عاشقانه های فاطیما
🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_چهار از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می-خواستم ورّاجیهای امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغهای پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام میشود و او هنوز…
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_پنج
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرفها و لباسهای نشسته را شستم. شیشهی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخهی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
در خانه بودم که گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شمارهای ناشناس آمده بود. سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمیتونم بیام. فردا میبینمت. امیدوارم خوابهای خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شمارهاش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا میبینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی-دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کردهام. نمیدانم! یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.ک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشتهتان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده میگیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمرهی منفی دو خواهم داد. بچهها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ میزد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
– سلام بانو. من سر کلاسم.
– سلام هانی. میخوام بیام مدرسه ببینمت.
– باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
– من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمدهام و با تلفن حرف میزنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک میفرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر میکنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاهتر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی میکرد. به کافهای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنیها و خوردنیها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریهی زنان صیغهای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگتر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکانهایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفرههای خالی وجود من را پر میکرد. به پازلی میماندم که آخرین قطعهاش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می-توانست روزنههای پوست من را بازتر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمونهای همیشه سرکوب شدهام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمونهای من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه میپرسید و میگفت: «فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را میگفتم و توضیحات کافی میدادم. از سارا دربارهی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
– ولی دوست داشتم دیشب میبودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
– باور کن نمیتونستم عزیزم
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_پنج
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرفها و لباسهای نشسته را شستم. شیشهی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخهی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
در خانه بودم که گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شمارهای ناشناس آمده بود. سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمیتونم بیام. فردا میبینمت. امیدوارم خوابهای خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شمارهاش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا میبینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی-دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کردهام. نمیدانم! یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.ک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشتهتان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده میگیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمرهی منفی دو خواهم داد. بچهها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ میزد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
– سلام بانو. من سر کلاسم.
– سلام هانی. میخوام بیام مدرسه ببینمت.
– باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
– من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمدهام و با تلفن حرف میزنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک میفرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر میکنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاهتر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی میکرد. به کافهای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنیها و خوردنیها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریهی زنان صیغهای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگتر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکانهایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفرههای خالی وجود من را پر میکرد. به پازلی میماندم که آخرین قطعهاش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می-توانست روزنههای پوست من را بازتر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمونهای همیشه سرکوب شدهام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمونهای من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه میپرسید و میگفت: «فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را میگفتم و توضیحات کافی میدادم. از سارا دربارهی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
– ولی دوست داشتم دیشب میبودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
– باور کن نمیتونستم عزیزم
#ادامه_دارد...
@asheghanehaye_fatima