه پدر جان این هم شد حرف؟! کدام کوه و بیابان؟ چرا؟
– بذار بره! ده بار تا حالا گفتی. پس چرا نمیری؟
حرف مادرم تمام نشده بود که پدر دوباره با کلّه به چهار چوب در کوبید. به سختی توانستم مانعش شوم. کمی بد و بیراه گفتم. پدر یقهام را گرفت. باورم نمیشد!
عید که میشه همه یه سری به پدر و مادرشان میزنن. تو چی؟ یک ماه از عید گذشته آمدی که چی بگی؟
دستش را به آرامی از گریبانم جدا کردم.
– پدر جان من چهاردهم عید از مسافرت برگشتم. فرداش هم رفتم مدرسه. مگر تهران بودم که…!
– هر قبرستانی که بودی!
پدر راست میگفت. مادر هم درست میگفت. هر دو نیز نادرست میگفتند. کمی خودم را نفرین کردم و به روح و روانم لعنت فرستادم. مادرم اندوهگین بود که چرا من و دیگر بچهها ازدواج نمیکنیم. چرا زندگی مجردی را به پایان نمی-بریم. او پدرم را مقصر میدانست. پدرم را مسئول همهی نابسامانیهای زندگی ما می دانست.
#ادامه_دارد...