@asheghanehaye_fatima
#هم_آغوشی_با_سارا
#قسمت_سوم
میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد، اگر چه تیپ و قیافهاش به بالاتر از میدان فردوسی میخورد. نمیتوانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافهاش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقهایم و نگاهمان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان میشد. من و سارا در حالی که شانه به شانهی هم گام برمیداشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سوتر از چهار راه ولیعصر بود. پیش دفترداری میرفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفاتر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچگاه خسته نمیشد. نمیدانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولیعصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
میفهمیدم که چیزی در من میتراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمیدانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرامتر پاسخم را داد. درآن لحظه بیگمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمیدانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم میخواست مانند دخترها و پسرها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوهای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آنگاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا میخواست به خانهی پدرش برود و وسایلش را به خانهی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو میبینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّهی برقی مترو ایستاد و آنگاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیهها هر لحظه دورتر میشد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛ای کاش میشد به مردگان عاشق کمک کرد!ای کاش میشد از رنج گذشتگان کاست!ای کاش میشد به مردگان دلداری داد!ای کاش…!
فراموش کردم شماره تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابانها پرسه زدم. پس از مدتها به پارکشهر رفتم و خاطرهی دورانی که برای کنکور تست میزدم را زنده کردم. دلم برای بچههای بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانهیسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گلها را زیباتر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم میداد؛ چهرهی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری میکردم، هر چه قدر به حافظهام فشار میآوردم، کمتر به ذهنم میرسید.
چشمانش، گونهها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمیآمد و این مسئله آزارم میداد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بیگمان با یک نگاه نمیتوان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شدهام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شمارهی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
#ادامه_دارد..
#هم_آغوشی_با_سارا
#قسمت_سوم
میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد، اگر چه تیپ و قیافهاش به بالاتر از میدان فردوسی میخورد. نمیتوانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافهاش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقهایم و نگاهمان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان میشد. من و سارا در حالی که شانه به شانهی هم گام برمیداشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سوتر از چهار راه ولیعصر بود. پیش دفترداری میرفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفاتر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچگاه خسته نمیشد. نمیدانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولیعصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
میفهمیدم که چیزی در من میتراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمیدانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرامتر پاسخم را داد. درآن لحظه بیگمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمیدانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم میخواست مانند دخترها و پسرها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوهای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آنگاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا میخواست به خانهی پدرش برود و وسایلش را به خانهی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو میبینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّهی برقی مترو ایستاد و آنگاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیهها هر لحظه دورتر میشد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛ای کاش میشد به مردگان عاشق کمک کرد!ای کاش میشد از رنج گذشتگان کاست!ای کاش میشد به مردگان دلداری داد!ای کاش…!
فراموش کردم شماره تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابانها پرسه زدم. پس از مدتها به پارکشهر رفتم و خاطرهی دورانی که برای کنکور تست میزدم را زنده کردم. دلم برای بچههای بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانهیسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گلها را زیباتر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم میداد؛ چهرهی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری میکردم، هر چه قدر به حافظهام فشار میآوردم، کمتر به ذهنم میرسید.
چشمانش، گونهها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمیآمد و این مسئله آزارم میداد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بیگمان با یک نگاه نمیتوان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شدهام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شمارهی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
#ادامه_دارد..