عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehsye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_نه نمی‌دانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط می‌دانستم می‌ترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام می‌گرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی…
@ashghanehaye_fatima



🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_ده
آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمی‌توانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصله‌ی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمی‌شد! واقعا کوشیدم بی‌خیال باشم. اما نمی‌توانستم. سارای بیچاره با آن مردمکان غمگینش! آخر چرا حالش بد است؟‌ای کاش مادر من هم چهل سال پیش مانند سارا طلاق می‌گرفت تا در این سن و سال به احساس بیهودگی و از دست رفتگی دچار نمی‌شد.

به میدان انقلاب که رسیدم، یک موتوری کرایه کردم تا خودِ بیمارستان لقمان. مامور انتظامات جلوی در بیمارستان بود. توضیح دادم. اجازه داد ببینمش. سارا در اتاقی شش تخته روی تخت دوم دراز کشیده بود. متوجه حضورم نشد. بوی بیمارستان عطسه‌هایم را بیشتر می‌کند. برگشت و نگاهم کرد.
سلام… از کجا فهمیدی؟
صندلی را پیش کشیدم و روبرویش نشستم. زرد و ناتوان و دوست داشتنی شده بود. بعضی‌ها وقتی بیمار می‌شوند، زیباترند. به اصل خودشان باز می‌گردند. چهره‌ای بی‌روبنده می‌شوند. حالا سارا خودش بود. با‌‌ همان مردمکانش.
چی شده بانو؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
چیزی نیست! قند خونم بالا و پایین شد.
مگه بیمارستان نبودی؟ پیش بابات؟
داشتم به خانه می‌رفتم. خانه‌ی تو. خانه‌ی خودم.
تو که کلید نداشتی!
سارا خودش را جابجا کرد. روی تخت غلتید.
آره! یادم نبود کلید ندارم.
ولش کن! همیشه یه کلید یدکی توی گلدان هست. یادت بمونه. حال پدرت چطوره؟ امروز می‌-خواستم بیام عیادتش.
نه! اون که نمی‌دونه!
چی رو؟
عزیزم! پدرم خبر نداره که من صیغه‌ی توام که!

بی‌گمان سارا داشت چیزی را از من پنهان می‌کند. شک نداشتم. نمی‌دانم چه! اما بلد نبود پنهان کاری کند! زود خودش را لو می‌داد و می‌باخت. مطمئنم بودم سارا دارد مشکلی را حل می‌کند. دارد برای با هم بودن مان گره‌ای را می‌ گشاید و دست اندازی را هموار می‌کند. من هیچ‌گاه حوصله‌ی درگیر شدن با دردهای کاذب مردم را نداشتم. نه که دردهای خودم کاذب نباشد! خیر!

من «از خودبیگانگی» را حتی در دم و بازدم‌هایم لمس می‌کردم و می‌کنم، اما مدت‌ها بود که بسیاری از دلشوره‌ها و فشارهای این مردم را نتیجه‌ی زیستن بر اساس ارزش‌های دروغین و پلاسیده‌ی اجتماع می‌دیدم. منظورم این است که آدم‌ها می‌توانند بسیاری از درد‌ها را نداشته باشند اگر فقط خودشان باشند. حدسم این بود که سارا از گردو گنبد ساخته و خودش هم متولی اش شده است. این را زمانی حدس زدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود با آن چشم‌ها و نگاه‌ها. با آن سگ دو زدن‌هایی که از پا‌هایش می‌بارید.

کنار تختش نشستم و خواندم:
کوه‌ها با منند و تنهایند/ همچو ما با همانِ تنهایان!

داری با خودت چه کار می‌کنی دختر مردم؟ دستش را روی چشمانش گذاشت. با صدای دل شکسته ایی گفت: «ای کاش توی اتاق مان بودیم. ای کاش اونجا برام شعر می‌خواندی…

#ادامه_دارد...